پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
کد: ۱۸۴
عنوان: بلاگر قاتل
ناظر: ملکه آرامش ملکه آرامش
ژانر: جنایی، تراژدی
نویسنده: پریسامحمدی (گ.خ) پریسامحمدی(گلوریاخلجی)
خلاصه:

من رهام، بلاگر و نویسنده سرزنده ای که در واقعیت یک روانی منزوی قاتله، صحنه های جرمم تکه کلام نوشته هامه، اما آیا تو میفهمی اینا واقعیه؟ معلومه که نه تو قرار نیست هیچ وقت بفهمی هیچ وقت​
 

امضا
:ezgif-1-18a42535ea25:🫀

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
مقدمه:
میان دریاچه ای پر از مِه؛
نگین نیلگونی می‌‌درخشید
گیسوان بلند و تاب ناکش، دل هر کسی را می‌ربود؛
اما، چیزی در او عجیب بود بر خلاف لبخند عمیق روی لبانش، چشم های رنگ شبش چنان در سرما به سر می‌برد که گویی سرزمینی به برف زده بود.
او همانند اسم اش بود؛ آزاد و برفراز همه جا می‌چرخید و توجه‌ای نشان نمی‌داد به رد پایی که پی در پی از او قربانی می‌ساخت.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
کردستان ایران، زمان حال، رها فروغی
- سلام به همه دوستای گلم، بچه‌ها از فردا قراره یه داستانک تو سایتی که لینک اش رو این پایین قرار دادم بگذارم؛ خوشحال می‌شم داستانکم رو دنبال کنید و بخونید دوستون دارم بوس بهتون.
با اتمام کلیپ دکمه استُپ رو زدم، بلافاصله بعد از اضافه کردن لینک تو فیلمم اون رو تو پیج یک و نیم میلیونیم آپلود کردم.
به ثانیه نکشیده دایرکتم ترکید از حرف های مردم، اکثرا ابراز خوشحالی می کردن و خیلیای دیگه هم مثل همیشه شروع کرده بودن هِیت دادن.
بی توجه گوشی S24 الترا ام رو روی عسلی گذاشتم، بلند شدم سمت حیاط خونه ام رفتم؛
از پله ها پایین رفتم دور زدم سمت زیر زمین که دوتا پله می خورد.
وارد زیر زمین شدم کلید برق رو زدم که نور قرمز رنگش تا عمق چشم هام عبور کرد، پلکی زدم جلو رفتم.
جسم نیمه جون رو به روم بی حال روی صندلی بود.
سطل آبی که اون گوشه بود رو برداشتم، با یک حرکت او رو روی سر و صورتش خالی کردم که با هینی از جا پرید و ناله ای کرد.
چشم توی کاسه چرخوندم و کیسه ای که روی سرش کشیده بودم رو برداشتم؛ که چشم های ترسون پسرک ۱۶ ساله رو به روم خیره شد به صورتم.
اسمش نعیم بود، کلاس دهم بود یا فکر کنم یازدهم نمی‌دونم، آدم پدو*فیلی نبودم اما از روز اولی که سرچهاراه دیده بودمش چشمم رو به عنوان لقمه بعدی گرفته بود..
اخمی میون ابرو های میکرو کرده ام نشست همون طور دست به کمر می‌شدم غریدم:
- خواب بسه، باید به کارای دیگه برسیم
و در ثانیه تغییر مود دادم، لبخند وسیعی روی ل*ب*ا*م نشست.
نعیم با لرز پا روی زمین کوبید:
- بذار برم
گوشه ل*ب*م رو خاروندم و نچی کشیدم:
- تازه اول راهیم که، بعدشم عمرا ولت کنم به نوعی عمرا کراشم رو ول کنم، می‌دونی چیه از روز اولی که دیدمت روت کراش داشتم.
و خنده ای همراه با جیغ کردم.
نعیم چشماش خیس شده بود، و به خودش می‌لرزید.
یک‌هو از جا پریدم سمتش رفتم، گردنش رو سمتم کشیدم و محکم شروع کردم به گاز گرفتنش؛ انقدر این کار رو ادامه دادم که کل صورتش کب*ود شد.
با رضایت عقب کشیدم، دست به بغل شدم.
رها: حالا بریم سراغ کار بعدی‌مون.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
با صدای زنگ در حیاط قدمی عقب برداشتم، و از زیر زمین خارج شدم
به سمت در حیاط رفتم، با احتیاط و آروم بازش کردم که با دیدن کژال خانم، همسایه دیوار به دیوارم لبخند مصنوعی زدم و در رو تا نیمه بیشتر باز کردم.
کژال خانم همون طور سعی می کرد فارسی حرف بزنه اما با لحجه غلیظ کردی اش زمزمه کرد:
- سلام مادر! ببخشید مزاحمت شدم.
با همون لبخند مصنوعی سری تکون دادم:
- سلام کژال خانم خواهش می‌کنم این چه حرفیه.
مردد بود انگار می‌خواست حرفی رو بزنه که براش سخت بود:
- راستش...راستش مادر قصد فوضولی ندارم اما، مادر صدای جیغ از خونه ات شنیدم دل ناگرون شدم گفتم نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه دستمون دور باشه.
دیگه بس بود، با این‌‌‌که کژال خانم پیرزنی تنها بود که جز یک مقبره از پسرش که اون هم تو جنگ شهید شده بود کسی رو نداشت؛ آدم بی ژیله پیله ای بود اما بازم حس شیشمم به عنوان این‌که این زن کمی کنجکاوی مایل به فوضولیش گل کرده اومده جلوی در بی‌راه نبود.
در رو کمی بستم که فقط صورتم معلوم باشه:
- نه کژال خانم بد به دلت راه نده، داشتم از این فیلم هیجانی آمریکایی ها میدیدم صحنه های زیادی جوگیرانه داره تحت تاثیر قرار گرفتم ناخواسته یکم صدام بالا رفت، ببخشید بازم قول می‌‌دم تکرار نشه.
تو ذهنم داشتم نقشه چطوری نعیم رو حسابی نقره داغ کنم رو می‌چیدم که فعلا باید این پیرزن رو دَک کنم.
کژال خانم- دخترم برای روحیه لطیفی چون تو حیفه، چیه این عَجَق وَجَق هارو می‌بینی منه پیرزنم نگران می‌کنی.
رها- نه کژال خانم چیزی نیست، شما هم برید به کاراتون برسید منم خواستم از این به بعد فیلم نگاه کنم سعی می‌کنم صدا کم باشه و جلوی خودم رو بگیرم.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن بالاخره شرش کنده شد، خانم خوبی بودا ولی واقعا کَنه بود.
هوفی کشیدم؛ با قدم های محکم سمت زیر زمین رفتم.
با چهره ای پوکر جلو رفتم:
- زیادی داریم سر و صدا می‌کنیم مگه نه؟
نعیم که تا اون موقع در سکوت با لرز نگاهم می‌کرد سری تکون داد.
یک هو مودم عوض شد، لبخند ترسناکی زدم:
- نظرته تو سکوت کارمون پیش بره؟
تا این رو گفتم با شدت سرش رو تکون داد به عنوان نه.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
تا دیدم سر تکون داد قیافم رفت تو هم، رنگم پرید و یک قطره اشک از چشمام چکید:
- تو اولین نفری هستی که با نظر منفیت دلم رو می‌کشنه ناراحتم می‌کنه؛ نعیم هیچ وقت نمی‌بخشمت.
بخوام کامل براتون توصیف کنم کرک و پرهای نعیم از این حجم تغییر مود من ریخته بود اما، من به هیچ عنوان آدم مودی نبودم؛ یکی از ویژگی هایی که از بدو تولد تا الان با من همراه بوده، مولتی پرسُونالی دیسوردِر بوده که باعث شده در انجام جرایمم موفق و بی رد باشم، همین هم باعث شد اول نقاشی جرمم دقیقا جایی باشه اونم تو سن ۷ سالگی؛ زمانی که مدیر پرورشگاهمون وقتی جلوی حوض حیاط خلوتش ایستاده بود، من خیلی رندوم و بی دلیل رفتم به اونجا؛ وقتی چشمم خورد به سیم برق که بدون پوشش بود با تغییر حالتم سیم لختی که نمی‌دونم چطور اونجا رها شده بود رو بگیرم. دستم و مدیر پرورشگاهمون تا سیم رو دید دستم سمتم دوید؛ اول خواست با نرمی سیم رو بگیره ازم اما وقتی مقاوتم رو دید به خشونت متوسل شد، کشمکش بینمون بالا رفت و یهو افتاد داخل آب تا به خودش بیاد از حوض خارج بشه من که مثلا اومده بودم خم بشم کمکش کنم؛ سیم رو انداختم داخل آب و باعث شد جریان برقی که داخل سیم بود اون رو بکشه، اون لحظه رو یادم نمی‌ره که مدیرمون تو آب داشت از شدت جریان برقی که بهش وارد می‌شد چقدر تکون های شدید می‌خورد و من می‌خندیدم، مدیر شد یه تیکه ذعال، سیاه، سوخته و مجسمه شده!
وقتی تو اون حالت دیدمش یکهو حالتم عوض شد.
با دو خودم رو به اتاق رسوندم، روی تختم پریدم زیر پتو قایم شدم شروع کردم به گریه کردن.
یادمه آبدارچی پرورشگاه برای بردن چایی به اتاق مدیر رفت؛ وقتی دید کسی تو اتاق نیست به حیاط خلوت رفت و اون صحنه رو دید همه رو خبر کرد که چیشده، فرداش دقیقا ساعتی که باید سرکار باشه نامه دست نوشته استعفا رو گذاشت روی میز مدیر، یک هفته طول کشید تا اوضاع رو سامان بدن حتما می‌پرسید که اون قسمت باید دوربین می‌بود دیگه؟! اما نه همه جا جز حیاط خلوت مدیرمون دوربین داشت ولی، خب بدی داستان اونجا بود که دوتا بچه‌ها دیده بودن؛ من از اونجا خارج شدم ولی خب از ترس این‌که اون بلا سرخودشون نیاد چیزی نگفتم!
ریا نشه خودم بعدش رفتم خط و نشون کشی که اگه حرفی بزنن کاری که با مدیر کردمم و با اونا می‌کنم.
***
اختلال چند شخصیتی یا Multiple personality disorder که معروفه به چند هویتی بودن آدم ها که چندین شخصیت دریک فرد باشه و هرکدام منسجم باشه و زندگی نسبتا پایداری داشته باشه
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
با فکر به گذشته حرصی شدم، سمت پیکنیک رفتم زیرش رو روشن کردم، کاسه فلزی ای رو که گوشه ای افتاده بود رو برداشتم سمت شیر آب کوچکی که کنار راه پله بود رفتم و آبش کردم. گذاشتمش روی پیکنیک، خیره شدم به آب دورن کاسه که انعکاس چهره خودم درونش بود.
شعله بالا باعث شده بود بخار از آب بلند بشه، حباب های بزرگ و کوچک روی سطح آب خودنمایی کنه.
لبخند شرورانه ای زدم، با انبر دستی اون رو برداشتم و آروم سمت نعیم رفتم.
چشم های نعیم نزدیک بود از کاسه بیرون بزنه اما، من خونسرد بودم مثل همیشه هیچ عجله ای برای انجام کارام نداشتم.
لبخند عمیقی زدم؛ با هیجان زمزمه کردم:
- می‌خوام یک بازی کنیم، بازی نقطه و سنگ شنیدی؟
خنده بلندی سر دادم و بعد خودم جواب خودم رو دادم:
- معلومه که نه! چون این بازی فقط مخصوص خودم‌ که کسی ازش خبر نداره جز خودم اونم***
نعیم: بابا بکش بیرون از من چی از جونم می‌خوای؟ آخه ک**** خدایا این چه مکافاتی بود درگیرش شدیم.
اخم هام از این‌که میون جملاتم پریده بود درهم فرو رفت، چطور جرات کرده بود حتی بخواد به من فحش بده؟ اونم به کی؟ رها فروغی که گنده تر از اون هم جرات نمی‌کردن بخوان حتی غلط حرف بزنن:
- کار بدی کردی پسر خوب! کار بدی کردی، میون کلام من پریدن یعنی حکم پروازت رو امضا کردن، فحش که جای خود داره
کاسه فلزی رو نزدیک بردم:
- البته این برای اونایی که زودتر مشتاقن بخوابن و جیکشون و در نمیاد، آها داشتم می‌گفتم، بازی ما اینجوری هست که من یک نقطه های خوشگل روی اندام سنگیت می‌کارم؛ تو حق داری حتی صدا کنی، چون اگه حتی صدا کنی بدتر سرت می‌آد.
و چشم هام رو گرد کردم.
کاسه رو نزدیک بردم؛ با کاشتن نقطه اول اون هم نزدیک انگشت شصت پاش.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
با فریادی که کشید چشم هام درشت شد، کاسه رو روی پاش رها کردم و مشتم محکم توی صورتش فرود اومد، که صداش قطع شد.
نعیم بی هوش روی صندلی ولو شده بود، بی حوصله چشم درون کاسه چرخوندم و قد صاف کردم.
وسیله ها رو رها کردم روی زمین، به سمت در انباری رفتم، برق رو خاموش کردم و بعد از قفل کردن در دو پله رو طی کردم و نزدیک ورودی خونه باز در حیاط به صدا در اومد.
اخم هام درهم فرو رفت، کی بود این وقت روز؟
اگه گذاشتن یکم تو حال خودم باشم، ول نمی‌کنن که آدم رو.
مو های مصری ام رو پشت گوش زدم و نگاهی به خودم انداختم، لباسام یکم خاکی شده بود.
تکوندمشون که باز صدای در اومد، بیخیال شدم و همون طور بلند داد می‌زدم(کیه) به سمت در رفتم.
و بازش کردم تا یکم نصفه؛ با دیدن مرد غریبه ای که دکمه های پیرنش رو تا گلو بسته بود و یک تسبیه سبز دستش بود؛ سرش پایین بود اخم هام بدجور توهم فرو رفت:
- بله بفرمایید؟
با سری پایین بلند حرف زد:
- سلام خواهرم
رها: گیرم که علیک، فرمایش؟
مرد غریبه: وفایی هستم، همسایه رو به روییتون.
و بعد به در نیمه باز رو به روم که اون سمت کوچه بود اشاره کرد، لحن و نوع گویاییش که نشون نمی‌داد مال این طرفا باشه:
- بازم گیرم خوشبختم امرتون؟
مرد غریبه یا همون وفایی از شدت نمی‌دونم چی قرمز شد:
- ما تازه یک هفته ای می‌شه نقل مکان کردیم به این‌جا، حاج خانوم هم برای آشنایی و سرسلامتی قراره فردا دیگ آش بگذارن خودشون چون سرشون شلوغ بود نتونستن شخصا بیان، از من خواستن بیام خدمتتون عرض کنم که ***
میون کلامش پریدم، دستی تو هوا تکون دادم:
- به سلامتی که تازه رسیدید! ولی باید خدمتتون عرض کنم که نمی‌تونم بیام، به خدمت حاجیه خانوم برسید و بگید خانم فروغی نمی‌تونن بیان، وقت عالی متعالی.
و در رو جلوی صورت حیرت زده اش بستم و هوفی کشیدم، خب اومدین که اومدین به من چه ربطی داره؟
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
چشم هام رو محکم فشار دادم روی هم، عجب روزگاریه یه روز خوش نباید آدم داشته باشه.
با قدم های محکم وارد خونه شدم، در رو با شتاب بستم که شیشه روی در ترک برداشت.
با خشم به سمت آشپزخونه رفتم، لیوان آب پر کردم و سر کشیدم نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم.
کمی که آروم تر شدم به سمت پذیرایی رفتم، خودم رو روی کاناپه رها کردم.
زندگی من خیلی عجیب بهم پیچیده شده، از همون بچگی گوشه گیر و منزوی بودم برعکس بقیه که بال بال می‌زدن برای این‌که خانواده ای اون هارو به فرزندخوندگی قبول کنه؛ من دلم نمی‌خواست کسی من رو باخودش ببره که بعدا منت سرپرستیش سرم بمونه، بعد از اون اتفاقی که برای مدیر پرورشگاه افتاد یه تحویلی توی زندگی من رخ داد، همونجا مسیرم مشخص شده بود انگار چیزی من رو به این مسیر انداخت، اون انزوا و گوشه گیری من رو تبدیل به یک خردسال شرور و پلید کرد.
مثلا یادمه یکی از دختربچه های اونجا از روی لج و لجبازی روی سر من شیر ریخت؛ من شبش یک موش که از انباری ته پرورشگاه بدوت هیچ ترسی کِش برده بودم رو برداشتم و انداختم روش که وقتی یهو از خواب پرید موش رو دید، طوری شد که وقتی بردنش دکتر گفتن که اونقدری حالش بد شده که سکته ریز کرده.
بزرگتر که شدم؛ بخاطر متفاوت بودن رفتارام نه تو مدرسه و تو نه دبیرستان هیچ کس براش مقدور نبود که من دوستش باشم، منم خب اتفاقا نیازی به کسی نداشتم که پاپیچم بشه و سر از کارام در بیاره و خلاصه بگم زنگوله پا بشه.
اما خب مثبت ترین نکته زندگیم اونجا بود که رفتم رشته کامپیوتر؛ که بعد ها خیلی عجیب بهم زیاد کمک کرد.
بعد از این‌که فوقم رو در رشته مهندسی کامپیوتر گرفتم، به صورت آزمایشی وارد یک شرکت به عنوان منشی ساده که اونم درست کردن قرار های شرکت، جواب دادن تلفن ها، درست کردن برنامه ها و اینجور کارا بود شدم.
تا یک ماه اول که این روتین تکراری با من بود، تا این‌که با یک دختری به اسم فهیمه آشنا شدم که مشتاق بود خیلی زیاد با من دوست بشه؛ اما برعکس من اصلا مایل به اوکی شدن با کسی نبودم.
این آدم اولین نفری بود که از لحاظ عاطفی اونقدر سست عنصر بود، که می‌خواست با من بی احساس دوست بشم پس یک کاری کردم کارستون!
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
یک بار برای همیشه این قضیه رو تموم می‌کردم.
یادمه تایم ناهار بود، خیلی یهویی و بی مقدمه رفتم سر میزی که نشسته بود و ناهار می‌خورد؛ وقتی من رو دید کاملا جا خورد چون من معمولا ناهار نمی‌خوردم یا اگه می‌خوردم هم دیر می‌خوردم.
البته فقط فهیمه نه، کل پرسنلی که داخل سالن بودن متعجب شده بودن!
بدون هیچ مقدمه ای بهش هشدار دادم؛ که نزدیک من نخواد بشه و طرح دوستی نریزه، دروغ چرا وقتی بهش گفتم یه غمی تو چشماش نشست.
در اتمام حرف‌هام بدون این‌که، دست به ظرف ناهار بزنم سر میز رهاش کردم و بلند شدم‌.
یک‌ماه بعد این قضیه از کارم استعفا دادم و اومدم بیرون از شرکت.
تو اون تایم بخاطر کارم یادمه زیاد با سیستم کار می کردم؛ حتی بعد ترش هم این بیشتر هم شد درحدی که کل سیستم رو از بر بودم.
یک سری خیلی رندوم، برای اولین بار زدم حساب یک میلیونر رو خالی کردم، یه چیزایی سرم می‌شد اما نه تا این حد!
اما دیگه قِلِق کارش دستم اومد و شروع کردم، شدم یه پا هکر واسه خودم!
اما، بعد از یه مدتی این کار رو گذاشتم کنار چون دیگه اون لذت اولیه رو برام نداشت.
دست دراز کردم گوشیم، رو برداشتم و وارد پیجم شدم.
به عنوان یک بلاگر یا همون اینفلوئنسر همه فکر می کردن چه زندگی عیونی دارم درصورتی که نمی‌دونن***
هنوز دوازده ساعت از استوری که گذاشته بودم نگذشته بود که باز یک استوری دیگ که کُئسشن باکس گذاشتم؛ زیرش نوشتم هرچی می‌‌خواهید بگید این‌جا‌ بعد آپلودش کردم، به ثانیه نکشیده باکس پر شد شروع کردم دونه‌ دونه خوندنشون.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
110
پسندها
288
امتیازها
75
مدال‌ها
4
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
لا به لای اون حجم از نوشته، یکیشون نظرم رو جلب کرد:
(تو همون دوست بی‌وفای من نیستی، مگه نه؟)
اخم هام درهم فرو رفت، این کی بود که انقدر بی‌پروا من رو دوست خودش می‌دونست؟!
وارد پیجش شدم، عکس پروفایلی که نداشت، فالور هاش انگشت شمار بودن و پیجش پرایوت بود، یه آیدی عَجَق وَجَق داشت که معلوم نبود چی بود.
شونه ای بالا انداختم، حتما یکی از این هیترا یا حاشیه سازا بودن که برای این‌که بفهمن چی تو زندگی من می‌گذره پیج فیک ساختن و اومدن سرک کشیدن.
از پیجش خارج شدم، شروع کردم ادامه بقیه پیام ها رو خوندن.
بی‌توجه همه رو رد کردم و وارد اکسپلور شدم که با نوتیفی که بالای صفحه اومد پیام رو باز کردم:
(واقعا بی معرفتی رها! فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشی)
دیگخ واقعا داشتم به قضیه مشکوک می‌شدم، این کی بود که هم شماره من رو داشت و هم انقدر صمیمانه من رو دوست خودش می‌دونست که با اسم کوچیک صدام می‌کرد؟!
اخم بدی روی صورتم طنین انداز شد، نگاهی به شماره انداختم اصلا برای منی که زیر ۳۰ نفر مخاطب داشتم عادی نبود؛ چون اولا که من شماره هر کسی رو ذخیره نمی‌کنم، درثانی این شماره اصلا آشنا نبود.
باید می‌فهمیدم پشت این شماره ناشناس کی ‌قایم شده.
شماره اش رو گرفتم منتظر شدم تا جواب بده؛
(شماره مورد نظر اشغال است لطفا بعدا تماس بگیرید)
با پخش صدای اپراتور دورن گوشم حرصی گوشی رو فاصله دادم؛ به صفحه اش خیره شدم، بی وجود رد تماس می‌کرد نشونش می‌دم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

Top Bottom