- نویسنده موضوع
- #91
صبح روز بعد، کیا نواب
سوئیچ موتور رو برداشتم و بدون خوردن صبحونه از خونه خارج شدم، بالاخره بعد از کلی مکافات تونستم موتور هوندا رپسول مورد علاقم رو بگیرم؛ واقعا هم راحت شده بودم، از اینکه هی بخوام تاکسی بگیرم یا ماشین مامان رو بردارم.
امروز داشتم میرفتم مراسم ختم، البته شاید سوال باشه که کی؟ باید بگم در نهایت تعجب تک پسر و دردونه آقای مدرس.
تعجب داشت که پسر به اون سر حالی و قبراقی، چرا یهویی فوت کرد؟
حالا میرم یکی رو میبینم ازش میپرسم، زیاد بهش توجه نکنم.
بالاخره رسیدم بهشت زهرا، تا محل مورد نظر کلی اینور اونور رو گشتم؛ زیاد دور نبود اما سخت پیدا شد.
کمی جلوتر رفتم، کلاه کاسکتم رو از سرم بیرون آوردم گرفتم دستم.
زیادی شلوغ بود، صدای جیغ و داد لحظهای قطع نمیشد.
با چشمهای گرد شده جلو رفتم، متوجه شدم آقای مدرس کنار درختی ایستاده؛ و شونههاش میلرزید.
رفتم پشت سرش و دستی روی شونهش گذاشتم، متوجه شدم که از حال خودش خارج نشد:
- تسلیت میگم، غم آخرتون باشه آقای مدرس.
دیدم یکهو برگشت، جا خوردم از اینکه صورتش قرمز و چشمهاش اشکی بود.
شونههای مردونهش خمیدهتر شده بود، به معنای واقعی کلمه شکسته شده بود.
درآغوشش گرفتم که با صدای بلندی زد زیر گریه، بندهخدا.
دستی به کمرش کشیدم که دیدم خودش شروع کرد میون گریه حرفهایی زدن:
- گفتم بهش دشمن زیاد داره، گفتم آروم بمونه ولی گوش نداد؛ آخرش با جسم خونی توی خیابونهای خارج شهر پیداش کردم، کشته بودنش با گلوله.
یکهای خوردم، اینجا چخبر بود؟
- شب قبلش باهاش دعوام شد، که چرا باید با کارمند شرکتم بریزه روی هم؟ اون هم ادعای عاشقی کرد، نفهمید اون دختره خیر سر برای منافع شخصی بهش نزدیک شده بود، نفهمید.
قضیه بودار بود، مشکوک بود خیلی.
- آروم باشید آقای مدرس، سکته میکنید خدای نکرده.
هق هق های مردونهش شدیدتر شد:
- بذار سکته کنم، راحت میشم بهتر خلاص میشم از این درد.
تو اون بین دونفر کت شلواری که فکر کنم محافظ شخصی آقای مدرس بودن، اومدن و از من جداش کردن بردنش.
خدا به داد برسه.
سوئیچ موتور رو برداشتم و بدون خوردن صبحونه از خونه خارج شدم، بالاخره بعد از کلی مکافات تونستم موتور هوندا رپسول مورد علاقم رو بگیرم؛ واقعا هم راحت شده بودم، از اینکه هی بخوام تاکسی بگیرم یا ماشین مامان رو بردارم.
امروز داشتم میرفتم مراسم ختم، البته شاید سوال باشه که کی؟ باید بگم در نهایت تعجب تک پسر و دردونه آقای مدرس.
تعجب داشت که پسر به اون سر حالی و قبراقی، چرا یهویی فوت کرد؟
حالا میرم یکی رو میبینم ازش میپرسم، زیاد بهش توجه نکنم.
بالاخره رسیدم بهشت زهرا، تا محل مورد نظر کلی اینور اونور رو گشتم؛ زیاد دور نبود اما سخت پیدا شد.
کمی جلوتر رفتم، کلاه کاسکتم رو از سرم بیرون آوردم گرفتم دستم.
زیادی شلوغ بود، صدای جیغ و داد لحظهای قطع نمیشد.
با چشمهای گرد شده جلو رفتم، متوجه شدم آقای مدرس کنار درختی ایستاده؛ و شونههاش میلرزید.
رفتم پشت سرش و دستی روی شونهش گذاشتم، متوجه شدم که از حال خودش خارج نشد:
- تسلیت میگم، غم آخرتون باشه آقای مدرس.
دیدم یکهو برگشت، جا خوردم از اینکه صورتش قرمز و چشمهاش اشکی بود.
شونههای مردونهش خمیدهتر شده بود، به معنای واقعی کلمه شکسته شده بود.
درآغوشش گرفتم که با صدای بلندی زد زیر گریه، بندهخدا.
دستی به کمرش کشیدم که دیدم خودش شروع کرد میون گریه حرفهایی زدن:
- گفتم بهش دشمن زیاد داره، گفتم آروم بمونه ولی گوش نداد؛ آخرش با جسم خونی توی خیابونهای خارج شهر پیداش کردم، کشته بودنش با گلوله.
یکهای خوردم، اینجا چخبر بود؟
- شب قبلش باهاش دعوام شد، که چرا باید با کارمند شرکتم بریزه روی هم؟ اون هم ادعای عاشقی کرد، نفهمید اون دختره خیر سر برای منافع شخصی بهش نزدیک شده بود، نفهمید.
قضیه بودار بود، مشکوک بود خیلی.
- آروم باشید آقای مدرس، سکته میکنید خدای نکرده.
هق هق های مردونهش شدیدتر شد:
- بذار سکته کنم، راحت میشم بهتر خلاص میشم از این درد.
تو اون بین دونفر کت شلواری که فکر کنم محافظ شخصی آقای مدرس بودن، اومدن و از من جداش کردن بردنش.
خدا به داد برسه.