رمان

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #61
روشی که قرار بود باهاش تا پیش خدا هم همراهش برم، خب قطعا سِری تشریف داره.
ترجیحاً فعلا باید تمام نیروی خودم رو برای مقابله با این موضوع جمع می‌کردم.
حسابی که خالی از انرژی شدم پهن شدم روی زمین، آهنگ همین‌طور برای خودش پخش می‌شد؛ و من هیچ واکنشی نسبت بهش نشون ندادم.
صدا‌های گنگی پیچید توی سرم:
(- رها، تو به خودت قول دادی!
- من هيچ قولی به خودم ندادم.
- نوید رو یادته؟ یادت رفت برای کاری که در قبال‌ش کردی؛ چقدر خود خوری کردی.
- صفتی رو که اصلا نمی‌شناسم رو بهم نبند.
- پس چرا وقتی سایه‌ی سیاه بهت پیشنهاد معامله داد رد کردی؟
- اون معامله با کارم رو کرد، من هم کارم برام مهمه.
- نوید هیچی، میترا اون وسط چی بود؟
- میترا مهره حذف شده بود، باید می‌رفت.
- رها، تو رسماً هیچ کاری نکردی همه حرف‌هایی که زدی در حد همون حرف بوده؛ تو حتی به خودت پایبند نشدی، تو به خودت هم دروغ گفتی و اِلا حاشیه کار و بارت رو وسط نمی‌کشیدی.
- نکنه یادت رفته بابت ندونم کاری اون ت*و*له صگ چه تاوانی من دادم؟ یادت رفته عذابی که متحمل شدم، ردش هنوز روی جونم مونده.
- اون تقصیر خودت بود، تو خودت اون رو لو دادی.
- من کاری نکردم اون خودش، خودش رو لو داد)
جیغی کشیدم و دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم:
- از توی سرم گمشو بیرون بی‌همه چیز.
من هیچ کاری نکردم، هرکاری بود زیر سر خودشون بود؛ نه من.
نفس‌م رو کلافه دادم بیرون، الان وقت عذاب دادن فکری خودم نبود، باید فکر نعیم می‌بودم که به زودی می‌رسید این‌جا؛ و من هیچ کاری نکردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #62
همه تمرکزم رفته بود سر این فکر بی معنی، نفرین بهش نفرین.
پوسته سمج روی لب‌م رو محکم با دندون کندم، شوری خون پیچید درون دهن‌م ولی مهم نبود‌.
اما پس نعیم چی؟ فهیمه چی؟ مگه قرار نبود همه چیز روی روال باشه پس این احوالات چی میگه؟ تکلیف الان چیه؟ عَه‌.
تا به حال ان‌قدر سردرگم و گیج نبودم، که الان این‌طوری هستم.
اشکالی نداره، طوری نیست این حالت کاذبه مشکلی پیش نمی‌آد؛ قبلا پیش اومده باید طبیعی باشه برات اما نیست.
حس کردم هوای خونه خفه است، راه تنفسی نیست.
نفس کشیدن سخت شد، به خودم اومدم که می‌لرزیدم و کف بالا می‌آوردم.
کنترلی روی خودم نداشتم؛ ان‌‌قدر تو اون حال موندم که بی‌هوش شدم.
***
- رها؟ گل دخترم؟ بیدارشو قشنگم.
پلک‌هام با زور باز شد، نور سفیدی با شدت به چشم‌هام پرتاب شد.
کم کم همه چیز برام واضح شد، دشتی پر از علف های سبز.
هیچ چیز اطرافمون نبود، دشت ان‌‌قدر بزرگ بود که سر و ته‌ش پیدا نبود.
سر چرخوندم که زنی رو دیدم که پشت‌ش به منه.
چندبار پلک زدم، موهای بلند تا پایین کمرش اولین نقطه توجه بود.
سپس پیراهن سفید همراه دامن گل گلی‌ش که بازیچه نیسم خنکی شده بود که می‌وزید.
نیم خیز شدم، برگشت اما صورت‌ش رو نور گرفته بود، و نمی‌شد تشخیص داد چه شکلی تشریف داره خانوم.
رها- تو... تو کی هستی؟
با لحنی آروم زمزمه کرد:
- باید برگردی،‌ باید
- چی می‌گی؟ دارم می‌پرسم تو کی هستی؟
- تو نباید این‌جا باشی.
- برو بابا روانی تو.
- رها، نباید به این راه پا می‌گذاشتی، خیلی دیر کردی خیلی تو دیگه اونی که من می‌شناسم نیستی‌‌.
- لابد می‌خوای بگی مادرمی؟ باید بگم من یتیم بودن رو به مادر داشتن ترجیح می‌دم خانوم به اصطلاح مادر.
- خیلی سنگدلی خیلی.
- نیازی به حرف‌های کلیشه‌‌ایت ندارم.
دنیا سیاه شد یکهو انگار، دیگه نه زنی بود انگار نه دشتی.
ناگهان به یک باره پرتاب شدم به سمتی و تمام شدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #63
با جیغ بلندی که کشیدم از جا پریدم، تمام جون‌م رو قطرات درشت و ریز ع*ر*ق گرفته بود.
سر بلند کردم نگاهی به اطراف انداختم، هوا رو به غروب بود.
موهام چسبیده بود به صورتم، چشم روی هَم فشار دادم.
باز این حالت کوفتی بهم دست داد، باز رفتم سر خونه‌ی اول.
باید یک دوش می‌گرفتم تا از این حال بیام بیرون.
پس بی‌وقه با شدت از جا بلند شدم، که سرم گیج رفت.
دستی به گیج‌گاهم کشیدم، تف توش.
با قدم‌های محکم، ولی در عین حال آروم به سمت حموم رفتم.
با همون لباس‌ها رفتم زیر دوش؛ و آب سرد رو باز کردم.
کم کم حرارت بد*نم از بین رفت و سردی جاش رو گرفت.
دوش رو بستم و حوله رو برداشتم، اول لباس‌های خیس‌م رو انداختم داخل سب رخت چِرک‌ها و بعد حوله تن پوش رو پوشیدم.
معده‌‌م مالش می‌رفت، پس خیلی سرسری یک املت درست کردم و بی‌توجه به سر و ریختم نشستم خوردم.
بعد از سیر شدن‌م به سمت اتاق رفتم تا لباس بپوشم، توجهی هم به ظروف کثيف نکردم.
سرهمی پوشیدم، حوصله خشک کردن موهام رو نداشتم پس گذاشتم همین‌طوری بمونه.
به سمت گوشی رفتم، پیامی که از رایتل برام اومده بود رو رد کردم و نگاهی به آخرین تماس‌ها انداختم.
نعیم تک زنگی زده بود، ابرو بالا انداختم چی‌کار داشته یعنی؟
طبیعی نبود این تایم زنگ بزنه بود؟ نه.
شماره رو گرفتم منتظر شدم که جواب بده:
(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد)
یعنی چه؟ چرا گوشی‌ش خاموشه؟
دوباره زنگ زدم که باز همون جمله تکرار شد.
شونه‌ای از بی‌تفاوتی بالا انداخته، گوشی رو گذاشتم روی میز وسط حال.
بالاخره که خودش زنگ می‌زد، به من چه؟
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #64
گوشی رو سر جای خودش گذاشتم، و به سمت آشپزخونه رفتم.
همه‌جا رو‌ جمع و جور کردم، ظروف کثيف رو شستم.
دوست داشتم برم بیرون کمی قدم‌ بزنم، نمی‌دونم.
بهتر بود که برم، ادامه رمان نصفه نیمه‌م رو بنویسم خوب بود؟‌
حس و حال لپ‌تاپ نمی‌اومد، پس با گوشی تایپ می‌کردم.
زیادی زد حال تشریف دارم واقعا؟ خب صد در صد.
بیخیال این‌ها بریم سر رمان خوشگلمون که منتظر پارت بعدی:
(نگاهی به آسمان انداخت، از ابر‌های سیاه رنگ خبری نبود ولی آسمان شدیدا تمیز و آبی بود.
هوا به حدی سوز داشت که رها به خود لرزید؛ دستان کوچک‌ش را دور خود پیچید تا از سوز هوا در امان بماند اما چه فایده؟ در هر صورت دخترک بیچاره از سرما به خود می‌لرزید نمی‌‌لرزید؟
سرگردان مانده بود به کجا برود؟ می‌رفت پرورشگاه؟ خانه؟ کجا می‌رفت؟
ناگهان با فکر به خانه؛ قدم‌های خود را تند برداشت تا به خانه برود.
بعد از کلی راه رفتن به چهارراهی رسید، روی زانو‌های خود خم شد‌.
بعد از آن‌ که نفسی گرفت شروع کرد به ادامه مسیر حرکت کردن.
نزدیک خانه که شد ناگهان به کوچه خلوتی کشیده شد.
دهان‌ش باز شد برای جیغ کشیدن که دستی روی دهان‌ش نشست، با وحشت خیره به آدم مقابل‌ش شد.
پسرکی حداقل ۱۴ الی ۱۵ ساله که با اخم‌هایی درهم به او خیره بود.
تند تند پلک می‌زد که صدای دورگه حاصل از بلوغ تازه از راه رسیده گفت:
- دست‌م رو برمی‌دارم جیغ نمی‌زنی‌های.
دخترک سری تکان داد که دست‌ش برداشته شد.
با لرز پرسید:
- تو دیگه کی هستی؟
- به تو چه؟
اخم‌های دخترک درون هم فرو رفت، لحن پسر زیادی گستاخانه بود.
- بی‌ادب.
سپس خواست به سمتی هل‌ش بدهد که پسر محکم رها را بر روی زمین پرتاب کرد.
نفس رها از درد درون ریه‌هاش حبس شد، درد عمیقی در بد*نش پیچید:
- اومدی جای ما رو گرفتی؟ آره پاپتی؟ آره؟
و لگد محکمی به پهلوی رهای پیچاره زد.)
با آپلود پارت کش و قوس به خودم دادم‌؛ آخیش این هم تموم شد.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #65
درحال کش و قوس دادن به خودم بودم، که گوشی‌م شروع کرد به زنگ خوردن.
از اون حالت خارج شدم، نگاهی به گوشی انداختم.
ناشناس بود، گوشی رو برداشتم جواب دادم:
- الو؟
- رها، رها.
نعیم بود، این چه شماره‌ای بود که باهاش زنگ زده بود:
- چته نعیم؟ چرا داد می‌زنی؟
- رها من نمی‌تونم برگردم.
اخم‌هام درهم فرو رفت، چیزی نگفتم تا خودش ادامه بده
- من رو دم پلیس‌راه تهران گرفتن، نمی‌زارن برگردم.
- چه غلطی کردی که نمی‌تونی برگردی؟
- نمی‌دونم بخدا رها نمی‌دونم، نزدیک‌های پلیس‌راه دوتا سرباز اومدن داخل اتوبوس؛ تا نگاهشون افتاد به من شروع کردن به داد و بی‌‌داد بعد من رو آوردن تو این نمی‌دونم چی.
نفس عمیقی کشیدم، تو این شرایط دقیقا همین رو کم داشتم.
- ببین من رو، خوب گوش کن به همه حرف‌هام هر سوالی که پرسیدن جواب نمی‌دی؛ لال می‌شی مثل دیوانه‌ها زل می‌زنی به در و دیوار جواب نمی‌دی اگر دیدی خیلی پاپیچ هستن خودت رو بزن به اون راه و بگو نمی‌دونی راجب چی دارن حرف می‌زنن تا ببینم چه غلطی برات بکنم.
- ر..‌.رها من رو می‌فرستن بازداشتگاه، چی‌کار کنم؟
- خاک تو سرت که از بازداشتگاه می‌ترسی، خب می‌گی چی‌کار کنم؟
- اگه کار بیخ پیدا کنه چی؟
- یک دقیقه دهنت رو ببند، تا یک فکری برای گند کاریت بکنم.
- با...باشه پس.
بی‌حرف گوشی رو قطع کردم، مونده بودم چه غلطی بکنم؟
بهتر نبود ولش کنم به حال خودش؟ اما نه‌.
اگه لو می‌داد برای جاسوسی اومده تهران کار سخت‌تر می‌شد، پس بهتر بود خودم کارش رو بسازم تا قانون.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #66
متفکر انگشت‌م رو روی کوسن کاناپه کوبیدم، یک غلطی باید می‌کردم بالاخره، باید.
با فکری که به سرم زد، با خوشی بشکنی تو هوا زدم:
- گرفتم خودشه.
گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم به شخص، مورد نظر حرفه‌ای‌‌م.
بعد از چندتا بوق صدای خسته و سردی پیچید توی گوشی:
- بله؟
شروع به جویدن ناخن‌م کردم:
- سلام، شناختی؟
بی‌حوصله غر زد:
- کارت رو بگو.
- می‌خوام یکی رو ردیف کنی برام زندانی آزاد کنه.
- اطلاعات بده.
- نعیم، ۱۶ الی ۱۷ ساله، بازداشتی پلیس‌راه تهران.
- تا فردا ردیفه، کار نداری؟
- نه، خدافظ
- فعلا.
بهترین آدم برای من بود، حداقل برای کارهام.
ماهان، تنها کسی بود که تونستم بهش اعتماد کنم.
نه آدم سيستمی بود نه چیزی، بالعکس خودش یک پا سيستم بود برای خودش.
به قدری نفوذ داشت داخل همه سيستم‌ها؛ که حتی مقامات اطلاعاتی کشور هم روش حساب باز می‌کرد.
تنها کسی که گفت‌؛ می‌تونی بهم تکیه کنی و اعتماد کنی بهم.
 سر خواستن یا نخواستنم بحث نکرد، یک کلام گفت یا رها یا هیچ.
یکی بود لنگه خودم، سرد و بی‌حوصله؛ سنگ بی‌احساس.
وقتی ماهان می‌گفت حله پس حل بود، ولا غیر.
حرف‌ش برو داشت، پس با خیال راحت گوشی رو کلا گذاشتم کنار.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #67
وسط حس و حال بی‌حالی‌م، یهو دل‌م خواست برم بیرون یک بادی به کلم بخوره.
من هم شدیداً مودی تشریف دارم، پس باید حرکتی که مد نظرم هست رو تو اون لحظه انجام ندم؛ بعداً از سرم می‌افته و پشیمونم می‌کنه.
پس سریع آماده شدم گوشی، ایرپاد و کلید‌هام رو برداشتم.
بعد از خروج از خونه نگاهی به اطراف انداختم.
زیادی خلوت بود، باید هم خلوت باشه شهری که من ساکن‌ش بودم؛ با فاصله ۵۰ کیلومتری تا مرز فاصله داشت.
البته هرچی هوا رو به تاریکی می‌رفت روی ترسناک این شهر روشن می‌شد، بگذارید یک مثال بزنم.
یادمه از یکی از همسایه‌ها اتفاقی شنیدم که می‌گفت:
(سال‌ها پیش دختری زیبا که از اهالی این شهر بود خیلی عاشق گردشگری بود، عشق این بود که بره همه جا رو ببینه و اول‌ش از شهر کوچیک‌ خودش یعنی این‌جا شروع کرد.
از دوهفته قبل‌ش به خانواده‌ش اعلام کرده بود که قراره چنین کاری بکنه، اما نمی‌دونم چرا انگار چیزی بهشون الهام شده بود که پا تو یک کفش کردن، شروع کردن به مخالفت با این دختره مادر مرده از هردری وارد شدن نشد؛ بالاخره زمان موعود رسید هیچ‌کس نرفت بدرقه‌ش کسی پشت سرش آب نریخت که به سلامت بره و برگرده، برعکس انگار کل خانواده با ترس داشتن سپری می‌کردن قرار شد وقتی رسید مسافرخونه به خانواده‌ش خبر بده.
گذشت و گذشت خبری نشد، اول پیش خودشون گفتن حتما نرسیده اما وقتی نیمه شب رسید و خبری نشد؛ دیگه دل‌شوره و نگرانی اَمونشون رو برید.
اول رفتن منطقه‌ای که قرار بود بره بعدا مشخص شد حتی به مقصد نرسیده، این دختر رفت و دیگه برنگشت.
خیلی‌ها می‌گن ممکنه وسط راه اسیر دزدهای عراقی که قاچاقچی وارد کشور شدن شده باشه، خیلی‌های دیگه می‌گن ممکنه خود راننده‌ اون رو برده گم و گور کرده و خیلی چیز‌های دیگه، کلا این شهر وقتی دامن تاریکی روش می‌افته نباید داخل‌ش تردد کرد)
اما خب من آدم باخت دادن به هیچ‌وجه نبودم.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #68
ایرپادهام رو تو گوش‌م گذاشتم، تو پلی لیست گوشی‌م دنبال یک آهنگ خفن بودم.
ان‌قدر گشتم تا بالاخره آهنگ مدنظر رو پیدا کردم:
(کوری دیگه، نزن بسه پاشو پاشو پاشو بریم یک جا کنسل
جوزی نشو، تو یک لحظه تازه میخوام ببرمت افتر
کوری دیگه نزن بسه پاشو پاشو پاشو بریم یک جا کنسل
اَه جوز نزن، یک لحظه تازه میخوام ببرمت افتر
پر دود بریم بریم دورمون رو
مخمون نیستی‌ش تو حال خودمون ...
آرتا، کوروش، سارن - های ها آر یو)
وسط آهنگ گوش دادنم؛ یکی با شدت من رو برگردوند سمت خودش.
تا به خودم بیام و از خودم دفاع کنم درد بدی تو گردن‌م پیچید.
چشم‌هام تار شد، دید خوبی نداشتم سرگیجه گرفتم.
محکم با زانو روی زمین افتادم، بی‌حال دراز به دراز کف کوچه افتادم آخرین تصویر اومدن دونفر چهره پوشیده بالای سرم بود.
***
درد عمیقی درون گردن و سرم می‌پیچید، پلک‌های عین چسب چسبیده بهم رو با کلی زور باز کردم؛ تاریکی محض همه جا رو گرفته بود.
تکونی به خودم دادم که دیدم نمی‌تونم، لعنتی‌ها بسته بودن‌م.
نگاهی به موقعیت خودم انداختم، روی پهلوی راست افتاده بودم؛ دست‌هام پشت کمرم بسته شده بود و انگار با اون طناب مجدد پاهام رو بسته بودن، درست مثل شکاری که انگار می‌خوان روی باربیکیو کباب‌ش کنند‌.
بوی خاک نم خورده داشت حالم رو بهم می‌زد.
کم مونده بود بالا بیارم که در فضایی که داخلش بودم باز شد.
نور با شدت وارد اتاقی که حالا فهمیده بودم اون‌جا بودم تابید، شخصی کت شلواری شیک پوش وارد اتاق شد.
چشم ریز کردم؟ زیادی شیک می‌زد برای این حرکت‌ها.
جلو اومد، دیدی به چهره‌ش نداشتم بعد کلی انتظار بالاخره دهن باز کرد به زبون نمی‌دونم کدوم خری شروع به حرفم زدن کرد:
- Vous êtes donc cette personne importante en Iran.
ترجمه: پس اون آدم مهم ایران تو هستی
اخم‌هام رفت تو هم، چی بلغور می‌کرد برای خودش؟
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #69
با پوزخند لب زدم:
- آخی، فارسی هم بلد نیستی حرف بزنی که.
انگار متوجه شد چی می‌گم که باز با اون زبون؛ یاجوج و معجوج‌ش باز زر زد:
- Tu es vraiment une fille effrontée.
ترجمه: واقعا دختر گستاخی هستی.
پوفی کشیدم، خدایا ببین گیر چه آدم‌هایی افتادم.
نگاه چرخوندم به سمت دیگه‌ای، همون لحظه یکی دیگه وارد اتاق شد.
صدای تق تق پاشنه کفش‌هاش نشون می‌داد که شخص دوم یک زنِ.
نیم نگاهی بهش انداختم، تو اون تاریکی روشنی اتاق تیپ سراپا قرمزِ جیغی که زده بود معلوم بود.
خانم ناشناس: Pourquoi es-tu venu ici ?
ترجمه: شما چرا اومدید این‌جا؟
- Je suis venu en Iran pour une mission importante. Qui est cette fille ?
ترجمه: برای ماموریت مهمی اومدم ایران، این دختره کیه؟
خانم ناشناس: Eh bien, il s'avère que le nom de cette fille est Raha.
ترجمه: خب معلومه دیگه، این دختر اسم‌ش رها.
- Je ne lui ai pas demandé son nom, espèce d'idiot. Je lui ai demandé son identité pour nos besoins.
ترجمه: من نپرسیدم که اسم‌ش چیه احمق، پرسیدم هویت‌ش واسه کار ما چیه؟
خانم ناشناس: Un blogueur, mais essentiellement un tueur en série, un hacker, et qui a un très haut niveau de connaissance de la plupart des systèmes.
ترجمه: یک بلاگره، اما در اصل یک قاتل روانیِ زنجیره‌ایِ، هکره و اطلاعات خیلی بالایی از اکثر سيستم‌ها داره.
دیگه داشت حوصله‌ام سر می‌رفت، چی می‌گفتن این مادر مرده‌ها؟
چیزی هم که از زبونشون متوجه نمی‌شدم.
تازه انگار حضور من براشون پررنگ شد، که حرفشون رو قطع کردن.
زن برگشت سمت من، با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند.
بوی عطر شیرین‌ش پیچید توی دماغ‌م، چینی به صورتم از شدت بوی زننده عطرش توی هم رفت.
کمک کرد بشینم، سپس روی زانوی راست‌ش نشست.
نور روی صورت‌ش افتاد، ماسکی که تمام صورت‌ش جز چشم‌هاش رو پوشیده بود.
چشم‌هاش، عسلی رنگ بود و درشت.
سری تکون داد:
- سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟
سری تکون دادم، زن*یکه.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #70
سر کج کرد:
- حتما با خودت گفتی چرا این‌جایی؟‌
نه، ولی دلیل‌ش مهم بود.
حرف رو از چشم‌هام خوند:
- قرار نبود این‌طوری به این‌جا بیای، ولی خب مجبور شدیم.
پوزخندی نشست روی ل*بم، جالب شد که.
سر چرخوند، انگار منتظر دستور بود تا باقی حرف‌هاش رو بگه‌
با تکون داده شدن سر مرد غریبه، برگشت سمت من:
- داده‌هایی به دست ما رسیده، که هوش مصنوعی ایران می‌تونه کمک کنه توی روند پرونده ما.
چشم دوختم بهش تا ادامه بده:
- و اون هوش مصنوعی کسی نیست جز تو، ما داریم سر یک پرونده سری کار می‌‌کنیم که نیاز به کمک تو داره عزیزم.
با بیخیالی خیره بودم تو عسلی چشم‌هاش، غرور و حریص بودن از اون دو گوی می‌بارید.
دمی گرفتم و بعد از لحظه‌ها بالاخره دو کلام حرف زدم:
- چی‌کار باید نیازه بکنم؟
حس کردم لبخند زد:
- نیاز دارم اطلاعات یک شرکت رو برامون بیاری، می‌تونی؟
حرفی نزدم، چقدر این‌ها خر بودن.
سکوت من رو طور دیگه برداشت کرد که لحن‌ش خشن شد:
- و اگه نتونی، بعدش دیگه خودتی و خودت.
قبل از خروج باز برگشت سمتم:
- خوب فکرهات رو بکن، خانم رها فروغی.
و همراه اون مرد از اتاق خارج شد.
سری پایین انداختم، عجیبه چرا ان‌قدر براشون اون اطلاعات مهمه که اومدن ریسک کردن و من رو، رها فروغی رو یکی از هکرهای بی‌نام و نشون در سایه رو پیدا کردن و گروگان گرفتن؟
البته، انتظاری هم از این حجم نابلدی این آدم‌ها نمی‌رفت.
نفسی عمیق کشیدم، من هيچ‌وقت وارد بازی کسی نمی‌شدم؛ اون‌هم نه تا وقتی که خودم یک بازی رو راه انداخته بودم.
قرار هم نبود بازیکن کسی باشم، وقتی خودم سازنده بازی‌م.
پس باید بچرخند و بچرخند، تا به روند بازی من برسن.
شاید اگه بعداً که از این‌جا رفتم بیرون می‌تونستم بفهمم این‌ها کی هستن، الان باید فکر کنم چطوری برم از این‌جا بیرون؟
تکونی به دست‌هام دادم، نگاهی به اطراف انداختم.
تاریکی مطلق درون اتاق باعث می‌شد درست آدم نتونه ببینه چی اطراف‌ش هست.
اما، هر آدم کوری هم متوجه می‌شد اتاق خالی از هر گونه آت و آشغال هست؛ چه برسه به این‌که وسیله تیزی هم باشه‌.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا