- نویسنده موضوع
- #51
فینی کردم، خسته شده بودم در عین حال درونم غوغایی به پا بود.
کلی کارهای نکرده داشتم؛ ولی من آدمی نبودم که بخوام پا پس بکشم.
سختتر از اینها رو زمانی متحمل شدم که من رو تحت فشار هک سازمان اطلاعات قرار دادن، همونجا بود، که سر گور احساس عذاب وجدانم یک دل سیر گریه کردم.
مشتی روی مبل کوبیدم، خسته شده بودم از انتظار.
بیقرار وارد صفحه چت آرمان شدم، با دیدن نوتیف پیامش عین خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق کردم.
سریع پیویش رو سین زدم، اما زود بادم خوابید:
(من به آدمی که نمیدونم کی هست؟ چی هست؟ اون هم داخل فضای مجازی اعتماد نمیکنم، دیگه هم پیام ندید و اِلا گزارشتون میدم به فتا)
بله؟ من رو با فتا میترسونی؟ کاری به سرت بیارم تو خواب که سهله تو بیداری تجربه کنی.
***
بعد از کلی بالا پایین کردن سیستم، بالاخره به گوشیش دسترسی پیدا کردم.
اطلاعات جالبی گرفتم، ضمن اینکه یکم دیگه اطلاعات از شرکت به دستم رسید.
آدرس، شماره تلفن، مخاطبین و... کلی چیز دیگه در اختیارم قرار گرقت.
اخطار گونه براش در مرحله آخر به عنوان ضربه نهایی تایپ کردم:
(خودت نخواستی همراهی کنیم باهم، از این به بعدش هرچی بشه پای خودت، خوددانی)
ارسال کردم، توجهی به چرت و پرتهایی که تحویلم میداد نکردم.
خودش فرصتش رو سوزوند، پس به من هیچ ربطی نداره.
حالا نوبت عملی کردن نقشه بود، دیگه معین مهم نبود.
باید تموم میشد، باید اون الان خیلی چیزها میدونه؛ و این به نفع هیچکس نیست نه حداقل برای من.
اگه نفس هم بکشه، نفسش خبرها رو جابهجا میکنه.
کلی کارهای نکرده داشتم؛ ولی من آدمی نبودم که بخوام پا پس بکشم.
سختتر از اینها رو زمانی متحمل شدم که من رو تحت فشار هک سازمان اطلاعات قرار دادن، همونجا بود، که سر گور احساس عذاب وجدانم یک دل سیر گریه کردم.
مشتی روی مبل کوبیدم، خسته شده بودم از انتظار.
بیقرار وارد صفحه چت آرمان شدم، با دیدن نوتیف پیامش عین خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق کردم.
سریع پیویش رو سین زدم، اما زود بادم خوابید:
(من به آدمی که نمیدونم کی هست؟ چی هست؟ اون هم داخل فضای مجازی اعتماد نمیکنم، دیگه هم پیام ندید و اِلا گزارشتون میدم به فتا)
بله؟ من رو با فتا میترسونی؟ کاری به سرت بیارم تو خواب که سهله تو بیداری تجربه کنی.
***
بعد از کلی بالا پایین کردن سیستم، بالاخره به گوشیش دسترسی پیدا کردم.
اطلاعات جالبی گرفتم، ضمن اینکه یکم دیگه اطلاعات از شرکت به دستم رسید.
آدرس، شماره تلفن، مخاطبین و... کلی چیز دیگه در اختیارم قرار گرقت.
اخطار گونه براش در مرحله آخر به عنوان ضربه نهایی تایپ کردم:
(خودت نخواستی همراهی کنیم باهم، از این به بعدش هرچی بشه پای خودت، خوددانی)
ارسال کردم، توجهی به چرت و پرتهایی که تحویلم میداد نکردم.
خودش فرصتش رو سوزوند، پس به من هیچ ربطی نداره.
حالا نوبت عملی کردن نقشه بود، دیگه معین مهم نبود.
باید تموم میشد، باید اون الان خیلی چیزها میدونه؛ و این به نفع هیچکس نیست نه حداقل برای من.
اگه نفس هم بکشه، نفسش خبرها رو جابهجا میکنه.