رمان

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #11
سوار ترن که شدیم اونا جفت نشستند و منم با آرتا ردیف جلو نشستم و با هیجان اطراف و نگاه کردم و منتظر حرکت موندم؛ خیلی ذوق داشتم و می‌خواستم هر چه زودتر راه بیفته.
آرتا:
- نفس کمربندتو ببند.
نگاهی بهش کردم و با لجبازی گفتم:
- نه نمی‌خوام.
آرتا:
- نفس ماشین نیست ها؛ ترنِ.
می‌دونستم اما دوست داشتم کمی باهاش لجبازی کنم؛ دوست داشتم باهاش بحث کنم و اون حرص بخوره.
نفس:
- نوچ نمی‌خوام خوبه.
آرتا:
- نفس... .
حرفش با حرکت یهویی و تند ترن نصفه موند و من به جلو پرت شدم و داشتم می‌رفتم تو صندلی جلو که دستای آرتا دور کمرم حلقه شد و منو کشید سر‌جام.
با حرص گفت:
- آخه تو چقدر لجبازی.
کمربندمو بست و با اخم‌های درهم با دقت نگاهش کرد که ببینه محکم شده یا نه؛ منم تو این مدت در سکوت خیره بهش بودم و پلک هم نمی‌زدم که با جیغ گوش خراشی از پشت سرم نگاهم و گرفتم و با تعجب به عقب برگشتم.
ترن تو دور تند افتاده بود و میلاد و ماهی چشماشون و بسته بودند و دهنشون باز؛ درست مثل اسب آبی و چنان جیغ میزدن که نگو؛ میلاد که همچین داد میزد حنجره‌اشو پاره کرده بود.
سلین و رامین بدتر از اونا؛ خدایا پلیس مملکتو ببین خا‌ک تو سرت کنم؛ قیافه‌اشو.
برگشتم به جلو و ریسه رفتم از خنده آرتا هم غش کرده بود از قیافه اونا آخه خیلی باحال و خنده‌دار شده بودند.
گوشیم و درآوردم و زود مونوپاد رو بهش وصل کردم و بالا گرفتم برای فیلم؛ نمیشد این صحنه رو از دست داد باید ثبتش می‌کردی به عنوان خنده‌دار ترین فیلم سال.
رو به دوربین با نیش باز گفتم:
- سلام بینندگان عزیز این جانور‌هایی که می‌بینید از باغ‌وحش فرار کردند و الان در خدمت شما؛ اصلا جای ترس و نگرانی نیست همه چی تحت کنترله.
ماهی با حرص جیغ زد:
- وحشی اسمته... جیغ.
دستم و به گوشم گرفتم و گفتم:
- ای درد بی‌درمون کر شدم نفله.
میلاد:
- نفس خفه شو تا نریختم روت ها.
چینی به بینیم دادم و گفتم:
- بریز رو عشقت چندش؛ ای.
دوربین رو این بار رو رامین گرفتم که داشت نعره می‌کشید؛ یعنی نعره ها!
نفس:
- و عزیزان این هم از پلیس مملکتمون ببینید کی قراره نظام کشور و تنظیم کنه این هنوز نتونسته وقتی سوار ترن میشه شخصیت دخترانشو نشون نده؛ و شما می‌تونید مطمئن باشید الان شلوار لازمش باشه؛ آره سرگرد؟
رامین سرش و بین دستاش گرفت و نالید که خنده‌ام هوا رفت.
سلین هم شال افتاده بود و موها رو هوا پخش و دیگه نای جیغ زدنم نداشت بچه‌ام به گوه خوردن افتاده بود.
برگشتم دوباره به طرف میلاد و ماهی که سرشون رو تا ته تو نایلون فرو کرده بودند و عق میزدند.
نفس:
- اَه چندشا.
این بار دوربین و رو به آرتا گرفتم که از خنده قرمز شده بود.
نفس:
- خفه نشی مهندس.
آرتا:
- نمیشم نگران نباش.
نفس:
- شما صحبتی ندارین؟
آرتا: نه اما دوربین و بده من.
دستش رو دراز کرد و گوشی رو ازم گرفت.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #12
(آرتا)
گوشی رو ازش گرفتم و رو به دوربین گفتم: - خب این خانم همه رو معرفی و توصیف کرد به جز خودش(گوشی رو به طرفش گرفتم) و معرفی می‌کنم ایشون هم دلقک خانم که از سیرک فرار کرده.
قیافه بانمکی به خودش گرفت و گفت:
- نه بابا؛ کی اینو گفته آقای فضایی.
خنده‌ای کردم و با نگاهی که به قیافه اخموش می‌کردم گفتم:
- من میگم دلقک کوچولو.
با حرص نگاهم کرد و روشو برگردوند و دست به سینه گفت:
- اصلا باهات قهلم.
با لبخند خیره شدم به قیافه‌اش که انقدر بامزه و خوردنی شده بود؛ دیوونه من.
آروم گفتم:
- عه نفسی؛ خوشگل من چرا قهر کردی؟
مکثی کرد و با تعجب برگشت طرفم و بعد کمی نگاه کردنم چشمکی زد و گفت:
- عه؛ تو هم راه افتادی جیگر.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- من از اول تو راه بودم.
خندید و چیزی نگفت؛ گوشی رو به طرف بچه‌ها گرفتم که حالشون زار بود؛ دیگه داشت به آخرش می‌رسید و من اصلا نفهمیدم کی تموم شد رو به بچه‌ها گفتم:
- بچه‌ها حال و احوال؟
هر چهار تا جیغ زدن:
- خفه آرتا.
قهقه‌ای زدم و گفتم:
- باشه بابا نزنین؛ بای‌بای کنین تموم شد.
رامین با حال زارش دستش رو گذاشت رو پیشونیش سلین هم دست تکون داد اما رو به میلاد و ماهی که گرفتم هر دو سرشون رو کردن تو نایلون و عق زدن؛ نفس گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
- ولش کن اینا یه تخته‌اشون کمه.
و برای دوربین بوس فرستاد و بای‌بای کرد منم یه چشمک خوشگل زدم و با خداحافظی فیلم و بستم و رو پای نفس که سربه سر میلاد گذاشته بود و می‌خندید گذاشتم و غرق خنده‌هاش شدم.
***
(نفس)
پیاده که شدیم دخترا دیگه هیچی سوار نشدن چون حالشون خیلی خراب بود اما من و آرتا همه وسیله ها رو سوار شدیم و کلی عکس گرفتیم و خندیدیم.
این شب بهترین شب زندگیم بود؛ کنار اون بودن برام یه دنیا بود و امشب بیشتر و بیشتر عاشقش شدم؛ اما کاش می‌تونستم بدون ترس و دغدغه‌ای بهش بگم دوسش دارم و مال من باشه؛ کاش... .
همه وسیله‌ها رو که سوار شدم آرتا برام بستنی قیفی گرفت و به طرف بچه‌ها که روی چمنا نشسته بودن به راه افتادیم؛ بهشون که رسیدم داشتن آبمیوه می‌خوردند.
رامین:
- خسته نشدی تو وروجک؟
همون جور که بستنیمو لیس میزدم گفتم:
- نوچ هنوز تخلیه نشدم سرگرد.
میلاد چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- چقدر انرژی داری تو؛ بسه دیگه بیا بریم جون مادرت.
نفس:
- نوچ میریم کلوپ.
رامین زود گفت:
- من که نمیام بقیه خوددانین.
نفس:
- فهمیدم پلیسی برات جیزه.
سلین هم سرش و رو شونه رامین گذاشت و نالید:
- منم حالشو ندارم بمونه بعد.
نگاهی به ماهی کردم که با ذوق گفت:
- من پایم‌.
میلاد هم به ناچار سر تکون داد و موند آرتا؛ خیره شدم بهش که با خنده گفت:
- میام اما باید لباس عوض کنم.
ماهی با حرف آرتا قیافش پکر شد و گفت:
- نفس لباس نیاوردیم که.
نیشمو باز کردم و گفتم:
- تو ماشین هست نگران نباش.
آبمیوه‌هاشون و خوردن و بلند شدن و راه افتادیم سمت پارکینگ؛ رامین و سلین رفتن خونه و نیومدن میلاد هم با ماشین آرتا اومد من و ماهی هم سوار شدیم تا بریم آرتا لباساش رو عوض کنه و بریم کلوپ.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #13
جلو خونه آرتا منتظر بودیم و داشتیم تو ماشین با هزار مکافات حاضر می‌شدیم؛ نیم تنه مشکیمو با شلوار چرمم پوشیدم و زود مو‌هامم دم اسبی بستم؛ ماهی هم کراپ مشکی که جلوش عکس اسکلت بود رو با شلوار ستش پوشید و بعد تمدید آرایشمون راه افتادیم سمت کلوپ.
***
لیوان پایه‌داری که جلوم گذاشته بود رو یک نفسه سر کشیدم و گلوم سوخت از تلخیش؛ آرتا که کنارم روی صندلی پایه‌دار بلند نشسته بود چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- تو فقط با من لج بکن ها؛ مگه نگفتم نخور.
شونه‌ای بالا انداختم و تو فضای تاریک و رقص نور خیره شدم به جمعیت؛ از لجش این سومین پیکی بود که می‌خوردم و واقعا دیگه داشت گرمم میشد.
نفس:
- خودت چرا می‌خوری؟
آرتا پیکش رو سر کشید و بعد گذاشتنش رو میز نگاهی بهم کرد و باصدای کنترل شده‌ای که بین اون آهنگ و صدا به گوشم برسه گفت:
- تو خودت رو با من یکی می‌کنی؛ من با چندتا پیک چیزیم نمیشه اما تو عادت نداری و برات خوب نیست.
خندیدم و منم داد زدم:
- یه شب که هزار شب نمیشه؛ ولش کن.
دوباره خیره شدم به جمعیت؛ صدای کر کننده آهنگ و فضای تاریک و رنگی داشت دیگه منو به وجد می‌آورد و می‌خواستم برقصم؛ به عقب برگشتم و دور از چشم آرتا اشاره‌ای به پسره کردم و دوباره پیکم پر شد؛ زود اونو هم سر کشیدم.
سرم گیج می‌رفت و زیادی گرمم شده بود و احساس می‌کردم که چشمام خمار شده؛ با پخش شدن آهنگ کول از دشی دیگه نتونستم وایسم و با هیجان از جام بلند شدم و دست آرتا که روی میز بود رو گرفتم.
جوری که صدام بهش برسه نزدیکش شدم و گفتم:
- من میرم برقصم.
نگاهش اول روی دستم و بعد رو صورتم نشست و با کمی مکث آروم از جاش بلند شد و گفت:
- میام باهات تنها نرو.
دستش و کشیدم و رفتیم بین جمع و با هیجان و شوقی که تو وجودم افتاده بود شروع کردم به رقص؛ دختر پسر تو هم می‌لولیدن و خیلی شلوغ بود؛ آرتا هم جلوم وایساده بود و درحال رقص باهام حواسش بود که با کسی برخورد نداشته باشم و دور نشم ازش و وای که من چقدر دلم ضعف می‌رفت واسه این غیرتش.
زیر چشی میپامت که کول بودنم حس بشه
باید یه نمه واست غرور من حفظ بشه
اخلاقت دستم بیاد لبات باید تست بشه
چشمام به قلبت انگار داره میده رشوهِ
معلومه خودتم دادی وا یه ذره…
بام برقصی باور کن همه چیمون حله...
چرخی زدم و همین جور که بدنم رو می‌لرزوندم نزدیک‌ترش شدم؛ کلا رفتارم دست خودم نبود و انگار اثرات الکل بود؛ سرم و از پشت به سینه‌اش تکیه دادم و رقصیدم بعد کمی رقصیدن و ول خوردنم تو بغلش دستاش آروم دور کمرم پیچید و سرش رو تو گردنم فرو کرد.
با اون چشمات نه نداره واهی
می‌دونم نرم شدی سلامتی ساقی...
همه چی با تو به من می‌چسبه حسابی
اون لبات قصه باشه خودم میشم راوی...
اوه شکلاتی لاتی باید بشیم قاطی پاتی
کنار تو دیگه باید در بیام از فاز لاتی
تو شدی نوتلا من از سیگارم پوکو بزن
بریم یه جا تاریک و سرد بیا بغل من یه سر... .
تو فاز آهنگ بودم و حالم دست خودم نبود؛ تنم مثل کوره آتیش بود و داشتم می‌سوختم اما با اون گیج بودنم هم حس می‌کردم که حال آرتا بدتره دستاش دورم تنگ‌تر شده بود و تو گردنم نفس عمیق می‌کشید حرارت تن اون هم خیلی بالا بود و حس می‌کردم بین آتیشم؛ با ب*و*سه خیسی که روی گردنم نشوند تمام حس رقصم پرید و سرجام بدون حرکتی وایسادم؛ حرارت تنم بالاتر رفت و تازه متوجه بیدار شدن حس‌های مردونش شدم.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
سلین:
- نفس بلند شو دیگه ظهر شد.
با خماری لای چشمام و باز کردم و از درد سرم چهرم تو هم رفت؛ آخ خدا سرم داشت می‌ترکید؛ با آخ و اوخ سرجام نشستم و با تکیه دادنم به تاج تخت سرم و بین دستام گرفتم.
سلین که کنارم نشسته بود نزدیک‌ترم شد و پرسید:
- سرت درد می‌کنه؟
با صدای گرفته‌ای گفتم:
- داره می‌ترکه وای.
ماهی با لیوانی دستش وارد اتاق شد و به طرفمون اومد و با نشستن کنارم اونو به طرفم گرفت.
ماهی:
- بیا اینو بخور بهتر میشی؛ انقدر شب از اون زهرماری خوردی که این حالته.
نگاهی به دستش کردم و لیوان دمنوش رو ازش گرفتم و در حالی که قلوپی ازش می‌خوردم شب و به یاد آوردم؛ چیز چندانی یادم نبود فقط کلوپ رفتنمون و از لج آرتا م*ش*ر*و*ب خوردنم یادم بود و بقیش نه؛ با کی اومدم کِی اومدم اصلا... .
نفس:
- یادم نیست؛ خیلی خوردم؟
ماهی:
- والا من که حواسم بهت نبود وقتی اومدم کنارت تو بغل آرتا ولو مونده بودی و اون بیچاره داشت میاوردت خونه.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- آرتا آوردم؟
ماهی سرش و تکون داد و گفت:
- آره وضعت خراب بود؛ البته آرتا خودش از تو بهتر نبود ها؛ چشماش شده بود کاسه خون به زور سرپا بود اما از تو هوشیارتر.
سوالی نگاهش کردم و زود گفتم:
- م*س*ت بود؟
ماهی شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- والا زیاد م*س*ت هم نبود اما حالش خوب نبود انگاری.
سلین با معنی خنده‌ای کرد و گفت:
- حتما بالا زده بوده.
با چشمای گرد نگاهش کردم که این بار قهقه‌اش بالا رفت؛ لیوان و رو پاتختی گذاشتم و با بالش کوبیدم رو سرش.
نفس:
- زهرمار عنتر بی‌مغز.
سلین که خنده‌هاش و کرد گفت:
- والا من اون چیزی که دیدم و میگم.
با تعجب گفتم:
- چی دیدی؟
سلین:
- من خونه بودم که اومدین؛ دیر وقت بود اما ماهی بعد تو رسید؛ تو بغل آرتا بودی و از گردنش آویزون... .
مکث کرد که با حرص گفتم:
- بگو دیگه نکبت.
خندید و گفت:
- هیچی دیگه با دیدن حالتون زود رفتم کنار و آوردت تو خونه؛ اتاق و نشونش دادم و تو رو روی تخت گذاشت؛ باز خندید و بعد مکث کوتاهی گفت:
- والا من که دخترم با دیدن اون سر‌و وضعت می‌خواستم درسته قورتت بدم دیگه بیچاره آرتا.
نفس:
- خب.
سلین:
- خودش و انداخت تو سرویس و سرش رو گرفت جلوی آب سرد؛ چند ثانیه همون جور موند و بعدش هم همون جوری رفت.
ماهی هم خندید و گفت:
- بیچاره.
خیره شدم به روتختی و آروم گفتم:
- یعنی دوسم داره؟
سلین:
- آره بابا صد درصد.
آهی کشیدم و در جوابش نالیدم:
- خدا کنه این جوری باشه که میگی.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
کفشامو از جاکفشی درآوردم و همون طور که می‌پوشیدم داد زدم:
- دخترا من رفتم خداحافظ.
سلین از تو اتاقش جواب داد:
- برو خداحافظ؛ ما هم کمی بعد میریم.
از خونه خارج شدم و دکمه آسانسور و زدم؛ امروز می‌رفتم خونه به بابا و مامان سر بزنم؛ مامانم کچلم کرده بود بس که زنگ می‌زد و می‌گفت چرا نمیای؛ سوار ماشین شدم و به طرف خونه روندم.
خونه‌امون زیاد دور نبود و ده دقیقه‌ای رسیدم؛ با رسیدنم ریموت در رو از تو کیفم در آوردم و در و باز کردم؛ حیاط بزرگ و پر از درختی داشتیم که از بینش جاده شنی تا ویلا امتداد داشت و هر دو طرف پر از درخت و من عاشق این فضای سرسبز بودم؛ ویلا دوطبقه بود و نمایی از سنگ سفید داشت و بغلش هم استخر بزرگی بود که کنارش میز‌ و صندلی فانتزی چیده شده بود و فضایی دلچسبی برای نشستن درست کرده بود.
جلوی ویلا پارک کردم و پیاده شدم؛ با تعجب نگاهی به ماشین آرتا کردم؛ اونم اینجا بود! برای چی؟
کم پیش میومد آرتا بیاد اینجا؛ با کنجکاوی چند پله خونه رو بالا رفتم و وارد ویلا شدم و از همون جا داد زدم.
نفس:
- کجایین اهالی که عشقتون اومده؛ دلیل زندگیتون اومده.
خونه‌امون دوبلکس بود و وارد که میشدی سالن بزرگی با مبلمان سلطنتی یشمی به چشم می‌خورد و تابلو‌های قدیمی و زیبا و مجسمه و گلدون‌هایی برنز؛ دیوار روبه‌رو تمام شیشه بود با پرده‌های کرمی و یشمی و سمت راست سالن با پله‌های مارپیچی به طبقه بالا راه داشت؛ طرف چپ سالن هم یه راهرو که به نشیمن و آشپزخونه و سالن غذاخوری ختم میشد.
از راهرو گذشتم و وارد نشیمن شدم؛ اتاق نشیمن هم اتاقی دنج با مبلمان کرمی راحتی بود و پرده‌های صدفی؛ کاغذ دیواری کرم رنگ با راه‌راه‌های قهوه‌ای داشت؛ تلویزیون بزرگی با میز کرم رنگی گوشه اتاق بود و تابلو بزرگی از طبیعت بالای مبل‌ها نصب شده بود و چندتا گل طبیعی هم کنار پنجره به چشم می‌خورد.
همون طور که خودم خودم و تحویل می‌گرفتم داخل رفتم و با وارد شدنم به طرفم برگشتن؛ بابا با خنده دستاش و باز کرد و گفت:
- کم برای خودت نوشابه باز کن بیا ببینم.
با خنده رفتم تو بغلش و خودم و براش لوس کردم و ب*و*سه‌ای روی گونش زدم.
نفس:
- چطوری عشق من.
بابا:
- خوبم بابا جون خودت چطوری.
با گفتن عالی از بغلش در اومدم و به طرف مامان که مبل بغلی نشسته بود رفتم.
نفس:
- مامی جونم؛ بغلش کردم و اونم بوسیدم.
نفس:
- چطوری سرورم.
مامان:
- قربونت برم تو چطوری گلم.
نفس:
- خوبم.
بعد بغل کردن مامان بلند شدم و به طرف دایی علی و آرتا که مبلای روبه رو نشسته بودن رفتم؛ با دایی دست دادم وگفتم:
- سلام دایی جان خوب هستین؟
دایی:
- سلام دخترم ممنون خودت خوبی؟
ممنونمی گفتم و به آرتا هم دست دادم.
آرتا نگاهی به صورتم کرد و با شیطنت گفت:
- چطوری زلزله؟
نفس:
- من خوبم تو چطوری فضایی؟
خندید و چشم غره‌ای نثارم کرد که با خنده برگشتم و کنار بابا نشستم و گوش به حرف‌های دایی سپردم؛ دایی علی دایی بابام بود که منم دایی صداش می‌کردم و آرتا هم پسرش؛ بابا شرکت تولید پارچه داشت که دایی یکی از سهامدار‌های شرکت بود و داشتند درباره شرکت حرف می‌زدند.
با صدای مامان نگاهم و ازشون گرفتم و به طرفش برگشتم.
مامان کمی نزدیک‌ترم شد و گفت:
- خوب شد اومدی می‌خواستم بهت زنگ بزنم؛ شب رو بمون فردا مهمون داریم؛ لباس آوردی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خب مهمون بیاد چه ربطی به من داره؟
مامان با حرص نگاهم کرد و گفت:
- نفس قراره برای تو خواستگار بیاد نه من.
با صدای بلند گفتم:
- چی.
بابا با شنیدن صدام به طرفمون برگشت و گفت:
- چه خبرته نفس.
با حرص به طرفش برگشتم و گفتم:
- بابا جریان خواستگاری چیه؟
بابا بی‌توجه صورتش و برگردوند و گفت:
- مامانت توضیح میده.
دست به سینه نشستم و گفتم:
- اما من نمی‌مونم.
بابا این بار برگشت و نگاه بدی بهم کرد و گفت:
- نفس کم حرف بزن شب رو می‌مونی؛ نمی‌خوام بحث دیگه‌ای رو.
نگاهش خیلی بد بود و دیگه نتونستم مخالفت کنم و آروم گفتم:
- باشه.
کمی سرم و پایین نگه داشتم و با حرص لبم و به دندون گرفتم که با یاد این که دایی‌اینا هم اینجان نگاهم رو به آرتا دادم تا واکنشش رو ببینم؛ سرش رو پایین انداخته بود و ساکت بود؛ دِ لعنتی یه چیزی بگو؛ بگو که منو می‌خوای؛ اَه.
همین جور خیره بهش بودم که با کمی مکث سرش رو بلند کرد و آروم روبه پدرش گفت:
- بابا بریم؟
دایی نگاهی بهش کرد و در جوابش گفت:
- آره پسرم پاشو.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #16
بابا زود گفت:
- کجا نهار رو بمونید خب.
دایی کیفش رو از کنارش برداشت و گفت:
- نه سهراب خیلی زحمت دادیم بریم دیگه.
آرتا هم از جاش بلند شد و با خداحافظی سرسری رفت تا ماشین رو روشن کنه.
خیره موندم به رفتنش؛ انگار ناراحت بود؛ نکنه دوسم داره! اما اگه دوسم داشت که می‌گفت؛ اوف اصلا چرا پیش اونا بحث خواستگاری رو پیش کشیدن؛ البته خودم بودم که تابلو کردم؛ دایی خداحافظی کرد و رفت بابا هم رفت تا بدرقه‌اشون کنه.
دست به سینه روی مبل نشستم و لبم و جویدم.
مامان نگاهی بهم کرد و گفت:
- چته قیافه گرفتی؟
با عصبانیت گفتم:
- مامان من شب به هیچ وجه اینجا نمی‌مونم ها؛ گفته باشم.
مامان هم با حرص گفت:
- ببین منو نفس این خانواده که قراره بیان آدم‌های محترمی هستند به هیچ وجه نمی‌خوام خرابش کنی؛ پس شب رو می‌مونی.
نفس:
- مامان وادارم کنین هیچ نمی‌مونم ها.
مامان کلافه سرش رو تکون داد و بدون حرفی از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه.
***
تا شب تو خونه کلنجار رفتم و فکر کردم؛ باید یه جوری بابا رو راضی می‌کردم تا برم وگرنه بدبختم می‌کردن با این مهموناشون.
همین جور در حال فکر بودم که گوشی بابا زنگ خورد و بابا چون داشت با لپ‌تاب کار ‌می‌کرد زد رو اسپیکر:
- الو سهراب.
بابا:
- بله دایی جان خوب هستین؛ بفرمائید.
دایی:
- ممنونم میگم اون پرونده‌ای که بهم داده بودی رو پیدا نمی‌کنم مونده اونجا؟
بابا پرونده‌ای که روی میز بود و جلد نارنجی داشت و تو دستش گرفت و گفت:
- آره اینجا مونده بود؛ لازمش دارین؟
دایی مکثی کرد و گفت:
- آره می‌خواستم چکش کنم یادم رفته مونده اونجا.
بابا:
- الان با راننده... .
نذاشتم حرفش تموم بشه و با عجله پرونده رو از دستش قاپیدم و با صدای بلند گفتم: - دایی جون من میارم براتون داشتم می‌رفتم.
دایی:
- آی دستت طلا ممنونم.
از جلوی چشمای گرد بابا با عجله کیفم و برداشتم و با گفتن خداحافظ من رفتم از خونه بیرون زدم و پا تند کردم طرف ماشین؛ زود سوار ماشین شدم.
هوف بالاخره؛ آی قربونت بشم من دایی جونم نجاتم دادی.
از خونه در اومدم و به طرف خونه دایی علی روندم؛ من که می‌دونستم می‌خوان منو تو عمل انجام شده قرار بدن واسه همین نمی‌ذاشتن امشب رو برم؛ اما در رفتم بالاخره مامان می‌خواست هر طور شده من این خانواده رو ببینم.
به خونه دایی که رسیدم پارک کردم و با برداشتن پرونده پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
دایی:
- بیا تو دخترم.
در باز شد؛ از حیاط کوچیک خونه‌اشون گذشتم و وارد خونه نقلی دایی علی شدم؛ دایی روی مبل نشسته بود و سرش تو کاغذا بود.
سلامی دادم و به طرفش به راه افتادم.
دایی:
- سلام دخترم بیا بشین.
پرونده رو بهش دادم و روی مبل کناری نشستم.
دایی:
- ببخش بهت زحمت دادم.
نفس:
- نه این چه حرفیه داشتم می‌رفتم گفتم سر راهم بدم.
دایی تشکری کرد و مشغول بررسی پرونده شد که گوشیش زنگ زد؛ نگاهی به صفحه‌اش کرد و جواب داد.
دایی:
- الو سلام رامین پسرم خوبی؛ ممنونم آره زنگ زدم جواب ندادی؛ نه بابا دشمنت شرمنده می‌خواستم بگم از آرتا خبر داری پیشته؟ آهان؛ نه چیزی نشده از صبح خبری ازش نیست گوشیش هم خاموشه نگران شدم؛ باشه ممنون پسرم خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #17
با تعجب نگاهش می‌کردم و قطع که کرد زود پرسیدم:
- چی شده دایی آرتا کجاست؟
دایی گوشی و کنارش گذاشت و نگاهی به چهره نگرانم کرد و گفت:
- صبح که از خونه شما اومدیم کلافه بود و ناآروم؛ هر چقدر هم پرسیدم جواب نداد منو رسوند و رفت؛ قرار بود برای شام بیاد اینجا نیومد؛ گوشیش هم خاموشه شرکت هم نرفته امروز؛ نگرانشم.
با نگرانی چنگی به کیفم زدم و گفتم:
- برم به خونه‌اش سر بزنم؟
دایی کمی نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌دونم؛ برات دردسر نشه شبو.
نفس:
- نه بابا چه دردسری رفتم.
از جام بلند شدم و به طرف در به راه افتادم که دایی صدام زد؛ وایسادم و به طرفش برگشتم و منتظر موندم که از کشو کلیدی درآورد و به طرفم گرفت.
دایی:
- این کلید ژاپاس خونه‌اشه فقط مواظب خودت باش؛ برای تو هم اتفاقی نیفته؛ خبرم کن.
باشه‌ای گفتم و با گرفتن کلید از خونه بیرون زدم و با سرعت سوار ماشین شدم و به طرف خونه آرتا روندم؛ نگرانش بودم؛ نکنه چیزیش شده باشه؛ چرا دایی تا حالا انقدرخونسرد نشسته وقتی خبری از پسرش نیست؛ عجب ها.
نفهمیدم چطور خودم و رسوندم و پیاده شدم؛ نگاهی به در خونه کردم و با کلید درو باز کردم و وارد حیاط شدم؛ همه‌جا تاریک بود و هیچ چراغی روشن نبود.
چراغ گوشیم و روشن کردم و آروم آروم از حیاط گذشتم وبه در خونه رسیدم؛ دستگیره‌ رو بالا پایین که کردم در باز شد! فکر می‌کردم قفل باشه؛ با چراغ گوشیم نگاهی به دور و اطراف کردم و با پیدا کردن کلید برق چراغ‌ها رو روشن کردم؛ نگاهی به اطراف انداختم طبقه پایین سالن بزرگی بود که مبل‌های چرم سفید و قرمزی داشت با دیواری سرتاسر از قاب عکس‌های بزرگ و کوچیک از فوتبالیست‌های ایرانی و خارجی؛ گوشه سالن آشپزخونه‌ای کوچیکی داشت با سرویس بهداشتی کنارش و میز بازی هاکی بزرگی زیر محوطه پله‌ها؛ طبقه بالا هم که اتاق‌ها بود که چهارتا اتاق بود با یه سالن کوچیک؛ همه جای‌ خونه رو گشتم به جز اتاق ته سالن که قفل بود اما اثری از آرتا نبود؛ یعنی کجاست! با نگرانی اومدم پایین و خواستم برم بیرون که در حیاط باز شد؛ کیفم و دوباره روی مبل گذاشتم و پرده رو کنار زدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ ماشین آرتا داخل شد و گوشه‌ای پارک کرد. نفس راحتی کشیدم و با انداختن پرده به طرف حیاط به راه افتادم که گوشیم زنگ خورد؛ گوشی رو از جیبم درآوردم؛ دایی علی بود جواب دادم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
دایی:
- نفس دخترم چی شد؛ پیدا کردی! خودت خوبی؟
نفس:
- خوبم دایی بله الان اومد خونه.
در ورودی باز شد و آرتا با سروضع آشفته وارد خونه شد؛ با تعجب نگاهش کردم؛ معلوم بود م*س*ته چون تعادلی نداشت و تلو تلو راه می‌رفت.
دایی:
- حالش خوبه؛ چرا خبری ازش نبوده؟
برای این که نگران نشه آروم گفتم:
- خوبه دایی نگران نباشید؛ حالش کمی بد بود رفت که بخوابه.
دایی:
- خداروشکر؛ ممنون دخترم ببخش تو رو خدا؛ تو رو هم زحمت دادم.
نفس:
- کاری نکردم خواهش می‌کنم خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و با نگرانی خودم و به آرتا رسوندم؛ کنارش وایسادم و دستش رو گرفتم.
نفس:
- آرتا خوبی؛ این چه وضعیه؟
با چشمای خمار و قرمزش سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد وبعد مکثی با لحن کشیده‌ای گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
خیره شدم تو چشمای رنگ خونش و آروم گفتم:
- نگرانت شدم؛ کجا بودی؟
دستش و از دستم کشید و تلو تلو خوران بدون حرفی به طرف پله‌ها و اتاقش رفت؛ با تعجب رفتنش و دنبال کردم و دنبالش راه افتادم تا ببینم چرا این طوری شده و انقدر م*س*ت کرده.
زود پله‌ها رو بالا رفتم و بهش رسیدم؛بی‌توجه به من وارد اتاق شد و با یه حرکت تیشرتش رو از تنش کند و گوشه‌ای انداخت؛ همون جا جلوی در وایسادم و حرکاتش و از نظر گذروندم؛ به طرف تخت رفت و روش ولو شد و نفس عمیقی با آه کشید.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #18
چشماش و بست و دستش و رو پیشونیش گذاشت؛ به طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم و آروم گفتم:
- چرا حرف نمی‌زنی؛ چیکار کردی با خودت؛ چرا انقدر خوردی؟
با کمی مکث چشم باز کرد و نگاه خمارش و بهم دوخت و پوزخند تلخی زدو ساکت موند.
نفس:
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
با بی حوصلگی گفت:
- سرم درد؛ می‌کنه.
باشه‌ای گفتم و با ناراحتی از جام بلند شدم؛ انگار نمی‌خواست حرف بزنه؛ پس باید تنهاش می‌ذاشتم.
برگشتم و خواستم به طرف در برم که یهو از پشت دستم و گرفت و کشید؛ هینی کشیدم بی تعادل افتادم روش؛ از لختی پوستش که زیر دستام بود معلوم بود که روی سینه‌اشم؛ از ترس یهویی چشمام و که بسته بودم و باز کردم و خواستم چیزی بگم که با خشونت لباش و روی لبام گذاشت و خفه‌ام کرد.
شوکه شدم و خشکم زد؛ اون داشت چیکار می‌کرد؛ آرتا داشت منو می‌بوسید؟!
همون طور که لبام و می‌*م*ک*ید و اجازه حرف و حرکتی بهم نمی‌داد شال و از سرم کند و برم‌گردوند؛ حالا اون روی من بود و مشغول لبام؛ حسی که داشتم و تا حالا تجربه نکرده بودم حسی ترکیب از ترس و هیجان و لذت حسی که می‌گفت منم ببوسمش، منم باهاش همراه شم اما از طرفی دیگه ترس و به تنم تزریق می‌کرد.
مگه حسرت با اون بودن و نداشتم؛ مگه دلم نمی‌خواست لباش و یه بار هم شده لمس کنم و طعم با عشق بوسیده شدن و بچشم پس چرا دریغ می‌کردم!
تو یه تصمیم آنی به خودم جرعت دادم و منم همراهیش کردم؛ دیگه برام مهم نبود چی بشه؛ آرتا عشقم بود، عشق بچگیم، عشقی که سال‌ها بود تو وجودم پروده بودمش و رویاها ساخته بودم براش.
بعد ب*و*س*ه طولانی که لب‌هام به کز کز افتاده بود ازم فاصله گرفت؛ تو بغلش بلندم کرد و دکمه‌های مانتوم و آروم باز کرد و اونو از تنم درآورد؛ زیر مانتو چیزی نپوشیده بودم و حالا با س*وت*ی*ن جلوش بودم؛ دستش به طرف شلوارم که رفت با استرس دستش و چنگ زدم.
خیره شد تو چشمام و با نگاه خمارش دوباره ب*و*س*ه‌ای آروم روی لبم زد و رون پام و تو چنگش گرفت که اختیار از کف دادم و دستم و کشیدم.
شلوارم و هم به راحتی از تنم کشید؛ حالا فقط با لباس زیر بود که جلوش بودم؛ قفل س*و*ت*ینم و باز کرد و روی تخت خوابوندم؛ قلبم تند‌تند میزد و استرس داشتم؛ از درون می‌لرزیدم و بدنم هم کوره آتیش بود؛ اما دیگه رفته بودم راهی که برگشتی نبود.
اومد روم و زبونش که روی نوک س...ام نشست آه آرومی بی‌اختیار از دهنم خارج شد و چشمام بسته شد که آرتا رو به جون تنم انداخت؛ کل تنم و با ب*و*سه‌ها و م*ک*ی*دناش نقاشی کرده بود و صدای ناله‌هام و بلند کرده بود... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #19
چشمام‌ و از درد بستم و آخ ریزی گفتم.
مکثی کرد و مشغول کارش شد؛ با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت دردم بیشتر میشد و احساس سوزش داشتم؛ با درد به دستش چنگ زدم و اسمش و صدا زدم:
- آرتا.
نگاه داغش و بهم داد و کمی آروم گرفت؛
نتونستم بگم تمومش کنه و درد دارم، نتونستم بگم نمی‌تونم.
نمی‌خواستم این لذت هم‌آغوشی باهاش به این زودی تموم بشه؛ نخواستم ازم فاصله بگیره.
ب*و*س*ه آرومی روی گردنش زدم و ناله آرومی با درد کردم.
آرتا با لحن کشیده و خماری گفت:
- ناله کن برام؛ بلندتر.
گفت و گاز محکمی از س...نه‌ام گرفت که جیغ بلندی کشیدم؛ کمی ازم فاصله گرفت که با درد جابه جا شدم و کمی اون طرف‌تر رفتم؛ ملافه زیرم خونی بود و با دیدنش حسی پر از شوق و ناراحتی وجودم رو دربر گرفت؛ خوشحال بودم که با ارزش‌ترین چیزم و به عشقم داده بودم اما از یه ورم نمی‌خواستم این طوری و تو همچین موقعیتی باشه؛ من دیگه دختر نبودم.
آرتا بی‌طاقت دوباره به سمتم اومد و بعد این که خودش و آروم کرد کمی همون جور موند و با خستگی کنارم دراز کشید؛ آروم نزدیکش شدم و سرم و روی شونه‌اش گذاشتم و چشمام و بستم؛ چند ثانیه نگذشته بود اما نفساش منظم شده بود و انگار به خواب رفته بود؛ منم چشمام و بستم و سعی کردم کمی بخوابم تا درد دلم آروم بشه.
هنوز چشم‌هام گرم نشده بود و به خواب نرفته بودم که با صداش بلند شدم؛ داشت آروم حرف میزد و انگار هذیون می‌گفت اما حرفاش یه جورایی شبیه زجه بود‌.
(راوی)
آرتا آنقدر م*س*ت بود که نفهمد موقعیت و کاری که انجام داده بود را و تسلیم غریضه مردانه‌اش شده بود؛ در خواب و بیداری غم و اندوهی که بخاطرش این همه خورده و م*س*ت کرده بود را مرور می‌کرد و ناله سر می‌داد.
آرتا:
- نرو تو مال منی؛ عشق من مال منه؛ نمی‌ذارم به جز من با کسی باشه.
نفس با تعجب گوش به حرف‌هایش سپرده بود و نمی‌دانست منظور آرتا چی و کیست؛ آرام تکانش داد و صدایش زد:
- آرتا؛ آرتا پاشو.
آرتا چشمانش را باز کرد و با ناله گریه سر داد؛ نمی‌دانست آنی که کنارش بود کیست فقط می‌دانست که ممکن است عشقش را از دست بدهد.
با گریه رو به نفس با شتاب گفت:
- باید مال من بشه؛ آره اون مال منه مگه نه؟ عشق منه؛ نه نمی‌ذارم با کسی دیگه بره.
گفت و با ناله سرش را در بالشت فرو کرد و نفهمید که چه خنجری با حرف‌های از م*س*ت*یش به قلب عشقش زد عشقی که به خاطر خبر شنیدن خواستگاریش تا این حد به هم ریخته و م*س*ت کرده بود و حال همان عشق کنارش و هم خوابش شده بود اما او را نمی‌شناخت.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #20
(فلش‌بک به صبح آن روز*** آرتا)
بابا رو به خونه رسوندم و با گفتن کار دارم باید برم با آخرین سرعت از اون جا دور شدم؛ حالم داغون بود و تمام تنم نبض می‌زد؛ وقتی به این فکر می‌کردم که برای نفس قراره خواستگار بیاد و ممکنه از دستش بدم عصبانیت و ناراحتی کل وجودم و می‌سوزوند؛ من این همه سال عاشقش نبودم که حالا وقتی که دیگه می‌خواستم عشقم بهش رو اعتراف و مال خودم بکنمش از دستش بدم.
اما اگه منو نخواد؛ اگه به کس دیگه‌ای... .
وای؛ نعره‌ای زدم و با حرص دستم و به فرمون کوبیدم و سرعتم رو بیشتر کردم؛ نمی‌دونم چقدر گاز دادم و چطور رفتم اما با رسیدنم جلوی خونه حامد زدم رو ترمز و گوشیم و از جیبم درآوردم؛ نگاهی بین مخاطب‌هام کردم و با پیدا کردنم شماره‌اش و گرفتم.
چند بوق خورد و بعد چند بوق جواب داد.
حامد:
- جانم داداش؟
آرتا:
- خونه‌ای؟
کمی مکث کرد و گفت:
- آره چطور؟
آرتا:
- در رو باز کن.
حامد مکثی کرد و با تعجب باشه‌ای گفت و قطع کرد؛ از ماشین پیاده شدم و گوشی که دستم بود و خاموش کردم و کوبیدمش روی صندلی و با کوبیدن در ماشین به طرف در خونه‌اش به راه افتادم و داخل شدم.
حامد دم در منتظرم بود و با دیدنم بدون حرف کنار رفت و داخل شدم.
پشت سرم اومد و پرسید:
- این چه حالیه چته؟
روی مبل نشستم و گفتم:
- حالم بده نپرس؛ یه چیزی بیار که فراموش کنم فقط.
کمی نگاهم کرد و وقتی دید زیادی داغونم بدون حرفی به طرف قفسه‌اش رفت و شیشه‌ای برداشت وبا لیوانی جلوم گذاشت؛خودش هم کنارم نشست و سوالی نگام کرد.
دستم و به سرم گرفتم و نالیدم:
- بریز حامد.
کمی مکث کرد و آروم لیوان و پر کرد و جلوم گذاشت؛ دستام و برداشتم و با حرص یک نفسه بالا رفتم و گذاشتمش روی میز و اشاره کردم دوباره پرش کنه.
حامد هم بدون حرفی پیکام و پر می‌کرد و منتظر بود تا لب باز کنم و دردم و بنالم اما من فقط می‌خواستم فراموش کن.
نمی‌دونم چندمین پیکم بود فقط می‌دونم شیشه رو تموم کرده بودم؛ آروم نگاهش کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- بازم بیار.
حامد:
- می‌خوای خودت رو خفه کنی باشه؛ اما قبلش بگو چرا این حالته که بدونم ارزشش و داره یا نه.
با بغض مردونه‌ای که گلوم و گرفته بود نالیدم:
- عشقم دستی دستی داره از دستم میره؛ می‌فهمی.
کمی با تعجب خیره شد بهم و نگاهش و ازم گرفت و به طرف اتاق‌ها نگاهی کرد و آروم گفت:
- آروم باش غزل اینجاست؛ می‌دونی که عشقش بهت و؛ هنوز هم نتونسته حضم کنه نخواستیش بذار ردش کنم بره حرف بزنیم.
بلند شد و به طرف اتاق رفت؛ غزل خواهر حامد میشد و دختر خاله من؛ از همون کوچیکی عاشق من بود و همش بهم ابراز علاقه می‌کرد اما من هیچ وقت نخواستمش و دست رد به سینه‌اش زدم؛ شاید هم آه اون بود که داشت دامنم و می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا