رمان

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #1
🔷 کد اثر: 148 🔷
نام رمان: تو کی هستی؟
نام نویسنده: مانا
گورباه سبز .MANA
ژانر:  ترسناک؛ عاشقانه
ناظر: طهور سین طآء
خلاصه:
خون، جیغ، ترس... غذایش، به راستی این‌ها غذایش بودند؟
ترسم را می‌بوید، با صدای جیغ‌هایم؛ با لذت؛ هر شبش را می‌خوابد و خون... آن چیزیست که نمی‌تواند به سادگی ازش بگذرد!
این حسِ ترس، لعنتی؛ نمی‌توانم آن را از خود دور کنم!
چشم‌هایش؛ آن چشم‌هایش؛ زندگی را برایم تلخ کرده است، تلخی از جنس زهر، از جنس درد.
به راستی، او کیست؟ این را بارها با خود زمزمه کرده‌ام و چیزی جز سکوت، جوابم نیست!​
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه
به راستی او کیست؟
اویی که نمی‌توانم لمسش کنم،
حسش کنم، فقط چیزی که ازش دارم تصویری ترسناک، صدایی گوش خراش، او کیست؟ همان‌ که خواب را از من گرفته و ترس را جایگزینش کرده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #3
- مامان؛ مامان کجایی؟
صدایِ مامان از پایین اومد که داشت می‌گفت:
- من اینجام رویا؛ بیا پایین!
با عجله پله‌ها رو پایین رفتم و هر چی دنبال مامان گشتم پیداش نکردم، دوباره صدا زدم:
- مامان؛ چرا پیدات نمی‌کنم؟ کجایی مگه؟
صدایِ مامان از پشت سرم اومد که گفت:
- من اینجام دخترم!
برگشتم پشت سرم که مامان رو دیدم همین‌ که موهاش رو کنار زد با ترس جیغ زدم و خواستم فرار کنم اما انگار کسی پاهام رو گرفته بود و نمی‌گذاشت حرکتشون بدم!
- چی‌شده دخترم؟
این صدایِ مامان نبود یک صدای گوش خراش و کُلفت که اصلاً به صدای مامانم نمی‌خورد؛ این کیه پس؟ زنی با چشم‌هایِ سرخ و صورتی که انگار اسید ریخته باشن روش؛ صورت ترسناکی داشت!
داشتم از ترس پس می‌افتادم. یکهو دستش رو که پشت سرش بود رو آروم از پشتش آورد جلو؛ اون سر... اون سر مامان بود؛ با تمام توانم جیغ زدم از رو تخت پریدم خ... خواب بود؟ خدایا شکرت.
خواستم از روی تخت بلند بشم ولی انگار یکی نگهم داشته بود.
یعنی چی؟ صدایِ تق‌تق زدن در اومد، صدایی که هر شب می‌شنیدم؛ دوباره و دوباره و دوباره... آنقدر سرعتش و صداش رفت بالا که دست‌هام رو رسوندم به گوش‌هام و محکم کف دستم رو رویِ گوش‌هام فشار دادم تا کمی از صدایی که می‌اومد کمتر بشه ولی نشد که نشد.
به در اتاق نگاه کردم کسی نبود پنجره که بسته بود؛ آ... آینه؛ نکنه از اونجاست؟ بزاق دهنم رو قورت دادم و آروم سرم رو به‌ سمت آینه‌ی سمت راست تختم متمایل کردم که... این کی بود؟ مگه اون انعکاس خودم نبود؟ با ترس به خودم نگاهی انداختم ولی من... من که اینطوری نبودم. دوباره با ترس نگاهی به آینه انداختم ولی این‌ بار خودم بودم با صورتی که از ترس رنگ پریده شده بود.
با صدایِ مامان با ترس نگاهم کشیده شد سمت در اتاق خوابم. داره دوباره همون اتفاق می‌ا‌فته؛ نکنه همون صحنه‌هایی که توی خواب دیدم رو ببینم؟ پاهام رو از تخت آویزون کردم، خداروشکر الان می‌تونم حرکتشون بدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #4
از روی تخت اومدم پایین؛ آروم به سمت در حرکت کردم قبل از اینکه دستم رو بزارم رویِ دست‌گیره به این فکر کردم که اون شخصی که صدام زد مامان بود؟ نور قرمز رنگی که از زیر در نمایان شد؛ باعث شد کمتر به کابوسی که چند دقیقه پیش دیده بودم فکر کنم و تمام حواسم جمع نور بشه.
ما که تو خونه لامپ قرمز نداریم، پس این چیه اینجا؟
صدایِ مامان اومد که از پایین صدام میزد:
- رویا؛ رویا کجا موندی دختر؟
دستم رو با ترس نزدیک دست‌گیره‌ی در کردم اما با سایه‌ای که مقابل در متوقف شد؛ دستم بین زمین و هوا معلق موند. ای... این دیگه چیه؟ بزاق دهنم رو با سختی قورت دادم که دست‌گیره‌ی در آروم به سمت پایین متمایل شد؛ اما وقتی به پایین رسید در باز نشد، در قفل بود؟ تازه یادم اومد که وقتی خوابیدم در رو قفل کردم.
وقتی شخصی که پشت در بود؛ دید در باز نمیشه دوباره تلاش کرد و وقتی باز هم بی‌نتیجه موند؛ دوباره... دوباره... و دوباره تلاش کرد اما هر بار که دست‌گیره رو می‌کشید پایین سرعتش بیش‌تر می‌شد؛ جوری‌ که مطمئن بودم الان دست‌گیره‌ی در از جا درمیاد و اون شخصی که اون بیرونه میاد و کارم رو تموم می‌کنه اما با صدای آشنایی که متعلق به مامان بود افکارم پر کشیدن!
- رویا؛ مامان اون تویی؟ چرا جوابم رو نمیدی یک ساعته دارم صدات می‌زنم؟ مگه امروز نمی‌خواستی با رفیق‌هات بری کوه‌نوردی؟ دختر پاشو ساعت پنج صبحِ.
با این حرف مامان نگاهم رو به سمت پنجره‌ای که روشن شدن هوا رو نشون می‌داد سوق دادم چه زود هوا روشن شد؛ بعد از دیدن هوا، کلید پشت در رو آروم چرخوندم وقتی قفل در رو باز کردم در با سرعت به دیوار اتاقم برخورد کرد و صدای هیجان‌زده‌ی مامان که همه‌ش می‌پرسید:
-‌ خوبی دخترم؛ فکر کردم دوباره حمله‌ی عصبی بهت دست داده؛ خداروشکر که خوبی... خدایا صد‌هزار مرتبه شکرت!
پوف حالا بیا و این رو درست کن؛ کلافه شونه‌های مامان رو گرفتم و گفتم:
- مامان؛ من خوبم، خودت داری می‌بینی... لطفاً بس کن!
مامان نفس عمیقی کشید و تره‌ای از موهاش رو که ریخته بود روی پیشونیش و جلویِ دیدگا‌هش رو گرفته بود؛ جمع کرد و بعد با لحن آرومی گفت:
- شرمنده عزیزم، فقط نگرانت شدم فکر کردم دوباره... .
نگذاشتم ادامه بده و در جوابش گفتم:
- هیس؛ حالم خوبه!
سری تکون داد و بعد از وارسی اتاقم، از اتاق خارج شد!
به سمت کمد لباس‌هام که رنگش قهوه‌ای بود گام برداشتم و بعد از برداشتن لباس‌های بیرونیم اون‌ها رو روی تخت گذاشتم و وارد حموم شدم!... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #5
آب رو تنظیم کردم و بعد از در آوردن لباس‌هام؛ زیر دوش ایستادم، چشم‌هام رو بستم و آروم مشغول شستن موهام شدم؛ یکدفعه آب سرد شد و همه‌ی حس و حال خوبی که بهم دست داده بود پرید.
با تعجب چشم‌هام رو باز کردم و دوباره آب رو تنظیم کردم. بعد از این‌که دوباره آب وِلَرم شد کمی شامپو کف دستم ریختم و نزدیک موهام کردم؛ بعد از اینکه موهام کاملاً به شامپو آغشته شد، موهام رو خوب ماساژ دادم و بعد دوباره زیر دوش ایستادم.
برای اینکه کف تو چشم‌هام نره چشم‌هام رو بستم و مشغول شستن موهام شدم.
حین ماساژ دادن موهام یکدفعه‌ای احساس کردم روی موهام دست دیگه‌ای هم هست! سرجام متوقف شدم و کفی که روی پلک‌هام بود رو زودی کنار زدم و به اطرافم نگاه کردم؛ کسی توی حموم نبود و فقط بخار اطراف حموم رو احاطه کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و با فکر اینکه توهم زدم خودم رو دلداری دادم و این‌ دفعه بدون این‌که چشم‌هام رو ببندم زودی موهام رو شستم تا کفی روش باقی نمونه، بعد از این‌که تموم شد لیف رو برداشتم و دستم رو سمت جاصابونی که بالاتر از قدم بود بردم، خواستم صابون رو بردارم که شیءِ مثل توپ تنیس زیر دستم اومد! با تعجب بَرِش داشتم و جلوی صورتم گرفتم؛ ولی با دیدن مردمک چشمی که خون ازش چکه می‌کرد یکدفعه‌ای جیغی زدم و پرتش کردم زمین؛ با ترس دستم رو زیر آب دوش گرفتم تندتند مشغول شستن شدم.
دستی رویِ شونه‌ی سمت چپم قرار گرفت که با ترس برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ولی کسی نبود.
اطرافم رو نگاه کردم که آینه‌ی قدی حموم توجه‌‌م رو جلب کرد با ترس و قدم‌های لرزون به سمتش حرکت کردم وقتی مقابلش قرار گرفتم بخار دیگه جلوی‌ دیدگاهم رو نگرفته بود.
با تعجب به خودم که لباس بلند سفید و موهای آشفته‌ای داشتم نگاه کردم. نگاهم رو از آینه گرفتم و به خودم که هیچی تنم نبود نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا گرفتم که انعکاس تصویرم انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت و لب‌ زد:
- تو می‌میری!
و بعد هر دو دستش رو سمت دهنش برد. با حیرت به حرکاتش نگاه می‌کردم که انگشت‌های هر دو دستش رو داخل دهنش برد و یکدفعه‌ای دهنش رو با دست‌هاش باز کرد و رفته‌رفته همین‌جوری پیش می‌رفت تا این‌که چاک دهنش پاره شد.
با ترس به صورتی که حالا فقط فکش مونده بود نگاه کردم؛ یکهو انعکاسم سر رو مقابلم گرفت که چشم‌های صورتی رو که نصفش مونده بود، یکهو حرکت کرد.
همین تلنگر کافی بود تا بلاخره صدام در بیاد و جیغ بزنم؛ دست‌گیره‌ی کنارم که متعلق به در حموم بود رو کشیدم پایین و هر کاری کردم در باز نشد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #6
تازه یادم اومد که در حموم خراب بود و قرار شد مامان امروز زنگ بزنه تعمیرکار بیاد.
آب دهنم رو قورت دادم و دست از تلاش کردن برای باز شدن در برداشتم و آروم برگشتم که با نبودن کسی مواجه شدم؛ با تعجب همه‌ جا رو نگاه کردم اما انگار توهم زده بودم و بس؛ با سوزش پام سرم رو پایین آوردم که یک کبوتر در حال نوک زدن روی پام رو دیدم.
یاابلفضل این از کجا پیدا شد؟ خم شدم و اون رو از پام جدا کردم و گذاشتم کف دستم، آروم بلند شدم و اون رو مقابل خودم گرفتم و لب‌ زدم:
- تو کی هستی؟
- عزرائیل.
با ترس پرتش کردم سمت دیوار؛ اون... اون حرف زد؟ به بدن بی‌جونش که سرش از تنش جدا شده بود نیم‌نگاهی کردم و آب ولرم رو سرد کردم و زیر دوش ایستادم، فقط به این فکر می‌کردم که هر چی دیدم توهمی بیش نبود و بس!
بعد از این‌که تازه فهمیدم چه غلطی کردم با سرمای زیاد از زیر دوش اومدم بیرون و «لعنتی» زیر لب به خودم نثار کردم.
آب رو بستم؛ به زمین نگاهی انداختم خبری از کبوتر چند دقیقه پیش نبود!
به سمت در حموم گام برداشتم با امید اینکه در باز میشه دست‌گیره‌ی در رو کشیدم که از شانس خوبم در باز شد!
هول‌هولکی و از سرمای زیاد حوله‌‌م رو تنم کردم و بعد از برداشتن حوله‌ی کوچک‌تری؛ مشغول خشک کردن موهام شدم.
حس کردم کسی پشت سرمه. برگشتم و پشت سرم رو نگاهی انداختم اما کسی نبود!
با تعجب درست همه‌ جا رو آنالیز کردم اما انگار باز هم توهم زدم، با گذاشته شدن دست سردی اون هم درست روی شونه‌ی سمت راستم سریع برگشتم که با صورت نگران مامان مواجه شدم؛ مامان گفت:
- دختر یک ساعته دارم صدات می‌زنم، حواست کجاست؟
- ببخش مامان دنبال ساعتم می‌گشتم.
چه بهونه‌ی مسخره‌ای؛ مامان مشکوک نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:
- دِلا زنگ زده بود، گفت تا نیم‌ساعت دیگه آماده دم در باشی!
سری تکون دادم که انگار چیزی توی صورتم دیده باشه تیز گفت:
- گونه‌ت چی‌شده؛ باز چیکار کردی؟
با تعجب زمزمه کردم:
- چی میگی مامان؟
اما انگار اون نشنید و انگشت اشاره‌اش رو روی گونه‌م گذاشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #7
با سوزشی که گونه‌م کرد تازه متوجه شدم مامان دروغ نمیگه و گونه‌م واقعاً یک چیزیش شده.
مامان گفت:
-
چرا این‌قدر عمیقه؛ کجا اینجوری شده؟
جوابی ندادم، یعنی جوابی نداشتم بدم، من از کجا بدونم کی و کجا اینجوری شد؟
خواستم سمت آینه‌ی کنار تختم برم که صدای شکستن شیشه اومد.
با تعجب اول به مامان و بعد به پنجره‌ی اتاقم که سالم بود نگاه کردم و لب‌ زدم:
- مامان؛ صدای چی بود؟
مامان که انگار از حرفم سر‌ در‌نمی‌اورد آروم گفت:
- منظورت چیه؛ صدای چی؟
چی؛ نکنه مامان صدا رو نشنیده؟
با صدای خراشیده و بمِ کنار گوشم از جا پریدم که مامان نگاه‌ تأسف‌باری نثارم کرد و به سمت در اتاق گام برداشت؛ قبل از خروجش گفت:
- رویا زود آماده شو؛ دوست ندارم رفیق‌هات صبح تا شب اینجا پلاس باشن!
مامان همیشه از این‌که رفیقی داشته باشم خوشش نمی‌اومد بعضی وقت‌ها سعی می‌کرد تنها باشم و با هیچ‌کَس دوست نشم.
چون می‌ترسید رفیق‌هام کار خلاف بکنن و من رو قاطی این چیز‌ها کنند؛ مادره و کلی نگرانی.
از اتاق رفته بود و در رو هم بسته بود بیخیال نگاه کردن به گونه‌م شدم و از کمد یک شلوار جین مشکی با یک مانتو سفید برداشتم و قبلش یک تیشرت سفید تنم کردم. بقیه‌ رو هم تنم کردم و بدون هیچ آرایشی شالم رو، روی سرم انداختم و بعد از برداشتن گوشی و هندزفری از اتاق خارج شدم و از پله‌ها اومدم پایین.
بلند داد زدم:
- مامان؛ من دارم میرم کار نداری؟
مامان هم مثل من از تو آشپزخونه داد زد:
- نه دخترم برو خدا به همراهت.
لبخندی زدم و از سالن خارج شدم، کفش‌هام رو از داخل جا‌کفشی برداشتم و دم در پام کردم.
زود از حیاط گذشتم و در رو باز کردم و حالا از خونه کامل اومدم بیرون.
خواستم زنگ بزنم به دِلا که یهو سر و کله‌اش با ماشینش پیدا شد.
جلوی‌ پام توقف کرد. خواستم به سمت در ماشین حرکت کنم که یکدفعه‌ای دِلا داد زد:
- کوله‌ات کو دختر؟ مگه قراره دست خالی بریم اونجا؟
با تعجب اول به اون و بعد به خودم نگاهی انداختم بعد تازه یادم اومد کوله‌م رو کنار کمد؛ دیشب آماده کردم که امروز زیاد علاف نشم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #8
- صبر کن برم بیارم؛ امروز مامان حواس برام نذاشته!
لبخندی زد و گفت:
- زود باش دختر، دیر شد باید بریم.
«باشه‌ای» زمزمه کردم و به سمت آف‌آف رفتم و دکمه رو فشردم که در باز شد؛ در رو هُل دادم و وارد حیاط شدم و با چند قدم خودم رو به در سالن رسوندم و بعد از درآوردن کفش‌هام، دست‌گیره‌ی در رو کشیدم پایین و به جلو هُل دادم که در باز شد.
وارد حال‌پذیرایی شدم که یهو صدای مامان از آشپز‌خونه اومد:
- کیه؟
بلند داد زدم:
- منم مامان، کوله‌م رو جا گذاشتم.
دیگه صدایی نیومد و من هم زود پله‌ها‌ی ده‌تایی وسط خونه‌ رو گذروندم و به طبقه‌ی بالا رسیدم.
وارد اتاقم شدم و کوله‌ای که کنار کمد بود رو برداشتم و دوباره از اتاق خارج شدم.
پام رو روی اولین پله گذاشتم که در اتاق مامان باز شد؛ با تعجب به درگاه‌ خالیه اتاق نگاهی انداختم.
لب باز کردم و گفتم:
- مامان؛ اونجایی؟
اما جوابی نشنیدم، خواستم به سمت در اتاق قدم بردارم که صدای مامان از پایین اومد.
- رویا؛ چیکار می‌کنی دختر؛ کوله‌ت رو پیدا نکردی؟
نفس عمیق کشیدم و با صدایی لرزون و مثل خودش بلند گفتم:
- چرا مامان... پیدا کردم!
و بعد نگاهم رو از اون اتاق مشکوک گرفتم و پله‌ها رو اومدم پایین.
- مامان؛ من میرم؛ امکان داره شب برنگردیم، اگر هم برگردیم شاید دیر بیایم.
مامان که دستمال دستش بود و در حالی که داشت دست‌ خیسش رو خشک می‌کرد گفت:
- باشه عزیزم، مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و از دور بوسی براش فرستادم و بعد از پوشیدن کفش‌هام در رو بستم و با دو خودم رو به در اصلی حیاط رسوندم، در رو باز کردم و از حیاط خارج شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

گورباه سبز

955
پسندها
115
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/08/02
نوشته‌ها
73
مدال‌ها
4
محل سکونت
TEHRAN
  • نویسنده موضوع
  • #9
در حالی که در رو می‌بستم به رو‌به‌‌روم نگاهی انداختم و دنبال دِلا گشتم نبود! یعنی چی؛ مگه همین چند دقیقه پیش اینجا نبود؟
هر چی اطرافم رو نگاه کردم اما نبود.
گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و بعد از زدن رمز ورود؛ وارد مخاطبینم شدم؛ بعد از پیدا کردن اسم دِلا روش کلیک کردم و تماس رو برقرار کردم.
بعد از چند بوق که ناامید شده بودم و می‌خواستم قطع کنم جواب داد و صداش تو گوشم پیچید:
- جانم رویا؟
اخمی کردم و با لحنی حرصی گفتم:
- معلوم هست کدوم گوری غیبت زد؛ کجا رفتی یهویی؟
صدای متعجب دلا بلند شد و گفت:
- چی؛ من که هنوز نیومدم؛ منظورت چیه؟
با فکر این‌که من رو دست انداخته دوباره با همون لحن گفتم:
- نیومدی؛ چند دقیقه پیش حتماً عمه‌م بود دم در؟
- بخدا نمی‌فهمم چی میگی رویا، واضح بگو چی‌شده؟
من ده دقیقه دیگه می‌رسم دم خونه‌تون؛ هنوز‌ نیومدم.
آب دهنم رو قورت دادم و مِن‌مِن کنان گفتم:
- را... راست میگی؟
صدای شاکی دلا بلند شد:
- نه هوس کردم امروز دروغ بگم!
اخمی کردم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و منتظرش موندم؛ پس اونی‌که اینجا بود؛ کی بود؟
من مطمئنم که خود دلا بود الان هم داره ایسگام می‌کنه.
با فکر این‌که‌ این‌ فقط یک بازی مسخره از دلائه خودم رو آروم کردم و کنار سَکوی کوچکی که کنار در بود نشستم تا دلا بیاد.
داشتم اطرافم رو دید می‌زدم که یهو نگاهم به دختر بچه‌‌ی پنج_شش‌ ساله‌ای افتاد که داشت گریه می‌کرد و اطرافش رو نگاه می‌کرد. انگار داشت دنبال یک شخصی می‌گشت و یا گم شده بود؟
هنوز دلا نیومده بود برای این‌که بیکار نباشم به سمت دختره حرکت کردم و بعد از چند گام بلند خودم رو بهش رسوندم و جلوش زانو زدم، اون‌ که تازه متوجه حضور من شده بود دیگه خبری از گریه و صدای هقهق‌هاش نبود.
دستم رو بردم سمت موهای پریشونی که کل صورتش رو گرفته بود.
- چی‌شده خانم کوچولو؛ چرا گریه می‌کنی؟
انگشت‌هام رو کشیدم روی موهای لختش و آروم از رو‌ی صورتش‌کنار زدم.
همین‌ که خواستم ادامه‌ی حرفم رو بزنم با صورتی سوخته و چشم‌های سفید بدون مردمک رو‌به‌رو شدم.
با دیدن این صحنه از شوک دهنم مثل‌ ماهی باز و بسته می‌شد ولی توان جیغ زدن و یا حتی کلامی حرف زدن رو نداشتم.
کم‌کم از صورت سوخته‌ی دختر بچه مایعی زرشکی رنگی زد بیرون؛ سرش رو به سمت راست کج کرد و‌ لبخندی روی لب‌های سیاه و پاره‌ش نشوند.
با دیدن این صحنه؛ انگار حنجره‌م تازه تصمیم گرفته بود تا صدا تولید کنه. جیغ‌های بنفش‌ و پی‌درپی می‌کشیدم و خودم رو عقب می‌کشیدم؛ اون بدون حتی ذره‌ای تغییر تو حالت چهره‌ش آروم به سمتم قدم بر‌می‌داشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
220

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا