رمان

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #21
رها تا اومد پاچه ملیساروبگیره پریدم عین مرغ وسطشون با لبخند گفتم:
_ جای کندن پرای هم دیگه خفه خون بگیرین بابا ناسلامتی قراره برم ماموریت نیستم روحیه بدین عنترا!
رها ازحالت پلنگی که رنگ قرمز دید و آماده حمله‌اس دراومد بانگرانی نگام کرد گفت:
_ وای حنا دوباره مأموریت دختر تو مغزخر واقعاً خوردی هرسری میری تو دل خطر؟!
اوف باز اینا شروع کردن، جدی زل زدم به رها گفتم:
_ ببین رها شغل ما سه تا رو می‌دونی چیه پلیسیم ولی هرکدوم موقعیت و کارخودمون داریم ومنم درسته مأموریت میرم اما براحفظ امنیت کشور خودمونه.
بعدم من این سری نمی‌خواستم برم که انتخابم کردن.
رها ناراحت گفت:
_ می‌دونم خواهری تو چه موقعیتی هستی ولی سرجدپشمات مراقب خودت باش به فنا نری مثل اون سری!
نچ ببینا انگار هرسری میرم شهید شده برمیگردم
نفس نیشش واکرد نگاهی به من کرد و یه چشمک زد گفت:
_ رهایی بادمجون بم افت نداره!
چشم غره رفتم بهش گفتم:
_ کفاثت انتر ببند... .
اومدم ادامه بدم که گارسون سفارشاتمون آورد و رفت. ای جانم حمله!
وجدان: حنا مال خودته به جون شکمت قسم میدم عین آدم بخور!
_ وامگه چجوری می‌خورم؟!
وجدان: شبیه قحطی زده های فراری از تیمارستان!
_ جیغ بروگمشو ریخت منحوست نبیم!
باپشت دست کبوندم توحلق وجدانم وبا عشق به سفارشاتم نگاه کردم و حمله... .
وقتی قشنگ از خجالت خودم دراومدم نگام به دخترا افتاد بادهن باز نگام می‌کردن.
رها باحلقی باز که غذاهای هفته پیششم معلوم بود، نفس با دهنی پراز کیک حلقش باز کرده بود نگاهم می‌کرد.
ملیسا هم درحالت هورت کشیدن از قهوه اش باچشای ورقلمبیده‌اش نگاهم می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #22
نیشم واسشون کش دادم چه کشی جوری که لوزالمعده‌ام هم معلوم شدگفتم:
_ جانم خانوما مشغول باشید جون دلا بدبختا رو تو کما شوت کردم.
نفس: ه ب ی ح ن ا ... .
اَه کفاثت با دهن پر زر میزنه قیافم جمع کردم گفتم:
_ اول اون کوفتی قورت بده پایین بعد زر بزن
نفس کوفتش قشنگ داد پایین گفت:
_ ای حنا بیشعور سالمی معدت سالمه.
ای بیشعور شیطونه میگه پشماش‌و بریزما!
وقتی از کما دراومدن خوردیم وکوفت کردیم و حالا می‌خواستیم زرامون بزنیم تخلیه بشیم.
رها با ذوق غیر قابل تحملی پرید سمتم گفت:
_ وایی حنا بگو ببینم چه خبرا نفس اینا خیلی دارن راجب به این گل پسرمعروف حرف می‌زنن جدیه واقعاً؟!
یعنی واقعاً یه اسکل اومده از پس تو مشنگ برمیاد؟!
هووف باز شروع شد با لبخند گفتم:
_ رهایی این چنارای بید خیس زر زیاد می‌زنن
فقط مافوق قبلیم رفته یه جدید چندش گیرم اومده!
بعد ادا پسره رو دراوردم صدامم مثل خودش کلفت کردم دستام به کمر زدم گفتم:
_ سروان آرمان علاوه بر بی ادب بودن و غیبت کردن خود درگیری هم دارین!
بعد به حالت عادی برگشتم با پوزخندگفتم:
_ هه هه! سروان آرمان درد، مرض. مرررگ!
بعد دوباره اداش دراوردم گفتم:
_ علاوه بر بی ادب بودن خود درگیری هم داری به خودت رفتم گودزیلا!
بچه‌ها دیگه از خنده بیش از حد داشتن جان به جان تسلیم می‌آفریدن!
رها: وای حنا خیلی عالی اداش درآوردی!
دیگه نتونست حرف بزنه و ولو شد رو صندلیش
مرگ نکبت بدبختا به حال منه بدبخت می‌خندن ایش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #23
دخترا دیگه نفس نمونده بود واسشون انقدر خندیده بودن، خودمم خنده‌ام گرفته بود ولی بایه لبخند گفتم:
- اوکی خب دیگه پاشید بریم اگه نمیاین من خودم برم.
نفس یه دم وباز دم گرفت گفت :
- حنایی برو ماهم میایم.
یه لبخند غمگین زدم، خوب می‌دونستن زمانی که خوب نیستم فقط تنهایی و زل زدن به شهری که از دور کوچیک بود حالم رو خوب می‌کرد... .
کیفم رو برداشتم از کافه زدم بیرون و راه افتادم، سمت بام و تو فکر گذشته‌ام رفتم.
***
دراز کشیده بودم روتختم و دو دل شده بودم بزنگم یانزنگم.
با اعتماد ب نفس کامل نشستم و شمارش رو گرفتم.
بوق، بوق، بوق.
اَه بردار دیگه، که یهو باصدای خابالوش خندم گرفت گفت:
- الو بله.
خرس گنده رو خوابه آخه کی الان خوابه که این خوابیده برگشتم ساعت دیدم. ساعت دو رو نشون می‌داد.
اوه شت دو نصف شبه زدم توسرم و گوشی سریع آوردم پایین قطعش کردم؛ گوشی شوت کردم زیر متکام‌.
که صدای ویبره‌اش اومد، وای وای نکنه اونه گوشی درآوردم دیدم زده تماس، وصل کردم و با نیش بازگفتم:
- سیلوم خاله سینگل بلا
خاله: سلام عشق خاله عزیزم تو آدم نشدی بگو، چکاوک انترم!
غش غش زدم زیر خنده از حرصی حرف زدنش وگفتم:
- قربون خاله چکاوکم. جان خاله نصف شبی یادم افتادی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #24
خاله: خیلی حرف بزنی جفت پا میام برات.
ریز ریز خندیدم وگفتم:
- جون توفقط بیا!
وای خدایا من دارم غش می‌کنم از خنده یهو خالم از پشت خط باحالت تهاجمی گفت:
- ورپریده جلو دانشگاهتون اون پسره کی بود تر زد بهت؟!
با یادآوری اون حرکت انگل‌وار پسره حرصی جواب خاله رو دادم گفتم:
- پسره کوره خاله کور معلوم نبود حواسش تو کجاش و کی بود که تر زد، به من و لباسام!
اومدم ادامه بدم یهو ساکت شدن من مصادف شد با ترکیدن خاله از خنده بیش از حدوگفت:
- وای دختر وقتی گِلی شده بودی خیلی باحال شده بودی!
جیغ همه خاله دارن ما هِندل ماشین ایش یهویه لبخند شیطانی زدم ومشکوک وارانه گفتم:
- خاله تو جلو دانشکده من چیکارمی‌کردی وچرا منم ندیدمت؟!
این حرف گرانبهام مساوی شد با خفه شدن خاله و سرفه های خرکی باهول گفت:
- وا خاله اومده بودم دنبالت.
وادنبالم ؟!باتعجب گفتم:
_خاله؟!
خاله: مرگ، درد مرض گمشو بگیر بکپ تا الان چرا بیداری؟!
تومگه فردا درس ومشق نداری ایش!
ها چیشد با صدای بوق بوق به خودم اومدم
قطع کرد؟! نه واقعاً قطع کرد؟
هی روزگار بیخیال خاله ماهم از دست رفت معلوم نیست مخ کی رو زده؛ پاشدم کارای قبل خوابم به قول ملی رفیقم مراحل: جیش، بوس، لالا.
رو انجام دادم اومدم تو تخت نازنینم که منتظرم بود برم ب*غ*لش و گوشی نانازمو برداشتم تا اومدم ساعتم کوک کنم همون موقع تلگرام عزیزاومدبالا پیام اومد.
وارد صفحه که شدم نگام شدهزارتا چشم که زوم بود رو عکس و اسم طرف.
(ساشا فتوحی)
کثافت چه پروفایلی!
از فیس زیباش اومدم بیرون پیامش باز کردم نوشته بود:
- جوجه کوچولو خواب نداری؟ بایه ایموجی خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #25
نگام به ایموجی آخر حرفش افتاد مرتیکه رونگاه کنا اِه اِه چه ایموجی خنده‌ای هم گذاشته الهی دندونات بریزه تو لوزالمعدت با حرص تایپ کردم گفتم:
- جوجه دوس دختراتن،کوچولو هم عمته بعدشم به توچه که خواب دارم یا ندارم!
بیشعور نفهم وقتی بردمت کل پاساژ از حلقومت کشیدم بیرون می‌فهمی، رفت توحالت نوشتن و گفت:
- کوچولو دوس دختر ندارم از شانست عمه هم ندارم!
دوباره نوشت و گفت :
_ پیشی کوچولو واسه اون خسارتم فردا ۵ عصر آدرس می‌فرستم بیا خسارتت بگیر.
اِی چه رویی داره‌ها بزنم تو حلقش نگاه چه غش غش هم می‌خنده نمی‌ری؛ انقدر به گوشی چشم غره رفتم که چشمام چپ شدوگفتم:
- اوکی من کوچولو نیستم پیشی هم دوس دخترای نکبتت هستن. شب خوش!
یهو دیدم ایموجی خنده‌اس که هی پشت هم داره می‌فرسته بعد گفت:
- کوچولو دوس دختر ندارم، شبت شیک پیشی کوچولو!
جیغ پسره نکبت پر بوق های مثبت ۱۸ برتو باد.
از دماغ ودهنم دیگه آتیش میزد بیرون گوشی شوت کردم اون ور حرصم سر پتو متکام خالی کردم و هی جیغ کشیدم تا آخیش تخلیه شدم و گرفتم خوابیدم... .
باکلی صدای عجیب غریب تو دلم گفتم:
- اِه کی داره این وقت صبح کار می‌کنه و آلودگی صوتی ایجاد می‌کنه اَه جیغ من خوابم میاد بلند داد زدم گفتم:
- مامان داری چیکار میکنی
با دادی که زدم صدا قطع شد، آخیش بیشتر تو جام فرو رفتم چشام بستم همین که چشام گرم خواب شد، باز باصدای جارو برقی از خواب پریدم دوباره داد زدم گفتم:
- مامان
دوباره صدا قطع شد، آخیش دوباره چشام گرم خواب شد که؛ باز این دفعه صدای قیژ قیژ مبلا که یورتمه می‌رفت رومخم چشام باز کردم با اعتراض گفتم:
- مامان بسه لطفاً
دوباره صدا قطع شد ولی چه فایده خواب از سرم پرید اومدم پاشم برم سرویس که دراتاق یهو باز شد و دوقلوهای افسانه‌ای وارد شدن جی‌جی جینگ!
هیج وقت نتونستم تشخیص بدم کدوم مامانمه کدوم خالم چون کپ هم بود همه چیزشون، یکیشون گفت:
- پاشو ببینم، خرس گنده!
سرم خاروندم شبیه بچه خنگولا نگاشون کردم باتفکر گفتم:
- کدومتون نن جون منه؟!
دست رو چیزی گذاشتم که مامانم خوشش نمی‌آد یهو یکیشون گفت:
- باز تو گفتی به من ننه، بی ادب!
مامانم سمت راستی بود و چپی خالم، کشف شدن.
- کشف شد کدومتون نن جون من هستین.
ریز ریز خندیدم وپریدم تو دستشویی تا دمپایی نیاد توملاجم وکارای لازمه رو انجام دادم اومدم بیرون یه نگاه به ساعت کردم ۱۲:۲۳ ظهر
برس برداشتم موهام شونه کردم، با کش بستم
لباسامم عوض کردم رفتم پایین از صحنه‌ای که دیدم دهنم باز موند پذیرایی به طرز عجیب غریبی پوکیده بودوقتی میگم پوکیده یعنی سوزن می‌نداختی کاه‌ها توسوزنه گم میشد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #26
این صحنه چیزی نبود جز تغییر دکوراسیون مامان توسط خاله و اگر منو ببینن احتمال خفت گیری صددرصده خیلی اروم راهی که رفته بودم عقب عقب رفتم که خوردم به مجسمه سریع اومدم بگیرم نیوفته که افتاد زمین و هزار تیکه شد اروم گفتم:
_ وای
آروم برگشتم با چشمای مظلوم از نوع خرشرک
زل زدم بهشون که با یه شیطنت خاصی نگام می کردن یعنی کجا به سلامتی بودی حالا دخترم...
یه لبخند ملیح زدم سرم خاروندم ، اروم برگشتم اومدم فرار کنم سمت در ورودی که مثل جن جلوم گرفتن خالم گفت:
_ عشق خاله کجا بسلامتی؟
یه لبخند جیگر زدم با هول گفتم:
_ خاله چیزه برم کاردارم فردا امتحان مهمی دارم
اومدم دربرم دوباره که مامانم دستم گرفت گفت:
_ فرداجمعه اس همه جا تعطیله کجا میخوایی بری؟
وایی مثل این که راه فرار نیست !؟
یکم فکرکردم که یه لامپ جیگر بالا سرم روشن شد یافتم بعد به مامان و خاله گفتم:
_ بعد از ظهر با رفیقم قرار دارم برم حموم که دیرنشه زشته بدقولی
نگام به نن جونم افتاد که یه جوری خاص نگام میکرد که اگه درمیرفتم خونم حلال تازه جونمم تیکه تیکه بود که گفت:
_ دخترم اشپزخونه
مظلوم گفتم:
_ مامان ؟
_ یامان کوفت بدو نمیتونی فرار کنی راهی جلوت نیست
لبام غنچه کردم با اخم گفتم:
_ کی خواست فرار کنه
بعد سمت راه پله دویدم که ازپشت با شتاب کشیده شدم با ماتحت اومدم زمین ، وای مادر اوخ ای اوی ماتحتم صاف و صوف شد...
***
با یاد گذشته لبخندی رو لبام شکل گرفت که با دستی که رو شونم نشست چهار متر پریدم هوا برگشتم زمین و با اخم به صاحب دست نگاه کردم که با شیش تا چشم روبرو شدم نفس بایه لبخند پَشه خرکنش نگام کرد گفت:
_ عشقم غرق نشی یه وقت بیام کمکت ؟
یبس نگاش کردم گفتم:
_ زیپ بکش کمتر آلودگی صوتی ایجاد کن
رفتم سمت تخته سنگی که همیشه چهارتایی روش میشستیم نشستم که اونا هم به تبعید از من نشستن سمت راستم رها سمت چپم نفس بغل نفس هم ملیسا نشست و گفتم:
_ دخترا تا جایی که میدونین من تا دوهفته دیگه راهیم به المان الانم دور هم جمع هستیم تا خوش بگذرونیم خب حالا یه چی پیشنهاد بدین بحرفیم ؟
ملیسا گفت:
_ بچه های گلم بیایید به یاد قدیما اسکل بازی دربیاریم
رها و نفس هم زمان گفتن:
_ حَله داداش حَله
منم با نیش باز گفتم:
_ حَله چشای گربه ایتم
ملیسا بلند شد ماهم به تبعید از اون بلند شدیم ملیسا آماده باش گرفت ماهم اماده شعربازی با ریتم خوند گفت:
_ هرکی شکلک در بیاره شکل عروسک دربیاره یک دو سه
هرکدوممون یه شکلک در اوردیم به هم نگاه کردیم و پوکیدیم ازخنده شبیه تیمارستانی های درحال فرار شده بودیم
ملیسا خم شده بود دستاش شبیه مرغ کرده بود چشاش چپ کرده بود لباشم غنچه
نفس باسنش داده بود عقب دستاش حالت زامبیا کرده نیششم تا بناگوش باز زبونشم بیرون
رها هم که شبیه یه منگل دست وپاهاش چپکی مثل یه زامبی شده بود زبونش هم در اورده بود چشماش چپ کرده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #27
منم دستام گذاشته بودم زمین پاهام باز کرده بودم شبیه تونل بعد از بین پام سرم کج کردم زبونمم آویزون بیرون چشمامم ریز کردم و یه نکاه به هم انداختیم نشستیم رو زمین ولو شدیم از خنده، درحین خندیدن نگام به دوتا پیرزن افتاد که باچشمای ور قلنبیده نگامون می‌کردن یه لحظه صاف نشستم یه لبخند ملیح زدم نشد دیگه خودم نگه دارم و ترکیدم... .
قشنگ که توهم پیچیدیم آروم شدیم و نشستیم تکیه دادیم به هم دیگه و گفتم:
- وای عالی بود دهنت دانلود ملی پاره شدیم از خنده!
بعد این جمله ام برگشتم نگاشون کردن دیدم سرخ شدن،اِ وا چرا هرلحظه سرخ تر می‌شدن و رد نگاهشون دنبال کردم رسیدم به چهارتا پیرمرد جاذاب که شبیه مرده‌هایی ک رفتن بهشت و به چهارتا حوری داف بهشتی رسیدن خودمم خندم گرفته بود گفتم:
- آزادشین الان شهید مدافع پیرمردان بهشتی می‌شین!
و باز ترکیدیم از خنده دل درد گرفته بودیم اصلاً امروز روز خیلی خوبی بود صد بار پشمای نداشتمون فرخورد ریخت... .
***
تاخود شب بادخترا خل وچل بازی کردیم و هرکی از کنارمون رد میشد یه خدا شفا بده می‌گفت یا چپ چپ نگامون می‌کردن و می‌رفتن؛ ساعت ده شب شده بود و شکم منه بیچاره هم صداش دراومده بود... .
باغر غر گفتم:
- نفله ها من گشنمه پاشید بریم شام.
ملیسا اومد خودشو ولو کرد روم گفت:
- رهایی بیا این گشنه رو جمعش کن الان مارو می‌خوره.
حرصی یه دونه زدم پس کلش گفتم:
- خنگول بده به فکرتونم من الکی گفتم گشنمه.
با التماس توی دلم به شکم عزیزم گفتم رسوام نکنی مادر باشه؟!
امامزاده فیل دستم به دامن گلدارت رسوا نکنی، یه لخند ژکوند بهشون زدم که با صدای شکمم اخمام رفت توهم و نیشمم باز کردم واسشون که پوکیدن از خنده و ملیسا توحالت هنده که شبیه هندل ماشین بود گفت :
- دهنت... سر... ویس.
با اخم گفتم:
- مرگ، درد، زهرمار چیه خب بچم گشنشه پاشید بریم دیگه اَه.
پاشدم که ملیسا افتاد و خیلی شیک پشتم کردم بهشون راه افتادم سمت رستوران که نمی‌دونم چیشد دیدم روهوام توذهنم یه تصویر اومد که الان نکنه یه شاهزاده بیاد منو بگیره ولی زارت با دردی که تو پام و باسنم حس کردم غر غر کنان برگشتم دیدم دارن می‌خندن گفتم:
- هان چیه زهرمار نخندین جا کمک کردنتونه!
بعد این حرفم بیشتر شروع به خندیدن کردن و با اخم و تشر گفتم:
- درد ، کوفت، مرض، زهرفلفل، زهر بوق. بی‌خاصیتای میمون ببندین اون چاه های فاضلاب نفرین عامون برشماها باد!
نفس گفت:
- خیلی خوب بود لعنتی کاش فیلم می‌گرفتیم
و بعد باز از خنده ترکید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #28
با اخم گفتم:
- نمی‌ری اکسیژن.
نفس هن هن کنان با غرغر گفت:
- مرگ باز تو اسم منو مسخره کردی بوزینه!
نیشم واسش باز کردم که چپ چپ نگام کرد و وضعیتم که باز دید پوکید از خنده منم همچنان کف خیابون ولو بودم.
یه نگاه کردم بهشون عین خر داشتن عر عر می‌کردن و عین خیالشون نبود بیان دستم بگیرن بلندم کنن خودم بلند شدم و مانتو و شلوارم تکوندم واونا هم بلند شدن و رفتیم سمت رستوران و یه جای دنج نشستیم که گارسون اومد مِنو روداد بهمون گفت:
- سلام خوش آمدید چی میل دارین؟
همگی یه نگاه به لیست کردیم که نفس گفت:
- کوبیده.
رها هم گفت:
- شیشلیگ.
ملیسا هم گفت:
- کباب برگ.
منم با نیش باز گفتم:
-کاسه کباب و زرشک پلو با مرغ.
گارسون سفارشارو نوشت و گفت:
- نوشیدنی و دسر؟
یه نگاه به جمعون کردم گفتم:
- دوغ، نوشابه مشکی،زرد، دلستر لیمو، دسرهم ژله هفت میوه و سالاد و مخلفات.
نوشت و رفت و منم نگام به دخترا افتاد ک با نیش بازنگان می‌کردن؛ بله دیگه وقتی از علاقه شکمشون خبر داشته باشی همینم میشه.
تا وقتی که غذاهامون بیاد شروع کردیم به حرف زدن و غیبت کردن که رها یهو گفت:
- خب خب حنایی کی انشالله قراره بری؟!
گفتم:
- والا دوهفته دیگه گفتن.
رها بالبخند گفت:
- خب پس انشالله مثل همیشه سالم و سلامت بری و برگردی عزیزم.
یه لبخند زدم و یه بوس واسش فرستادم گفتم:
- مرسی رهاجونم!
سرم انداختم پایین که باز سفرکردم به گذشته ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
بلاخره روز موعود رسید.
با اون پسره ی خودشیفته قرار گذاشته بودم که بیاد خسارتش بده با این فکرکه قراره بیاد وجیبش خالی کنم نیشم باز شد که وجدانم پیداش شد و گفت:
- یکم آدم باش!
چپ چپ خودم نگاه کردم گفتم:
- ببند وجدان جان باز تو بیخاصیت سر و کلت بی موقع پیدا شد من فقط خسارتی که به لباسم زد می‌خوام بگیرم و اصلاً به توچه چرا دارم به تو توضیح میدم!
وجدان گفت:
- خداهمه مشکل دارای عقلی الخصوص تورو زود شفا میده!
با اخم گفتم:
- چخه نبینمت مزاحم.
ساعت پنج قرار بود هم دیگه رو توی پاساژ اطلس ببینیم؛ یه نگاه به ساعت کردم، ساعت سه رو نشون می‌داد پاشدم از جام که حمام برم، وسایلم برداشتم پیش به سوی خوشگلاسیون... .
بعد یه ساعت بشور بساب و برق انداختن به خودم و انواع اقسام کنسرت هایی که گذاشتم دل کندم از حموم و حولم تنم کردم و اومدم بیرون؛نشستم جلو میز کنسولم موهام اول با سشوار قشنگ خشک کردم و یه آرایش ملیح هم کردم و رفتم سراغ کمدم که حاضر بشم.
خب خب حالا چی بپوشم درکمد باز کردم و نگاهی به لباسام کردم و از بینشون مانتوبلند مشکیم و همراه با تیشرت طلاییم و شال طلایی و شلوار مشکی قد نود درآوردم و پوشیدم... .
یه چرخی جلو آیینه زدم و از تیپم ‌راضی بودم مثل همیشه شیک، یه ب*و*س فرستادم برا خودم و ادکلن محبوبم رو، رو خودم خالی کردم و کیفم برداشتم رفتن بیرون از اتاق و پیش به سوی کش رفتن کلید ماشین داداش جون.
یاواش یاواش رفتم سمت اتاقش در اورم باز کردم یه سرکی کشیدم و بله خرس قطبی درخواب خرسی بود آروم رفتم تو و کیلد ماشینش که خیلی روش حساس بود از رو میز برداشتم و الفرار.
سوارشدم از پارکینگ اومدم بیرون و کابل AUS وصل کردم به گوشیم و اهنگ مورد علاقم گذاشتم و خواننده شروع به خوندن کرد:
- یه دختر دارم شاه نداره!
صورتی داره ماه نداره از خوش‌گلی تا نداره
به کس کسونش نمی‌دم به همه کسونش نمی‌دم
به راه‌ دورش نمی‌دم به حرف زورش نمی‌دم
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه!
شاه بیاد با لشکرش شاهزاده‌ها دور و برش واسه پسر کوچیک ترش.
آیا بدم؟! آیا ندم؟!
به کسی میدم که تک باشه مَلِک باشه و مَلَک باشه!
دخترمن رفیق من هم نفس و شفیق من
نگین انشگتر من عقیق من عقیق من
دختر من یار بابا شمع شب تار بابا
تو این گلستون جهان تو گل بی خار بابا...
(یه دختر دارم شاه نداره، حسن شمائی زاده)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #30
با اهنگ خودم تکون میکدادم تا بخوام برسم یه قری ریزی اومدم و بعد چهل دقیقه رسیدم...
ماشین و یه جای خوب پارک کردم رفتم سمت در ورودی پاساژ و چشم چرخوندم تا اقای منگل شیفته رو پیدا کنم... .

(ساشا)
کنار خیابون رو به رو پاساژ داخل ماشین بودم و نگاه می‌کردم ببینم دختره کجاس که نگام افتاد به همون دختری که زده بودم بهش از قیافش معلوم دنبالم می‌گرده... .
آخی چه جوجه تیغی کوچولویی هم هست
از ماشین پیاده شدم قفلش کردم ورفتم سمتش از پشت گفتم:
- پخ!
پخ گفتن من همانا و دو متر پریدنشم رو هوا و جیغ زردی که کشید نتونستم خودم نگه دارم و زدم زیر خنده که یهو برگشت و با کیفش زد تو سرم یه دور کما رفتم و برگشتم و با اخم‌ و تهدید بهش گفتم :
- جوجه تیغی وحشی دفعه اول و آخرت باشه این حرکت وگرنه...
با دیدن من اخماش توهم بود با این حرفم بیشتر توهم رفت و حرصی گفت:
- اول که نوش‌جونت دوم اگه بازم این حرکت بکنی محکم‌تر می‌زنم سوم خسارتی که زدی رو بده و خداحافظ.
ها چیشد عجب بچه پروییه‌ها با تعجب نگاش کردم بعد اخمام باز کشیدم توهم که یه صدایی از تو مخم اومد گفت:
- خودت که پروتری اول که لهش کردی بعدش ترسوندیش
با اخم گفتم:
- تو دیگه کی هست به تو چه؟!
مخم گفت:
- خاک توسرت من وجدانتم ندای درونتم.
ها جلل خالق ندا کیه گفتم:
- ندا کدوم خریه؟!
وجدان گفت:
- خیلی گاوی لیاقت نداری وجدانت باشم
چخه اَه این کیه خل وچلم شدم مخم حرف می‌زنه باهام.
(حنانه)
وا چش شد بعد اون حرفم چرا سکوت کرد رفت توکما فکرکنم اون ضربه‌ای که من زدم شانس آوردم غش نکرد تو این فکربودم که سرو کله وجدانم پیداش شدگفت :
- دالی!
پوکر گفتم:
- درد و دالی کوفت و دالی باز تو که سرو کلت پیدا شد برو بذار به کارم برسم این پسر خنگه رفته تو باقیا از کما می‌خوام درش بیارم.
وجدانم گفت:
- نه بابا فقط با وجدانش حرف زده هنگ کرده رفته تو کما همه که مثل تو منگل نیستن
این که از درونم شنیدم خندم ‌گرفت پس بگو مرا شبیه سکته آیا شده نگو وجدانش خفتش کرده!
یه اهم اهم کردم دیدم هنوز تو کماس دستم جلو صورتش تکون دادم و گفتم:
- هویی مشنگ زنده‌ای چرا باز رفتی تو کما مردی یعنی پس خسارت منو کی میده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا