- نویسنده موضوع
- #21
رها تا اومد پاچه ملیساروبگیره پریدم عین مرغ وسطشون با لبخند گفتم:
_ جای کندن پرای هم دیگه خفه خون بگیرین بابا ناسلامتی قراره برم ماموریت نیستم روحیه بدین عنترا!
رها ازحالت پلنگی که رنگ قرمز دید و آماده حملهاس دراومد بانگرانی نگام کرد گفت:
_ وای حنا دوباره مأموریت دختر تو مغزخر واقعاً خوردی هرسری میری تو دل خطر؟!
اوف باز اینا شروع کردن، جدی زل زدم به رها گفتم:
_ ببین رها شغل ما سه تا رو میدونی چیه پلیسیم ولی هرکدوم موقعیت و کارخودمون داریم ومنم درسته مأموریت میرم اما براحفظ امنیت کشور خودمونه.
بعدم من این سری نمیخواستم برم که انتخابم کردن.
رها ناراحت گفت:
_ میدونم خواهری تو چه موقعیتی هستی ولی سرجدپشمات مراقب خودت باش به فنا نری مثل اون سری!
نچ ببینا انگار هرسری میرم شهید شده برمیگردم
نفس نیشش واکرد نگاهی به من کرد و یه چشمک زد گفت:
_ رهایی بادمجون بم افت نداره!
چشم غره رفتم بهش گفتم:
_ کفاثت انتر ببند... .
اومدم ادامه بدم که گارسون سفارشاتمون آورد و رفت. ای جانم حمله!
وجدان: حنا مال خودته به جون شکمت قسم میدم عین آدم بخور!
_ وامگه چجوری میخورم؟!
وجدان: شبیه قحطی زده های فراری از تیمارستان!
_ جیغ بروگمشو ریخت منحوست نبیم!
باپشت دست کبوندم توحلق وجدانم وبا عشق به سفارشاتم نگاه کردم و حمله... .
وقتی قشنگ از خجالت خودم دراومدم نگام به دخترا افتاد بادهن باز نگام میکردن.
رها باحلقی باز که غذاهای هفته پیششم معلوم بود، نفس با دهنی پراز کیک حلقش باز کرده بود نگاهم میکرد.
ملیسا هم درحالت هورت کشیدن از قهوه اش باچشای ورقلمبیدهاش نگاهم میکرد... .
_ جای کندن پرای هم دیگه خفه خون بگیرین بابا ناسلامتی قراره برم ماموریت نیستم روحیه بدین عنترا!
رها ازحالت پلنگی که رنگ قرمز دید و آماده حملهاس دراومد بانگرانی نگام کرد گفت:
_ وای حنا دوباره مأموریت دختر تو مغزخر واقعاً خوردی هرسری میری تو دل خطر؟!
اوف باز اینا شروع کردن، جدی زل زدم به رها گفتم:
_ ببین رها شغل ما سه تا رو میدونی چیه پلیسیم ولی هرکدوم موقعیت و کارخودمون داریم ومنم درسته مأموریت میرم اما براحفظ امنیت کشور خودمونه.
بعدم من این سری نمیخواستم برم که انتخابم کردن.
رها ناراحت گفت:
_ میدونم خواهری تو چه موقعیتی هستی ولی سرجدپشمات مراقب خودت باش به فنا نری مثل اون سری!
نچ ببینا انگار هرسری میرم شهید شده برمیگردم
نفس نیشش واکرد نگاهی به من کرد و یه چشمک زد گفت:
_ رهایی بادمجون بم افت نداره!
چشم غره رفتم بهش گفتم:
_ کفاثت انتر ببند... .
اومدم ادامه بدم که گارسون سفارشاتمون آورد و رفت. ای جانم حمله!
وجدان: حنا مال خودته به جون شکمت قسم میدم عین آدم بخور!
_ وامگه چجوری میخورم؟!
وجدان: شبیه قحطی زده های فراری از تیمارستان!
_ جیغ بروگمشو ریخت منحوست نبیم!
باپشت دست کبوندم توحلق وجدانم وبا عشق به سفارشاتم نگاه کردم و حمله... .
وقتی قشنگ از خجالت خودم دراومدم نگام به دخترا افتاد بادهن باز نگام میکردن.
رها باحلقی باز که غذاهای هفته پیششم معلوم بود، نفس با دهنی پراز کیک حلقش باز کرده بود نگاهم میکرد.
ملیسا هم درحالت هورت کشیدن از قهوه اش باچشای ورقلمبیدهاش نگاهم میکرد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: