رمان

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #11
ملیسا نگران اومد سمتم دستش رو پیشونیم گذاشت گفت:
_ نه تبم که نداری نفس به نظرت چش شده؟!
نفسم اومد این سمتم نگران‌تر از ملیسا نگام کرد، واینا چشونه گفت:
_ ملی فکرکنم حنامون داره ازدست میره
حرصی زدمشون کنار گفتم:
_ ایش ولم کنید چتونه
ملیسا شبیه متفکرا کرد قیافش و گفت:
_ حنا ازمابه تو نصیحت مراقب باش
هن؟ جریان چیه اوف گیج شدم کلافه نگاشون کردم گفتم:
_ روانیا عین آدم بگین ببینم جریان چیه نصیحت چی کشک چی؟
نفس چشم غره خفنی رفت واسم گفت:
_ وقتی اومدم نصیحت و باکشک کردم تو...
ملیسا یهو پرید وسط گفت
ملیسا: هو بگیر جلوشو.
بعد برگشت سمت من و ادامه حرفش گفت:
_ حنا یکم مخت راه بنداز بفهم چیومی‌گیم
این که گفت منو برد یه جای دور برد به گذشته هایی که مثل قهوه تلخ و شیرین بود...
***
خسته وکوفته از دانشکده زدم بیرون ازشانس خرابم بارون میومد، ماشینمم نیاورده بودم تو خیابون یه ماشینم پرنمی‌زد چه برسه به اتوبوس؛
همین که اومدن برگردم برم تو دانشکده یه احمقی با سرعت بالا از بغلم رد شد وکل هیکلم با آب وگِل یکی کرد عصبانی داد زدم گفتم:
_ هوی وحشی چشات باز کن عین آدم برون اصلاً کی به تو بوزینه گواهینامه داده مرتیکه قرمساق
همین جوری به عادت همیشگی که عصبی می‌شدم چشمام بسته بودم چرت وپرت تحویل می‌دادم که باصدای اِهم اِهم کسی دومتر شوت شدم هوا گارد گرفتم و چشمام آروم باز کردم که توی سیاهی شب دوتا تیله گم شدم یا ددم ننم هی این چه چشمایی داره همچین با دهن باز داشتم نگاش میکردم که بایه حالت قشنگ اول حلق من که اندازه تونل وحشت بازمونده بود بست و یه چشمک شیطون زدوگفت:
_ مگس نره کوچولو
بااین حرفش از شک چشماش بیرون اومدم و یه اخم‌کردم کردم و باحرص گفتم:
_ اولاً کوچولو عمته دوم‌اند چخه فاصله اسلامی رو رعایت کن
اومدم سوم‌اند رو بگم که نزدیک تر شد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #12
قشنگ توحلقم بود بابا بکش عقب نامحرمی اوف چه عطر جیگری هم زدی؛ پسرمزاحم یه نگاه به چشمام بعد به لبام کرد گفت:
_ اگه رعایت نکنم چی؟
عه عه چه پسره سیریش پرویی هستش یه قدم رفتم عقب و عصبی تر از قبل گفتم:
_ همچین می‌زنمت بری بغل ننت، حالا بکش عقب‌تر
زل زدم تو چشماش که یه پوزخند زد که تا فی خالیدونم سوخت گفت:
_ چی گفتی؟! نشنیدم یه بار دیگه بگو!
یه دستم به کمرم زدم و دستم اوردم بالا انگشتم سمتش گرفتم گفتم:
_ مثلاً می‌خوای چیکار کنی و اینکه نمی‌دونی اخبار یه بار تکرار می‌کنن
انگشتم گرفت سریع تو دستش همچین فشار داد که یه دور تا بهشت به اموات یه سرزدم برگشتم
اِی ننه دخترت بی انگشت شد، داشتم بال بال می‌زدم که پسره خراب کارعصبی گفت:
_ مثل اینکه بد می‌خاره نه؟!
انگشتم به بدبختی از دستش کشیدم بیرون بایه غم به انگشت قرمزم کردم وبعدپرو توچشماش زل زدم گفتم:
_ اوخ اوخ گفتیا اتفاقاً کمرم می‌خاره می‌خارونیش
بعد نیشم واسش بازکردم ولی نمی‌دونم چرا داشت شبیه گوجه میشدای از ترس هزار تیکه شدم ریختم زمین پشمام موند واسش حال کنه دیگه از دماغ وحلقش یک دودی میزد بیرون که گفتم الان مواد مذاب ازش میزنه بیرون از تو جیبش یه کارت درآورد پشتش یه چیزایی نوشت وشوت کرد توجیبم ورفت...
وا رفتش نه واقعاً بدون این که خسارتش بده رفت تازه شماره‌اشم داد رفت؛ شت پسره بی خاثیت می‌موندی خسارت ازت بگیرم چندش نردبون دستم تو جیبم کردم یه نگاه به کارته کردم و روش خوندم که دود از کلم پرید
او شرکت جواهرات پردیسان با مدیریت مهندس ساشا فتوحی؛ پس این پسره پرو اسمش ساشاس کارت برگردوندم دیدم نوشته:
(خانم کوچولو زنگ بزن خسارتت بدم
کمترم حرص بخور می‌دونم کم آوردی
منتظر زنگتم جوجه تیغی)
جیغ کوچولو هیکلته جوجه دوس دختراتن (شاید دوس دختر نداشت) همچین ازت خسارت بگیرم حال بیایی بچه پرو
اه اه ایش
همچنان درحال حرص خوردن بودم که حس کردم یه لرزه پشتم افتاده
یا برگ های پاییزی زلزله (اسکل زمین لرزه با پشت لرزه فرق میکنه گوشیت داره میلرزه)
اِه موبایلم داره زنگ می‌خوره می‌لرزه
دراوردم دیدم ننه جونم
با نیش باز جواب دادم گفتم:
_ سلام خوشگلم چطوری ننه جونم
این قدر بدش میاد بهش بگم ننه جون
مامان باحرص جوابم دادگفت:
_ ورپریده تو باز گفتی این کلمه رو
بعدشم کدوم گوری هستی ساعت دیدی جزجیگر شده
سریع یه نگاه به ساعت کردم که چشام زد بیرون جانم من یک ساعته دم دانشکده وایسادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #13
همش تقصیر اون بوزینه‌اس اَه کلافه جواب مامانم دادم
_ مامان جان کارپیش اومد دیر شد دیگه میام با جزئیات توضیح میدم...
***
از فکراون زمان اومدم بیرون به شدت ع*ر*ق کرده بودم انگار یه مسافت طولانی دویده بودم؛ نگاه داغونم به نفس وملیسا افتاد که با نگرانی نگام می کردن نفس با یه لیوان اب اومد سمتم گفت:
_ عزیزم حالت خوبه رنگت پریده
یه لبخند زدم گفتم:
_ اره اکسیژن جونم من خوبم
بعد نیشم واسش باز کردم که اخمای نفس رفت توهم گفت:
_ نکبت تو هیچ وقت آدم نمیشی من اسم دارما اسم بگو نفس ایش
خیلی بدش می‌اومد بهش بگیم اکسیژن، شُش یا هواگفتم:
_ اوکی حالا حرص نخور. دخترا پاشید بریم پاتوق که اصلا ردیف نیستم
ملیسا با خوشحالی دستاش کوبوند به هم دیگه گفت:
_ آخ آخ گفتیا بریم که دیگه فرصت نمیشه تومیری مأموریت ونیستی
با لبخند گفتم:
_ اهوم آره بریم مرخصی رد کنیم تا شب خوش بگذرونیم
همه دل خوشیم این دوتا و خانوادمن اگه اینا نباشن من شاید هیچ وقت به این خوبی نبودم با دخترا وسایلمون جمع کردیم مرخصی از سرهنگ گرفتیم زدیم بیرون وهرکدوم سمت خونه خودش رفت تا حاضرشیم یکیمون که منه بدبختم برم دنبالشون...
حدود نیم ساعت بعد جلو درخونه پارک کردم و وارد شدم ومثل همیشه صدام انداختم پَس کلم گفتم:
_ سلامم آهای اهالی خونه پرنسس اومده کجایید؟
همون موقع ننه جون خوشگلم با ملاقه از آشپزخونه اومد بیرون گفت:
_ سلام خسته نباشی دخترم چندبار بگم که یه دختر نباید صداش بلند کنه زشته
وای باز این مادرما شروع کرد
بایه لبخند جذاب رفتم کنارش و دریک حرکت یهویی ماچش کردم گفتم:
_ مرسی ننه جونم توهم خسته نباشی؛ ننه جون بیخیال بیا، بیا که دخترت داره باز داره میره مأموریت.
مامان همین که اومدبزنه پس کلم با این حرفی که زدم ذره ذره رفتم عقب عقب که ملاقه رو شوت کردوسمتم که جاخالی دادم و باصدایی که شباهت عجیبی به جیغ داشت گفت:
- چیی ورپریده تو باز مأموریت قبول کردی بری ای خدا من آخر از دست این بچه سَقَط میشم میوفتم رو دستشون!
بیا من میگم به ننه جونم رفتم اینا میگن این بچه به کی رفته انقدر بی ادبه با خنده رفتم سمتش و بغلش کردم گفتم:
_ ننه جونم خدانکنه. نه این دفعه جناب سرهنگ عزیزمون بنده رو انتخاب کردن
این که گفتم یکم آروم شد ولی یهو شوتم کرد کنار و دیدم عین فشنگ پرید سمت تلفن نمی‌دونم به کی زنگ زد گفت:
_ سلام وکوفت پاشو بیا خونه ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعدخیلی شیک گوشی قطع کرد، واویلا خدا به دادش برسه!
آروم آروم رفتم سمت اتاقم فرار رو برقرار ترجیح دادم و در اتاق که بستم یه نفس راحت کشیدم
چادرم دراوردم لباس فرمم با لباس تو خونه‌ای عوض کردم، یه پیام به دخترا دادم که ساعت ۶ آماده باشن... .
والا یعنی چی الان که نمیشه رفت بیرون خسته وکوفته ایم، آخ گفتم کوفته چقدر هوس کوفته محلی های مامان جون رو کردم.
رفتم جلو میز کنسول‌ام و کش رو از لای خرمن موهای بلندم کشیدم بیرون زل زدم به دختر داخل آیینه. یه دختر با چشمای قهوه‌ای تیره،
پوستی سفید مثل برف، بینی کوچیک وقلمی متناسب با چهره‌ام، لبای گوشتی وصورتی، ابرو‌های کمونی نازک، موهای بلند که تا باسنم بود ورنگشم خدادادی خرمایی بود بارگه های قهوه‌ای وقد بلندی داشتم.
یه ژست ناناز گرفتم که یهو دراتاق چهار طاق باز شد و ننه جون جیگرم با ملاقه پرید تو و با اخم گفت:
_ ورپریده کر شدی چرا نمی‌شنوی هی دارم صدات می‌کنم گلوم جر خورد.
پوکر نگاش کردم گفتم:
_ مامان تو کِی منو صدا کردی که خودمم نشنیدم؟!
دیدم دستپاچه شده باهول گفت:
_ خیلی داری حرف میزنی بیا پایین بابات اومده می‌خوایم ناهار بخوریم، وای ناهار!
گشنمه بریم بریم حمله کنیم.
بایه لبخند ناز گفتم:
_ باشه بریم بریم که الان معده‌ام روده‌هامو پاره پوره می‌کنه.
چپ چپ نگام کرد که نیشم رو واسش باز کردم باهم رفتیم پایین و وارد اشپزخونه شدم بابام از پشت ب*غ*ل کردم با لوسی تمام گفتم:
_ سلام جناب پدر. خسته نباشین قربان!
بله بله بگم که پدربنده هم سرهنگ هم بالا دست بنده.
ددی جون یه لبخند ننه جون کش زد واسم که جاش ننه جون خودم ذوق کرد.
نچ نچ نگا نگا چشم‌هاشون تو حلق هم رفت باز
هی روزگار!
گلوم رو صاف کردم که از هپروت درونیشون دراومدن وبابام دستش دور گردنم انداخت گفت:
_ دختر خوشگله بابا چطوره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #15
خودمو واسه بابام لوس کردم وقیافم رو ملوس کردم واسش‌ و گفتم:
_ میسی بابایی خوفم
بعد لپش ماچ کردم که نگام به مامانم افتاد با یه خشم عجیبی که یعنی شوهر خودمه چرا ماچش کردی نگام می‌کرد؛ نیشم و واسش باز کردم یه ماچ واسش رو هوا فرستادم یه چشمک زدم به بابا اشاره زدم .
باباهم یه چشمک زهرا کش واس زنش فرستاد
به مامان کمک کردم میز چیدیم، نشستم و با عشق به لازانیای پرپنیر زل زدم و حمله
درحال خوردن بودم که با حرفی که مامانم زد ایست کردم.
مامان: محسن تو باز می‌خوای این بچه رو بفرستی تو دل خطر؟!
با اعتراض گفتم:
_ مامان
مامانم چپ‌نگام کرد گفت:
_ کوفت تو ببند دارم با بابات حرف میزنم.
بابا با یه لبخند ملیح گفت :
_ خانمم هرسری رفته مگه ناقص برگشته چون دخترمون قابلیتش رو داره با یکی از بهترین سرگردامون می‌خوام بفرستم بره.
ای بابا یه دور از جونی چیزی؛ یعنی چی ناقص!
مامان مثل اینکه قانع شده بود یکم فقط یکم وگرنه یه چیزی توچشم‌هاش بود یعنی محسن درخلوت جرت خواهم داد. والا!
دستام زدم به هم باذوق گفتم:
_ خوپس حله دیگه بخوریم که از دهن افتاد.
مامان: ای کارد بخوره تو اون شیکمت که هرچی می‌خوری انگار تو هوا ریختی!
بیا باز این ننه جون ما به لاغری بنده گیر داد.
من به این خوش هیکلی
دختر که نباس خیکی وچاق باشه
با نیش باز گفتم:
_ ننه جونم خو گشنمه بعدشم هیکل به این خوبی دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #16
چپ چپ نگام کرد و ادامه دادیم به خوردن تموم که شد بابا دست انداخت دور گردن مامان از آشپزخونه زدن بیرون یعنی... .
منِ بدبخت باید هم جمع کنم هم بشورم هم چایی ببرم.
خب قشنگ می‌گفتین برم دنبال نخود سیاه‌ دیگه، کاراروسریع انجام دادم دوتا چایی ریختم واسشون خودمم که زیاد اهل چای نیستم
بردم واسشون از اون‌جایی که که توی باغ عشقولانه خودشون بودن
یه لبخند ناناز زدم شیک رفتم تو اتاقم تا این دو کفتَر نه، نه ببخشید
این دو کبوترای عاشق راحت فیش فیش نه نه ببخشید جیک جیک کنن و لاو بترکونن
پریدم توشیرجه زدم رو تخت خواب نانازم وساعت گوشی رو روی پنج تنظیم کردم الخواب.
***
باصدای پلنگ صورتی که داشت یورتمه می‌رفت رو مخم
هی دستم می‌کشیدم رومیز بغل تختم هی جلوتر می‌رفتم که به گوشی نزدیک بشم ولی... زارت شپلق دنگ زارت.
زورت خلاصه آخ عین توف چسبیدم کف اتاق
و دمپایی رو فرشیم رفت تو حلقم بود
ویه نفس عمیق یهو کشیدم که با بوی گندش سیخ شدم تو جام.
اَه اَه با بدبختی از بین پتوم اومدم بیرون رفتم سمت دشوری تا تخلیه کنم مخم روشن شه
آخیش جان روشن شدم.
پریدم حولم برداشتم پریدم حموم و یه دوش یه ربه گرفتم اومدم بیرون
لباسای خاک برسری و ناموسیم پوشیدم.
سشوار زدم برق و سریع نم موهام گرفتم
یه تاپ مشکی پوشیدم، شلوار کتون مشکیمم پام کردم، مانتو طلاییم درآوردم وپوشیدم یه شال طلایی هم گذاشتم کنار. رفتم رو صندلی کنسولم نشستم و یه آرایش ملایم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #17
شالم رو قشنگ تنظیم رو سرم گذاشتم عطر لایت میندالا که رایحه عالی داشت تقریبا روخودم تخلیه کردم.
اوفِی این‌جارو ببین چه عروسکی شدم قربونم برین الهی یه بوس برا خودم تو آیینه فرستادم و کیف وکفش ست مشکیم دراوردم از اتاق زدم بیرون صدام بلند کردم‌ گفتم:
_ ننه جون دَدی جون من با دخیا قرار دارم بوچ بوچ کار بد نکنید تا من برگردم.
این‌و که گفتم صدا داد ننه‌ جونم
از اتاق اومدگفت:
_ دختره ورپریده بی حیا برو نبینمت
جان جان با شیطنت گفتم:
_ آها برم که راحت‌تر وتنهاتر باشید باشه من رفتم
و اینک الفرار چون اگه می‌موندم ننه جون با دمپایی های خوشگلش ازم پذیرایی میکرد.
نگام به جیگر طلام افتاد که داشت بهم چشمک میزد.
سمت ابتیمای سفید رنگم رفتم سوار شدم وتخته گاز تا خونه ابشش رفتم؛حدود یه ربع بعد رسیدم دستم گذاشتم رو بوق که نفس عین یوزخر آبی
پرید بیرون درجلو روباز کرد وباناز نشست یه لبخند ملیح زدو یهو... آخ. دستم‌و به گردنم گرفتم.
- الهی دستت سقط بشه وحشی!
با اخم گفتم:
_ آخ نکبت الهی دستت افلیج بشه گردنم سَقَط شد.
نفس درحال هِر هِر عرعر زدن بود.
نفس: جونز هنوز مونده آخ بگی جیگر!
ای کِفاثت بی ادب منحرف.
با جیغ گفتم:
_ عوضی منحرف ببند حلقو آبشش.
حرصی نگام کرد روش کرد اون ور یعنی باس منتش بکشم منم اصلاً وابداً؛ بیست دقیقه بعدم جلو خونه ملیسا ایست کردم و یه بوق زدم که ملیسا شیک و پیک اومد بیرون وسوارشد و باذوق گفت:
_ سلام خوشگلای من چه هلو شدین!
برگشتیم سمتش همچین نگاش کردیم که لبخندش رفت گفت:
_ نکنه عین سگ وخر باز بهم پریدین؟!
با اخم گفتم:
_ ملیسا جان بی زحمت اف شو تا... .
سریع گفت:
_ آها اوکی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #18
دستم سمت ضبط رفت یکم جلو عقبش کردم وبه اهنگ مورد نظرم رسیدم و همه سکوت کردیم و خواننده شروع کرد به خوندن:
_ این‌جا کسی هم سن درد من نیست
تنها ترین ساکن رو این شهرم
احساسمو هیچ کی نمی‌فهمه
من خیلی وقته
با این آدما قهرم
حتی اگه دنیا باهام بد شه
تنهایمو تنها نمی‌ذارم
غرق خودمو حال بدم میشم
روی شونه‌هام
بغضمو می‌بارم
امروزه من تقصیره دیروزه
فردا چه بی‌تقصیر می‌سوزه
سهم من از آسمون شاید اگر با رعد وبرق بوده
این همه تکرار وتکراری شدن نتیجه بیهوده
بااین که این روزای سخت منو پر از غم می‌کنه
من گریه‌هامو دوست دارم
چون
سبکم می‌کنه
امروزه من
تقصیره دیروزه
فردا چه بی تقصیر می‌سوزه... .
(بی‌تقصیر _ امیرامین )
از فاز اهنگ اومدم بیرون و صدای عرعر و فین کردن نفس و ملیسا متعجبم کرد، برگشتم سمتشون نگام بهشون افتاد که منو داشتن نگاه می‌کردن و گریه می‌کردن با مخلفات فین فین
اومدم بگم چتونه حس کردم صورتم نمناکه تو آیینه ماشین نگاه کردم به خودم که صورتم خیس اشک بود، آره؟
آره! باز من گریه کردم منی که عهد کرده بودم دیگه گریه نکنم حتی یه قطره ولی حالا هرسری بااین آهنگ رفتم توگذشته کنار آدمی ک دیگه... .
سریع اشکام پاک کردم وبرگشتم سمتشون با لبخند گفتم:
_ عه آجیایی گورباگورای عزیزم آبغوره‌هاتون جمع کنید بینم.
نفس یهو همچین دماغش کشید بالا که منو ملیسا حالت اوق گرفتیم ادای بالا اوردن در اوردیم که ملیسا تو دماغی گفت:
_ چندش کثیف!
نفس نیشش باز کرد دست دماغیش سمتم گرفت گفت:
_ آشتی آجی!
قیافمو کج کردم واسش جای اینکه بهش دست بدم دستمال گذاشتم تو دستش نیشم عین خودش باز کردم گفتم:
_ آشتی جیگر!
حالا انگار مثلاً ما قهر بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #19
بعد سه تایی خندیدیم دوباره ادامه راه رفتیم ولی بایه آهنگ شاد دیگه عین خل وچلا انگل بازی درمی‌آوردیم.
هرکی مارو می‌دید فکر می‌کردچندتختمون کمه بعد از نیم ساعت رسیدیم. صدام کوچه بازاری کردم گفتم:
_ نفله ها بریزید پایین
پاتوقمون تو بام لند بود.
رفتیم قسمت کافه‌اش که همیشه ولو بودیم اونجا. همین که تو رفتیم از راه دور یه اسب هلندی رو دیدیم که میاد سمتمون همین که رسید بهمون گفت:
_ وای سلام عشقای من اومدین چقدر دلم براتون تنگ شده بود!
نفس عین انگولاییا پرید بغلش گفت:
_ وای رهایی جونم چقدم دلم برات گشاد شده بود نه یعنی تنگ شده بود!
منو ملیسا از خنده سوتی نفس درحال غش کردن بودیم.
ازخنده دیگه اشک از چشمام می‌اومد به هن هن افتاده بودم بعد از پنج دقیقه خندیدن ابراز دل گشادی به قول نفس رفتیم سمت میز همیشگیمون که رها برگشت سمتم‌گفت:
_ حنانه کجایی دختر ؟! حالا این دوتا دردسترسن ولی تو کم پیدا شدیا!
درحالی که میشستم گفتم:
_ والا عزیزدلم مشغولم گرفتاری دارم.
ملیسا یهو نیشش باز کردگفت:
_ رها زر میزنه ها همیشه خدا بیکاره خالی‌ می‌بنده!
رها رو چهارسال پیش باهاش آشنا شدیم عین خودمون یه اسکل به تمام معناس و با شوهرش این کافه جیگر وخوشمل ومی‌گردونن رها درحال خندیدن به حرفای نفس که معلوم نبود چی زیرگوشش وز وز میکنه گفت:
_ حنا جون، نگفتی خبراییه؟!
بیا این نفس باز زرت وزورت کرد حتما، یه چشم غره به نفس رفتم گفتم:
_ هرچی نفس گفته دروغه ها بابا خبری نی بعدشم این ملی خر کم اورده این گفته وگرنه من همیشه سرم شلوغه.
دیگه سه تایی با شیطنت نگام می‌کردن که شبیه خرشرک نگاشون کردم که پوکیدن از خنده داشتن رومیزی وبامیز می‌خوردن از خنده دیوثا رو نگاه کنا اداشون در اوردم گفتم:
_ خیل خب کم تر عرعر کنید رهایی برخیز این چیزتون صدا کن بیاد من گشنمه.
ملیساگفت:
_ خیکی کارد بخوره تو اون شیکمت.
با نیش باز گفتم:
_ ببند ملی جونز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #20
اییش بیشعورا به شیمک ناز من گیر میدن
انگارخودشون اندازه یه خرنمی‌خورن نمی‌فهمن من بدنم نیاز داره.
بی ادب نگاه کن چند روزه ولش کردم برا خودش داره به آدمای خراب می‌پیونده.
رها از دور یه حرکت زدبادستش که گارسونشون اومدگفت:
_ میلاد سفارش خانوماروبگیر.
همچین میگه خانوما انگار مردیم یا خیلی بزرگیم
بخدا یه مؤنث بودنم شک کردم
رفتم خونه یه چک کنم ببینم مونثم یامذکر
والا!
بوخودا راس میگم شما جای من بودید شک نمی‌کردین یهویکی بالحن بسی جدی بگه خانوما.
ملیسا ونفس قهوه ونسکافه با کیک شکلاتی سفارش دادن
به من رسید یه نگاه به منو کردم نیشم واسش باز کردم گفتم:
_ میلاد جون بنویس، بستنی شکلاتی، قهوه تلخ باکیک کاکائویی خیس، شیک توتفرنگی دیگه همینا آها یه شکلات داغم می‌خوام.
سرم که بلند کردم با چشمای ورقلمبیدشون مواجه شدم؛ نفس حلقش بست باصدا اب دهش قورت دادگفت:
_ خدایی حنا تنها این همه رو می‌خوایی کوفت کنی اون معدت چه گناهی کرده؟
اییش باز گیردادنا چشم غره رفتم بهش و گفتم:
_ نفس هوا شش ماهی آبشش ریه اکسیژن ببند حلقو تا نبستم، من بدنم نیاز داره زرنزنید که.
شیطانی خندیدم واسشون که نیششون بازکردن
که رها گفت:
_ میلاد جان منم همون همیشگی.
گارسون تا کمر تاتوحلقمون دولاشدگفت:
_ چشم خانم بااجازه!
رفتی صندلی رم پشت سرت ببر.
رها: خیلی خوش اومدین دلم براتون تنگ شده بود!
ملیسا با ذوق فراون اتگاربه خرتیتاب دادی گفت:
_ وای استقلال جونم نه یعنی راه نه نه آزاد اه یعنی چیزه رها جونم
منو نفس ولو شده بودیم روصندلیامون از خنده
از دماغ و دهن رها آتیش میزد بیرون چون خیلی بدش می‌اومد اسمش این جوری بگن
ملیساهم سرخ شده بود معلوم بود کرمش ریخته الان آماده باش فراربود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا