- نویسنده موضوع
- #11
ملیسا نگران اومد سمتم دستش رو پیشونیم گذاشت گفت:
_ نه تبم که نداری نفس به نظرت چش شده؟!
نفسم اومد این سمتم نگرانتر از ملیسا نگام کرد، واینا چشونه گفت:
_ ملی فکرکنم حنامون داره ازدست میره
حرصی زدمشون کنار گفتم:
_ ایش ولم کنید چتونه
ملیسا شبیه متفکرا کرد قیافش و گفت:
_ حنا ازمابه تو نصیحت مراقب باش
هن؟ جریان چیه اوف گیج شدم کلافه نگاشون کردم گفتم:
_ روانیا عین آدم بگین ببینم جریان چیه نصیحت چی کشک چی؟
نفس چشم غره خفنی رفت واسم گفت:
_ وقتی اومدم نصیحت و باکشک کردم تو...
ملیسا یهو پرید وسط گفت
ملیسا: هو بگیر جلوشو.
بعد برگشت سمت من و ادامه حرفش گفت:
_ حنا یکم مخت راه بنداز بفهم چیومیگیم
این که گفت منو برد یه جای دور برد به گذشته هایی که مثل قهوه تلخ و شیرین بود...
***
خسته وکوفته از دانشکده زدم بیرون ازشانس خرابم بارون میومد، ماشینمم نیاورده بودم تو خیابون یه ماشینم پرنمیزد چه برسه به اتوبوس؛
همین که اومدن برگردم برم تو دانشکده یه احمقی با سرعت بالا از بغلم رد شد وکل هیکلم با آب وگِل یکی کرد عصبانی داد زدم گفتم:
_ هوی وحشی چشات باز کن عین آدم برون اصلاً کی به تو بوزینه گواهینامه داده مرتیکه قرمساق
همین جوری به عادت همیشگی که عصبی میشدم چشمام بسته بودم چرت وپرت تحویل میدادم که باصدای اِهم اِهم کسی دومتر شوت شدم هوا گارد گرفتم و چشمام آروم باز کردم که توی سیاهی شب دوتا تیله گم شدم یا ددم ننم هی این چه چشمایی داره همچین با دهن باز داشتم نگاش میکردم که بایه حالت قشنگ اول حلق من که اندازه تونل وحشت بازمونده بود بست و یه چشمک شیطون زدوگفت:
_ مگس نره کوچولو
بااین حرفش از شک چشماش بیرون اومدم و یه اخمکردم کردم و باحرص گفتم:
_ اولاً کوچولو عمته دوماند چخه فاصله اسلامی رو رعایت کن
اومدم سوماند رو بگم که نزدیک تر شد...
_ نه تبم که نداری نفس به نظرت چش شده؟!
نفسم اومد این سمتم نگرانتر از ملیسا نگام کرد، واینا چشونه گفت:
_ ملی فکرکنم حنامون داره ازدست میره
حرصی زدمشون کنار گفتم:
_ ایش ولم کنید چتونه
ملیسا شبیه متفکرا کرد قیافش و گفت:
_ حنا ازمابه تو نصیحت مراقب باش
هن؟ جریان چیه اوف گیج شدم کلافه نگاشون کردم گفتم:
_ روانیا عین آدم بگین ببینم جریان چیه نصیحت چی کشک چی؟
نفس چشم غره خفنی رفت واسم گفت:
_ وقتی اومدم نصیحت و باکشک کردم تو...
ملیسا یهو پرید وسط گفت
ملیسا: هو بگیر جلوشو.
بعد برگشت سمت من و ادامه حرفش گفت:
_ حنا یکم مخت راه بنداز بفهم چیومیگیم
این که گفت منو برد یه جای دور برد به گذشته هایی که مثل قهوه تلخ و شیرین بود...
***
خسته وکوفته از دانشکده زدم بیرون ازشانس خرابم بارون میومد، ماشینمم نیاورده بودم تو خیابون یه ماشینم پرنمیزد چه برسه به اتوبوس؛
همین که اومدن برگردم برم تو دانشکده یه احمقی با سرعت بالا از بغلم رد شد وکل هیکلم با آب وگِل یکی کرد عصبانی داد زدم گفتم:
_ هوی وحشی چشات باز کن عین آدم برون اصلاً کی به تو بوزینه گواهینامه داده مرتیکه قرمساق
همین جوری به عادت همیشگی که عصبی میشدم چشمام بسته بودم چرت وپرت تحویل میدادم که باصدای اِهم اِهم کسی دومتر شوت شدم هوا گارد گرفتم و چشمام آروم باز کردم که توی سیاهی شب دوتا تیله گم شدم یا ددم ننم هی این چه چشمایی داره همچین با دهن باز داشتم نگاش میکردم که بایه حالت قشنگ اول حلق من که اندازه تونل وحشت بازمونده بود بست و یه چشمک شیطون زدوگفت:
_ مگس نره کوچولو
بااین حرفش از شک چشماش بیرون اومدم و یه اخمکردم کردم و باحرص گفتم:
_ اولاً کوچولو عمته دوماند چخه فاصله اسلامی رو رعایت کن
اومدم سوماند رو بگم که نزدیک تر شد...
آخرین ویرایش توسط مدیر: