رمان

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
🔹کد رمان: 115🔹
نام رمان: گلی در گرداب
نام نویسنده: ملکه آرامش ملکه آرامش
ژانر:
تخیلی، عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: neda aliari neda aliari
خلاصه:
یه دختر تا حدودی معمولی مثل من و شما که با یه اتفاق تصادفی مسیر زندگیش به کلی عوض میشه. چرا تا حدودی معمولی؟ چه اتفاقی افتاده؟ آیا این اتفاق واقعا تصادفی بوده؟ با عوض شدن مسیر زندگیش اینده ای که در انتظارشه تاریکه یا روشن؟!
 

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
بسم الله الرحمن الرحیم​
شروع پارت گذاری:
پنجشنبه ۱۴۰۰۱/۱۱/۲۸، ۹:۴۷ دقیقه صبح
شروع نوشتن (از قبل نوشته بودم تو دفتر ولی جایی منتشر نکردم):
چهارشنبه ۱۳۹۹/۱۱/۱ ۱۷:۴۵
مقدمه:
گلی بودم در باغچه‌ی قلبت
و تو خارم بودی!
هر کس که قصد چیدنم را داشت؛
تو زخمی‌اش می‌کردی و نمی‌گذاشتی!
چه شد؟! هنگامی که آن کودک آمد و مرا چید کجا بودی؟!
انگار کودک فکر همه جا را کرده بود!
اول تو را از میان برداشت؛
بعد گلت را چید و پر پر کرد!
***
متمرکز شدم، چشمانم به صفحه مانیتور دوخته شده بود و انگشتانم روی کیبورد می‌لغزیدند.
صدای آرام کلیدها، همچون ضرباهنگی آرام‌بخش در فضای اتاق، به گوش می‌رسید.
شروع کردم به تایپ کردن:
ـ اسمت مطهره‌ست، متولد شانزده آبان هزار و سیصد و هفتاد و چهار هستی؛ سه تا بچه هستید؛ تو بچه اول هستی و یه بردار کوچیک‌تر از خودت داری؛ اسم مامانت هدیه هست؛ خانه‌داره، اسم پدرت محمد هست کارخونه‌داره.

پیام را فرستادم و نفس عمیقی کشیدم. لحظاتی به صفحه خیره ماندم؛ منتظر واکنش او بودم؛ سکوت فضا سنگینی می‌کرد، تنها صدای منبع نور لپ‌تاپ که کم‌کم داغ میشد؛ فضای اتاق را پر کرده بود.
به‌محض آن‌که چشمش به نوشته‌ها افتاد؛ صفحه چت جان گرفت و بی‌درنگ شروع به تایپ کرد:
ـ وای باورم نمیشه! تو جادوگری؟ چه جوری فهمیدی؟!
ـ جادوگر نیستم فقط می‌تونم ذهن آدم‌ها رو بخونم؛ همین!
ـ من ازت می‌ترسم.

همان حکایت همیشگی تکرار شد؛ هر بار که کسی از این توانایی‌ام باخبر می‌شود؛ ترس عمیقی در چهره‌اش می‌نشیند، چشمانشان دچار تردید و هراس می‌شود و تنها کاری که می‌کنند، بلاک‌کردن است.
برای امتحان هم که شده، یک شکلک «پوکر» برایش فرستادم، تا ببینم این‌بار نیز همان سرنوشت تکرار خواهد شد یا نه.
ـ چرا پوکر میدی؟! درسته یه ذره ازت می‌ترسم؛ ولی دلم می‌خواد باهات دوست بشم؛ حالا خودت رو معرفی کن.

پایان پیام، یک استیکر لبخند گرم و صمیمانه ضمیمه شده بود.
تعجبم از حد گذشت؛ تا به حال سابقه نداشت کسی پس از فهمیدن رازم، بخواهد همچنان در کنارم بماند.
چشمانم را بستم و به خودم گفتم، من بر این باورم که صداقت، پایه‌ی هر رابطه‌ای‌ست، آن‌چه پنهان بماند، دیری نخواهد پایید که به دیوار بلند بی‌اعتمادی بدل شود.
ـ چرا سین می‌کنی ولی جواب نمیدی؟!
ـ تعجب کردم؛ من برم دیگه وقتی ذهن کسی رو می‌خونم سردرد میشم، حالم خوب نیست.
ـ چه جالب! باشه برو.

لپ‌تاپ را خاموش کردم، صدای قطع شدن سیستم و تاریکی صفحه لحظه‌ای فضا را محو کرد.
به آرامی از پشت میز بلند شدم؛ پاهایم را کشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
چراغ‌های سفیدِ مهتابی، فضای آشپزخانه را سرد و کمی بی‌روح کرده بودند؛ در کابینت را باز کردم و قرص استامینوفن را برداشتم.
جرعه‌ای آب از لیوان برداشتم، قرص را در دهان گذاشتم و با آرامش نوشیدم.
صدای آرام آب که به گلوی خشکیده‌ام می‌ریخت، حس تسکین بخشی ایجاد کرد.
سپس قدم‌هایم را به سمت اتاق بازگرداندم، نور مهتاب از پنجره روی دیوار می‌افتاد و فضایی خیال‌انگیز ایجاد کرده بود.
در سکوت و آرامش شب، چشمانم را بستم و تن به خواب سپردم.

ساعتی بعد، صدای زنگ موبایل ناگهانی و تیز بود که خواب را از چشمانم ربود، گوشی روی میز کنار تخت به لرزش درآمد.
بی‌آن‌که نگاهی به صفحه بیندازم؛ تماس را پاسخ دادم:
ـ بفرمایید؟
ـ سلام، خوبی، باز کی پارچه قرمز جلوت گرفته؟

با شنیدن صدایش، ناگهان جیغی از ته دل کشیدم، و با فریاد پاسخ دادم:
ـ گاومیش خودتی الاغ.
صدایش در گوشی با خنده‌ای همراه بود:
ـ آخر نفهمیدم گاومیشم یا الاغ!
دوباره جیغی کشیدم و گفتم:
ـ چکار داری نفله؟
باز هم خندید و گفت:
ـ تو هنوز یاد نگرفتی مثل یه دختر با شخصیت و با ادب حرف بزنی؟ بیچاره شوهرت از دستت چی می‌کشه.
ـ هر وقت تو یاد گرفتی منم یاد می‌گیرم؛ در ضمن از خداش هم باشه.
ـ تسلیم، من کم آوردم؛ زنگ زدم بگم پایه‌ای بریم خرید؟
ـ اوکی میام دنبالت.

تماس را بی‌هیچ خداحافظی‌ای قطع کردم؛ این، عادتی قدیمی‌ست که همیشه مرا همراهی می‌کند.
مائده، خواهر نامزدم بود و صمیمیتی وصف‌ناپذیر میان‌مان برقرار بود.
تنها یک سال از من کوچک‌تر بود؛ ماهان بیست‌وپنج سال داشت؛ من بیست و مائده نوزده ساله بود.

به‌سوی روشویی رفتم؛ دستانم را زیر آب خنک گرفتم و به آرامی شستم.
قطرات آب که روی پوست صورتم می‌لغزیدند، حس تازگی و خنکی را منتقل می‌کردند.
صورتم را با حوله‌ای نرم و لطیف خشک کردم؛ صدای خش‌خش حوله در فضای کوچک حمام پیچید.
سپس به اتاق برگشتم؛ هوای خنک اتاق تنفسی تازه برایم بود.
از درون کمد، مانتویی به رنگ صورتی و مشکی، به سبک خفاشی، بیرون آوردم.
پارچه لطیف و سبک مانتو هنگام لمس، نرم و خوش‌آیند بود.
نیمی از آن از بالا تا کمر به رنگ صورتی روشن و ملایم بود و از کمر به پایین، آستین‌ها به همان رنگ صورتی تا مچ دست‌ها ادامه داشتند.
مانتو جلو باز بود و آن را با ساپورتی مشکی و شالی هم‌رنگ ست کردم.

کیف مشکیم را نیز از کمد برداشتم، چرم نرم و مات آن حس سنگینی و در عین حال زیبایی به دستم می‌داد.
به سمت میز آرایش رفتم؛ در نور ملایم اتاق، رژ صورتی را روی لب‌هایم کشیدم؛ رنگی که به صورت‌ام روح تازه‌ای می‌بخشید.
ریمل را برداشتم و مژه‌های پرپشتم را با دقت آرایش کردم؛ هر مژه زیر نور کم‌سوی اتاق جلوه‌ای خاص داشت.

به سمت جاکفشی رفتم؛ کفش‌های مشکیم را پوشیدم، صدای لطیف پاشنه‌های کفش روی کفپوش چوبی به گوش می‌رسید.
از خانه بیرون زدم، هوای تازه عصرگاهی صورتم را نوازش می‌داد.
سوار خودروی ۲۰۶ مشکیم شدم؛ صدای موتور آرام و مداوم خودرو فضای اطراف را پر کرد.
به سوی خانه‌ی مادرشوهرم به راه افتادم؛خیابان‌ها با نور چراغ‌های زرد و گرم تزئین شده بودند.

وقتی رسیدم؛ از ماشین پیاده شدم؛ قدم‌هایم نرم و سبک روی آسفالت بود.
زنگ آیفون را زدم، صدای آرام و مهربان مرضیه‌خانم، مادرشوهرم، از بلندگو به گوشم رسید:
ـ بله؟
ـ منم مادرجون، هلیا.

با شنیدن صدایم، در را باز کرد، لبخندی گرم بر لب داشت.
وارد حیاط شدم؛ حیاطی وسیع که درختان سبز و تنومندش سایه‌هایی دل‌انگیز بر زمین پهن کرده بودند.
گل‌های رنگارنگ و معطری که در نسیم ملایم عصرگاهی به آرامی تکان می‌خوردند؛ فضای حیاط را زنده و روح‌دار کرده بودند.
هوای خنک و لطیف عصر، همراه با صدای دوردست پرندگان، حال و هوایی آرام و دل‌نشین به آنجا بخشیده بود... .
 

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
از در ورودی که وارد حیاط میشی دو طرف درخت‌های بید مجنون بود وسط یه راه سنگی به طرف ساختمان؛ رسیدم به در و در رو باز کردم؛ وارد خونه شدم که دیدم مادر جون به سمتم اومد و من رو با مهربونی به آغوش کشید.
_ سلام دخترم؛ خوش اومدی عزیزم.
_ سلام مادر جون؛ ممنون؛ مائده هنوز حاظر نشده؟!
_ هنوز نه؛ تو برو رو مبل بشین برات اب پرتقال بیارم هوا گرمه یه کم خنک بشی.
_ نه مادر جون زحمت نکشید.
با هم به سمت مبل‌های سلطنتی که توی حال بود رفتیم و نشستیم؛ مشغول صحبت بودیم که بالاخره مائده خانم افتخار دادند و تشریف فرما شدند؛ مائده تا رسید به ما با لحن شوخی گفت:
_ سلام بر زن‌داداش خل و چلم.
تا خواستم جوابش رو بدم مادر جون با خجالت گفت:
_ عه، این چه حرفیه خل و چل تویی نه هلیا جان؛ شرمنده دخترم به دل نگیر.
با خنده جواب دادم:
_ ناراحت نشدم مادر جون شما هم خودتون رو ناراحت نکنید لطفا.
با مائده از مادر جون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم؛ با حرص و عصبانیت ساختگی گفتم:
_ که من خل و چلم؛ آره؟
با خنده جواب داد:
_ آره.
_ تو رو باید ادبت کنم.
مائده خندید و بدون هیچ حرفی صدای ضبط رو زیاد کرد؛ آهنگ به تو شک ندارم امید نیکویی درحال پخش بود:
«به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی
واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
تویی که ستاره تو چشمات قشنگه، تویی که نگاهت هنوزم یه رنگه به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی... ‌.
واسم بهترینی، سراپا غروری، همیشه تو خوبی، تو چه باشکوهی ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بذار دستات و توی دستام بگیرم، چشام رو ببندم بگم بهترینم ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بذار دستات و توی دستام بگیرم، چشام رو ببندم بگم بهترینم.
هوای دله من بهاریه با تو، ازم برنداری یه لحظه نگات و عزیزم یه لبخنده نازت می‌ارزه، به هرچی که دارم به هرچی که دیدم چی می‌شد؟ که هرگز دیگه نازنینم، به جز تو، تو دنیا کسی رو نبینم.
به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی
واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
تویی که ستاره تو چشم‌هات قشنگه، تویی که نگاهت هنوزم یه رنگه
به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی
واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
واسم بهترینی، سراپا غروری، همیشه تو خوبی، تو چه باشکوهی ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بذار دستات و توی دستام بگیرم، چشام رو ببندم بگم بهترینم ببین آسمون رو ستاره می‌باره
، حالا که همه روزگار با ما یاره، بذار دستات و توی دستام بگیرم، چشام رو ببندم بگم بهترینم»
 

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
به پاساژ مورد نظر رسیدیم؛ از ماشین پیاده شدیم و به سمت مغازه‌ها حرکت کردیم؛ رو به مائده پرسیدم:
- چیز خاصی هم مدنظرت هست؟
با خباثت جواب داد: نه؛ می‌گردیم هرچی چشمم رو گرفت می‌خریم.
بی‌حوصله و‌ بدون حرف اضافه‌ای به سمت مغازه‌ی مانتو فروشی رفتیم؛ فروشنده یه خانم میان‌سال بامزه بود که آدم از حرف زدن باهاش سیر نمیشه.
- سلام دخترای گلم؛ خوش اومدید عزیزان من.
مائده سریع‌تر از من جواب داد: سلام ممنون مادرجون.
من هم گفتم: سلام مرسی خاله جون.
خوشم نمیاد به کسی جز مادر خودم و ماهان مادر بگم به بقیه خاله می‌گم؛ نگاهی به مانتوها انداختم؛ یه مانتوی ساده که آستین‌هاش پفی بود و دور کمرش چین می‌خورد چشمم رو گرفت؛ رو به فروشنده گفتم:
- لطفا از این مانتو رنگ سفیدش رو سایز من بیارید.
مائده با شوخ‌طبعی همیشگیش گفت: اومدیم من خرید کنم یا تو؟
با خنده جواب دادم: این همه راه اومدم منم یه چیزی بخرم دیگه.
فروشنده مانتو رو آورد و فرصت حرف زدن رو از مائده گرفت؛ به سمت اتاق پرو رفتم و پوشیدمش؛ خیلی بهم می‌اومد؛ در اتاق پرو رو باز کردم که مائده با دیدنم سوتی کشید و با خنده «جون» کش‌داری گفت که فروشنده رو هم به خنده انداخت؛ با خنده «کوفتی» گفتم و در اتاق رو بستم و مانتو رو در آوردم. به سمت فروشنده رفتم و قیمت رو پرسیدم که جواب داد:
- ۵۰۰ تومن.
تا خواستم اعتراضی کنم و چونه بزنم مائده گفت: حساب کردم.
با اعتراض گفتم:
- خودم حساب می‌کردم نمیشه هر دفعه که باهم میایم خرید تو حساب کنی که.
مائده با جدیت جواب داد: جیب من و تو‌ نداره که ما باهم یک خانواده هستیم.
لبخند تلخی زدم که ادامه داد: چیزی چشمم رو نگرفت بریم مغازه‌های بعدی.
«باشه‌‌ی» آرومی گفتم و بی‌حرف باهم به مغازه‌های بعدی رفتیم؛ بعد از خریدن مانتو و شلوار و کیف و کفش و روسری به سمت ماشین حرکت کردیم؛ مائده به پیشونیش کوبید و گفت:
- یادم رفت بهت بگم شام خونه ما دعوتی.
همون‌طور که حواسم به رانندگیم بود جواب دادم:
- من که همین دیشب اونجا بودم نمیشه که هرشب اونجا باشم که.
مائده شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من نمی‌دونم مامان دعوتت کرده می‌تونی نیا.
خنده‌ای کردم و بی‌حرف به سمت خونه مادر جون حرکت کردم؛ وارد خونه شدیم که دیدم ماهان هم از سرکار اومده؛ با عشق بهش خیره شدم که... .
 

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
با ورود به خانه، احساس گرما و صمیمیت فضای خانواده به من دست داد. بوی خوش غذای پخته شده در آشپزخانه، حس آرامش و راحتی را در وجودم زنده می‌کرد. ماهان با لبخند به سمت ما آمد و با دیدن من، چهره‌اش روشن‌تر شد.
او با صدای شاداب و لبخند همیشگی‌اش که آرامش را به من ترزیق می‌کرد گف:
- سلام، دخترهای خوشگل! چه خبر؟
مائده با لحن شوخ همیشگی‌اش درحالی که کیسه‌های خرید در دستانش بود و خستگی از سر و رویش می‌بارید پاسخ داد:
- سلام، برادر عزیز! بجای احوال‌پرسی بیا کسیه‌های خرید رو بگیر دستم شکست.
ماهان درحالی‌که چشمانش برق می‌زد به سمت ما آمد و درحالی‌که کیسه‌های خرید را از دست‌مان می‌گرفت با لحنی خندان و پر شیطنت گفت:
- حداقل یه یادگاری هم برای من می‌گرفتین خسیس‌ها.
بدون این‌که جواب او را بدهیم به سمت آشپزخانه رفتیم. مرضیه خانم، مادرشوهرم، با لبخند به ما نگاه می‌کرد و بوی خوش پلویی که روی اجاق بود، فضا را پر کرده بود. او با محبت درحالی‌که داشت میز را می‌چید گفت:
- بچه‌ها، شام آماده‌ست! بیاید بشینید تا غذا رو بکشم.
پس از صرف شام، احساس سبکی و شادی در قلبم بود. مائده پیشنهاد کرد که یک بازی کنیم؛ بازی‌ای که همگی به شدت به آن علاقه داشتیم و همیشه پر از خنده و شوخی بود.
بازی شروع شد و فضای اتاق پر از شادی و خنده بود. بازی ادامه داشت و فضای اتاق پر از شادی و خنده بود. ما دور هم نشسته بودیم و هر کس چالش‌های خنده‌دار را اجرا می‌کرد. مائده با انرژی خاصی در حال تقلید از یک شخصیت معروف بود و همه با صدای بلند می‌خندیدند. ماهان نیز با شوخی‌هایش فضای شاداب‌تری به جمع اضافه کرده بود. اما در دل من، سایه‌ای از غم و نگرانی وجود داشت. حس عجیبی در وجودم شکل گرفته بود که نمی‌توانستم نادیده‌اش بگیرم.
در اوج بازی، ناگهان زنگ در به صدا درآمد و سکوتی ناگهانی فضای اتاق را پر کرد. همه به سمت در نگاه کردند و کنجکاوی در چشمانشان نمایان شد. با خودم فکر کردم: چه کسی ممکن است در این زمان بیاید؟ ماهان به سمت در رفت و در را باز کرد. در آن لحظه، نوری از بیرون به داخل تابید و یک پاکت سفیدی روی زمین افتاده بود. او به سمت ما برگشت، دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:
- هلیا! این برای توست!
من با احتیاط پاکت را در حالی‌که دست‌هایم می‌لرزید گرفتم و در سکوت به آن نگاه کردم. قلبم به تندی می‌زد و احساس دلهره‌ای در وجودم شکل گرفت. پاکت بدون آدرس و نام فرستنده بود احساس می‌کردم که این نامه به طرز عجیبی با حس عمیق‌تری از واقعیت مرتبط است؛ اما در آن لحظه، تصمیم گرفتم که آن را در کیفم بگذارم و به خانه بروم.

بعد از چند ساعت بازی و خوش‌گذرانی، وقتی به خانه برگشتم، به اتاقم رفتم و در را بستم. در آنجا، در سکوت و تاریکی اتاق، حس کنجکاوی و نگرانی به اوج خود رسید. کیفم را باز کردم و پاکت را بیرون آوردم. با تردید آن را باز کردم و نامه‌ای درونش پیدا کردم که با خطی زیبا و مرموز نوشته شده بود:

- به هلیا،
زندگی‌ات در آستانه‌ی تغییرات بزرگی است. شاید الان متوجه نشوی، اما این تغییرات می‌توانند سرنوشت تو را به کلی دگرگون کنند. مراقب افرادی که به زندگی‌ات وارد می‌شوند باش، آن‌ها ممکن است دوستت نداشته باشند. در دنیای تاریک و خطرناک، هر انتخابی می‌تواند تو را به سمت مسیرهای مختلفی هدایت کند. به یاد داشته باش، همیشه در سایه‌ها، نور امیدی وجود دارد.

با آرزوی موفقیت، یک دوست ناشناس.


احساس عجیبی در درونم شکل گرفت. کلمات مانند سایه‌هایی مرموز در ذهنم چرخیدند و هر یک بار دیگر به چشمم می‌آمدند. این نامه پر از ابهام و راز بود. احساس می‌کردم که چیزی بزرگتر از آنچه که تصور می‌کردم در حال شکل‌گیری است. در آن لحظه، تصمیم گرفتم که این راز را برای خودم نگه‌دارم و به هیچ‌کس چیزی نگویم. دنیای جدیدی در پیش بود و من باید آماده می‌شدم. در حالی که افکارم در هم تنیده شده بودند، به این فکر کردم که آیا واقعاً باید به این هشدارها توجه کنم یا نه.
 

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #6
شب بود و باران نرم و ملایم بر روی پنجره می‌بارید. من در اتاق نشسته بودم و به نامه‌ای که چند روز پیش به دستم رسیده بود، خیره شده بودم. کلماتش «مراقب افرادی که به زندگی‌ات وارد می‌شوند باش»، مثل سایه‌ای بر ذهنم سنگینی می‌کرد. این جمله به شدت من را نگران کرده بود و احساس می‌کردم که در دنیای اطرافم، چیزی در حال تغییر است.

ماهانی که من می‌شناختم، مردی با چشمان تیز و موهای مشکی‌اش، همیشه پشتیبان و حامی‌ام بود. او با لبخندی آرامش‌بخش، هر بار که در کنارم بود، حس امنیت و اعتماد را به من می‌داد. اما حالا، با این نامه، احساس می‌کردم که باید نسبت به او و اطرافم بیشتر محتاط باشم. آیا ممکن بود در دل این دوستی‌ها، رازهایی پنهان باشد؟

در کافه‌ای که معمولاً با ماهان و مائده می‌رفتیم، همه چیز به نظر عادی می‌رسید. دیوارهای آجری و نور ملایم چراغ‌ها، همیشه حس خوبی به من می‌داد. مائده، با موهای خرمایی و چهره‌ای پر از انرژی، در گوشه‌ای نشسته و با شور و شوق درباره‌ی آخرین پروژه‌هایش صحبت می‌کرد. ماهان هم در کنارش نشسته بود و با دقت به صحبت‌های او گوش می‌داد.
مائده با لبخند و با چشمانی که من را به سمت خود دعوت می‌کرد گفت:
- هلیا! بیا و به ما بپیوند!
به آن‌ها نزدیک شدم و با لبخند سلام کردم. هر دو به من نگاه کردند و من حس کردم که در این لحظه، هیچ چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. اما در دل من، یک حس عمیق و ناامنی وجود داشت. گاهی اوقات، در چشمان ماهان، نوری را می‌دیدم که نشان از نگرانی‌اش داشت. اما هر بار که از او می‌پرسیدم، او به آرامی می‌خندید و می‌گفت که همه چیز خوب است.

اما آن شب، هنگامی که به خانه برگشتم، باز هم یاد آن نامه و کلماتش من را آزار می‌داد. درخت بزرگ حیاط، با شاخه‌هایش که به آرامی در باد می‌رقصید، تبدیل به یک شاهد خاموش از رازها و دغدغه‌های من شده بود. در دل تاریکی، احساس می‌کردم که باید به ماهان نزدیک شوم و از او بپرسم که آیا چیزی در دلش وجود دارد که از من پنهان کرده باشد.

در همین حین، صدای زنگ موبایلم به گوشم رسید. پیامکی از شماره‌ای ناشناس دریافت کرده بودم:

- «هلیا، مراقب باش. چیزی در حال نزدیک شدن است.»

قلبم به شدت می‌زد. این چه کسی بود و چرا این پیام را برای من فرستاده بود؟ آیا ارتباطی با ماهان و مائده داشت؟ احساس می‌کردم در دنیای تاریکی غرق شده‌ام.

چند روز بعد، در حالی که در کافه نشسته بودم، متوجه شدم که ماهان و مائده مشغول صحبت هستند. ماهان با صدای آرامش‌بخش و کلمات دلگرم‌کننده‌اش، مائده را می‌خنداند. من به آن‌ها نگاه می‌کردم و حس می‌کردم که در این لحظه، هیچ چیزی نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. اما در دل من، هنوز هم سؤالاتی بی‌پاسخ وجود داشت.

سعی کردم خودم را مشغول کنم و به صحبت‌های آن‌ها گوش دهم. ناگهان متوجه شدم که ماهان با دقت به مائده نگاه می‌کند و در چهره‌اش ترکیبی از نگرانی و محبت وجود دارد. این تغییر در رفتار او مرا به فکر فرو برد. آیا او درگیر چیزی است که نمی‌خواهد با من درمیان بگذارد؟

حس کنجکاوی و نگرانی در دل من می‌جوشید. در آن لحظه، تصمیم گرفتم که باید به ماهان نزدیک شوم و از او بپرسم که آیا چیزی در دلش دارد که نگرانش کرده است. اما در عین حال، می‌دانستم که باید به او اعتماد کنم. او همیشه حامی من بوده و نمی‌خواستم به او شک کنم.

به خانه برگشتم و در زیر درخت بزرگ حیاط نشستم. باران به آرامی می‌بارید و احساس می‌کردم که باید حقیقت را پیدا کنم. در دل تاریکی، حس می‌کردم که داستانی بزرگ در حال شکل‌گیری است و باید به هر قیمتی شده حقیقت را کشف کنم. آیا ماهان و مائده می‌دانستند که چه چیزی در حال نزدیک شدن است؟ آیا من تنها کسی هستم که در این تاریکی گم شده‌ام؟

نمی‌دانستم چه باید بکنم، اما می‌دانستم که باید با شجاعت به سمت حقیقت بروم. در دل شب، در سایه درخت، تصمیم گرفتم که به ماهان نزدیک شوم و از او بپرسم که آیا چیزی وجود دارد که من از آن بی‌خبرم. به امید آنکه با هم، این رازها را کشف کنیم و از این تاریکی بیرون بیاییم.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا