رمان

Miss.Mohebi

1,976
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تیم کپیست
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
vip انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
608
مدال‌ها
16
سن
18
وب سایت
patoghroman.xyz
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
🔹️کد رمان: 115🔹️
نام رمان: گلی در گرداب
نام نویسنده: Miss.Taji Mahdiye
ژانر: تخیلی، عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: ریحانه
خلاصه:
یه دختر تا حدودی معمولی مثل من و شما که با یه اتفاق تصادفی مسیر زندگیش به کلی عوض میشه. چرا تا حدودی معمولی؟ چه اتفاقی افتاده؟ آیا این اتفاق واقعا تصادفی بوده؟ با عوض شدن مسیر زندگیش اینده ای که در انتظارشه تاریکه یا روشن؟!
 

آخرین ویرایش:
امضا
negar_1716391327952_4oy9.png

تــنـهـایــی هـیـولای عـجیـبــی اســت.
روز هـای هـفته را مــــی‌بلعـد، و
غــروب جـــمعـــه، بـالا مـــی‌آورد... !


تناسخ یافته 🌌
five Ace: پنج آس
PR: اسم رمز پری

Miss.Taji

452
پسندها
73
امتیاز
مدیر آزمایشی تالار انشا
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
237
مدال‌ها
9
  • #2
بسم الله الرحمن الرحیم​
شروع پارت گذاری:
پنجشنبه ۱۴۰۰۱/۱۱/۲۸، ۹:۴۷ دقیقه صبح
شروع نوشتن (از قبل نوشته بودم تو دفتر ولی جایی منتشر نکردم):
چهارشنبه ۱۳۹۹/۱۱/۱ ۱۷:۴۵
مقدمه:
گلی بودم در باغچه‌ی قلبت
و تو خارم بودی!
هر کس که قصد چیدنم را داشت؛
تو زخمی‌اش می‌کردی و نمی‌گذاشتی!
چه شد؟! هنگامی که آن کودک آمد و مرا چید کجا بودی؟!
انگار کودک فکر همه جا را کرده بود!
اول تو را از میان برداشت؛
بعد گلت را چید و پر پر کرد!
***
متمرکز شدم و شروع به تایپ کردن، کردم:
_ اسمت مطهره‌ست؛ متولد شانزده آبان هزار و سیصد و هفتاد و چهار هستی؛ سه تا بچه هستید؛ تو بچه اول هستی و یه بردار کوچیک‌تر از خودت داری. اسم مامانت هدیه هست؛ خانه‌داره. اسم پدرت محمد هست کارخونه‌داره.
براش فرستادم و منتظر شدم ببینم چی میگه. تا دید سریع شروع به تایپ کردن کرد:
_ وای باورم نمیشه! تو جادوگری؟ چجوری فهمیدی؟!
_ جادوگر نیستم فقط می‌تونم ذهن آدم‌ها رو بخونم؛ همین!
_ من ازت می‌ترسم.
هه این هم مثل همه تا می‌فهمن می‌تونم ذهن بخونم ازم می‌ترسند و سریع بلاک می‌کنن؛ براش یه پوکر فرستادم تا ببینم این هم بلاکم کرده یا نه.
_ چرا پوکر میدی؟! درسته یه ذره ازت می‌ترسم؛ ولی دلم می‌خواد باهات دوست بشم. حالا خودت رو معرفی کن.
تهش یه استیکر لبخند هم فرستاده بود. خیلی تعجب کردم. تا حالا نشده بود کسی بفهمه می‌تونم ذهن بخونم و بخواد باهام دوست باشه. من معتقدم باید همیشه راستش رو بگی و پنهون‌کاری نکنی تا طرف مقابلت هم بهت راست بگه و پنهون‌کاری نکنه.
_ چرا سین می‌کنی؛ ولی جواب نمیدی؟!
_ تعجب کردم. من برم دیگه وقتی ذهن کسی رو می‌خونم سردرد میشم، حالم خوب نیست.
_ چه جالب! باشه برو.
لپ‌تاب رو خاموش کردم و رفتم یه قرص استامینوفن خوردم و خوابیدم. با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی تماس رو وصل کردم:
_ بفرمایید؟
_ سلام؛ خوبی؟ باز کی پارچه قرمز جلوت گرفته؟
با شنیدن حرفش یه جیغ کشیدم و همراه با جیغ و داد جواب دادم:
_گاومیش خودتی الاغ.
با خنده جواب داد:
_ آخر نفهمیدم گاومیشم یا الاغ!
یه جیغ دیگه کشیدم و گفتم:
_ چکار داری نفله؟
باز هم خندید و با خنده گفت:
_ تو هنوز یاد نگرفتی مثل یه دختر با شخصیت و با ادب حرف بزنی؟ بیچاره شوهرت از دستت چی می‌کشه.
_ هر وقت تو یاد گرفتی منم یاد می‌گیرم. در ضمن از خداش هم باشه.
_ تسلیم، من کم آوردم. زنگ زدم بگم پایه‌ای بریم خرید؟
_ اوکی میام دنبالت.
بدون خداحافظی قطع کردم. عادتمه بدون خداحافظی قطع کنم. مائده خواهر نامزدم بود؛ خیلی با هم صمیمی بودیم، اختلاف سنی من و مائده یک سال بود، من یک سال ازش بزرگترم. ماهان ۲۵ سالش بود، من ۲۰ و مائده ۱۹.
به سمت روشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و با حوله صورتم رو خشک کردم. برگشتم تو اتاق و از تو کمد یک مانتو صورتی مشکی خفاشی که تا کمر صورتی بود، آستین‌هاش و از کمر به پایین صورتی بود و جلو باز بود رو پوشیدم با ساپورت مشکی و شال صورتی. کیف مشکیم رو هم از تو کمد برداشتم. به سمت میز آرایشی رفتم و یه رژ صورتی به ل*ب‌هام زدم بعد ریمیل رو برداشتم و به مژ‌ه‌های پرپشتم زدم‌‌. به سمت جا کفشی رفتم و کفش‌های مشکیم رو برداشتم و پاک کردم و از خونه زدم بیرون. سوار ۲۰۶ مشکیم شدم و به سمت خونه مادرشوهرم حرکت کردم. وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف رو زدم. مرضیه خانم مادر شوهرم جواب داد:
_ بله؟
_ منم مادرجون؛ هلیا.
مادر جون با شنیدن حرفم در رو باز کرد. وارد حیاط با صفاشون شدم. یه حیاط بزرگ که همه‌جاش سرسبز بود.
 

Miss.Taji

452
پسندها
73
امتیاز
مدیر آزمایشی تالار انشا
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
237
مدال‌ها
9
  • #3
از در ورودی که وارد حیاط میشی دو طرف درخت‌های بید مجنون بود وسط یه راه سنگی به طرف ساختمان بود. رسیدم به در و در رو باز کردم. وارد خونه شدم که دیدم مادر جون به سمتم اومد و من رو با مهربونی به آغوش کشید.
_ سلام دخترم؛ خوش اومدی عزیزم!
_ سلام مادر جون؛ ممنون. مائده هنوز حاظر نشده؟!
_ هنوز نه؛ تو برو رو مبل بشین برات اب پرتقال بیارم هوا گرمه یه کم خنک بشی.
_ نه مادر جون زحمت نکشید.
با هم به سمت مبل‌های سلطنتی که توی حال بود رفتیم و نشیتیم. مشغول صحبت بودیم که بالاخره مائده خانم افتخار دادند و تشریف فرما شدند. مائده تا رسید به ما با لحن شوخی گفت:
_ سلام بر زن‌داداش خل و چلم.
تا خواستم جوابش رو بدم مادر جون با خجالت گفت:
_ عه، این چه حرفیه خل و چل تویی نه هلیا جان. شرمنده دخترم به دل نگیر.
با خنده جواب دادم:
_ ناراحت نشدم مادر جون شما هم خودتون رو ناراحت نکنید لطفا.
با مائده از مادر جون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. با حرص و عصبانیت ساختگی گفتم:
_ که من خل و چلم؛ آره؟
با خنده جواب داد:
_ آره.
_ تو رو باید ادبت کنم.
مائده خندید و بدون هیچ حرفی صدای ضبط رو زیاد کرد. آهنگ به تو شک ندارم امید نیکویی درحال پخش بود:
«به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی
واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
تویی که ستاره تو چشمات قشنگه، تویی که نگاهت هنوزم یه رنگه به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
واسم بهترینی، سراپا غروری، همیشه تو خوبی، تو چه باشکوهی ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بزار دستات رو توی دستام بگیرم ، چشام رو ببندم بگم بهترینم ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بزار دستات رو توی دستام بگیرم ، چشام رو ببندم بگم بهترینم
هوای دله من بهاریه با تو، ازم برنداری یه لحظه نگات رو عزیزم یه لبخنده نازت می‌ارزه، به هرچی که دارم به هرچی که دیدم چی می‌شد؟ که هرگز دیگه نازنینم، به جز تو، تو دنیا کسی رو نبینم
به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی
واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
تویی که ستاره تو چشم‌هات قشنگه، تویی که نگاهت هنوزم یه رنگه
به تو شک ندارم، تو خوبی، تو ماهی
واسه خستگی‌هام تو یه جون پناهی
واسم بهترینی، سراپا غروری، همیشه تو خوبی، تو چه باشکوهی ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بزار دستات رو توی دستام بگیرم، چشام رو ببندم بگم بهترینم ببین آسمون رو ستاره می‌باره، حالا که همه روزگار با ما یاره، بزار دستات رو توی دستام بگیرم، چشام رو ببندم بگم بهترینم»
 

Miss.Taji

452
پسندها
73
امتیاز
مدیر آزمایشی تالار انشا
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
237
مدال‌ها
9
  • #4
به پاساژ مورد نظر رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و به سمت مغازه‌ها حرکت کردیم. رو به مائده پرسیدم:
- چیز خاصی هم مدنظرت هست؟
با خباثت جواب داد: نه؛ می‌گردیم هرچی چشمم رو گرفت می‌خریم.
بی‌حوصله و‌ بدون حرف اضافه‌ای به سمت مغازه‌ی مانتو فروشی رفتیم. فروشنده یه خانم میان‌سال بامزه بود که آدم از حرف زدن باهاش سیر نمیشه.
- سلام دخترای گلم؛ خوش اومدید عزیزان من.
مائده سریع‌تر از من جواب داد: سلام ممنون مادرجون.
من هم گفتم: سلام مرسی خاله جون.
خوشم نمیاد به کسی جز مادر خودم و ماهان مادر بگم به بقیه خاله می‌گم. نگاهی به مانتوها انداختم. یه مانتوی ساده که آستین‌هاش پفی بود و دور کمرش چین می‌خورد چشمم رو گرفت. رو به فروشنده گفتم:
- لطفا از این مانتو رنگ سفیدش رو سایز من بیارید.
مائده با شوخ‌طبعی همیشگی‌ش گفت: اومدیم من خرید کنم یا تو؟
با خنده جواب دادم: این همه راه اومدم من یه چیزی بخرم دیگه.
فروشنده مانتو رو آورد و فرصت حرف زدن رو از مائده گرفت. به سمت اتاق پرو رفتم و پوشیدم‌ش. خیلی بهم می‌اومد. در اتاق پرو رو باز کردم که مائده با دیدنم سوتی کشید و با خنده «جون» کش‌داری گفت که فروشنده رو هم به خنده انداخت. با خنده «کوفتی» گفتم و در اتاق رو بستم و مانتو رو در آوردم. به سمت فروشنده رفتم و قیمت رو پرسیدم که جواب داد:
- ۵۰۰ تومن.
تا خواستم اعتراضی کنم و چونه بزنم مائده گفت: حساب کردم.
با اعتراض گفتم: خودم حساب می‌کردم نمیشه هر دفعه که باهم میایم خرید تو حساب کنی که.
مائده با جدیت جواب داد: جیب من و تو‌ نداره که ما باهم یک خانواده هستیم.
لبخند تلخی زدم که ادامه داد: چیزی چشمم رو نگرفت بریم مغازه‌های بعدی.
«باشه‌ی» آرومی گفتم و بی‌حرف باهم به مغازه‌های بعدی رفتیم. بعد از خریدن مانتو و شلوار و کیف و کفش و روسری به سمت ماشین حرکت کردیم. مائده به پیشونیش کوبید و گفت: یادم رفت بهت بگم شام خونه ما دعوتی.
همون‌طور که حواسم به رانندگیم بود جواب دادم: من که همین دیشب اونجا بودم نمیشه که هرشب اونجا باشم که.
مائده شونه‌ای بالا انداخت و گفت: من نمیدونم مامان دعوتت کرده می تونی نیا.
خنده‌ای کردم و بی‌حرف به سمت خونه مادر جون حرکت کردم. وارد خونه شدیم حه دیدم ماهان هم از سرکار اومده. با عشق بهش خیره شدم که... .
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا