بسم الله الرحمن الرحیم
شروع پارت گذاری:
پنجشنبه ۱۴۰۰۱/۱۱/۲۸، ۹:۴۷ دقیقه صبح
شروع نوشتن (از قبل نوشته بودم تو دفتر ولی جایی منتشر نکردم):
چهارشنبه ۱۳۹۹/۱۱/۱ ۱۷:۴۵
مقدمه:
گلی بودم در باغچهی قلبت
و تو خارم بودی!
هر کس که قصد چیدنم را داشت؛
تو زخمیاش میکردی و نمیگذاشتی!
چه شد؟! هنگامی که آن کودک آمد و مرا چید کجا بودی؟!
انگار کودک فکر همه جا را کرده بود!
اول تو را از میان برداشت؛
بعد گلت را چید و پر پر کرد!
***
متمرکز شدم و شروع به تایپ کردن، کردم:
_ اسمت مطهرهست؛ متولد شانزده آبان هزار و سیصد و هفتاد و چهار هستی؛ سه تا بچه هستید؛ تو بچه اول هستی و یه بردار کوچیکتر از خودت داری. اسم مامانت هدیه هست؛ خانهداره. اسم پدرت محمد هست کارخونهداره.
براش فرستادم و منتظر شدم ببینم چی میگه. تا دید سریع شروع به تایپ کردن کرد:
_ وای باورم نمیشه! تو جادوگری؟ چجوری فهمیدی؟!
_ جادوگر نیستم فقط میتونم ذهن آدمها رو بخونم؛ همین!
_ من ازت میترسم.
هه این هم مثل همه تا میفهمن میتونم ذهن بخونم ازم میترسند و سریع بلاک میکنن؛ براش یه پوکر فرستادم تا ببینم این هم بلاکم کرده یا نه.
_ چرا پوکر میدی؟! درسته یه ذره ازت میترسم؛ ولی دلم میخواد باهات دوست بشم. حالا خودت رو معرفی کن.
تهش یه استیکر لبخند هم فرستاده بود. خیلی تعجب کردم. تا حالا نشده بود کسی بفهمه میتونم ذهن بخونم و بخواد باهام دوست باشه. من معتقدم باید همیشه راستش رو بگی و پنهونکاری نکنی تا طرف مقابلت هم بهت راست بگه و پنهونکاری نکنه.
_ چرا سین میکنی؛ ولی جواب نمیدی؟!
_ تعجب کردم. من برم دیگه وقتی ذهن کسی رو میخونم سردرد میشم، حالم خوب نیست.
_ چه جالب! باشه برو.
لپتاب رو خاموش کردم و رفتم یه قرص استامینوفن خوردم و خوابیدم. با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی تماس رو وصل کردم:
_ بفرمایید؟
_ سلام؛ خوبی؟ باز کی پارچه قرمز جلوت گرفته؟
با شنیدن حرفش یه جیغ کشیدم و همراه با جیغ و داد جواب دادم:
_گاومیش خودتی الاغ.
با خنده جواب داد:
_ آخر نفهمیدم گاومیشم یا الاغ!
یه جیغ دیگه کشیدم و گفتم:
_ چکار داری نفله؟
باز هم خندید و با خنده گفت:
_ تو هنوز یاد نگرفتی مثل یه دختر با شخصیت و با ادب حرف بزنی؟ بیچاره شوهرت از دستت چی میکشه.
_ هر وقت تو یاد گرفتی منم یاد میگیرم. در ضمن از خداش هم باشه.
_ تسلیم، من کم آوردم. زنگ زدم بگم پایهای بریم خرید؟
_ اوکی میام دنبالت.
بدون خداحافظی قطع کردم. عادتمه بدون خداحافظی قطع کنم. مائده خواهر نامزدم بود؛ خیلی با هم صمیمی بودیم، اختلاف سنی من و مائده یک سال بود، من یک سال ازش بزرگترم. ماهان ۲۵ سالش بود، من ۲۰ و مائده ۱۹.
به سمت روشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و با حوله صورتم رو خشک کردم. برگشتم تو اتاق و از تو کمد یک مانتو صورتی مشکی خفاشی که تا کمر صورتی بود، آستینهاش و از کمر به پایین صورتی بود و جلو باز بود رو پوشیدم با ساپورت مشکی و شال صورتی. کیف مشکیم رو هم از تو کمد برداشتم. به سمت میز آرایشی رفتم و یه رژ صورتی به ل*بهام زدم بعد ریمیل رو برداشتم و به مژههای پرپشتم زدم. به سمت جا کفشی رفتم و کفشهای مشکیم رو برداشتم و پاک کردم و از خونه زدم بیرون. سوار ۲۰۶ مشکیم شدم و به سمت خونه مادرشوهرم حرکت کردم. وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف رو زدم. مرضیه خانم مادر شوهرم جواب داد:
_ بله؟
_ منم مادرجون؛ هلیا.
مادر جون با شنیدن حرفم در رو باز کرد. وارد حیاط با صفاشون شدم. یه حیاط بزرگ که همهجاش سرسبز بود.