درحال تایپ ناجی خون | ماریا کاربر انجمن پاتوق رمان

رمان

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #31
پارت29
صدای جیغ لاستیک‌ها و بعد، تاریکی. چشم که باز کردم، طعم آهن رو حس می‌کردم. دهانم پر از خون بود و سرم تیر می‌کشید. نگاهم چرخید.
ماشین مچاله شده بود و بوی بنزین تمام فضا رو پر کرده بود. کنارم، کفتار بی‌هوش افتاده بود و از کنار ابرو تا روی گردنش خون جاری شده بود.
زخمی و گیج، سعی کردم تکون بخوردم. درد شدیدی توی پام پیچید. ناله‌ای کردم و دوباره به کفتار نگاه کردم.
_ مارال..
صدایش خیلی ضعیف بود، انگار از ته چاه می‌آمد.
ناگهان، صدای قدم‌هایی رو شنیدم. نور چراغ قوه‌هایی از بیرون به داخل ماشین افتاد. چند نفر با لباس‌های مشکی دور ماشین جمع شده بودند. یکی از آن‌ها گفت:
_ اون این‌جاست! زود باشین بکشینش بیرون!
با تمام توان نالیدم:
_ من... من اینجام... کمک...
یکی از مردها سرش رو داخل ماشین آورد. با دیدن صورت خون‌آلودم، مکثی کرد.
_ این کیه؟ این که اون نیست!
مرد دیگری گفت:
_ صورتش پر خونه. شاید اشتباه می‌کنی.
مرد اولی تلفنش رو بیرون آورد و شماره‌ای گرفت.
_ قربان، یه مشکلی پیش اومده. یه دختر این‌جاست، صورتش پر از خونه، نمی‌تونیم تشخیص بدیم خودشه یا نه. اما کفتار رو می‌شناسم، اون هیولا این جاست!
صدای خش‌دار اشنایی از تلفن شنیده شد:
_ دختر رو ول کنین و کفتار رو بیارین. اون دختر هر کی هست، مهم نیست.
با شنیدن این حرف‌ها، قلبم فرو ریخت. یعنی آن‌قدر بی‌ارزش شده بودم؟ حتی کسایی که برای نجاتم هم اومده بودند هم من رو نمی‌شناختند؟
مردها شروع کردند به بیرون کشیدن کفتار از ماشین.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #32
پارت30
با التماس گفتم:
_ نه... من اینجام... منو ببرید... خواهش می‌کنم...
اما کسی به حرف‌هایش گوش نمی‌داد.
پلک‌هام روی هم افتادند و بعد خاموشی.
با سوزشی عمیق و سردی آبی که بر روی زخم‌هام ریخته شد، بیدار شدم. احساس می‌کردم بدنم مثل زخمکاری است که برای مدت‌ها با درد روزگار گذرانده باشد. یک لحظه، خاطرات تلخ تصادف و فرار رو به خاطر آوردم. قدم‌های عجولانه که در دنیای تاریکی دورم رو گرفته بود، جستجو کردم. پیرامونم، آتش و کرکس با چهره‌های خشن ایستاده بودند.
صدای آتش پر از قساوت و خشونت، به گوشم رسید: _ کفتار کجاست؟! اون تخم خسروی‌ها کفتار رو برده نه؟
صدایش مثل پتکی بر سرم فرود می‌آمد. احساس می‌کردم قلبم به شدت تندتر می‌زند.
با صدایی لرزان و ضعیف گفت:
_ چی؟ من... نمی‌دونم..
کرکس که کنارم ایستاده بود، دستش رو به زخم روی پام زد و ناله‌ای از دردم بلند شد.
_ نمی‌دو..نی یا ن...نمی‌خوای بگی؟ فر..قی ن..ن‌‌..نمی‌کنه. حالا بای..د بگی.
صداش پر از تهدید و خشم بود.
دلم از وحشت و ترس در حال سکته‌ای بود اما سعی می‌کردم مقاومت خودم رو حفظ کنم.
_ خواهش می‌کنم، من چیزی نمی‌دونم. من..من بی‌هوش بودم."
اتش به نشانه نارضایتی سرش رو تکون داد.
_ فرار؟! فرار از چه؟! توی این دنیا هیچ‌کس نمی‌تونه فرار کنه!
و بعد با شدت برگشت و سینی از روی میز پشت سرش برداشت و به سمتم اومد.
دوباره شکنجه؟ نمی‌تونم واقعا دیگه کشش رو ندارم.
_ از این‌که یکی رو خط خطی کنم و صدا نده بدم میاد، نمی‌خواهیم تو را بکشیم چون باید حالت خوب بشه. شاید تا زمان کشتنت فرار کردی پس به خودت رحم کن کلاغ کوچولو.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #33
پارت31
کرکس پوف کلافه‌ای کشید و یورش اورد سمتم؛ یقم رو گرفت و سمت خودش کشید، با عجز و نفرت توی صورتم داد زد:
_ اون خس...خسروی به درک. فق..فقط بگو کف...کفتار کجا بردن، ب..بلای سرش بیا..د ه...همتون رو از ببب..بین می‌برم!
با گریه و ترس نفس‌نفس‌زنان گفتم:
_ من نمی‌دونم، بخدا نمی‌دونم کجا بردنش چرا باور نمی‌کنید اخه.
چشمام سیاهی می‌رفت. نمی‌فهمیدم چقدر گذشته. فقط می‌دونستم از وقتی منو بستن به این صندلی، دنیا برام یه جور دیگه شده. یه جور خیس و سرد و ترسناک. دهنم خشک بود، زبونم به سقف دهنم چسبیده بود.
با نزدیک‌تر شدن اتش با بغض به سینی که هر بار چیزهای جدیدی برای شکنجه داخلش میذاشت نگاه کردم.
- خب چی شد؟ تصمیمت رو گرفتی؟ می‌خوای بگی اونها کی بودن و کفتار رو کجا بردن یا نه؟
صدام در نمی‌اومد. لبامو تر کردم و یه کم من و من کردم:
- من... من نمی‌دونم شما راجع به کی حرف می‌زنین.
خندید. یه جوری که انگار داره به یه بچه خنگ می‌خنده.
- نه، جون مادرت راست میگی؟ آخه دختر جون، من که می‌دونم تو می‌دونی. فقط کافیه یه کلمه بگی. همین. خلاص.
از توی سینی سرنگ پر از مایع سبز رنگ رو جنگ زد و روبه‌رو صورتم گرفتش، قلبم تندتر زد.
- این چیه؟
_ این؟ یه کم داروی خواب‌آوره. البته اگه زیادیش رو بزنی، دیگه بیدار نمی‌شی. ولی خب، ما که نمی‌خوایم تو رو بکشیم. فقط می‌خوایم یه کم باهات بازی کنیم.
اومد نزدیک‌تر. سرنگ رو گرفت بالا. سوزنش برق می‌زد.
- ببین دختر جون، من حوصله ندارم. اگه نگی، مجبور می‌شم اینو فرو کنم تو بازوت. بعدش دیگه تقصیر من نیستا. ممکنه یه چیزایی یادت بره. یه چیزایی رو اشتباه بگی. دوست نداری این‌جوری بشه، نه؟
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #34
پارت32
بغض کردم. اشکام شروع کردن به ریختن. نمی‌خواستم لو بدم. نمی‌تونستم.
- من... من نمی‌دونم. به خدا نمی‌دونم.
اروم قدم زنان پشت سرم قرار گرفتم و دست زیر چونم گذاشت و محکم سرم رو به سمت بالا کشید، سرنگ رو گذاشت روی گردنم. سوزنش رو حس کردم. یه سوزش کوچیک.
- آخرین فرصتته کلاغ کوچولو. نگی هم کاریت ندارم. یک راست می‌رم سر وقت آق مهدیتون!
با شوک به سقف نگاه کردم و هستریک خندیدم و گریستم.
صدام لرزید و از دورن سوختم:
- تو... تو رو خدا..
- بگو!
- خدا لعنتت کنه، خدا لعنتتون کنه... باشه میگم باشه.
نفس عمیقی کشیدم. دیگه چاره‌ای نبود.
- من... من جای اصلیشون رو نمی‌دونم. نمی‌دونم دقیقا کدوم پسر خسروی‌ها بوده. فقط می‌دونم... می‌دونم که دنبال من اومدن.
سرنگ به سمت پایین کشیده شد و از زخم ایجاد شده آخی گفتم.
چرخی زد و به سریع با اخم روی صندلی رو‌به‌روم نشت.
- دنبال تو؟ چرا همچین آدمای مهمی باید دنبال یه موش مرده مثل تو باشن؟
سرم رو انداختم پایین. نمی‌خواستم بگم. نمی‌خواستم کسی بفهمه.
- چون محافظ دخترشونم.
یه سیلی زد تو صورتم. سرم به سمت چپ چرخید.
- داری بازی درمیاری؟ فکر کردی من خرم؟ بگو ببینم چرا خسروی‌ها دنبالت بودن؟
لبمو گاز گرفتم. اشکام دوباره شروع کردن به ریختن.
- تندتر!
- من... من دختر یکی از آدمای مهم خسروی‌ها هستم. مجبورن منو زنده پیدا کنن. اگه بلایی سرم بیاد...
حرفم رو قطع کرد.
- آهان! پس قضیه اینه! چه جالب.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #35
پارت33
- چطوری می‌تونم پیدا کنم ردشون رو؟
- نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم. فقط شما باید منتظر تماس باشین. اونا... اونا برای پس گرفتن من باهاتون تماس می‌گیرن.
مرد خندید. یه خنده‌ی سرد و بی‌روح.
- ارتباط با ما این‌قدر آسون نیست. فکر کردی الکیه؟
با بهت و افسوس سر تکون دادم
- نه... نه اینطور نیست. اونها آدمای مهم زیادی دور و برشون دارن. آدمایی که می‌تونن هر کاری بکنن. این چیزها برای اونا چیزی نیست. اونا... اونا خیلی قدرتمندن. شما نمی‌فهمین.
_ فککک..فکر کنم مم..ما رو خوب نش..نشناختی!
با گریه و حرص به صورت کرکس نگاه کردم و جیغ زدم:
_ نمی‌دونم شما لعنتی‌ها کی هستین و چی هستین اما اونها رو خوب می‌شناسم ک..
آتش با تمسخر بین حرفم پرید:
- مگه تنها هکرشون مهدی نبود؟
با بهت و ترس به چشم‌های سردش نگاه کردم، اون ماهیت مهدی رو می‌دونست!
- از کجا می‌شناسیش؟
- فقط جوابم رو بده!
- البته که نمی‌شناسیدش اخه اگه می‌شناسیدش که می‌دونستید هکر اصلی سازمان اونها مهدی نیست!
کرکس با چشمانی درخشان از خشم، بهم نزدیک شد و گفت:
- کککار با سیس..سیستم سیاه رو مم..من و اون فق..فقط بلدیم، دروغ نگو.
با عصبانیت و عجز غریدم:
_ دروغ به چه کارم میاد تو این حال؟ وقتی هم جای مهدی رو میفهمید و هم خودم دستتونم؟
_ بلفرض که تو راست میگی و مهدی هیچ کارست، پس اصلی کیه؟
- من واقعاً نمی‌شناسم! نمی‌دونم کی هست. آتش باور کن خودمم دنبالشم و اگه می‌دونستم بهت می‌گف
با صدای خشمگین و تهدیدآمیز گفت:
- برو دعا کن باهام تماس گرفته شه، فقط دعا کن مارال!
با بلند شدنش صندلی با ضرب روی زمین افتاد. با صدای تق در تکونی توی جام خوردم و چشم‌هام رو بافشار بستم.
_ اونها بخاطر رازهاشون میان دنبالم!
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #36
پارت34
....[آتش]....
ساعت شنی رو بار دیگه تکون دادم و پوک عمیقی به سیگار زدم.
کرکس گوشه‌ی میز نشسته بود و با دقت به صفحه نمایش نگاه می‌کرد. هوا تاریک شده بود و فقط نور لامپ رومیزی، اتاق رو کم و بیش روشن کرده بود.
_ ممم..مهدی هنوز ااا..آزاد نشده پپ..پس زود پی..پیدا.
حرفش رو ادامه نداد و مثل بی‌چاره‌ها دست به صورتش کشید.
نوچی کردم و با کلافگی به چشم‌های تابه‌تای غمگینش نگاه کردم، وابستگی اون به کفتار یه روز جونش رو می‌گیره می‌دونم.
_ کرکس کفتار هیچیش نمیشه، اگه بخوای به خودت استرس بدی و کارت رو خوب انجام ندی نمی‌تونیم پیداش کنیم.
مثل بچه‌ها سرش رو چندباری تکون داد و موهای لخت افتاده روی پیشونیش رو به سمت بالا چنگ زد:
_ دد..درست میگی!
با لرزیدن میز و ویز ویز لپ‌تاپ و انعکاس کدها و صفحه قرمز توی عینک کرکس سریع بلند شدم پشت سرش قرار گرفتم و به صفحه نگاه کردم.
دست‌هاش رو با سرعت تکون داد و برای لحظه‌ای لپ تاپ کامل خاموش شد، با نفسی حبس شده به هم نگاه کردیم.
دوباره روشن شد و یهو ایمیلی اومد. یه ایمیل ناشناس، بدون هیچ آدرسی، بدون هیچ اسمی. فقط یه خط کوتاه:
_ مارال رو پس بده.
با بهت و خنده سری تکون دادم:
_ تو رو هک کردن کرکس؟
صفحه نمایش شروع کرد به چشمک زدن. سایه‌ی یه کد عجیب و غریب، روی صفحه می‌لرزید. یه جورایی حس کردم یه چیزایی قفل شده. سایت کرکس، همون سایتی که با هزار بدبختی راه انداخته بود، از کار افتاده بود!
همه چیز سیاه شده بود. یه صفحه‌ی سفید با یه جمله‌ی قرمز رنگ:
_ دسترسی غیر مجاز.
همین موقع، یه صدای رباتی، انگار از یه بلندگوی پنهون، تو اتاق پیچید. صدا عجیب بود، انگار صداشو تغییر داده بودن. یه صدای مصنوعی، سرد و بی‌رحم.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #37
پارت35
صدای ربات گفت:
_ آتش؟ این اولین و آخرین هشدارمه. اون دختر رو برام آماده کن و سالم نگهش دار. شماره‌ای برات ایمل می‌کنم‌، باهام تماس بگیر. عا راستی اگه این کارو نکنی، عواقبش رو خودت به دوش می‌کشی!
با بهت و گیجی چنگی به موهام زدم و با خشم رو به کرکس غریدم:
_ چطور تونست تو رو هک کنه؟ اون لعنتی کی بود؟
_ فففقط مهدی سی..سیستم رو حح..حفظه.
_ می‌کشمش، من اون گوه رو خفه می‌کنم رو جنازش می‌رقصم باور کن.
با خشم دست زیر میز بردو و با تمام توان وارونش کردم.
_ چند سال دنبال یه نقطه ضعف از اون پیرسگ بودیم حالا که کلفتشون پیدا کردیم و می‌خواستیم بچش رو بگیرم..وایسا ببینم، اون مارال یه چیزی داره. یه چیز خاص! شایدم یه راز نه؟ چرا باید این‌قدر مهم باشه ها؟
این صدا... این حمله به سایت تو... همه چیز نشون میده که اونهل دست پاچه و خیلی عصبانین. خیلی خیلی عصبانی‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردیم.
با لرزیدن گوشیم روی میز سریع به کرکس نگاه کردم.
_ رر..ردش رو می‌زنم ت..تو جواب بده، س..سریع تا قطع نشش..نشده.
سریع گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
_ الو؟
_ اتش؟ تصمیمی گرفتی؟
_ مکان؟
سکوت کوتاهی برقرار شد. به صورت بهت زده کرکس نگاه کردم.
_ خوبه. می‌دونستم عاقلانه تصمیم می‌گیری. حالا گوش کن. فردا شب، ساعت نه، به اسکله‌ی متروکه بیا. همون اسکله‌ای که قبلاً معامله‌های کثیفت انجام می‌شد.
_ باشه.
_ دخترک رو یادت نره. سالم و سرحال. اگه یه خراش روش باشه، معامله فسخ میشه. وقتی به اسکله رسیدی، چراغ‌های ماشینت رو روشن و خاموش کن. ما میایم.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #38
پارت36
_ دخترک رو یادت نره. سالم و سرحال. اگه یه خراش روش باشه، معامله فسخ میشه. وقتی به اسکله رسیدی، چراغ‌های ماشینت رو روشن و خاموش کن. ما میایم.
_ و کفتار؟ چطور مطمئن بشم که اون رو هم تحویل می‌دی؟
_ نگران کفتار نباش. اون حالش خوبه. وقتی دخترک رو تحویل دادی، اون رو هم می‌تونی ببینی. اما یادت باشه، اگه بخوای بازی دربیاری، همتون رو نوبت به نوبت می‌کشم.
با خشم دندون‌قرچه رفتم:
_ باشه
تلفن رو قطع کردم و با خشم توی دیوار زدمش.
به سمت کرکس چرخیدم:
_ ردش رو زدی؟
_ توو‌..تو همین اتاقه!
با بهت تکون شدیدی توی جام خوردم.
_ خراب شده اون ماس‌ماسکای لعنتیت!
روی صندلیم ولو شدم و به صندلی کفتار چشم دوختم، باید تا فردا شب صبر کنی مرد!

***
....مارال...
نور ضعیف لامپی که در گوشه‌ای می‌درخشید، سایه‌های ترسناک رو روی کاشی‌های سرد و لک‌دار می‌انداخت و حس تنهایی و یأس رو به شدت تقویت می‌کرد.
بوی مدفوع، با بوی خون ترکیب شده و هوای اتاق رو سنگین کرده بود. دلم می‌خواست این بو رو نادیده بگیرم، اما نمی‌تونستم. بوی خون، بدبو و تند، تمام حواسم رو از بین می‌برد.
در دل این مکان استرس‌زا، احساس می‌کردم که ماهیت واقعی‌تر و وحشتناک‌تری از درد و رنج در اطرافم وجود دارد؛ یعنی چند نفر قبل من اینجا بودن و از درد مردن؟
لباس سفید استین کوتاهم حالا به قهو‌ای می‌زد و مرطوب و سنگین شده بود. گوش تیز کردم تا شاید صدایی بشنوم اما جز صدای نفس‌های خفه‌ام چیزی نمی‌شنیدم.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #39
پارت37
چشمام سیاهی می‌رفت. پشه‌هایی که روی زخم و خون‌های بدنم مینشستن کلافه‌ترم کرده بود.
در باز شد و بوی تند سیگارش همه‌جا رو پر کرد. نگاهم رو ازش دزدیدم، نمی‌خواستم باهاش چشم تو چشم بشم. یه نگاه بهم انداخت، انگار نه انگار که یه آدم داره از ترس جون میده. انگار یه تیکه گوشت جلوش بود.
با سری خم شده و نفس‌های تند از زیر پرده موهام بهش نگاه کردم.
با هر پُک عمیقی که می‌کشید؛ مثل هر بار، لب‌هاش کمی جمع می‌شدن و گود افتاده‌تر به نظر می‌رسید. لپ‌هاش به خاطر فشار دود کمی فرورفته بودن و چشم‌هاش رو ریزتر کرد. دود به آرومی از دهنش خارج شد و توی هوا پخش شد.
لحظه‌ای بعد با حرکتی سریع، سیگار رو توی انگشتش فشرد و له کرد. همونطور که سمتم قدم بر‌میداشت پا روی پایه صندلی واژگونی گذاشت و بعد سریع پشت صندلی رو گرفت. صدای کشیدگی صندلی روی زمین باعث مور مور شدن کل تنم شد. به طور برعکس روی صندلی نشست و همونطور که دست‌هاش رو به پشتی صندلی تیکه داد بود بی‌حوصله دست توی جیبش کرد و یه چیز مشکی کوچولو درآورد. اولش نفهمیدم چیه، ولی وقتی جلوی صورتم اورد ، فهمیدم یه شنوده؛ یه شنود شبیه مموری که قبلا ازش زیاد دیدم! صفحه گوشیش رو روشن شد و شروع کرد به تایپ کردن. صدای ضربه انگشتاش رو صفحه گوشیش مثل پتک می‌کوبید تو سرم.
با مکثی گوشی رو جلوی صورتم گرفت و با پوزخند بهش اشاره کرد:
_ قراره از این در بری بیرون و اما از من راحت نمیشی. این همراهت جاسازی میشه. صداتو دارم و اگه لو بدی و از وجودش باخبر شن، هر بار یه تیکه مهدی رو برات پیک می‌کنم...
زبونم بند اومده بود. یعنی چی؟
دهن باز کردم حرفی بزنم که با چشم غره اشاره به سکوت کرد.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #40
پارت38
_ یه جاهایی دیگه دست خودمون نیست، دست خودمون نیست ریتم آهنگو..دست خودمون نیست مشکلاتو.. دردها رو.. آدم ها رو.. حتی خودمونم دست خودمون نیستیم کلاغ کوچولو!
با اه عمیقی بلند شد و صندلی رو دور زد. روبه‌روم ایستاد و کمر خم کرد، موهام رو چنگ زد و سرم رو به عقب کشید.
_ به چشم‌هام نگاه کن، این لحظه رو یادت نره.
با فرود اومدن اولین مشتش توی شکمم با چشم‌های اشکی جیغی زدم. ضربه‌ها پشت سر هم فرود می‌اومدن و من دیگه نای برای داد زدن نداشتم، دهنم از طعم و بوی گس و آهنی خون پر شده بود.
با رها شده یک‌دفعه سرم و عقب کشیدن اتش نفس پر دردی کشیدم و سرم روی شونه‌ام افتاد.
با چشمک مموری رو بین دندون‌هاش قرار داد. دستش رو کنار گوشم آورد و بشکنی زد، همزمان که دستش رو عقب می‌کشید با خنده و بهت تیغ توی دستش رو بهم نشون داد:
_ عا ببین چی پیدا کردم، اعتراف کن حرکت باحالی بود کلاغ!
انگشتش گونه‌ام رو محکم چنگ زد، صورتم از فشار جمع شد و لب‌هام از هم باز شد. سعی کردم فکم رو سفت کنم اما نه توانش رو داشتم و نه دست اون اجازه پیشروی رو بهم می‌داد.
سر آستین لباس سفیدش از خون قرمز شده بود و از پیشونیش ع*ر*ق به سمت پایین راه پیدا کرده بود. با دقت تیغ رو نزدیک لثه پایینم کرد، خون با شدت جاری شد و آتش سریع مموری رو روی زخم فشار داد. با درد آخی گفتم و همون‌طور که چشم‌هام رو به تاریکی می‌رفت، خون و اشک مخلوط شده‌ام جاری شد و روی دستش سقوط کرد.
باز شدن دست و پاهام رو حس می‌کردم اما دیگه نایی برای خوشحالی و یا ترس نداشتم، من تو این نقطه از زندگیم بریده بودم. از خودم از زندگیم از تموم باید و نبایدها. من اگه الان بمیرم شاید امیدی به تناسخ و برگشتم به یه جسم و حالت دیگه باشه، دلم می‌خواد وقتی برگشتم توی کالبد یه پرنده باشم، آزاد و رها، زندگی که فقط برای من باشه. می‌خوام یه موجود عادی و رها شده باشم. اما نه چرا برگردم؟ برای من برگشتی نباید باشه، کاش می‌شد رفت و برنگشت. کاش و ای کاش‌هایی که قرار نیست هیچ وقت برای من یکی اتفاق بیفته. من پرم از ای‌ کاش‌های بی دلیل!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا