درحال تایپ ناجی خون | ماریا کاربر انجمن پاتوق رمان

رمان

i_faezeh

2,871
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
563
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان: ناجی خون
ژانر: عاشقانه، جنایی، مافیایی
نویسنده: Pasha marya ( Maryam.karami
خلاصه‌:
_ دنیا از دو بعد زیبا و زشت تشکیل شده.
زیبایی‌هایی از ظاهرهای شیک و دیپلماتیک و دست‌های نوازش و زشتی‌هایی از جنون‌های خوفناک.
مارال دختری یتیم که توی خانواده‌ای هکر با ضریب هوشی بالا متولد شده است.
با زندان رفتن برادرش به دلیل هک بانک مرکزی، راهی یتیم خونه‌ میشه و اونجا وظیفه‌‌اش حفاظت از لیلا دختری رنجور و ضعیف یک سیاستمدار بزرگ است.
شروع فاجعه زمانیه که دشمن‌ها از وجود لیلا باخبر میشن و مارال باید جان بدهد اما لیلا رو نه.
و آن‌طرف داستان قاتلان سریالی رو داریم که شامل پیانیستی دیوانه و هکری با چشم‌های تابه‌تا و سوت زنی که به ماشین کشتار و یا کفتار معروف است!
 

آخرین ویرایش:
امضا
I don't care​

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #2
مقدمه:
_ آه از دلم،
آه از وجودی که تابی ندارد.
آه که پای حرف دل کوتاست و جاده دل سنگ‌فرش.
آه از من در آينه با من..
که صد فرسنگ‌ها فاصله دارد.
آه از کفن جسمم، که هوای بوی تن تو دارد.
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #3
پارت1
هر دقیقه که از زمان شروع مهمونی می‌گذشت هشیاری حاضرین کمتر و دود بیشتر در اتاق می‌پیچید.
با زور و زحمت خودم رو از تن‌های ع*ر*ق کرده و سردشون عبور دادم.
با ورودم به راه‌رو و دیدن سرویس بهداشتی نفس راحتی کشیدم، بلاخره پیدات کردم!
همون‌طور که دست‌هام رو می‌شستم به خودم بخاطر اومدن به این مهمونی صدها ناسزا گفتم.
دست بالا اوردم و همون‌طور که تارهای مشکی موهام رو پشت گوشم می‌بردم صدایی توجه‌ام رو جلب کرد، صدای تیک‌های پشت سر هم و بعد سوت زدن‌هایی که نزدیک در می‌شد.
_ عزیزم خوبی؟
برگشتم و به دختر مو صورتی پشت سرم که چشم‌هاش قرمز و خمار شده بود نگاه کردم.
چهره گیج من رو که روی صورتش دید نچی کرد و کنارم زد.
چند بار دسته در رو تکون داد و با باز نشدن درها خنده هیستریکی کرد و گفت:
_ لعنتی چرا باز نمی‌شه، هی کسی بیرون هست؟
از حالت خمار و ضربه‌های نه چندان محکمش چشم گرفتم و سریع سمت کیفم رفتم:
_ این درها سیستمین و تا کسی رمز بهشون وارد نکنه باز نمی‌شه. یکی قفلش کرده بزار زنگ بزنم.
_ خفه شو برو رد کارت..
خدایا گیر چه آدمایی افتادیم‌ها.
ما بین مخاطب‌ها دنبال اسم لیلی گشتم که همون لحظه خودش تماس گرفت. سریع تماس رو وصل کردم و با غرلند نالیدم:
_ لیلی من تو دستشو..
_ مار..ماری یه خبری شده این‌جا.
با شنیدن صدای ترسان و لرزانش نگران صداش زدم:
_ لیلی، چیزی شده؟ کجایی؟
_ من اومدم بیرون توی باغم، داخل بوی دود زیاد بود نمی‌تونستم نفس بکشم. بعد...
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #4
پارت2
_ بعد چی؟
صدای خش‌خشی اومد و بعد نالید:
_ از طبقه بالا شعله‌های آتیش رو دیدم سعی کردم بیام داخل خونه اما درها قفل بود، درها قفل شدن ماری! لطفا بیا بیرون من می‌ترسم.
با تک خنده‌ای از بهت و ناباوری گوشی رو پایین اوردم و به صورت رنگ پریدم توی آینه نگاه کردم.
حالا می‌دونم چرا نباید لیلا می‌اومد این‌جا!
نفس حبس شدم رو بیرون دادم و با دست‌های لرزون گوشی رو دوباره کنار گوشم قرار دادم.
_ بچه تو که من رو ترسوندی. چیزی نیست انگار یکی بالا خراب کاری کرده و دارن خاموشش می‌کنن، تو برو کنار ماشین من هم الان میام، باشه؟
_ باشه، سریع باش لطفا.
تماس رو قطع کردم و سریع وارد سیستم شدم، چند دقیقه زمان برد و تغییری ایجاد نشد؛ کم‌کم دود بیشتر می‌شد و دختر مو صورتی با چهره‌ای ع*ر*ق کرده به در ضربه می‌زد.
رمز رو وارد کردم و بلاخره در دستشویی باز شد.
سریع پریدم بیرون و با تعجب به صحنه روبه‌‌روم نگاه کردم، همه در حال دویدن و جیغ زدن بودن.
با حلقه شدن دستی به دور مچ دستم از شوک بیرون اومدم و به چهره مرد نگاه کردم.
به تکون خوردن دهنش نگاه کردم، وقتی متوجه شد صداش رو توی این داد و بیداد نمی‌شنوم کنار گوشم داد زد:
_ آقای خسروی گفته بودند لیلا خانوم توی مهمونی نباشه، سریع باش باید بریم پیداش کنیم.
و بعد تنم رو به سمت خروجی کشید.
هر کسی سر راهش می‌اومد رو محکم پرت می‌کرد و تن اون بیچاره‌ها زیر دست و پاها له می‌شد، آدم‌ها برای نجات خودشون چقدر خطرناک می‌تونن باشن‌!
توی اون صحنه و سر و صدا هنوز صدای پیانو می‌اومد. سری چرخاندم و و بلاخره مردی با موهای قرمز و نقابی روی چهره پشت یک پیانو دیدم که با ریتم خاصی پیانو می‌زد و با سر مستی و شیدایی سرش رو آرام و مزون می‌رقصوند.
کنارش زنی با موهای دم اسبی آتشین و لباس چرم ایستاده بود و هر کسی رو که به پیانو نزدیک می‌شد، قبل از لمس تن پیانو زن، خونش ریخته می‌شد
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #5
پارت3
دستی محکم به سمت پله‌ها پرتم کرد و بعد... بوم.
گوش‌هام برای چند لحظه سوت کشیدند و حس کر شدگی بهم دست داد.
با درد چشم ریز کردم و چند بار گوش‌هام رو ماساژ دادم.
سرفه‌های خشکی که از اعماق وجودم می‌کردم باعث شد طعم خون رو توی دهنم حس کنم و بالا بیارم.
دستی به دهنم کشیدم، گرمی خون رو کناری زدم و با تلو تلو بلند شدم.
بدون توجه به خونه‌ای در حال سوختن و جیغ و دادها سمت پارکینگ رفتم که سکندری خوردم و روی زمین افتادم.
از شدت سرگيجه و استرس دوباره با نفس نفس‌ بالا آوردم.
کل وجودم بخاطر شوک‌هایی که یک‌دفعه بهم وارد شده بود، توی تنش و ضعف بود.
بلند شدم و با اولین قدمی که برداشتم صدای خندهای بلند و بعد تق تق صدای شلیک گلوله‌.
با بهت برگشتم و به چندین سیاه پوش اسلحه به دست که بالای سر افراد باقی مانده وایستاده بودند و آنها را می‌کشتند نگاه کردم.
گرمی اشک‌هام رو روی گونه‌هام حس می‌کردم و توی وجودم غوغایی بود، قلبم توی دهنم نبض می‌زد اما توانی برای قدم برداشتن نداشتم.
صحنه زمانی وحشتناک شد که چهار نفر به جون سیاه پوش ها افتادند و زمینی که غرق خون می‌شد.
با دیدن مردی قدبلند با کت و شلوار مشکی و ماسک طوسی که تبر روی زمین می‌کشید و بعد توی سر یکی از سیاه پوش‌ها زد؛ عوقی زدم و یه قدم رفتم عقب که برگشت به سمتم؛ با دیدن نگاهش رو صورتم، برگشتم و با تمام توانم سمت پارکینگ دویدم.
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #6
پارت4
صدای نفس‌‌نفس زدنم توی محیط تاریک و ساکت پارکینگ اکو می‌شد و بیشتر رعشه به تنم می‌افتاد.
چند ضربه محکم با مشت به سرم زدم تا جایگاه ماشین رو یادم بیاد، اها بخش سی بود.
سریع شروع به دویدن کردم که سوزش پاهام بیشتر شد. به پای سمت چپم که درد داشت نگاه کردم؛ لعنتی صدمه دیده بود و خونریزی داشتم.
توی شیشه ماشین داخل رو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم. همون‌طور که به دورش قدم می‌زدم صداش زدم:
_ لیلی؟ لیلی؟
اما نبود، چند ماشین کناری رو هم نگاه کردم و هیچ جا ندیدمش.
خدایا نه، تو رو خدا تو اون جهنم نباشه!
خش خشی رو پشت ستونی که توی تاریک ترین قسمت بود، حس کردم و با ترس یک قدم رفتم عقب.
_ ماری؟
با شوک قدم عقب رفته رو جلو اومدم و با بهت صداش زدم.
_ لیلی؟
توی تاریکی یه چیزی مثل گلوله‌ای که از خشاب رها شده باشه سمتم دوید و توی بغلم جا گرفت.
تمام تنش می‌لرزید و از ترس سکسکه می‌کرد:
_ فک..هع..فکر می‌کردم هع گیر افتادی.
روی موهاش رو بوسیدم و سرش رو با دست‌هام قاب گرفتم و پیشونیش رو بوسیدم.
_ در صندوق عقب رو باز میکنم اونجا قائم شو. باشه خرگوشکم؟
_ تو چی؟
همون‌طور که صورتش رو با پشت دستم نوازش می‌کردم لب زدم:
_ وقت نداریم، به حرفم گوش کن. درست مثل بچگیمون. تا صد بشمار همه چی تمومه خوب؟ هر صدایی هم شنیدی بیرون نمیای.
بدون توجه به تقلا و التماس‌هاش بلندش کردم و توی صندوق گذاشتمش.
برای آخرین بار به چشم‌های سبز اشک‌آلودش نگاه کردم و با لبخند در رو بستم.
سر توی پارکینگ چرخوندم و به دنبال جای مناسب از این سمت به اون سمت دویدم، با افتادن چشمم به ستون سمت چپ که تاریک‌ترین نقطه بود و سطل زباله بزرگی اونجا بود، دویدم و همزمان گوشیم رو از جیبم در اوردم و موقعیت رو برای خسروی فرستادم.
با نفس نفس پشتم رو به ستون تکیه دادم.
نگاهی به سویچ کردم و با پلکان خیس نفس حبس شدم رو رها کردم. باید قبل دو دقیقه در کاپوت رو باز کنم تا هوا بخوره وگرنه بخاطر آسمش خفه می‌شه!
 
آخرین ویرایش:

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #7
پارت5
نیم نگاهی به سویچ کردم و دوباره به داخل جیبم برگردوندمش، اون‌ها بدونن توی خطریم زود خودشون رو می‌رسونن. فقط باید صبر کنم و چه کسی بهتر از من معنی صبر رو می‌فهمه؟!
از پشت ستون کمی فاصله گرفتم و با ندیدن کسی خودم رو به سمت سطل زباله‌ها کشوندم.
توی زباله‌ها چشم چرخوندم و با دست جابه‌جاشون کردم تا شاید چیزی برای دفاع کردن از خودم پیدا کنم، اما هیچ چیز به درد بخوری نتونستم پیدا کنم.
با حواس پرتی پوف کلافه‌ای کشیدم و به رون پام چنگ زدم و هیستریک تکونش دادم اما با سوزشی که حس کردم، درد و زخمش رو به یاد آوردم.
همون‌طور تکیه داده به ستون لیز خوردم و روی زمین نشستم، آروم پاچه شلوارم رو کشیدم بالا که از دردش هیسی کشیدم.
گودی عمیقی ایجاد شده بود که با کشیده شدن پارچه روی زخم بیشتر سر باز کرده بود و خون مثل فواره می‌ریخت، لعنتی چطور زخم شد که یادم.. به یاد صحنه آخر که یکی سمت میله‌های تیز بیرون از حصار پرتم کرد و من با شوک سکندری خوردم و سر نیزه ماننده میله توی پام فرو رفت آهی کشیدم و چشم‌هام رو با تمسخر توی حدقه چرخوندم. هه مثل این‌که بخاطر انفجار یک‌دفعه و پرت شدنم به پایین پله‌ها دردش رو از یاد برده بودم. حقم دارم اخه کی توی اون کشتارگاه می‌تونه آروم بشینه و غصه دردش رو بخوره؟ هر کس بدون توجه به دردش دنبال جایی برای فرار و زنده موندن بود.
آهی کشیدم و با چندشی به خونی که هر لحظه بیشتر می‌شد و همه‌جا رو کثیف می‌کرد نگاه کردم، پایین پاچه‌ام رو چند بار برگردوندم تا روی زخم کشیده نشه و شال گردنم رو با یه دست باز کردم.
کناره کت چرم تنم رو توی دهنم گذاشتم و با نفس عمیقی پارچه رو محکم به زخم بستم. چشم‌هام از دردش سیاهی رفت و جیغ خفه‌ای کشیدم.
فکم از فشاری که به پارچه برای خفه کردن دادهام وارد می‌کردم درد گرفته بود و سرم نبض می‌زد.
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #8
پارت6
از شدت درد نفس‌های عمیقی می‌کشیدم سعی در آروم کردن خودم داشتم اما با هر دمی که می‌کشیدم بیشتر حس خفگی رو درم حس می‌کردم.
چند سرفه خشک کردم و با دست‌های لرزونم دستی به فک درد گرفتم کشیدم، ع*ر*ق پیشونیم رو با پشت دست پاک کردم و به پیشونیم چند ضربه زدم تا هوشیاری خودم رو نگه دارم. برای زنده موندن باید بهوش می‌موندم!
با شنیدن صدای سوت و چیزی که روی زمین کشیده می‌شد دستم روی پیشونیم خشک شد.
چشمی چرخوندم و با دیدن دسته آهنی جارو کنار سطل، سریع چنگش زدم. با کمک دیوار و میله خودم رو به بالا کشیدم و پشت ستون سنگر گرفتم.
هر چقدر صدای سوت نزدیک‌تر می‌شد، دست و پای من هم بیشتر می‌لرزید و تنم سردتر می‌شد.
همون‌طور که چشم‌هام با بی‌قراری دودو می‌زد ناگهان به جلوی پاهام نگاه کردم و برای لحظه‌ای نفس کشیدن رو از یاد بردم؛ سایه‌ای کشیده و خوفناک که شئ شبیه به تبر هم توی دستش روی زمین کشیده می‌شد!
اشکم از وحشت و تنهایم روی گونم لغزید و میله رو چند باری توی دست‌هام چرخوندم و برای ضربه زدن احتمالی به پشت سرم بردم.
هر چقدر که سایه بلندتر و صدا نزدیک‌تر می‌شد مشت ع*ر*ق کرده من هم دور میله سفت و سخت‌تر می‌شد.
با ظاهر شدن یک‌دفعه تبر جلوی چشم‌هام جیغی از ترس زدم و چشم‌هام رو برای ندیدن هر چیز غیرمنتظره‌ای بستم و میله رو با شتاب به پایین آوردم که ناگهان توی هوا گرفته شد.
چشم‌‌هام ناخودآگاه باز شد که همون لحظه دستی روی دست آزادم که از ترس می‌لرزید و به پارچه شلوارم چنگ می‌زد قرار گرفت و با چرخ سریع و دردناکی به پشت کمرم قفل شد و هم‌زمان دست دیگرش مثل پیچک به دور گردنم چرخید.
این لحظه و زمان رو باور نمی‌کردم. نفس‌های هیس مانند و عمیقی که کنار گوشم حس می‌کردم رو یا شایدم مردی با هیبت بلند و پهن در کت و شلوار مشکی که تبری توی یکی از دست‌هاش و روی شونه‌اش بود، نقابی که قسمت بینی و چشم‌هاش رو گرفته بود و با لبی جمع شده سوت می‌زد!
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #9
پارت7
_ هه بب...ببین چی پی..پیدا کردم!
خنده‌هاش بریده بریده کنار گوشم بیرون می‌اومد، سرش رو تکیه به سرم و نفس‌های تندش موهای کنار گوشم رو تکون می‌داد.
از بی‌نفسی به خس‌خس افتاده بودم و اشک توی چشم‌هام باعث شده بود همه‌جا رو تار ببینم.
کم‌کم بدنم کرخت شد و میله با صدای بدی روی زمین افتاد.
ناگهان تمام مانع‌ها کنار رفت و تن کرخت شده‌ام برای آوار شدن به سمت زمین جذب شد که لگدی محکم به کمرم زده شد و مثل توپ به جلو پرت شدم. با برخورد تنم با بدنه ماشین و سری که دردی خفقان بهش وارد شد و گرمی خون!
با هق هق سرم رو کمی از بدنه ماشین فاصله دادم که سرگيجگی شدیدی حس کردم.
چنگ محکمی به موهام زده شد و با ضرب به عقب کشیده شد، کنار بدنم زانو زد و فکم رو فشار داد که لب‌هام از فشار جمع شد و دندونم توی گوشت داخلی لپم فرو رفت.
صدای قدم های دیگری شنیدم و بعد دردی که به پاهای آسیب دیده‌ام وارد شد.
با جیغی چشم باز کردم که هم‌زمان سیلی بدی به صورتم خورد، سر خم شده‌ام رو به سمت بالا کشید و با نوازش موهای پخش شده توی صورتم رو کنار زد و با خشم چنگ زد به فکم.
با کنار رفتن موهام از صورتم اول سقف پارکینگ و بعد خدای من... چشمای تا به تایی که یکیش سیاه و دیگری میشی رنگ بود.
_ دد...دختر خس..خسرو کج..کجاست؟
با زیاد شدن شدت درد توی پاهام به آن سمت نگاه کردم، مرد را سیگار به لب و کفشش که به زخم پاهام فشار می‌داد دیدم.
موهام رو به سمت بالا کشید که با درد داد زدم، حس می‌کردم سرم در حال کنده شدن.
با بی خیالی سر رو شونه‌اش خم کرد و با پوزخندی لب زد:
_ ص..صدات اگ..اگه در نیاد هم..همین‌جا چچ..چالت می‌... می‌کنم!
با درد دست رو دستش گذاشتم و تلاش کردم موهام رو از آزاد کنم
_ من نمی‌دونم در..
_ ک..که نمی‌دونی؟
موهام رو رها کرد و کف دستش رو روی زخم پیشونیم قرار داد و محکم به بدنه ماشین کوبوند و فشار داد.
 

Pasha

59
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
3
  • #10
پارت8
حس می‌کردم هر لحظه ممکنه سرم از فشاری که مابین دست و ماشین بهش وارد می‌شه بپوکه و مغزم بیفته بیرون.
از درد شروع کردم داد زدن و به دست‌هاش چنگ می‌زدم اما زور منه زخمی و درمونده کجا و زور اون کجا؟
با رها شدن یک‌دفعه‌ای سرم از فشار، آه پر دردی کشیدم و بدنم رو به سمت ماشین کشیدم و خودم رو بهش فشار دادم.
سر درد گرفته‌ام رو روی شونه‌ام خم کردم و با بی‌حالی به حالت گارد گرفته مرد کناریم که دست به زیر کت چرمش برد و هم‌زمان از دو سمت خودش دوتا اسلحه بیرون آورد نگاه کردم.
مرد کناری توی تاریکی فرو رفت و تبر توی دستش رو دو بار توی هوا چرخوند.
صدای تق‌تق کفش و صدای ردپای دیگری که محکم به زمین خورده می‌شد، توی محیط ساکت آکو می‌شد.
از حواس پرتیشون استفاده کردم و با درد دست توی جیبم بردم و در صندوق عقب ماشین رو باز کردم.
با بلند شدن صدای ماشین تکون شدیدی توی جام خوردم و با ترس به مردی که توی سایه توجه‌ش به ماشین جلب شده بود نگاه کردم.
چند قدمی برداشت که دوستش صداش زد:
_ کف..کفتار؟ ک..کجا؟ بی..
با ورود ناگهانی دو نفر هر دو سکوت کردند و مرد کامل برگشت سرجاش.
نفس راحتی کشیدم و با آخ پر دردی بیشتر خودم رو بالا کشیدم و به طور نشسته لم دادم.
به دو فردی که حالا توی قسمت روشنی وایستاده بودند نگاه کردم؛ دختری با موهای دم‌اسبی و کت و شلوار چرم و پسری با کت و شلوار سیاه رنگ.
اونا رو می‌شناسم، این مرد با موهای قرمز و دختری که پایین موهاش قرمز بود رو توی مهمونی در حالت کشت و کشتار دیده بودم!
 

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا