درحال تایپ ناجی خون | ماریا کاربر انجمن پاتوق رمان

رمان

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #21
پارت19
خم شدم عروسک باربیم رو از زمین چنگ زدم و شروع کردم به بافتن موهاش.
_ من نمیام بازی، چرا تو باربی خوشکله رو داشته باشی.
با اخم چشم غره‌ای بهش رفتم:
_ بخوای لوس بازی دراری نمیام باهات بازی، تا حالا شش بار هی عروسک‌هامون رو عوض کردیم.
با تخسی چنگ زد به عروسک و رو بهم جیغ زد:
_ همه چیزت مال منه، خودتم مال منی.
_ بدم میاد از این‌طور حرف زدنت.
در یک‌دفعه باز شد و با ورود مرد، دخترک سریع بلند شد و پرید توی بغلش:
_ مارال‌ عروسک‌هام رو برداشته و بهم نمی‌ده.
شروع کرد به گریه کردن و من با شوک به صورتش که هر لحظه کبودتر می‌شد چشم دوختم.
_ باشه عزیزم آروم باش.
مرد رو به من کرد و داد زد:
_ ابله به چی نگاه می‌کنی؟ بلندشو اسپریش رو بیار تا خفت نکردم.
سریع بلند شدم و با سکندری که خوردم کنار کمد افتادم. بدون توجه به زخم زانوم اسپری رو از توی کشو چنگ زدم و سمتش دویدم.
با دو پیف اسپری نفس‌هاش آروم شد و توی بغل مرد لم داد. با لبخند از حال خوبش دست دراز کردم نوازشش کنم که دست مرد با سیلی محکمی روی صورتم آوار شد؛ لبم از ضربه نگین انگشترش پاره شده بود و خونریزی می‌کرد.
با سکسکه از ترس توی خودم جمع شدم و به انگشتر عقیقش که توی هوا به نشونه تهدید جلوی صورتم تاب می‌داد نگاه کردم:
_ ببین مارال، یک‌بار دیگه روی حرفش حرف بیاری می‌کشمت دختر. گفتم مثل برده مطیع و آماده فرمان بردن باش!
به سمت تخت رفت و دخترک رو خوابوند و پر مهر پیشونیش رو بوسید، چنگی به موهاش زد و با پوفی برگشت. با هر قدمی که برمی‌داشت من بیشتر به سمت عقب بدنم رو می‌کشیدم و اون لبخندش ترسناک‌تر می‌شد.
کنار پام نشست و همون‌طور که مچ پام رو می‌گرفت و سمت خودش می‌کشید با لبخند چندشی لب زد:
_ باادب باش جوجه اردک، می‌دونی که عمو با دخترای بد چی‌کار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #22
پارت20
از پشت شیشه‌ تار چشم‌های اشک‌الودم، به دستش که با پشت دست پام رو نوازش می‌کرد و هر سانت بالاتر می‌اومد نگاه کردم. سردی سنگ انگشترش روح رو از تنم جدا می‌کرد و بدنم از ترس می‌لرزید.
_ ممم..معذرت می‌خوام، اقا غلط کردم.
پنجش به دور مچ پام حلقه شد و به سمت خودش کشیدم، با جیغ هق زدم و بدنم هستریک‌وار شروع به لرزیدن کرد و چشمانم در حدقه چشم محو شد...
با خیسی یکدفعه‌ای که حس کردم هیعی کشیدم و با ترس چشم باز کردم.
_ تب داره اتش، چی‌کار کنیم؟
_ ولش کن خودش خوب میشه. برو دارو کرکس رو بیار بیشعور به حرف من گوش نمیده، فکر میکنه اسکلم حال خرابش رو نمی‌بینم!
_ از دیروز ظهر تا الان که ۲۴ ساعت گذشته تغییری نکرده، داره حالش بدتر می‌..
_ گفتم ول کن ای..
برای لحظه‌ای صدا قطع شد و بعد با تمسخر ادامه داد:
_ عا ببین کلاغ کوچولو چشم‌هاش رو باز کرد، شعله حالا فهمیدی چقدر کوچولومون قویه؟
لرزی از سرما توی تنم نشسته بود و احساس خواب‌آلودگی می‌کردم.
سر سنگین شده‌ام رو با درد بلند کردم.
_ اتش حالش خوب نیس..
_ شعله!
با تشر ترسون آتش شعله به خودش اومد و با تعجب رد نگاهش رو گرفت. با تعجب دست روی لبش گذاشت.
صدای ترسان و بهت زده‌ای کرکس باعث شد با بهت پوزخندی بزنم.
_ ببب..بچ...بچهه گگگناه دا...داره. اوون بچس.
به کرکس که با وحشت قدم می‌زد و با هر کلمه‌ای مشت می‌زد توی سر خودش نگاه کردم؛ این لعنتی چشه؟
اتش سریع سمت کرکس دوید.
_ کرکس. هی پسر نگام کن، چیزی نیست.
با لمس شونه‌اش توسط اتش سریع سر بالا آورد و مشتی توی صورتش زد:
_ دددد...ددسسس..دست ننن..نزن.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #23
پارت21
سر خم شده از ضربه مشت رو بلند کرد و دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد.
_ باشه، باشه تو آروم باش.
سر سمت در کج کرد و داد زد:
_ کفتار، کفتار!
نگاهی به شعله متعجب کرد و نعره زد:
_ تو که گفتی خوب شده و دیگه جنون بهش دست نمیده؟ پس این چه مرگشه؟
شعله با داد آتش به خودش اومد و همون‌طور که سمت در می‌دوید با تمسخر گفت:
_ شاید چون داروهاش رو مصرف نمی‌کنه.
با بیرون رفتنش و تنها شدنمون ترس منم بیشتر شد. سرگيجه باعث شده بود هر کدوم رو دوتا ببینم..دوتا آتش که با عجز و بی‌چارگی سمت کرکس می‌رفت و هر بار با داد و فریاد به عقب پرت می‌شد.
صداها رو گنگ می‌شنیدم، حرکت در و بعد ورود شعله و کفتاری که با هر قدم‌ آستین لباسش رو بیشتر تا می‌زد.
کنارشون قرار گرفت و مشتی به صورت کرکس وارد کرد که علاوه بر کرکس خشک شده، منم توی شوک رفتم.
سریع خم شد و بدون توجه به عربده و دادهای کرکس، گردنش رو گرفت؛ دست راستش رو چرخوند و پشتش گرفت.
با ترس چشم چرخوندم که ناگهان چشمم به زنجیر‌های رها و شل افتاده از دیوار خورد، سریع سر خم کردم و به پاهام که زنجیرش باز بود چشم دوختم.
با هیجان و ترس آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و به در باز مونده نگاه کردم، تو این بل‌بشو بهترین راه برای فرار بود.
آروم خودم رو به سمت بالا کشیدم و لب روی هم فشردم تا صدای اخم بالا نیاد.
چسبیده به دیوار و از قسمت تاریک، خودم رو به در رسوندم.
برای آخرین بار به آتشی که روی پای کرکس نشسته بود و شعله سرنگ رو نزدیک بازوش می‌کرد، نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #24
پارت22
سریع پریدم بیرون و در رو آروم بستم؛ به زنجیر روی در نگاه کردم و خم شدم قفل کنار پام رو چنگ زدم و در رو قفل کردم.
لنگ‌لنگان و سریع از راه‌رو چوبی که دیوارهاش از جلبک و خط و خطوطی که توی تاریکی پیدا نبود گذشتم. با رسیدن به روشنایی با لبخند پر دردی نفس عمیقی کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم.
با حمله یک‌دفعه نور به چشم‌هام، با اخم چشم بستم و دست‌هام رو سایبان کردم.
وقتی کم‌کم به نور عادت کردم چشم باز کردم و چند قدم برداشتم، چرخی توی جام زدم و با بهت به درخت هایی که سر به فلک کشیده و زمینی که از برف پوشیده شده بود چشم دوختم.
این‌جا دقیقا کدوم قسمت شهر بود؟
با خوردن چشمم به دو ماشین غول پیکری که کناری پارک شده بود از فکر در اومدم و با ذوق سمتش قدم برداشتم.
پاهای برهنه‌ام از برخورد با برف‌ها دردش بیشتر شده بود.
با نزدیک شدن بهش سریع دستگیره رو گرفتم و چند بار بهش زور وارد کردم؛ با گریه به در قفل شده چشم دوختم. سریع برگشتم و سمت اون یکی رفتم اما اونم قفل بود.
سرم رو نزدیک شیشه ماشین بردم، با ترس سکسکه کردم و همون‌طور که شیشه مه گرفته رو پاک می‌کردم سرم رو از روی شونه‌ام به عقب برگردوندم و به در کلبه‌ای چوبی بزرگی که ازش بیرون اومده بودم نگاه کردم.
گوشم رو به شیشه سرد چسباندم و چند ضربه زدم؛ صدای گومپ گومپی که می‌داد، نشان از ضخامت شیشه و ضدگلوله بودنش بود!
نگاه سرسری به باقی شیشه‌های ماشین کردم و لنگ لنگان سمت ماشین قبلی رفتم.
کف دستم رو به شیشه پشتی راننده چسبوندم و گوشم رو روی شیشه راننده گذاشتم و امتحانش کردم؛ لعنتی اینم ضد ضربس!
با بغض هق زدم و جیغی زدم، با این پای زخمی و برف ضخیم روی زمین، هیچ امیدی نبود!
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #25
پارت23
با گریه سر خم شدم رو بالا اوردم که ناگهان چیز عجیبی دیدم، تمام شیشه‌ها شفاف و بدون مه آلودگی بود اما شیشه پشت راننده، مه غلیظی داشت!
آب بینیم رو بالا کشیدم و با پشت دست آنچنان محکم اشک‌هام رو پاک کردم که درد رو زیر پلکم حس کردم. یادمه یک‌جا خونده بودم بعضی شیشه‌های ضدگلوله بخاطر عایق‌ و طراحیشون، تهویه هوا بهتری و در نتیجه کنترل روی دما و باعث کم شدن بخار میشن!
چند ضربه محکم روی شیشه بخار گرفته زدم که صدای تق تق ظریفی داد.
با بهت و شوک موهام رو به پشت گوشم زدم، لعنتی‌های زرنگ خوب رد گم کنی بلدن!
چشمی چرخوندم تا شاید شی برای شکستن شیشه پیدا کنم اما هیچی جز برف به چشم نمی‌خورد.
صدای چندین گلوله و عربده اتش باعث شد با ترس برگردم و به پشتم نگاه کنم، اون لعنتی‌ها نبودم رو فهمیدن!
نفس عمیقی کشیدم و دست راستم که توی هوا از سرما می‌لرزید رو جلوی چشم‌هام گرفتم و با بغض ب*و*سه‌ای روی نخ قرمز دور مچ دستم زدم.
با نفسی حبس شده دستم رو عقب کشیدم و با ضربه محکمی به شیشه زدم، چندین بار زدم و به رنگ قرمز خون که از شیشه به سمت پایین جاری می‌شد چشم دوختم.
شیشه ترک برداشت و با ضربه بعدی خورد و خاکشیر شد. کت تنم رو سریع در آوردم و دور دستم پیچیدم، شیشه‌ها رو از کناره‌ها و پایین شکوندم و راهی برای ورودم درست کردم.
_ مارال.
با داد آتش سریع برگشتم و به آتش که اسلحه رو سمتم گرفته بود چشم دوختم.
_ مارال تکون بخوری زدمت.
بدون توجه به حرفش سریع قسمت بالایی در رو گرفتم و اول قسمت پایینی تنم و بعد بالاتنم رو وارد اتاقک ماشین کردم.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #26
پارت24
اون فعلا من رو نمی‌کشت چون هنوز دستش به خسروی‌ها نرسیده.
مابین صندلی خودم رو رد کردم و پشت رول ماشین نشستم، از آینه بغل نزدیک شدن آتش رو می‌دیدم و باعث شده بود استرسم زیادتر بشه.
توی نزدیکی کنسول میانه دکمه استارت رو زدم و در وضعیتon قرارش دادم، پدال گاز رو فشردم و استارت موتور رو زدم و سریع فرمون رو سمت جاده چرخوندم.
یکی از خوبی‌های محافظ بچه مایه‌دار بودن، غرق شدن توی دنیاشون که برای من سراسر یادگیری بود. یادگیری درد و صبوری و حالا اون مابین‌ها دو یا سه‌تا چیز مفید مثل رانندگی، شمشیر‌زنی و تیراندازی هم بود!
با خنده دست زخمیم رو سمت مانیتور بردم، این ماشین‌ها مجهز به فناوری اطلاعاتی‌آن و اگه بتونم به یکی از سیستم‌های مخابراتی وصل بشم خوب میشه.
با بالا اومدن نزدیک‌ترین برج اطلاعاتی سریع رادار رو لمس کردم که ناگهان صفحه تاریک شد و حروف‌های انگلیسی سبز و قرمز پدیدار شد، هک!
هنوز از بهت اولیه خارج نشده بودم که ماشین با ضرب ایستاد و به جلو پرت شدم؛ سرم به فرمون کوبیده شد و گرمی خون رو تا پشت پلکانم و رفتنش توی چشمم حس کردم؛ همه‌جا رو قرمز می‌دیدم.
سریع دست روی دکمه استارت گذاشتم اما کار نمی‌کرد.
سریع دست روی دکمه استارت گذاشتم اما کار نمی‌کرد؛ پورت (OBD_ll) که در اکثر خودروهای مدرن هستن و برای اطلاع از عیب‌یابی هست رو زدم اما اونم کار نمی‌کرد.
با افتادن شکل سر کرکس سبز رنگی روی مانیتور با بهت به خاموش شدن ماشین و بعد تیک های پشت سر هم قفل‌ها با داد با یک دستم قفل در رو سعی داشتم باز کنم و با دست دیگه دکمه استارت رو پشت سر هم می‌زدم.
_ خدا ازتون نگذره، خدا لعنتتون کنه.
و با عجز شروع به گریه کردن کردم.
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #27
پارت25
باید فرار کنم، الان‌هاست که برسن و گریه دردی رو دوا نمی‌کنه.
داشبورد رو باز کردم و مابین محتویاتش به دنبال چیزی برای دفاع از خودم گشتم.
فندک، کاغذ، ساعت، آدامس نعنایی، ادکلن و در نهایت اسلحه‌ای که روی دسته‌ی نقره‌ای رنگش تک دل مشکی حک شده بود!
سریع چنگش زدم و برداشتمش، مخزنش رو نگاه کردم، پر بود!
پشت کمرم گذاشتمش، لباس دست‌و‌پا گیر دور دستم رو باز کردم و بدون توجه به خون‌ریزی زیاد دستم به سمت صندلی شاگرد پرتش کردم؛ خودم رو به عقب کشوندم و از پنجره شکسته بیرون رفتم. با پاهای لنگ‌لنگان و برهنه‌ام توی جاده شروع به تند قدم زدن کردم.
با رسیدن به پیچی با دو دلی به جاده و قسمت داخلی جنگل نگاه کردم، اگه از راه جاده برم احتمال این‌که سریع‌تر دستشون بهم برسه بیشتر و زودتر پیدام می‌کنن!
سریع کنار سراشیبی و روی برف‌ها نشستم و به سمت پایین سرخوردم. با اخ پر دردی دست زخم دیدم رو توی بغلم گرفتم و با نفس‌نفس بلند شدم.
چشم چرخوندم و اسلحه پرت شده در دو قدمیم رو برداشتم و شروع به راه رفتن کردم، نمی‌دونستم ته این راه رفتن‌ها به کجا قراره برسه فقط امیدوار بودم دستشون بهم نرسه.
صدای ترمز‌های سختی از بالای سراشیبی اومد و بعد صدای پارس سگ‌ها؛ بدون توقفی سمت درخت‌ها بدون توجه به درد پام دویدم.
می‌دونستم از رد سرخ خونم روی برف‌ها و صد البته سگ‌هایی که همراهشون بود به راحتی می‌تونن ردم رو بزنن اما لجاجت مانع از تسلیم شدنم می‌شد.
دستم که از لمس زخم، قرمز از خون شده بود به تنه درخت ها می‌کشیدم و با درد خودم رو سمت درخت بعدی سوق می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #28
پارت26
درخت سرد و خشن به کمرم فشار می‌آورد، اما حواسم به جای دیگری بود. جنگل، با تمام زیبایی فریبنده‌اش، حالا شبیه دهانی باز بود که می‌خواست من رو ببلعد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هایم، مثل سوهانی بود که روحم رو می‌خراشید.
نفسم به شماره افتاده بود. زخم‌هایم تیر می‌کشیدن و هر لحظه یادآوری می‌کردن که چقدر آسیب‌پذیرم. با دست زخمی‌ام، به سختی تفنگ رو از پشت کمرم بیرون کشیدم. فلزی سرد و سنگین، تنها امیدم در این جهنم سبز.
زانوی چپم رو خم کردم و دست زخمی‌ام رو روی آن تکیه دادم. لرزش دستم غیرقابل کنترل بود. این فقط ترس نبود، درد هم بود. دردی که از زخم‌هایم زبانه می‌کشید و تمام وجودم رو در بر می‌گرفت.
نگاهش رو حس می‌کردم. نگاهی سنگین و بی‌رحم که از لابه‌لای درخت‌ها به من زل زده بود. کفتار، یکی از کسایی که زندگی‌‌م رو به این نقطه رسونده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم. باید آرام باشم. باید شلیک کنم. باید زنده بمانم.
او از پشت درخت بیرون آمد. قامت بلند و هیکل تنومندش، سایه‌ای بزرگ بر زمین انداخت. چشمانش مثل یخ سرد بودند و هیچ اثری از انسانیت در آنها دیده نمی‌شد. لبخندی موذیانه بر لب داشت.
_ فکر نمی‌کردم این‌قدر زود ببینمت آهوی‌گریزپا. صدایش مثل زنگ مرگ در گوشم پیچید.
دستم بیشتر می‌لرزید. قلبم در سینه‌ام می‌کوبید. باید کاری می‌کردم. نباید اجازه می‌دادم به من نزدیک شود.
با تمام توانی که در بدنم باقی مانده بود، ماشه را کشیدم. صدای شلیک، سکوت جنگل رو شکست. تیر از لوله تفنگ خارج شد و به سمتش پرواز کرد.
دیدم که اخم کرد و دستش رو روی بازوش گذاشت. تیر به هدف خورده بود. اما این کافی نبود. می‌دانستم که این فقط یک هشدار بود. او به این راحتی‌ها دست‌بردار نبود.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #29
پارت27
با لبخند تک ابروی بالا انداخت.
_ فکر کردی می‌تونی من رو متوقف کنی؟ اشتباه می‌کنی غزال قشنگم، تو مال منی. و من همیشه چیزی که مال منه رو پس می‌گیرم."
به سمت من قدم برداشت. هر قدمش، یک ضربه پتک بر روحم بود. اسلحه سنگین به سمت زمین کج شد و قبل از افتادنش توی هوا چنگش زد و پشت کمرش قرارش داد.
ناگهان، دستان قوی‌اش دور کمرم حلقه شد و قبل از این‌که بتونم عکس‌العملی نشون بدم، من رو روی کولش انداخت. دنیا وارونه شد و سرگیجه امانم رو برید.
_ نه! ولم کن! خواهش می‌کنم!
فریاد می‌زدم و با تمام توانم لگد می‌زدم. ضربات پاهام به کمرش کاری نبود و او بی‌توجه به التماس‌ها و درد من، به سمت ماشین حرکت می‌کرد.
هر قدمش، دردی مضاعف بر زخم‌هام می‌زد. احساس می‌کردم استخون‌هام در حال خرد شدن هستن. با دست زخمی‌م، محکم به پشتش چنگ زدم، اما او حتی خم به ابرو هم نیاورد.
_ ولم کن! بذار برم! دیگه نمی‌خوام ببینمتون لعنتی‌ها!
التماس می‌کردم، اما صدایی جز صدای نفس‌های سنگین و قدم‌های مصممش نمی‌شنیدم.
بالاخره به ماشین رسید. در رو باز کرد و من رو به زور روی صندلی شاگرد انداخت. بدنم درد می‌کرد و خون از زخم‌هام جاری بود.
سعی کردم از ماشین بیرون بپرم، اما او سریع‌تر بود. در رو بست و قفل کرد. نگاهم کرد. نگاهی سرد و بی‌رحم.
_ کجا؟ فکر کردی می‌تونی از من فرار کنی؟
صدایش خش‌دار و تهدیدآمیز بود.
به صندلی چسبیده بودم و از ترس اشک می‌ریختم. دستم رو بالا آوردم تا صورتم رو بپوشونم، دستم رو با ضرب گرفت.
_ آخ!
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #30
پارت28
ناله‌ای از درد کشیدم.
اخم کرد و با دقت به زخمم نگاه کرد. با انگشتاش، به آرومی روی زخمم کشید. نوازشی سرد و ترسناک.
_ این‌ها چیه؟ زخم‌هات کم بود این هم اضافه کردی؟ صدایش آرام‌تر شده بود، اما هنوز تهدید در آن موج می‌زد.
جواب ندادم. فقط با نفرت به او نگاه کردم.
نگاهش تغییر کرد. با خشم غرید:
_ سعی کن به دارایی‌های من صدمه‌ای نزنی!
با تمام قدرتم، دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_ تو دیوونه‌ای!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. وقتی دوباره چشماش رو باز کرد، نگاهش کدر و تاریک شده بود.
گرمای بخاری، اندکی از لرزش بدنم رو کم کرد چشمان نیمه‌باز از دردم رو به کفتاری که با یک دست چرخشی به فرمون داد و توی جاده با سرعت روند، دادم.
ماشین با سرعت توی جاده‌ی پوشیده از برف پیش می‌رفت.
برف شروع به باریدن کرده بود و نور چراغ‌های خودرو در دشت تاریک و خیس، تنها تصویری محو و مبهم از دنیای بیرون برایم می‌ساخت.
در همین لحظه، صدای زنگ تلفن مرد از درون ماشین به گوش رسید.
_ بله؟
صدای آتش در اتاقک ماشین پیچید:
_ کجا محو شدی؟ شعله هم اومده گشتیم اما...
_ پیش منه، باید سریع دکتر بهش رسیدگی کنه وگرنه قبل حرف زدن برای تو؛ برای عزرائیل حرف می..
ناگهان، نوری خیره‌کننده از روبرو به چشمان خمارم تابید. صدای بوق ممتد، سکوت ماشین را درهم شکست.
در این لحظه، ناگهان صدای جیغ لاستیک‌ها و برخوردی وحشتناک حس شد.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا