- تاریخ ثبتنام
- 2024/07/13
- نوشتهها
- 34
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #21
کم کم هوا رو به تاریکی می رفت و گلی درون کلبه بود روی تخت نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی زیبایش بود تمام افکارش را بر روی برگه سفید پیش رویش خالی کرده بود ناگهان به هیولایی که درون برگه سفید کشیده بود خیره شد پوزخندی گوشه لب دخترک آمد عجیب بود دخترک اشک نریخت با خودش تصمیم گرفته بود دیگر بابت اتفاقاتی که برایش افتاده است و قرار است بیفتد اشکی نریزد و بی اهمیت باشد لبخند روی لبان دخترک نقش بست نقاشی و عروسکش را کنار هم گذاشت به خودش گفت تازگیا دیگر به عروسکش اهمیتی نمیدهد زیر لب گفت برایم دیگر آن عروسک مهم نیست و چشمانش را بست دخترک ع*ر*ق در خواب شد ناگهان بازهم تاریکی اطرافش را گرفت نمی توانست چشمانش را باز کند دخترک مو سیاه بسیار زیبا بر روی تخت بود و لباس سفیدی بر تنش داشت ناگهان همان چهره سیاهی که قبلا دیده بود بالای سرش وایستاده بود و با لبخند به او نگاه می کرد ناگهان لبخندش بسیار وحشتناک شد لبانش بیشتر از هم باز شد دندانهای آغشته به خونش نمایان شد دخترک دست و پا می زد و خواهش می کرد او را نجات دهند اما لبخند فرد بیشتر بیشتر می شد گلی بیشتر می ترسید نزدیک گوش دخترک شد و درون گوشش اروم شروع به حرف زدن کرد صدای ترسناکش بیشتر گلی را می ترساند ترس به وجود دخترک رخنه کرده بود صدای ترسناک آن موجود بالاتر می رفت از گوش های دخترک خون بیرون می آمد دخترک نمی توانست خودش را تکان دهد توان اینکه بتواند خودش را نجات دهد نداشت انگاری تمام دست و پاهایش را با طناب بسته بودند آن موجود درون گوشش حرفهایی میگفت که باعث می شد گلی بیشتر بترسد صدای جیغ گلی تمام اطراف را گرفته بود ناگهان مادربزرگش را دید و بعد مادرش را در قلب مادرش خنجری فرو رفته بود که باعث شد گلی بیشتر گریه کند جسم غرق در خون مادرش را دید و مادربزرگش را که از شدت گریه کردن به نفس نفس افتاده بود و نمی توانست به خوبی نفس بکشد گلی ترسیده بود تمام کابوس های این مدتش چیزی جز سیاهی نبود دخترک درون خواب قلبش تند تند بیقراری می کرد و خودش را به قفسه سینه دخترک می کوبید ناگهان دخترک از خواب پرید همان پسرک زیبایی که اسمش دامون بود را دید ناگهان چهره پسرک شبیه همان فرد ترسناک شد گلی جیغ کشید و دامون خونسرد بود چون تمام این حالت ها را می شناخت دستش را بر روی موهای دخترک کشید و گلی آرام شده بود و آرام نفس می کشید دامون به دخترک خیره بود و لبخندی گوشه لبانش بود . . .