درحال تایپ رمان فریاد، امید، سکوت اثر rogayye tagavi

رمان

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
🔹کد اثر: ۱۶۸ 🔹
عنوان: فریاد، امید، سکوت
نویسنده: rogayye tagavi rogayye tagavi
ژانر: عاشقانه
ناظر: آرزو:) Miss.Mohebi

خلاصه:

ساحل دختری تک فرزند و نازپرورد‌ه‌ای که بعد از ازدواج؛ زندگی پستی و بلندهای زیادی رو براش در نظر گرفته. گردبادِ مشکلات طوری اون رو در خودش فرا می‌گیره که از یک جایی فکر می‌کنه به بن بست رسیده؛ دلش می‌خواد فریاد بکشه و بگه روزگار بسمه؛ کم آوردم، انگار تقدیر هر لحظه بهش دهن کجی می‌کرد که زندگی و روزگار روی دیگه‌ایی هم داره که می‌خواد نشونت بده، اتفاقاتی براش میفته که حتی باور کردنش؛ نه تنها برای شما بلکه برای خودش هم مشکله، اما وقتی از فریاد کشیدن‌ها خسته میشه؛ کم‌کم متوجه میشه چاره‌ای جز امید نداره. اگر امید باشه باز هم میشه لبخند زد.
پس از یک جایی به بعد خسته شده از جنگیدن و فریاد کشیدن تصمیم می‌گیره به امید داشتن فکر کنه و تلاش کنه. و نتیجه می‌گیره گاهی باید سکوت کرد و... . آیا دختر قصه‌ی ما در مقابل مشکلات؛ پیروز خواهد شد؛ یا در آخر قصه شکست رو قبول خواهد کرد؟ آیا اون خواهد تونست عشق رو از خیانت دور نگه داره؟
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
از غزل خوانی چشمان پر از ناز تو آه
من فدای رخ زیبای تو ای حضرت ماه
دلبر ماهرخِ فتنه گرِ شهر آشوب
یک جماعت شده با طرز نگاهت گمراه
جنگ نرم، اسلحه ی مخفی چشمان تو نیست؟

صاحب آلت قتاله ی چشمان سیاه
ای زلیخای زمان،حضرت زیبای جهان
یوسفت خسته شده در کف تنهاییِ چاه

همه گفتیم که بر دلبری ات آمنّا
تو ولی زمزمه ی زیر لبت لا اکراه
جان من بر کف و عشقم همه اش تقدیمت
نور چشمم!تو ببین و تو بگو و تو بخواه
کار من نیست تحمل، که تو چون معجزه ای
به خداوند، به نقاش ظریف تو پناه
***
به نام آن پروردگار مهربانی که عشق را آفرید🌹

نام رمان: فریاد ، امید، سکوت

نویسنده:rogayye tagavi

* * *
زندگی خوبی رو با هم شروع کردند،دوستش داشت اما با کم محلی هایی که ازاون می دید فکر میکرد از ازدواج باهاش پشیمون شده، اما دراین فکر فرو میرفت که اجباری درکار نبود واون خودش انتخاب کرده بود،توی همین افکار غوطه ور بود و زمان از دستش در رفته بود و افکارش دوباره اونوسمت تلاطم ذهنیش کشانده بود،که صدای زنگ دربه خودش آورد و مجبورش کرد که از تختش پایین بیاد.
-سلام مامان خیلی خوش اومدی
-سلام عزیزم،خوابیده بودی؟!الان که وقت خواب نیست دختر،اینجا ام دیگه خونه ی بابا جونت نیست
-عروسی خسته ام کرده بود.حالتون چطوره؟بابا چطوره؟
-خوبیم عزیز دلم.امروزاومدم یکم وسایل برات آوردم.همم ببینمت.همم برای شام دعوتتون کنم
-باشه.ممنون
بعد لحظاتی در کنار هم بودن و حرفای مادر دختری زدن،مادرش رفت و خودشم مشغول مرتب کردن خونه شد و چون شام دعوت بودن دیگه شام هم درست نکرد.
مدتی که گذشت صدای باز شدن دراومد.با خوشرویی به استقبالش رفت.و تمام دلخوریشو پشت لبخنداش پنهان کرد.
-سلام خسته نباشی
-سلام ممنون چطوری ؟
-خوبم
ابرو های گره خورده اش نشان از این میداد که توی فکر عمیقی فرو رفته.فنجان چای توی دستش به سمتش رفت و چای رو روی میز گذاشت وخودش هم روی مبل نشست مثل فراز به تی وی خیره شد .اما حواسش کاملا به فراز بود:
فراز فنجان رو برداشت ومشغول نوشیدن شد.این سکوت فراز آزارش میداد
-مامان امروز اومده بود برای شام دعوتتمون کرد
-باشه.آماده شدی بگو بریم.
با این روند سردی که فراز پیش گرفته بود فک میکرد احتمالا با مخالفت فراز روبه رو بشه اما در کمال ناباوری اینطوری نشد ودر نتیجه لبخند زیبایی مهمون لبهاش شد و رفت تا آماده بشه.کمد لباسهاش رو بازکردو با وسواس بهشون نگاه کرد وبا کلی وسواس بلخره به لباس یاسی رنگی زیبا اکتفا کردو شالی و کیفی ام َسِت لباسش برداشت و رفت
فراز هم آماده منتظرش ایستاده بود که با آمدن ساحل نگاه تحسین آمیزی کرد و با هم سوار ماشینشان شدند و رفتن.
چیزی جزسکوت بینشون نبود ، تا اینکه نزدیک یک گلفروشی فراز ماشین رو نگه داشت و رفت وبا دسته گل زیبایی برگشت و اونو به ساحل داد،
ساحل از اینکه میدید فراز با پدرو مادرش در کمال ادب وخوشرویی رفتار میکردخوشحال بود وقدردان، اونشب به خوبی سپری شد...
-میشه امروز کمی زود بیای خونه میخوام بریم بیرون ،برای خرید
-باشه .اگ بازم کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ
ساحل با قط تماس در دلش آرزو کرد که ای کاش با لحنی این حرف هارو میزدتا ساحل حس کنه که دوستش داره.اما چیزی که بود این بود که رفتار فراز به دل خواهش نبود. به این نتیجه رسیدفکر کردن فعلا هیچ فایده ی نداره جز غصه ی زیاد،پس شروع کرد خودشو با کارهای خونه سرگرم کردن.
گوشیش زنگ خورد:
-سلام عزیزم خسته نباشی،تا تو بیای آماده میشوم،الان کجایی؟!
-سلام اگه از پنجره نگاه کنی میفهمی
دوید سمت پنجره، و با لبخند زیبایی از فراز استقبال کرد.برگشت وباعجله آماده شد و رفت.با هم کمی گشتند وخرید کردن.
-موافقی بریم رستوران غذا بخوریم؟
-بله با کمال میل...
اونشب خوشحال بود چون با این رفتاری که از فرازدیده بود، امیدوارشده بود که رفته رفته با گذشت زمان رابطه شون صمیمی خواهدشد. افسوس که از حوادثی که تقدیربراش رقم زده بود بیخبر بودو گاهی وقتا واقعا که بیخبری چه نعمت بزرگیه.
چشماش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.آرامشی رو که به دست آورده بود براش بسیار لذتبخش بود.
اما فراز درچنین آرامشی نبودوبا هرنگاه به اون احساس گناه میکرد.خودش رو مقصر میدونست که با همچین دختری که حالازنش هم بودمظلوم و نجیب وزیباچنین برخورد سردی داشت.با یک نگاه میشد پی برد که کم نیست شمار مردهایی که آرزوی پایان پارت اول
 
امضا
همیشه؛
خودت باش.
مگه خودت چشه!

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
پارت دوم
چنین فرشته ای را داشتند.اون همون دختری بود که دلش همیشه میخواست.ساحل با تمام وجود به اومحبت میکردو از هیچکاری برای خوشحالی اون دریغ نمیکرد.اما رفته رفته از اینکه اینهمه محبت بی پاسخ مانده بود خسته و دلسرد شد اون دختری حساس بود ونازک دل.تا حالا هم بیشتر از توانش ناز کشیده بود.دیگه کم کم فراز براش کم اهمیت میشد.با وجود اینکه بهش احترام میگذاشت وکم لطفی نمیکردو به وظایفی هم که داشت خوب عمل میکرد اما درونش غوغایی بود که فقط با نگاه به چشمانش میشد به عمق اون پی برد.
دیگه احساس بدی نسبت به آینده پیدا کرده بود.دیگه سرحال نبود واحساس خوشحالی نمیکرد.فراز رو خیلی دوست داشت وعلاقه ی شدیدی نسبت بهش پیدا کرده بود،اما سردی فراز باعث شده بود رفته رفته این علاقه کمرنگ بشه و گرد وغبار بی اهمیتی روشو بگیره...
امروز ازاون روزایی بود که دلش بیشتر از همیشه گرفته بود:
بلند شد وآماده شد دیگه انگیزه ی تیپ زدن هم نداشت ساحلی که یک ساعت وقت میذاشت فقط واسه ست کردن لباسش با کدوم کیف وکفشش باشه.
یک تیپ ساده زد ورفت.یک مانتو و شلوار مشکی و شال وکیف قهوه ایی و کفشای 5سانتی تابستونیش تکمیل کننده ی تیپش شد.اوایل تابستون بود وگرما آزار دهنده شده بود پس تصمیم گرفت با آژانس بره .هوا با این گرما اصلامناسب قدم زدن نبود و نه تنها قدم زدن در این گرما حالشوخوب نمیکرد بلکه یک مریضی وگرمازدگی رو هم به مشکلاتش اضافه میکرد.
-سلام مهمون نمیخوای
-سلام چه عجب ،ازاین طرفا عروس خانوم .خیلی خوش اومدی دلم برات تنگ شده بوداز عروسی به بعد ندیده بودمت عشقم
توی دلش به سرحالی و شوق زندگی در چشمان مهسا دختر خالش غبطه خورد و با بوس آبدار دختر خالش به زمان حال برگشت چون یاد دوران قبل ازدواج خودش افتاده بود که مثل مهسا بود و باهم دنیا روبهم میزدن.
-منم همینطور
-سرحال نیستی؟!
حوصله ام خونه سررفته بود اومدم ببینمت
توی دلش غم پنهانی بود اما هیچوقت به خودش این اجازه رو نمیداد که کسی ازاین غم باخبر بشه.
ساعتی با دختر خالش مشغول صحبت و مرور خاطرات خوش گذشته شدندکه گوشی تلفنش زنگ خورد:
-سلام خوبی
-سلام خوبم
-میخای بیام دنبالت ؟
نه ممنون ،میخام کمی قدم بزنم اگه اشکال نداره.
-باشه.مواظب خودت باش.
این رفتارهای فراز براش طبیعی شده بودودیگه ازاون انتظار محبت واصرارکردن و ناز کشیدن نداشت.تموم لحظه های زندگیش تکراری شده بود.
اما خبر نداشت که فراز هم ازاین غم پنهانی بی نصیب نبود اما هرچقدربا خودش کلنجار میرفت نمیتونست که رفتارش رو تغییر بده،
فراز در کودکی تنها بزرگ شده بود و توی پرورشگاه از بچگی با همه سرد بود وفقط فکرش پی پیشرفت و پولدار شدن بود.شایدباید روزگار اونو تغییرمیداد!!!
شاید دیگه وقتش شده بود محبت ببینه و محبت کردن یاد میگرفت اما هنوز زمان میبرد ...
ساحل منتظر تاکسی کنار خیابون وایساده بود:

اونطرف کنار خیابون توی ماشین مدل بالاش نشسته بود و عینک آفتابی به چشم،پوف کلافه ای کشید که منتظروکیلش بود این پرونده کلافه اش کرده بود زیادی طول کشیده بود فک میکرد وکیلش نتونسته از پسش بربیاد.با دست موهاشو به عادت همیشه با کلافگی وپوف کشداری به عقب روند که به یکباره چشمش به دختری افتاد که بی شباهت به فرشته ها نبود، چهره ی زیبا ومظلوم دختر.همان بود که سالها انگار گمش کرده بود.محوتماشای نجابت و زیبایی اون شد ودیگه نتونست حتی برای ثانیه ای چشم برداره ازاون فرشته.با سوار شدن دختر داخل تاکسی وراه افتادن ماشین ،فورا ماشینش رو روشن کرد و به کل فراموش کرد که چرا اونجا بودو دنبال تاکسی رفت...
ساحل رسید خونه و کلید انداخت و وارد خونه شد.غافل از اینکه حوادث در حال افتادن بودن و امروز شروع حوادث بود...
مرد جوان اونطرف خیابون از ماشینش پیاده شدو بعد داخل رفتن ساحل بعد کمی ایستادن سوار ماشینش شد و رفت.خوشحال و شاد ازاینکه تونسته بود خونه ی اون دختر رو پیدا کنه.مدام شکر میکرد توی دلش که دختر رویا هاش رو بلخره پیدا کرد.به خودش کاملا حق میداد که تاحالا به دخترهای رنگ وارنگی که براش پا میدادن حالا به هر نحوی حتی نیم نگاهی هم نکرده بود .چون شدید معتقد بود هر کس نیمه ی گمشده ایی توی این دنیا داره و بلخره وقتش که برسه پیدا میشه،وحالا نیمه ی گمشده ی اون پیدا شده بود و باعث شده بود دلش اونشب توی آسمونا سیر کنه.
دلش میخواست این خبر رو هر چه زودتربه مامان و بابا بده.میدونست اونا هم خیلی وقته منتظر همچین خبری از جانب اون هستن.
-سلام برمامان خوشگل خودم. بابا اومده؟
-سلام پسرم.ممنون .نه بابات هنوزنیومده برو بشین تا برات یه چایی تازه دم بیارم
-ممنون مامان گلم
-چیشده امروز خیلی خوشحال و شنگولی؟خبریه!!!
-بیا شما بشین میخام برات تعریف کنم
-بگو پسرم سرتا پا گوشم.میخام بدونم چیشده که پسرم بعدمدتها اینهمه شنگوله
-مامان باورت میشه من امروز دختر رو یاهامو پیداکردم
نیلوفر از شادی که درچشمان تک پسرش موج میزد
 

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
پارت سوم
میزد خوشحال بود اما نگرانی های مادرانه هم اجازه نمیداد بیشتر از حد زیاد با او خوشحالی کند.سعی کرد با ملایمت با پسرش صحبت کنه و تجربیاتشو همراه با نگرانیهاش بهش بفهمونه.
فرامرز تنهاپسر خانواده بود و از بچگی به هر چی که میخواست رسیده بود و مادرش باید با احتیاط با اون برخورد میکرد
-اما پسرم آدم با یک نگاه نمیتونه کسی رو برای یک عمر زندگی در کنار خودش انتخاب کنه.تو چطور باهاش آشنا شدی؟!
-اما مامان من وقتی دیدمش یک حس عجیبی اومد سراغم و بهم گفت که این همون کسیه که من دنبالشم.توی همون نگاه اول حس کردم دوستش دارم.میخواستم جلوبرم وبگم که عاشقش شدم ولی جرات نکردم و ترسیدم فک کنه مزاحمم یا یه دیوونه.اما فهمیدم خونشون کجاست؟
تمام اینمدت فرامرز با عشق وافری این کلمات رو برای مادرش ادا میکرد.انگار از یک شی گرانقیمت صحبت میکرد.نیلوفر تا حالا تک پسرش رواینجوری ندیده بود وکاملا فهمیده بود که پسر عزیزش بلخره عاشق شده.اما خودش هم نمیدونست که چرا خوشبین نیست
-پسرم منم خوشحالم که تو خوشحالی.اما خودت بهتر میدونی که باید قبل هر چیزی خوب بشناسیش خودشو وخانوادشو
-بله مامان اینو میدونم کم کم باهاش آشنا میشم و سعی میکنم خودمو بهش نزدیک کنم وبهش ثابت کنم که دوسش دارم
-تو پسر عاقلی هستی،امیدوارم این عشق آتشین باعث نشه که تو نتونی راه عاقلانه ای رو بری. طوری رفتار کن که نه بی ادبی باشه نه بی عقلی پسرم
-بخاطر راهنماییهاتون ممنونم مامان.
وبا یک ب*و*س*ه به پیشونی نیلوفر رفت به اتاقش
تا کمی بیشتر با حس قشنگی که به سراغش اومده بود خلوت کنه
***
ساحل سردر گم وارد خونه شد.بعد عوض کردن لباساش رفت حموم ویک دوش گرفت تا گرما وخستگی راه از تنش بیرون بشه وکمی حالش جابیاد.موهاشو خشک کرد و اونارو که تا کمرش میرسید دم اسبی بست و کمی هم مرطوب کننده زد و رفت تا به کارهاش برسه.میوه هایی که خریده بود رو شست و بعد با حوصله اونارو خشک کردو توی ظرف زیبایی به صورت قشنگی چید.چای دم کرد وظرف های کثیف رو شست ولباس هارو توی ماشین لباسشویی جا داد وخونه رو جارو کشیدو وسایل رو هم گردگیری کرد.
از اینهمه کار خسته شده بود خمیازه ایی کشید ورفت به اتاق خواب تا کمی استراحت کنه.
-ساحل ...ساحل...بیدارشو
-سلام اصلا نفهمیدم چه وقت خوابم برده .کی اومدی ؟ امروز میخام خوشحالت کنم
-مگه میخای چیکار کنی
-گفتنی نیست.حالا به جای سوال کردن چشماتوببند ودستتو بده به من
فراز چشماشو بست و دستای گرم ساحل روگرفت وخودشو به دست ساحل سپرد.دستای ساحل توی دستاش حس خوبی رو بهش میدادو ساحل در اون لحظه به این فکر میکرد که آیا فراز هم ازگرفتن دست اون اینقدحس خوبی داره اگه داشت پس چرا مثل ساحل دستشو فشار نمیداد!!!؟
سرشو کمی تکون دادکه ازاین فکرها حداقل امشب رو دور باشه وسعی کرد فقط به امشب و مناسبتش فکر کنه
فراز رو به سمت میز غذاخوری بردو شمرد 1،،،2،،،3
-حالا میتونی چشماتوباز کنی
فراز با باز کردن چشماش محوزیبایی اون میزشد.چه سلیقه ایی، شمع های روشن،گلدون زیبا با گل های رز قرمز وسفید،و کیکی که به زیبایی تزئین شده بود و روی اون نوشته شده بود(فرازجان تولدت مبارک) خودشو نوبه رخ چشمان فرازمیکشیدند انگار اونا هم میدونستن که چینش این میز فراز رو محو زیباییش کرده.
-بیا بشین امروز تولدته.دلم میخوادامروز وامشب رو باهم جشن بگیریم.
-ساحل جان واقعا منو خوشحال کردی ومیز فوق العاده ای چیدی خیلی قشنگه ازت ممنونم
و ب*و*س*ه ای به پیشانی ساحل نشوند.
اونشب سپری شد اما ساحل با نگاه به چشمان فراز احساس میکردکه همه چیز جز تظاهرچیزی نیست.اما مثل همیشه به روی خودش نیاورد.دلش میخواست هرچی تو دلش هست رو به فراز بگه.که چقددوسش داره وبهش علاقمنده،اما اینو نگفت .یعنی نتونست.فکر اینکه شاید فرازهیچوقت نسبت به اون اصلا علاقه ای نداشته کلافش میکرد وآزارش میداد.اما امیدوار بود که رفتارش تغییر کنه چون ساحل همیشه با رفتارش ثابت کرده بود که چقد به فراز علاقمنده.
رفتار فراز در طی این مدتی که گذشت تغییری نکرد.دیگه از اینکه اینهمه انتظار محبت فراز روکشیده بودکاسه ی صبرش داشت لبریز میشد وخودساحل هم فهمیده بود که این موضوع برای هر زندگی مشترکی میتونه خطر ساز باشه وآخرش به جای خوبی ختم نخواهد شد.زندگی با فرازبراش داشت تکراری میشد یک تکرارآزاردهنده.
اونروز بعد کارهای روزمره ی خونه،ازخونه خارج شد واصلا متوجه مرد جوان پشت سرش نشد.اونقدری مشغله ی فکری داشت که اونوغافل ازدنیای اطرافش بکنه.ساحل به پشت درخونه ی پدرش رسید وزنگ زدورفت داخل.
-سلام مامان خوبی
-سلام عزیزدلم.چه عجب ،بیا بریم داخل هوا گرمه.
اونروز رو تا غروب با مادرش بود.تنها غمخوار ودوست صمیمی که داشت.نهارروکنار هم با شوخی و خنده خوردن.بعدنهار باهم به رسم ایام گذشته رفتن حیاط زیر الاچیق و چایی تازه دم خوردن.ساحل دردلش به این فکرمیکردکه موضوع روبهتره با مامانش درمیون بزاره یا نه!اما
 

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
پارت 4
این چیز ساده ایی نبود پس تصمیم گرفت کمی بیشتربهش فکرکنه.اما شاید!داشت خودشوقول میزد مگه یکسال کم بود برای فکر کردن؟شاید دلش دنبال بهانه ای بود برای در کنار فراز ماندن.حالا هرچقدهم که فراز نسبت به او بی اعتنایی خرج میکرد.
نزدیک های غروب آماده ی رفتن شد وازمامان تشکرو خداحافظی کرد و بعد آغوشی عاشقانه هم رو ترک کردن.
فرامرز همچنان منتظر بود داخل ماشینش، انتظار اونو کلافه کرده بود مدام به این فکرمیکرد یعنی اینجا خونه ی کی میتونه باشه که اومدنش اینقدرطول کشیده.بلخره دم غروب در باز شد ودختر رویاهاش بیرون اومدوبدون توجه به اطراف به راه افتاد.
-سلام پسرم خسته نباشی باز چیشده کشتی ها اینقدر غرقن
-سلام مامان ممنون.هرچقدسعی کردم به اون نزدیک بشم وبهش علاقموبگم نتونستم.
-میخوای من باهاش صحبت کنم
-نه مامان دلم میخواداول موضوع رو خودم در میون بزارم باهاش .
-پسرم بهتره عجله نکنی وصبورباشی.
چند روزی به همین منوال گذشت.فرامرز اونروز کارهای شرکت رو که انجام دادمثل همیشه تصمیم گرفت بره دم در خونه ی اون ومنتظر باشه که شاید بیرون اومدوتونست باهاش صحبت کنه.دیگه کلافه شده بودو در تعجب بودکه یک دخترتا چه اندازه میتونه خونه نشین باشه.که حتی دراین مدت به یک کافی شاپ یاپارک سرکوچه هم نرفته بود.
وقتی رسید دم خونه ایی که مدتها براش دیگه آشناشده بود از چیزی که دید شوکه شد.دنیا به یکباره سرش آوار شد.حس کردتموم حس های بد دنیا که ممکنه برای یک مرد اتفاق بیفته روی سرش آوارشدند.ازشدت تعجب و عصبانیت نمیدونست چیکاربایدکنه انگارمغزش هنگ کرده بود.توی اون لحظه کاری جزتماشا کردن انجام نداد. دونفررو تعقیب کرد وآخرای شب به خونه رسید.به مامانش زنگ زده بود وگفته بودکه براش کاری پیش اومده ودیرمیره به خونه.
 

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
پارت 5
مردی با خصوصیات فرامرزکه تا حالادرمقابل هر مشکل بزرگ وکوچکی خم به ابرونیاورده بود حالا بغض سنگینی توی گلوش نشسته بود.پریشان بود وبه اندازه ی تمام سالهای عمری که سپری کرده بود اندوهگین بود.سنگینی تمام غم های دنیارو روی دوشش انگار حس میکرد.به معنای کلمه ی ته دنیا ،انگاری پی برده بودحالا.دیگه فکر میکرد دنیای اون به پایان رسیده .میخواست بخودش در مرحله ی اول بفهمونه که باید دختری رو که حتی هنوز اسمش رو هم نمیدونست فراموش کنه،دلش میخواست با تمام منطق های دنیا به خودش بقبولونه که اون دختر مطعلق به کس دیگریست.کاش میتونست کاش...
***
دوست نداشت به فرازشک کنه هروقت این فکر به ذهنش خطورمیکردازاون فرارمیکردبا تمام توانش،زندگیشودوست داشت اما دلشم میخواست درکناردوست داشتن زندگیش ازاون لذت هم ببره واحساس خوشبختی کنه.چاره ای نبودباید سعی میکرددراین موردبه هرنحوی که شده با فرازصحبت کنه،برای همین بیشتراوقات فکرش مدام دنبال چاره ایی بود.
صب که ازخواب بیدارشد.بعدانجام دادن کارهای خونه.آماده شدودرآینه نگاهی به خودش انداخت ،احساس میکرد خیلی تغییرکرده از دختری باچشمایی قهوه ایی ملایم کمی کشیده وابروهایی کمون وبه رنگ مشکی.بینی زیبا که کاملا به صورتش میومدوزیباییشو چندبرابرمیکردولبهایی معمولی گوشتی وزیبا،وپوستی گندمگون ،حالا فقط رنگی سفیدوصورتی با حالت افسره باقی مونده بود،شایدمیتونست با کمی آرایش زیباییشو برگردونه اما با غم درونش چه میکردبا کدوم لوازم آرایشی میتونست حال روحیشوخوب کنه؟!ازخونه خارج شد.
رفت وکلی گشت به آدم ها نگاه میکردمدتها بود که ازخونه بیرون نیومده بود،نگاهش سردوناامیدانه بودقدم زنان رفت ورسیدبه جلوی دادگاه.قدمهاش یاریش نمیکرد کمی این پا واون پاکرد ورفت داخل.به آدم هایی که اونجا بودن نگاه میکرد.محیط پربودازسروصدای کسایی که با هم بحث وجدل ودعوای لفظی میکردن.متوجه زوج هایی شدکه میخواستن ازهم جدا بشن وبعضی هاشون باصدای بلندبهم فوش میدادن ونفرین میکردن.دیگه تحمل این صحنه هارونداشت واشک توی چشماش حلقه زده بود.باقدم های سریعی ازپله ها پایین رفت وخارج شدازاون محیط خفقان آور.بادیدن این صحنه ها باز تمام غم های دنیا با تموم قدرت روی سرش آوارشدن.اززندگی دلسردشده بوددیگه نمیتونست کتمان کنه که چقدربراش مهم شده بودکه دلیل این رفتارهای سردفرازروبدونه.
با اینکه ازانجام همچین کاری همیشه بیزاربودبخصوص درموردفرازاما دیگه چاره ایی نمونده بود،چندروزی تعقیبش کردامابه هیچ نتیجه ایی نرسیدفرازصب می رفت شرکت وبعدازظهرهم خارج میشدو چیزمشکوکی اصلا نبود.***
آرام وباچهره ایی غمگین جلوی بالکون ایستاده بودوبه غروب خورشیدنگاه میکردغروب براش غمگین شده بودقبل ازدواج همیشه که به غروب خورشیدنگاه میکرد خیلی آرامش میگرفت وبرعکس اینکه میگفتن غروب غمگینه اما اصلا برای ساحل اینطوری نبودواون عاشق تماشای غروب بود،اما حالا احساس میکردغروب هم مثل اون غمگینه.آهی ازته قلبش کشید:
-چرا اینقدغمگینی ساحل؟!
این صدای فرازبود که اونوازافکار درهمش بیرون کشید،چشماش وقتی گریون میشدبه طرزعجیبی زیبایی دوچندانی پیدامیکردوهرکس رو مجبوربه تماشا وا میداشت،حالا با اون چشمای اشک بارش روبه فرازکه پشت سرش ایستاده بود کردوبالحنی تندکه ازساحل بعیدبود.گفت:
-تظاهرنکن که برات مهمم!
چرا بامن ازدواج کردی؟!
بامن ازدواج کردی که عذابم بدی؟لبخندهاموازم بگیری؟من با ازدواج باتو تنهاترشدم اینومیفهمی؟
فرازکاملاازاین رفتارجدید شکه شده بودو نمیدونست بایدچی بگه وپیداکردن خودش براش سخت شده بودکمی که ازشکه حرفای ساحل بیرون اومدبه آرومی گفت:
-اماساحلم من توروخیلی دوست دارم چی باعث شده اینقدبهم بریزی واین فکروبکنی؟!
-دروغ میگی اگه دوسم داشتی من الان احساس خوشبختی میکردم.دیگه نمیخوام چیزی بشنوم،لطفا فقط تنهام بزار.
وبا گریه ازروبه روی فرازگذشت ورفت به اتاق ودروقفل کردو فرازبازشکه ازاین رفتارساحل فقط به رفتن ساحل نگاه میکرد.با این رفتاری که ازساحل دید.قلبش بیشترازگذشته شکسته ترشد.اصلا فکرنمیکردحال ساحل تااین حدداغون باشه ومسببش اون باشه.دلش نمیخواس که ساحل ازش متنفرباشه.اما چیزی که امروزدیدبهش ثابت کردکه ساحل شکسته وغمگین وناامیدشده...
***
بعدروزهای زندانی کردن خودش توی اتاق ونگران کردن پدرومادرش وکلنجاررفتن با حس های متضادخودش بلخره تصمیمشوگرفته بود.نمیتونست اونوفراموش کنه خودش هم نمیدونست این چه عشقیه که حتی با ندونستن اسمش هم بازشدیدعاشقش شده بود.
صب که بیدارشدتصمیم گرفت بعدمدتها به خودش برسه رفت ودوش گرفت وجلوی آینه ی حمام به صورتش نگاه کردوبه خودش قول دادکه به عشقش خواهدرسیدوماشین اصلاح صورتشوروشن کردوصورتشوکه مدتی بوداصلاح نکرده بوداصلاح کردوبعدرفت بیرون ولباس های مارک دارشوپوشیدویک تیپ با تیشرت سفیدوشلوارلی زدوموهاشوبه صورت دلربایی ژل زدوبدون خوردن صبحانه ازخونه بیرون زد. ماشینشومتوقف کردو
 

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
پارت 6
منتظرموند.بعدکمی انتظارمردجوان سوارماشینش ازپارکینگ خارج شدوفرامرزهم ماشینش روروشن کردوبه تعقیب اون پرداخت تارسیدبه شرکتی که مردجوان وارداون شده بود.ماشینش رو متوقف کردوپیاده شدونگاهی به ساختمون انداخت:بااطلاعاتی که تونست ازنگهبان بگیره رفت ودفترمردجوان روپیداکرد، واردکه شدبامنشی خوش برخوردی روبه روشدرفت جلو،منشی جوان که نصف بیشترموهاشو رنگ کرده روی صورتش یک وری ریخته بودومعلوم بودکه خودشم کلافه کرده، ازدیدن مردی بااین جذبه پیشقدم شدوباژست خاصی که کمی هم نازقاطیش بود گفت:
-بله جناب با کی کارداشتین درخدمتم
فرامرزکه تااون لحظه به این فکرمیکردباوجودی که کاملا معلومه این همه موخودشم کلافه کرده آیامجبوره اوناروتااین اندازه به نمایش بگذاره!پوزخندی توی دلش زد ومثل همیشه با غرورخاص خودش گفت:
-سلام میخواستم این آقایی که تازه اومدن و رفتن داخل اتاق روببینم
-آقای رادفر رومیفرمایین ایشون مدیراینجاهستن اگرمیخواین ایشون روببینین بایدوقت قبلی گرفته باشین
-اما من یک پروژه مهم دارم که میخوام با این آقاراجبش مشورت کنم
-منشی که ازتیپ جنتلمن مردروبه روش ولباس های مارک دارش حدس میزدبایدمردمهمی باشه گفت:
-اجازه بدین باخودمهندس هماهنگ کنم،
فرامرزبا تکان دادن سرش منتظرموند،استرس داشت اماحاضربودبه خاطررسیدن به عشقش دست به هرکاری بزنه حتی این کارکه ازوقتی تصمیم به عملی کردنش گرفته بوداصلاحس خوبی بهش نمیدادوباشخصیت این سال هایی که سپری کرده بود نمیساخت ودرتناقص بود.بعدلحظاتی انتظاروارداتاق شدواین شروعی شد برای نقشه هایش!!!
بعدساعتی گفت وگوبامهارتی که فراز از فرامرز دیدبه نتیجه رسیدندکه باهم مشارکت داشته باشند.فرامرزهم بااین برخوردمتوجه شده بودکه فرازمردفهمیده وقابل احترامیه اما این نمیتونست باعث بشه که ازهدفش دست بکشه.
-آقای مرادیان ازآشنایی باهاتون خوشوقت شدم وامیدوارم ازاین شراکت به منافع خوبی دست پیداکنیم.
-من هم ازآشنایی باشماخوشحال شدم جناب رادفر.فردا میبینمتون.
بعدخداحافظی ازشرکت که خارج شدحال عجیبی داشت خوشحال بودوهمزمان غمگین .داشت دست به کارخطرناکی میزدکه آخرش نامعلوم می نمود.
باهم شراکتی رو شروع کردن.دیگه کم کم باشناختی که ازفرازپیداکرده بودمطمئن شده بودکه فرازشوهرساحله.دیگه اسم معشوقه ی خودشومیدونست وهرروزکه میگذشت به فراز نزدیک ونزدیکترمیشدوفرازغافل ازنقشه ی شوم فرامرزفکرمیکردبعدسالها تنهایی حالادوستی پیداکرده بودکه احساس برادرداشتن رومیتونست بااون تجربه کنه
 

rogayye tagavi

11
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/06/29
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
پارت7
چندباری تونسته بودموفق بشه که ساحل روبه همراه فرازدرشرکت ببینه وباتمام وجودسعی کرده بودجوری رفتارکنه که جای هیچ شکی روبجای نزاره واینوفقط خودش میدونست که چقدرسخته عاشق کسی باشی که بدونی مطعلق به کس دیگه ایی وتوحاضرباشی براش جونتوبدی اماحق اینم نداشته باشی که حتی یک دل سیربه تماشای عشقت بشینی.گذشت زمان باعث میشدبیشترازقبل به ساحل علاقمندبشه ورفتاری که ازساحل میدیدهرروزاونوشیفته ی خودش میکرد.
-سلام ساحل جان خوبی،امروزمهمون داریم
-سلام ممنون خسته نباشی خودت خوبی،کیه؟!
ساحل اونروزبعدتماس فرازخونه رومرتب کردوشام مفصلی برای مهمون فرازتدارک دید،ازاون روزکه باهم بحثشون شده بودرفتار فرازتغییرکرده بودوباتوضیحاتی که فرازداده بودتونسته بودساحل روکمی دلگرم زندگی بکنه ورابطشون کمی بهتربشه.تمام تلاششوکردکه چیزی برای تدارک مهمونی شام کم نزاشته باشه میخواست به فرازبفهمونه که مهمون اون براش قابل احترامه.بعد اتمام کارهای خونه ودرست کردن شام دوشی گرفت وموهاشوسشوارکشیدومدل پروانه ایی بست ویک آرایش ملایم کردویک دست کت ودامن به رنگ یاسی زیبا به تن کرد،کت کوتاه که به شکل زیباومدل خاصی روی دامن بلندش فیکس میشد زیبایی اندام بی نقص ساحل را صدچندان میکرد.شالی هم به همان رنگ فقط کمی پرنگ ترازرنگ لباسش روی موج موهایش انداخت.دلش میخواست همیشه باپوشش منحصربه فردخودش اقتداروخانومیشوحفظ کنه.چون اعتقادداشت برای هرزن ومردی پوشش اولین نشانه ی هویداکردن شخصیت اون فردمیتونه باشه.صندل های راحتیشوهم به پاکردودیگه کاری نداشت جزانتظاربرای رسیدن فرازومهمونش.
اونشب مهمونی برگزارشدبدون هیچ کم وکسری.فرازدیگه به فرامرزاعتمادوافری پیداکرده بودو اونو مثل برادر و یک رفیق خوب دوست داشت جوری که اونوبه داخل حریم زندگیش راه داده بود.شراکتی که باهم شروع کرده بودن طولی نکشیدباعث شدبخاطرهوش وتلاش هایی که هردوازخودشون نشون داده بودن به موفقیت های چشمگیری برسن.محبت هایی که فرازمیکردباعث میشدفرامرزگاهی ازهدفی که درسرداشت دلش بلرزدواحساس گناه وشرم وجودشومحاصره کنه وجنگی دروجودش بپا میشداما دراین جنگ برادری ورفاقت یک طرف بودوطرف دیگه عشق بود و این عشق بودکه سرسختانه میجنگیدوتاحالاتونسته بودپیروزمیدان باشه.ولی حاصل این جنگ درونی حال بدفرامرزبودکه روزها اونودرگیرخودش کرده بوداما هنوزنتونسته بودساحل رو به دست فراموشی بده.
***
دوماه ازدوستی وشراکت فرازبافرامرزمیگذشت.صب به فراززنگ زدوگفت که امروزکاری براش پیش اومده ونمیتونه بره شرکت وکارهاروخودش تنهایی روبه راه کنه.اونروزقصدداشت ساحل روتعقیب کنه وتااومدن ساحل منتظرموندووقتی ساحل اومدبه تعقیبش پرداخت تااینکه ساحل رسیدبه بازارومشغول خریدشد:
_سلام خانم رادفرحالتون چطوره؟
-سلام ممنون.حال شماخوبه؟شما اینجاچیکارمیکنین؟!
-ممنونم برحسب تصادف، اما حالاکه شمارودیدم میخواستم راجب مطلبی باهاتون صحبت کنم.
-اتفاقی افتاده؟حال فرازخوبه؟!
بااین حرف اخم های فرامرزبه شدت درهم فرورفت وخنجرحسادت درقلبش به بدترین شکل ممکن فرورفت و قلبش سوخت ازاین نگرانی عاشقانه ی ساحل برای فراز.
-نه جای نگرانی نیست فقط میخاستم راجب مطلب مهمی چنددقیقه ای وقتتونوبگیرم.
-شب بیایین خونه فرازهم هست وخوشحال میشه
-کارمهمی هست لطفا
-ببینین آقای مرادیان شما دوست وشریک فرازهستین وچون براش قابل احترام هستین برای من هم قابل احترام هستین اما این دلیل نمیشه بدون اطلاع فرازباشما جایی بیام وبه حرفاتون گوش بدم.
-اما....
وساحل باخداحافظی سریعش مجال هرحرفی رو از فرامرز گرفت.اما فرامرزبااینکه ازاین رفتاربه شدت شکه شده بوداماول کن قضیه نشدوبه دنبال ساحل دوید
-خواهش میکنم ساحل خانم،جلوی مردم زشته لطفا صب کنیدشمارو قسم میدم به هرکسی که دوسش دارین فقط چندلحظه حرفای منوگوش بدین

ساحل عصبی ازاینکه به اسم خطاب شده بودوقسمش داده بودایستادوباخشونت گفت بفرمایین میشنوم :وفرامرزشروع به زدن حرفایی کردکه مدتهاتوی دلش سنگینی میکرد
-آقای مرادیان همه ی حرفاتونوبه احترام دوستیتون بافرازشنیدم وبه احترام همون دوستی آبروریزی راه نمیندازم وباآرامش بهتون میگم که کاری ندارم که حرفاتون راسته یادروغ ،اماهرچیزی که هست اینکه من فرازرو دوست دارم وبه زندگیم پایبندم وهیچ علاقه ای نه به شما بلکه به هیچکس دیگه ای جزهمسرم ندارم.
-میدونم باورکردن این حرفابراتون سخته به همون اندازه که گفتنش برای من سخت بودوقضاوت هایی که ممکن بودازطرف شمابشم.اماقسم میخورم حاضرم هرکاری برای اثبات دوست داشتنم بکنم.
-ازاینکه حقیقتوگفتین وبیشترازاین پنهان نکردین واقعا ممنونم.اماازتون خواهش میکنم این فکراحمقانه روازسرتون بیرون بندازین وسعی کنین باورکنین که انتخاب شما ازاول غلط بوده.من هیچوقت حاضرنمیشم به فرازوزندگیم خیانت کنم.
ساحل باعصبانیتی که سخت درصددکنترلش بوداین حرفارو زدوبدون اجازه دادن به فرامرزکه ازخودش دفاعی بکنه دربستی گرفت و
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا