از غزل خوانی چشمان پر از ناز تو آه
من فدای رخ زیبای تو ای حضرت ماه
دلبر ماهرخِ فتنه گرِ شهر آشوب
یک جماعت شده با طرز نگاهت گمراه
جنگ نرم، اسلحه ی مخفی چشمان تو نیست؟
صاحب آلت قتاله ی چشمان سیاه
ای زلیخای زمان،حضرت زیبای جهان
یوسفت خسته شده در کف تنهاییِ چاه
همه گفتیم که بر دلبری ات آمنّا
تو ولی زمزمه ی زیر لبت لا اکراه
جان من بر کف و عشقم همه اش تقدیمت
نور چشمم!تو ببین و تو بگو و تو بخواه
کار من نیست تحمل، که تو چون معجزه ای
به خداوند، به نقاش ظریف تو پناه
***
به نام آن پروردگار مهربانی که عشق را آفرید
نام رمان: فریاد ، امید، سکوت
نویسنده:rogayye tagavi
* * *
زندگی خوبی رو با هم شروع کردند،دوستش داشت اما با کم محلی هایی که ازاون می دید فکر میکرد از ازدواج باهاش پشیمون شده، اما دراین فکر فرو میرفت که اجباری درکار نبود واون خودش انتخاب کرده بود،توی همین افکار غوطه ور بود و زمان از دستش در رفته بود و افکارش دوباره اونوسمت تلاطم ذهنیش کشانده بود،که صدای زنگ دربه خودش آورد و مجبورش کرد که از تختش پایین بیاد.
-سلام مامان خیلی خوش اومدی
-سلام عزیزم،خوابیده بودی؟!الان که وقت خواب نیست دختر،اینجا ام دیگه خونه ی بابا جونت نیست
-عروسی خسته ام کرده بود.حالتون چطوره؟بابا چطوره؟
-خوبیم عزیز دلم.امروزاومدم یکم وسایل برات آوردم.همم ببینمت.همم برای شام دعوتتون کنم
-باشه.ممنون
بعد لحظاتی در کنار هم بودن و حرفای مادر دختری زدن،مادرش رفت و خودشم مشغول مرتب کردن خونه شد و چون شام دعوت بودن دیگه شام هم درست نکرد.
مدتی که گذشت صدای باز شدن دراومد.با خوشرویی به استقبالش رفت.و تمام دلخوریشو پشت لبخنداش پنهان کرد.
-سلام خسته نباشی
-سلام ممنون چطوری ؟
-خوبم
ابرو های گره خورده اش نشان از این میداد که توی فکر عمیقی فرو رفته.فنجان چای توی دستش به سمتش رفت و چای رو روی میز گذاشت وخودش هم روی مبل نشست مثل فراز به تی وی خیره شد .اما حواسش کاملا به فراز بود:
فراز فنجان رو برداشت ومشغول نوشیدن شد.این سکوت فراز آزارش میداد
-مامان امروز اومده بود برای شام دعوتتمون کرد
-باشه.آماده شدی بگو بریم.
با این روند سردی که فراز پیش گرفته بود فک میکرد احتمالا با مخالفت فراز روبه رو بشه اما در کمال ناباوری اینطوری نشد ودر نتیجه لبخند زیبایی مهمون لبهاش شد و رفت تا آماده بشه.کمد لباسهاش رو بازکردو با وسواس بهشون نگاه کرد وبا کلی وسواس بلخره به لباس یاسی رنگی زیبا اکتفا کردو شالی و کیفی ام َسِت لباسش برداشت و رفت
فراز هم آماده منتظرش ایستاده بود که با آمدن ساحل نگاه تحسین آمیزی کرد و با هم سوار ماشینشان شدند و رفتن.
چیزی جزسکوت بینشون نبود ، تا اینکه نزدیک یک گلفروشی فراز ماشین رو نگه داشت و رفت وبا دسته گل زیبایی برگشت و اونو به ساحل داد،
ساحل از اینکه میدید فراز با پدرو مادرش در کمال ادب وخوشرویی رفتار میکردخوشحال بود وقدردان، اونشب به خوبی سپری شد...
-میشه امروز کمی زود بیای خونه میخوام بریم بیرون ،برای خرید
-باشه .اگ بازم کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ
ساحل با قط تماس در دلش آرزو کرد که ای کاش با لحنی این حرف هارو میزدتا ساحل حس کنه که دوستش داره.اما چیزی که بود این بود که رفتار فراز به دل خواهش نبود. به این نتیجه رسیدفکر کردن فعلا هیچ فایده ی نداره جز غصه ی زیاد،پس شروع کرد خودشو با کارهای خونه سرگرم کردن.
گوشیش زنگ خورد:
-سلام عزیزم خسته نباشی،تا تو بیای آماده میشوم،الان کجایی؟!
-سلام اگه از پنجره نگاه کنی میفهمی
دوید سمت پنجره، و با لبخند زیبایی از فراز استقبال کرد.برگشت وباعجله آماده شد و رفت.با هم کمی گشتند وخرید کردن.
-موافقی بریم رستوران غذا بخوریم؟
-بله با کمال میل...
اونشب خوشحال بود چون با این رفتاری که از فرازدیده بود، امیدوارشده بود که رفته رفته با گذشت زمان رابطه شون صمیمی خواهدشد. افسوس که از حوادثی که تقدیربراش رقم زده بود بیخبر بودو گاهی وقتا واقعا که بیخبری چه نعمت بزرگیه.
چشماش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.آرامشی رو که به دست آورده بود براش بسیار لذتبخش بود.
اما فراز درچنین آرامشی نبودوبا هرنگاه به اون احساس گناه میکرد.خودش رو مقصر میدونست که با همچین دختری که حالازنش هم بودمظلوم و نجیب وزیباچنین برخورد سردی داشت.با یک نگاه میشد پی برد که کم نیست شمار مردهایی که آرزوی پایان پارت اول