رمان

Ms_Poursepahi

14
پسندها
25
امتیاز
مشاور نویسندگی
همراه نویسندگی
تاریخ ثبت‌نام
2023/02/10
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #1


کد اثر: 160

عنوان: راز گیله‌نار
نویسنده: Ms_Poursepahi Ms_Poursepahi
ناظر: ترنم واژه ها Miss.Akbari
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، معمایی

خلاصه:
راوی اول، روایت‌گر زمانه، او سرنوشت است و تصمیماتش... .
عقربه‌های چرخ گردان تقدیر بر روی قتل خان‌زاده‌ای جوان ایستاده‌ است و پس از مرگش، دفترچه‌ای به یادگار می‌ماند. دفترچه‌ای که محکوم است صاحب خود را بیابد و راز درون‌اش را فاش کند.
چه کسی ارباب‌زاده‌ی جوان را به قتل رسانده است و چرا؟
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ms_Poursepahi

14
پسندها
25
امتیاز
مشاور نویسندگی
همراه نویسندگی
تاریخ ثبت‌نام
2023/02/10
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
‌بازی سرنوشت است دیگر، شگفتی‌هایش بسیار و گیج کننده.
گاه روی خوش و شیرین نشان می‌دهد، گاه تلخی زندگی و سیاه‌بختی هدیه می‌کند و گاهی هم بهای چیزی را با اتصال چند تن می‌گیرد. بهایی که هم درد دارد، هم خنده‌های نمکین و هم بی‌احساسی‌های روزگار.
دردهایی از جنس پاشیدن نمک بر روی زخم سرباز که به سوزشی طاقت‌فرسا مبدل می‌شود. خنده‌های نمکینی که کودکی برای خانواده‌اش در روز تولدش می‌زند و هیجان را در سوسوی چشمان آنان به ارمغان می‌آورد. بی‌احساسی‌های روزگاری که هر بار رخی جدید نمایان می‌کند و نمی‌گذارد قدم از قدم برداری و در پایان عذابی که بعد از هر سختی شاید به شیرین‌کامی تغییر پیدا کند.
در همان زمان است که تاریخ باری دیگر رقم می‌خورد و عروسک خیمه‌شب بازی تقدیر می‌شوی تا بهای همان‌چه که از پیش مقدر شده است را بپردازی و شاید این بها دادن برای سخنان دو شوریده‌حال باشد.
تلخ‌تر آن است که ندانی عروسک کدام بازی کودکانه‌ی سرنوشت شدی، تا راهی برای فرار یابی؛ هر چند فراری باشد برای تنفسی بس کوتاه!
ادامه نمی‌دهم از اقبال که گویا انتهای این روایت، با پیدای هر آن‌چه غیب است، خوش‌تر خواهد بود. شاید این‌بار قسمتِ آدمیان خاکی نشین، پیوندی زیبا را نقل کند!
 
آخرین ویرایش:
امضا
شانه‌های دورترین مترسک جهان
بغض‌های سربسته
و گریه‌ی کلاغی را که نیست
می‌خواهد پس از سال‌ها
تا دل زمین را بشکافد
قلب مترسک بی‌تاب
دل‌تنگ پرهای سیاهی شده
که بارها ترسانده
مترسک خسته‌حال
تکیه‌گاهی برای شانه‌هایش
در پیری می‌خواهد این‌بار

Ms_Poursepahi

14
پسندها
25
امتیاز
مشاور نویسندگی
همراه نویسندگی
تاریخ ثبت‌نام
2023/02/10
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #3
«فصل اول راز گیله‌نار، بازگشت چاووش»

دست همسرش آماندا را گرفت و به‌طرف در نارنجی‌رنگ راه افتاد. چندسال از رفتنش می‌گذشت؟ یک سال، دوسال، نه حتی بیشتر هم میشد. شمار روزها از دستش دررفته بود. فقط می‌دانست مدت طولانی پا در این‌جا نگذاشته بود.
حتی بعد از ترک کردن آن‌جا، تمام خاطراتی که در این کوچه و خیابان پیش آمده بود جایی میان درزهای فروریخته دیوارها باقی‌مانده بودند. خاطراتی که نشان‌دهنده‌ی شیطنت‌های کودکانه و عاشقانه‌های نوجوانانه بود. شادی‌ها و ماتم‌ها، حتی راز کوچک‌ترین عضو محل را نیز می‌دانست. یادگاری‌های او، عشق و علاقه‌اش به دختری بود که مانند نامش در یک ایل و طایفه معروف بود؛ آنیل!
کسی که دل می‌ربود، جان می‌گرفت از چاووش و برای پدرش طنازی می‌کرد. اما چه شد؟ چه گذشت میان آن دو؟ پایداریشان کوتاه مدت اما شیرین بود. حرف‌های آخر دخترک هم، همان لحظه نتوانست شیرینی تمام آن روزها را از بین ببرد.
اما حالا که به آن روزها فکر می‌کند، کلماتی که از زبان او خارج شده بود؛ مانند پارافین شمع بدنش و چون سوزناکی فلفل چشمانش را آزار داد. آن زمان داغ بود و نمی‌فهمید چقدر برایش گران تمام شده است.
مانند خرمالوهای گس باغ پدری‌اش می‌ماند؛ همان‌قدر آزاردهنده و زیبا!
نرسیده از درخت زندگی چیده شده و پا در مسیر عاشقی و ازدواج گذاشته بود، مسیری که منتهی به جدایی شد. رابطه‌شان را نیز با یک نامه به پایان رسانده و دیگر جلوی چشمانش ظاهر نشده بود.
نامه‌ای که با گل‌های شب‌بو و مریم و نرگس تزئین شده و عطر نعنا می‌داد. محتوایش عذرخواهی و خداحافظی‌اش بود. از ناتوانی در ادامه‌دادن این رابطه و اجبار و سیاست‌های بزرگان خانواده نوشته بود. اینکه چاووش مرد رویاهایش نیست و خواستار جدایی شده.
در آخر نیز با یک چمدان بی‌خبر از تمام آنان، بورسیه انگلیس را گرفته و برای تحصیل از کشور خارج شده بود. بعدها نیز عموزاده‌هایش خبر بازگشتش و شیرینی دفتر وکالت و مراسم عمه‌جان برای او را داده بودند. چندباری هم خانم‌جانش درخواست کرده بود حداقل یک‌بار دیگر نیز بیایند و با صحبت این وصلت را جوش بدهند، اما چه کسی از دل چاووش خبر داشت، از نامه خداحافظی آنیل می‌دانست و راز پشت پرده را حدس میزد؟!
درون فکر‌هایش بیش از اندازه غرق شده بود که صدا زدن‌های مداوم همسرش را بی‌پاسخ می‌گذاشت. هنوز در آن روزها بوی نعنا را حس می‌کرد. تغییر یکهویی آنیل همچنان مانند یک راز، ذهن مشوشش را درگیر می‌کرد.
قابل باور و درک نبود که دخترک عاشق در صدمی از ثانیه، پس از پنهان گشتن پدرش نامزدی را به‌هم بزند و با اولین پرواز عازم خارج شود. بعد هم عمویش از غیب بازگردد؛ آن هم با سر و شکلی ناجور!
هیچ‌وقت هم درمورد آن روز و آن اتفاق‌ها سخنی زده نشد. نهایت گفتند عمویش خورده است زمین و کمی به‌هم ریخته... .
- چاووش کجایی؟! صدام رو می‌شنوی؟!
چاووشی که غرق در خاطرات کوچه قدیمی بود، در آخر به خودش آمد. حس می‌کرد میان افکارش بارها و بارها صدای آماندا را شنیده است، اما قدرت تکلم را نداشته و جوابش را نداده بود.
ابروهای روشنش در هم گره خورده و عسلی‌هایش روشن‌تر از همیشه شده بودند.
- چاووش جواب بده اِ... .
- ببخشید عزیزم نگرانت کردم، کمی تو خاطرات غرق شده بودم.
بعد از این جمله دستش را بند مانتو کرمی رنگ او کرد و کمی کشید تا جلوی در نارنجی‌رنگ ایستاد. سمت چپش زنگ بلبلی قدیمی قرار داشت و گل‌های پیچک و درخت آلبالو رشد کرده بودند. آلبالوهای ریز و درشت، رسیده و کال همه آویزان بودند. بچه‌های همسایه هم گاهی می‌آمدند و رسیده‌هایش را می‌خوردند.
حالا هم کنجکاو به آن دو نگاه می‌کردند تا بفهمند که هستند و برای چه جلوی درب منزل بزرگ‌خان ایستاده‌اند؟ اما چه کسی پاسخ‌شان را می‌داد؟ شاید بعد از چند روز از بزرگ‌ترین نوه بزرگ‌خان می‌شنیدند او چاووش معروف است. شاید هم زنان فضول سر کوچه با کمی سرک کشیدن‌های مداوم بو می‌بردند و به‌راستی خدا می‌داند... .
هنوز نمی‌توانست آن زنان را درک کند. چه در چله زمستان و چه در داغی تابستان بساط سبزی‌شان به‌راه بود و گرم و سردشان نمیشد. شاید هم به‌خاطر سایه گردو بود. سایه درخت گردوی قدیمی که کوچه را گرفته بود و تنه‌ی تنومندش حتی از بیرون دیده میشد. پدرش گفته بود درختی است صدساله، حتی ممکن است بیشتر نیز باشد. سن دقیقی از آن نمی‌دانستند... .
 
آخرین ویرایش:

Ms_Poursepahi

14
پسندها
25
امتیاز
مشاور نویسندگی
همراه نویسندگی
تاریخ ثبت‌نام
2023/02/10
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #4
تلخ‌خندی کنج لب مرد جا خوش کرد. حدس میزد با بازگشتش به این شهر و خانه چنین می‌شود. می‌دانست که آماندای جوان بالاخره روزی پرسان می‌شود. اما چه می‌گفت؟ می‌گفت به دختری فکر می‌کردم که زمانی همسرم بود؟ می‌گفت به دلبری‌های آن دختر هجده‌ ساله می‌اندیشد یا... . واقعا چه می‌گفت از بازی روزگار با او و خرمالوی کال زندگی‌اش؟!
- یاد خاطرات قدیمی افتادم، همین عزیزم. پاشو بریم که قرارِ با خانوادم کامل آشنات کنم.
من‌من کنان و نامطمئن لب زد: «مطمئن؟»
چاووش همان‌گونه که چمدان‌هایشان را بر می‌داشت به روی او خنده‌ای پاشید و سری از اطمینان تکان داد. نمی‌توانست او را حساس کند و مسافرت‌شان را تلخ!
پس از آن‌که چمدان‌ها را برداشت با چند گام بلند روبه‌روی در زرشکی رنگ ایستاد و آماندا را صدا زد. دستانش به زنگ نمی‌رسید و نمی‌توانست آن را بزند. از جهتی دوست نداشت او را در افکار مالیخولیایی‌اش تنها بگذارد تا بیش از آن اذیت شود. صدایش زد و با سر به زنگ در اشاره‌ای کرد.
- آماندا، بیا این زنگ رو بزن تا در رو باز کنن.
آماندا گوش به فرمان‌تر از زمان‌های دیگر و با چشمانی پرسش‌گر سمت آیفون راه افتاد. با انگشت اشاره‌ی کشیده و استخوانی‌اش دوبار زنگ را فشرد و اندکی عقب گرد کرد.
در ذهن مشوشش همه‌چیز چرخ می‌خورد و هر لحظه توجه‌اش به نکته‌ای جدید جلب میشد. گاهی یاد حرف‌های والدینش قبل از سفرشان می‌افتاد، گاهی دگرگونی حال چاووش کنجکاوش می‌کرد و از طرفی دیگر برخورد خانواده‌ی همسرش هم ترس را به او القا می‌کرد.
شک نداشت کل طایفه‌ی چاووش با گذشت‌اش کنار نمی‌آمدند. همیشه از زمان کودکی این ذهنیت را از مسلمانان ایرانی داشت و حالا چیزی تغییر نکرده بود که تصوراتش عوض شده باشد. او مسلمانان ایرانی را کسانی می‌دید که ازدواج فرزندان‌شان با فردی که از بدو تولد ایرانی نبود را اشتباه می‌پنداشتند.
از سویی چاووش گفته بود با آن‌که او ایرانی نیست، اما خود و خانواده‌اش از اول مسلمان بوده‌اند کنار خواهند آمد و از او استقبال می‌کنند. همان‌گونه که مسلمانان سراسر جهان و حتی غیر آنان را نیز می‎پذیرفتند و میزبانی‎‌شان می‌کردند. با این حال استرسی عجیب جانش را فرا گرفته بود؛ گویا ترکیب آب و روغن را در دلش گرما می‌دادند. هر ثانیه برایش کندتر از ثانیه‌های پیشین می‌گذشت و حال او را وخیم‌تر می‌کرد. آرام و قرار نداشت، این را چاووش هم فهمیده بود.
- آماندا آروم باش! لولو نیستن که... .
صدایی از سمت آیفون آمد و حرف چاووش را نصفه گذاشت.
- کیه؟
چاووش صدای خسته‌ی خانم‌جانش را شناخت، بی‌معطلی گفت: «منم خانم‌جان، چاووش.»
خانم‌جان تا نام چاووش را شنید فورا چیزی را به اهالی خانه خبر داد و پس از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد.
هردو، دوشادوش وارد حیاط شدند و روی سنگ‌‌ریزه‌ها پا گذاشتند. پس از پیاده‌روی کوچکی در حیاط خانه، آسو خود را روی چاووش پرت کرد و او را در آغوش کشید.
آماندا خیره به دخترک مانده و کنجکاو بود بداند کیست؟ مگر دختر نامحرم رسم بود در آغوش مردی بپرد مخصوصا که متاهل هم بود؟! با چشمانش آنان را کندکاو می‌کرد تا آن‌که آسو لب باز کرد.
- نگی یه آبجی کوچولو دارم که دلش برام تنگ میشه چاووش‌ خان! بابا منم دل دارم جناب برادر، حداقل یه پیام بده بگو خوبم، اومدن و زنگ زدن پیشکش.
با اتمام حرف‌هایش ب*و*سه‌ای روی گونه‌ی برادرش کاشت و از او جدا شد. چند قدمی عقب رفت، با نگاهش برادری که چند سال ندیده بود را برانداز کرد و قربان صدقه‌اش رفت. صدای «من سنون باشوا دولانیم جیَّر گارداشیم» را حتی او هم می‌شنید و دلتنگ برادرش میشد. ترکی را مدتی که در آذربایجان و پس از آن در استانبول با والدینش اقامت داشتند، در ایام نوجوانی یاد گرفته بود و برایش تا حدودی سخت نبود که بفهمد اهالی آن‌جا چه می‌گویند.
پ.ن: آسو به ترکی گفت من دور سرت بگردم برادر جیگرم.
 

Ms_Poursepahi

14
پسندها
25
امتیاز
مشاور نویسندگی
همراه نویسندگی
تاریخ ثبت‌نام
2023/02/10
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #5
سپس، تن ظریفش را به چپ متمایل کرد. آماندا در چشم‌هایش نقش بستند و ستاره‌های ریز و درشت با دنباله در تیرگی‌هایش دیده شدند. درخشش نشان از کنجکاوی بودند.
آسو از برادرش که تا ثانیه‌هایی پیش، نزدش شکایت می‌کرد، دور شد و سراغ همسربرادرش رفت. اعتراض مردانه‌اش را ندید گرفته و دستان آماندا را گرفت و فشاری به آنان داد.
آماندا فرورفتگی حاصل از فشار ریز آسو را در تک‌به‌تک نقاط پوست دستش حس می‌کرد. نمی‌دانست از چه بود، ولی آرامشی همان‌جا به جانش تزریق شد. چشم‌هایش را به دستانشان دوخت. خط‌لبش کش آمد و لبخندی پهنای صورتش جا خوش کرد.
کهربایی‌هایش را به دختر ریزنقش مقابلش دوخت و با بهتی در چهره‌اش روبه‌رو شد. آسو تا به‌کنون رنگی به آن زردی ندیده و در شگفت خداوند مانده بود. زردی یکدست، انگار خورشید در چشمانش خفته بود.
با کمی مکث، آماندای جوان را در آغوشش کشید. دستانش را روی کمرش حرکت داد و کنار گوشش زمزمه کرد: «سلام زن‌داداش.»
آماندا که از پیش انتظار چنین رفتارهایی را نداشت و در مغزش نمی‌گنجید، مقداری بی‌تحرک ماند. با گذشت زمان و آرامشی که به او تزریق میشد، دستانش را بالا برد و دور کمرش پیچاند.
احساسش می‌گفت دوستان خوبی خواهند شد و شیطنت‌های زیادی در راه دارند.
چشمانش روی دیگران دودو زد و در جواب آسو سلامی گفت. کمی از او فاصله گرفت، اول به چاووش نگاهی انداخت و سپس سمتشان قدمی برداشت.
نگاه‌های پرسشگر کسانی که در مراسم کوچک آشناییشان نبودند را شکار کرد. به آنان هم که از قبل می‌شناخت سری به نشانه سلام تکان داد.
چاووش مقداری به او نزدیک شد و دستانش را دور شانه‌هایش قلاب کرد. از نزدیک‌ترین فرد شروع کرد.
مردی بود هفتاد ساله با موهای جوگندمی.
- آماندا جان، ایشون دایی دوم من هستن، آقا جهانگیر.
جهانگیر با کنکاش به دختر نگاهی انداخت. تکیه‌اش را از تخت درون حیاط برداشت و ایستاد. دستان چروکیده‌اش را روی دسته‌ی تخت گذاشت تا تعادلش را حفظ کند. پس از آن پیشانی چاووش را بوسید.
- تبریک میگم پسر، همسر زیبایی داری. شرمنده نشد تو مراسم‌تون باشم.
چاووش دست جهانگیر را در دستانش گرفت. ب*و*سه‌ای روی دست راست او کاشت. کمی بالاتر از انگشتر عقیقی که روی انگشت حلقه‌اش دیده میشد.
- دشمنتون شرمنده باشه دایی‌جان، ممنون.
- سلام آقا جهانگیر.
نگاه جهانگیر از چاووش به همسر او کشیده شد.
- سلام دخترم. خوش‌اومدی به خونواده ما.
- ممنونم.
جهانگیر دست چپش را به سمت دیگران گرفت و به چاووش گفت: «برین با بقیه هم سلام احوال پرسی کنین، خسته‌این، زودتر تموم شه زودترم استراحت می‌کنین.»
چاووش مجدد دایی‌اش را در آغوش کشید. سپس همراه آماندا با دیگران نیز صحبت کرد. در انتها آسو ضربه‌ای نچندان سخت به کمر برادرش زد و سمت در خانه قدیمی کشید.
- برین تو خانم‌جون و بزرگ‌بابا منتظرتونن.
چاووش تک‌خندی زد. چال سمت راست گونه‌اش گود افتاد. دستی به موهای خواهرش کشید و پاسخش را داد.
- دلم برای چای دارچینای خانم‌جون تنگ شده.
پس از آن دمی عمیق فرو داد و از درگاه عبور کرد. هنوز هم همان نمای قدیمی را داشت. فرش‌های دست‌بافت خانم‌جانش ورودی کوچک را پوشانده بود. سمت راستش جاکفشی بود و بالای آن اسپندهای بافته شده، آویزان بودند.
کمی جلوتر، دست چپ نشیمنگاه بزرگی قرار داشت و در بالادست آن، دو صندلی گهواره‌ای بود. هیچ تغییری در آن خانه ایجاد نشده بود حتی یک نقطه‌ی کوچک!
آقابزرگ، بزرگ خاندانشان روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و همسرش استکان نعلبکی در دست به سوی او می‌رفت.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا