دلنوشته دلنوشته دیگر جوان نمی‌شوم اثر اهورا تابش

  • نویسنده موضوع -Arta-
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 574
  • پاسخ‌ها 19
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
دلنوشته کاربران

-Arta-

24
پسندها
25
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2024/01/31
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
بنام خالق قلم
کد: ۱٠٠
عنوان دلنوشته: دیگر جوان نمی‌شوم
دلنویس: اهورا تابش
این آدِر هَند این آدِر هَند
ژانر: عاشقانه_تراژدی
مقدمه:
در راستای خیابان در کنار صندوق پست
غم‌نامه‌ای را از پرندگان سراغ می‌گیرم؛
در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند،
گویی باید منتظر آمدن معجزه‌ای باشیم....
اما انتظار معجزه را بعید می‌دانم!
پرندگان همه خیس‌اند و گفتگویی از پریدن نیست.
گویی جوانی‌ام در حال گذر است، چیزی از ان نمی‌فهمم
هنوز هم‌منتظر معجزه‌ای هستم.

می‌دانم دیگر جوان نمی‌شم اما بازهم منتظر معجزه‌ای می‌مانم
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #2
اکنون بر فراز چین و چروک‌های پیشانی‌ام، سپید می‌شود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است‌. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم؛ دیگر حتی سهمی از نوای زندگی بر لبانم جاری نیست. دیگر روح من در تملک جریان باد و آب دریا قرار خواهد گرفت.
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #3
وجود خویش را به عیش می‌گیرم؛
در این خانه‌ها، اتاق‌ها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس می‌کشم و این رایحه را به خوش می‌پندارم.
این رایحه‌ها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت.
دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست.
دیگر بویی به مشامم نمی‌رسد،
اینک می‌پراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر می‌آورد.
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #4
روح و روانم را فرا می‌خوانم و پراکنده‌اش می‌سازم؛
می‌خوانم بر خود سرود خویشتن را و می‌پراکنمش؛
و به تماشای همتای نی علفی در علف‌های تابستان شتابان می‌روم.
امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #5
خودم را هم‌چون سرباز بی‌گناهی می‌پندارم «که در شادمانی عریان‌اش به زندگی نیشخند می‌زد.»
در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو می‌روم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت.
گویی بر تن گلوله‌ای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعه‌ای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم.
و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگر
کسی از من سخن نخواهد گفت.
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #6
« اینک شمایان، جماعتی با چهره‌های مغرور و چشمانی شرربار!»
که بر زندگی خود سرخوش می‌دهید
به خانه‌هایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید.
آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را!
که جوانی و لبخند رهسپارش شوند.
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #7
در این دقایق تنهایی ذهنم
قدم زدن در آفتاب را،
گذشتن از پرچین‌های عسلی را دل‌انگیز می‌دانم‌.
صدای نرم قدم‌هایم هم‌چون باد ملایمی در چمن‌زار می‌پیچد،
با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #8
قدم‌های خشن باران را به چشم خود می‌بینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمی‌کند؛ چکه می‌کند!
«خشت نرم وجودم آوار می‌شود.»
ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد،
روزی جان خود را از قفس تَن‌ها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشته‌کوه دلتنگی‌هایم اوج خواهم گرفت. »
و خواهم ماند... .
خواهم گذشت... .
تا عمری ابدی!
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #9
شب دشت تاریک، عجب دلربا است!
با اختران و ستارگان سفید هم‌کلام می‌شویم. اینک، زمانی است که پاییز از سر رسیده،
در این دشت روشنای تیز سوسو می‌زند و «ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می‌زنیم»
و چشم‌های متحیرمان پرواز سرد پرندگان را دنبال می‌کند.
 

این آدِر هَند

195
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #10
حتی اگر زمان برگردد،
خورشید هرچند در غروب فرو رفته باشد و شب به خود رنگ و لعابی از شب‌های آینده بگیرد،
اگر غروبی با آنی از این دنیا دلنشین برآید
که هرگز اتفاق نمی‌افتد،
دیگر دل من شاداب نخواهد شد.
می‌خواهم لذتی ببرم و خواه رنجی بکشم از این همه؛
دیگر از این زندگی گذرا حسی در من برانگيخته نمی‌شود
دیگر دیر است، زمان زیادی می‌طلبد.
 

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا