دلنوشته دلنوشته کالبد مادرم | اهورا تابش کاربر پاتوق رمان

دلنوشته کاربران

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #11
مادرم لبخندی بزن که لبخند را بسیار دوست دارم
بسیار به گریستنت گریسته‌ام!
با دیدگان آمیخته به اشک اتاق‌ها را دوباره به رنگ سفید می‌بینم.
و در آخر بوته‌های اطلسی گل می‌دهند.
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #12
خانه را غروبی دلتنگ‌کننده به خود گرفته بود
مثل اکنون که تنگ است دل من
من به خود آمدم و دیدم که یک روز گذشته است
آه!
مادرم زود بر می‌گردد.
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #13
و این مادرم بود
زنی در این زمین آلوده با رشته‌های آبی در چشمانش
مایوس و ناامید
با دستانی کارکشته
زمان گذشته است و مادرم نجات‌دهنده لحظاتم
در ژرف خاک پذیرنده، در گور خفته است.
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #14
و در این غروب بارور شده از سکوت
در محفل عزای زنبق‌های ارزانی
در« اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ.»
صبور و سرگردان گفتم:
- او دیگر زنده نیست! مادرم دیگر زنده نیست!
در کوچه نسیم پاییزی می‌آید.
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #15
« چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب.»
مادرم را در آیینه می‌دیدم،
پاک و درخشان بود، مرا صدا کرد
تمام لحظات با او سعادت بود؛ دست‌هایش ویران شده بود... .
گیسوانش در باد شانه می‌خورد، مادرم گفت:
- دیگر تمام شد!
پیش از آن‌که بدانم اتفاق افتاده بود، باید تسلیتی برای خود می‌فرستادم.
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #16
مادرم
اینک، تو آنجا در نهایت بی‌گناهی
صورتت حالت گرفته‌ای به خود دارد!
در میان گل‌های اطلسی
نور دمیده از خورشید به چهره‌ات می‌تابد... .
و《 این آخرین بهار توست بر روی خاک. 》
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #17
پسرت هنوز کوچک است و
سر بر حلقه‌ی بازوانت می‌گذارد... .
به روی تو می‌خندم
چیزی به من می‌گویی
آوخ که واژگان دیگر گم‌ شده‌اند... .
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #18
و اکنون باران به شیشه‌ی پنجره‌ی ما می‌خورد
قطره‌های اشکم هستند که از اینجا به سمت آسمان رفتند.
دلتنگ مادرم هستند
اتاقم بوی دلتنگی می‌دهد
و از دلتنگی گریه سر می‌دهم.
 

این آدِر هَند

189
پسندها
40
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/02/09
نوشته‌ها
69
مدال‌ها
4
سن
27
  • #19
در این خانه دیگر حرف‌های مادرم نیست
دیگر حرف‌های دلنشین و آرام‌بخش به گوشم نمی‌رسد؛
آسمان مادرم دیگر آبی نیست
از این جا می‌گریزم
از گم شدن‌ نمی‌ترسم!

و در آخر
به یاد روح مادر جوانم، آنکه آفتاب مهرش در آستانه قلبم، همچنان پابرجاست و هرگز غروب نخواهد کرد.

پایان.
 

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا