- تاریخ ثبتنام
- 2025/02/05
- نوشتهها
- 185
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #31
پارت29
صدای جیغ لاستیکها و بعد، تاریکی. چشم که باز کردم، طعم آهن رو حس میکردم. دهانم پر از خون بود و سرم تیر میکشید. نگاهم چرخید.
ماشین مچاله شده بود و بوی بنزین تمام فضا رو پر کرده بود. کنارم، کفتار بیهوش افتاده بود و از کنار ابرو تا روی گردنش خون جاری شده بود.
زخمی و گیج، سعی کردم تکون بخوردم. درد شدیدی توی پام پیچید. نالهای کردم و دوباره به کفتار نگاه کردم.
_ مارال..
صدایش خیلی ضعیف بود، انگار از ته چاه میآمد.
ناگهان، صدای قدمهایی رو شنیدم. نور چراغ قوههایی از بیرون به داخل ماشین افتاد. چند نفر با لباسهای مشکی دور ماشین جمع شده بودند. یکی از آنها گفت:
_ اون اینجاست! زود باشین بکشینش بیرون!
با تمام توان نالیدم:
_ من... من اینجام... کمک...
یکی از مردها سرش رو داخل ماشین آورد. با دیدن صورت خونآلودم، مکثی کرد.
_ این کیه؟ این که اون نیست!
مرد دیگری گفت:
_ صورتش پر خونه. شاید اشتباه میکنی.
مرد اولی تلفنش رو بیرون آورد و شمارهای گرفت.
_ قربان، یه مشکلی پیش اومده. یه دختر اینجاست، صورتش پر از خونه، نمیتونیم تشخیص بدیم خودشه یا نه. اما کفتار رو میشناسم، اون هیولا این جاست!
صدای خشدار اشنایی از تلفن شنیده شد:
_ دختر رو ول کنین و کفتار رو بیارین. اون دختر هر کی هست، مهم نیست.
با شنیدن این حرفها، قلبم فرو ریخت. یعنی آنقدر بیارزش شده بودم؟ حتی کسایی که برای نجاتم هم اومده بودند هم من رو نمیشناختند؟
مردها شروع کردند به بیرون کشیدن کفتار از ماشین.
صدای جیغ لاستیکها و بعد، تاریکی. چشم که باز کردم، طعم آهن رو حس میکردم. دهانم پر از خون بود و سرم تیر میکشید. نگاهم چرخید.
ماشین مچاله شده بود و بوی بنزین تمام فضا رو پر کرده بود. کنارم، کفتار بیهوش افتاده بود و از کنار ابرو تا روی گردنش خون جاری شده بود.
زخمی و گیج، سعی کردم تکون بخوردم. درد شدیدی توی پام پیچید. نالهای کردم و دوباره به کفتار نگاه کردم.
_ مارال..
صدایش خیلی ضعیف بود، انگار از ته چاه میآمد.
ناگهان، صدای قدمهایی رو شنیدم. نور چراغ قوههایی از بیرون به داخل ماشین افتاد. چند نفر با لباسهای مشکی دور ماشین جمع شده بودند. یکی از آنها گفت:
_ اون اینجاست! زود باشین بکشینش بیرون!
با تمام توان نالیدم:
_ من... من اینجام... کمک...
یکی از مردها سرش رو داخل ماشین آورد. با دیدن صورت خونآلودم، مکثی کرد.
_ این کیه؟ این که اون نیست!
مرد دیگری گفت:
_ صورتش پر خونه. شاید اشتباه میکنی.
مرد اولی تلفنش رو بیرون آورد و شمارهای گرفت.
_ قربان، یه مشکلی پیش اومده. یه دختر اینجاست، صورتش پر از خونه، نمیتونیم تشخیص بدیم خودشه یا نه. اما کفتار رو میشناسم، اون هیولا این جاست!
صدای خشدار اشنایی از تلفن شنیده شد:
_ دختر رو ول کنین و کفتار رو بیارین. اون دختر هر کی هست، مهم نیست.
با شنیدن این حرفها، قلبم فرو ریخت. یعنی آنقدر بیارزش شده بودم؟ حتی کسایی که برای نجاتم هم اومده بودند هم من رو نمیشناختند؟
مردها شروع کردند به بیرون کشیدن کفتار از ماشین.