- تاریخ ثبتنام
- 2025/05/17
- نوشتهها
- 5
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
به نام خدا
نویسنده: امیرمحمد احمدی
«در اتاقی که پنجره نداشت»
نمیدانم از کجا باید آغاز کنم. شاید از همان لحظهای که نور در این اتاق مُرد، و دیوارها رنگ سکوت گرفتند. سالهاست که ساعت من ایستاده، و تنها صدایی که گاهی میشنوم، خشخش قلمیست که روی کاغذ میلغزد، بیآنکه چیزی بنویسد.
من نویسندهام، یا شاید فقط سایهای از نویسندهای که روزی بود. دیگر باورم نمیشود که بیرون از این اتاق، روزی و شبی وجود داشته باشد. همه چیز در من تمام شده، جز حس مبهمی از پوچی که مثل خوره بر جانم میجود.
در این اتاق، پنجرهای نیست. تنها روزنهای باریک بالای دیوار، که نور خاکستری از آن میتابد و در میانهی راه میمیرد. نمیدانم چند سال است که اینجا ماندهام. تقویمم را سالها پیش سوزاندم تا فراموش کنم زمان یعنی چه. زمان دشمن من بود؛ هر بار که سعی کردم از او فرار کنم، خودش را در کلماتم پنهان کرد، در میان جملههایی که نیمهتمام ماندهاند.
من مینویسم، تا شاید معنایی بیابم. اما هر واژهای که بر کاغذ مینشیند، مثل جسدیست که تازه جان داده. داستان من ناتمام است، چون هر بار که میخواهم فصل آخر را بنویسم، کسی پشت سرم سرفه میکند. برمیگردم — اما کسی نیست. فقط سایهی خودم است که روی دیوار میلرزد، مثل حیوانی که از مرگ خودش میترسد.
مدتیست احساس میکنم دیوارها زندهاند. هر شب، صدای تنفسشان را میشنوم. وقتی چراغ را خاموش میکنم، لکههای رطوبت روی گچ، شکل چهرههایی میگیرند که به من خیره میشوند. بعضی از آنها شبیه شخصیتهایی هستند که در رمانم نوشتهام. یکی از آنها، پیرمردیست که قرار بود در فصل دوم بمیرد، اما هنوز هر شب در گوشم میگوید: «من را چرا زنده کردی؟»
نمیدانم خواب میبینم یا واقعاً صدای او را میشنوم. گاهی حس میکنم این اتاق، ذهن من است که دیوار کشیده تا مرا زندانی کند. من در خودم گیر کردهام. در نوشتههایم، در جملههایی که هیچگاه نقطه نمیگیرند.
دیروز، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم روی میز، نسخهای از رمانی هست که هنوز تمامش نکردهام. جلدش سیاه بود، و رویش با جوهری قرمز نوشته شده بود: «پایان».
من آن را ننوشته بودم. اما کلماتش، خط من را داشتند. ورقش زدم. هر صفحه، پر از جملاتی بود که از ذهنم گذشته بودند اما هیچگاه ننوشته بودم. انگار کسی از درونم دزدیده بودشان.
هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر احساس میکردم که کتاب دارد مرا میخواند. در سطرهایش نوشته بود: «نویسندهای در اتاقی بیپنجره، هر شب مینویسد تا زنده بماند. اما هر کلمهای که مینویسد، بخشی از وجودش را میبلعد.»
در همان لحظه فهمیدم: این منم که در کتاب گیر کردهام.
امشب صدای قطرههای آب را از سقف میشنوم. شاید باران است، یا شاید سقف مغزم که چکه میکند. در هر قطره، چهرهای میافتد و محو میشود. صدای نفس کشیدن کسی از پشت دیوار میآید. قلمم را برمیدارم. جوهر ته کشیده، اما هنوز مینویسد. با خون انگشتم.
میخواهم بنویسم از این پوچیِ خفهکننده، از این کابوس که نه آغاز دارد و نه پایان. اما واژهها دیگر از من فرمان نمیبرند. آنها خودشان زنده شدهاند. هر کلمه، دهانی دارد، و هر دهان، دندانی برای جویدن من.
گاهی حس میکنم این اتاق، آرامآرام دارد کوچکتر میشود. دیوارها هر شب کمی جلوتر میآیند، مثل دهان مرگی خاموش. من در میانشان له خواهم شد، و شاید آن وقت، واژههایم رها شوند.
اما مگر پوچی رهایی دارد؟
من، نویسندهای که میخواست معنا را بنویسد، حالا خودِ بیمعنایی شدهام.
نورِ خاکستری دوباره از روزنه میتابد. نه روز است و نه شب. فقط یک «بین» بیپایان. میخواهم بخوابم، اما خواب یعنی فرو رفتن در تاریکیای دیگر. و من از تاریکی خستهام.
تنها چیزی که باقی مانده، صدای قلم است که مینویسد — حتی وقتی من دیگر نیستم.
نمیدانم چند ساعت یا چند قرن گذشته است. قلمم هنوز روی کاغذ است، اما دیگر چیزی نمینویسد. جوهر خشکیده، انگشتانم سرد شدهاند.
در سکوت اتاق، صدایی میآید، صدایی شبیه ورق خوردن کتاب.
سرم را بلند میکنم. کتاب سیاه هنوز روی میز است. روی جلدش حالا نوشته: «او نوشت، تا ناپدید شود.»
در آینهی شکسته روبهرویم، مردی را میبینم که نمیشناسمش. چشمانش گود افتاده، و لبهایش چیزی میگویند که نمیشنوم. میخواهم از جا بلند شوم، اما انگار پاهایم در زمین ریشه کردهاند. هرچه تقلا میکنم، بیشتر در کف چوبی فرو میروم.
دیوارها نفس میکشند. سقف پایین آمده. هوا غلیظ است، مثل جوهر.
نور خاکستری هم دیگر نیست — فقط تاریکیست، و صدای نفس کسی که شاید خود من باشم، از جایی دور، از جایی درون.
در آخرین لحظه، پیش از آنکه اتاق در سیاهی فرو برود، فکر میکنم شاید من هرگز نویسنده نبودم؛
شاید من همان شخصیت ناتمام بودم که در کتابش جا مانده، میان جملهای که هیچوقت نقطه نگرفت.
قلم از دستم میافتد.
صدای برخوردش با زمین مثل صدای پایان است، اما هیچکس برای شنیدنش اینجا نیست.
تنها، بر کاغذ سفید، ل
کهای سرخ میماند — شبیه نقطهای که هیچ نویسندهای ننهاد.
نویسنده: امیرمحمد احمدی
«در اتاقی که پنجره نداشت»
نمیدانم از کجا باید آغاز کنم. شاید از همان لحظهای که نور در این اتاق مُرد، و دیوارها رنگ سکوت گرفتند. سالهاست که ساعت من ایستاده، و تنها صدایی که گاهی میشنوم، خشخش قلمیست که روی کاغذ میلغزد، بیآنکه چیزی بنویسد.
من نویسندهام، یا شاید فقط سایهای از نویسندهای که روزی بود. دیگر باورم نمیشود که بیرون از این اتاق، روزی و شبی وجود داشته باشد. همه چیز در من تمام شده، جز حس مبهمی از پوچی که مثل خوره بر جانم میجود.
در این اتاق، پنجرهای نیست. تنها روزنهای باریک بالای دیوار، که نور خاکستری از آن میتابد و در میانهی راه میمیرد. نمیدانم چند سال است که اینجا ماندهام. تقویمم را سالها پیش سوزاندم تا فراموش کنم زمان یعنی چه. زمان دشمن من بود؛ هر بار که سعی کردم از او فرار کنم، خودش را در کلماتم پنهان کرد، در میان جملههایی که نیمهتمام ماندهاند.
من مینویسم، تا شاید معنایی بیابم. اما هر واژهای که بر کاغذ مینشیند، مثل جسدیست که تازه جان داده. داستان من ناتمام است، چون هر بار که میخواهم فصل آخر را بنویسم، کسی پشت سرم سرفه میکند. برمیگردم — اما کسی نیست. فقط سایهی خودم است که روی دیوار میلرزد، مثل حیوانی که از مرگ خودش میترسد.
مدتیست احساس میکنم دیوارها زندهاند. هر شب، صدای تنفسشان را میشنوم. وقتی چراغ را خاموش میکنم، لکههای رطوبت روی گچ، شکل چهرههایی میگیرند که به من خیره میشوند. بعضی از آنها شبیه شخصیتهایی هستند که در رمانم نوشتهام. یکی از آنها، پیرمردیست که قرار بود در فصل دوم بمیرد، اما هنوز هر شب در گوشم میگوید: «من را چرا زنده کردی؟»
نمیدانم خواب میبینم یا واقعاً صدای او را میشنوم. گاهی حس میکنم این اتاق، ذهن من است که دیوار کشیده تا مرا زندانی کند. من در خودم گیر کردهام. در نوشتههایم، در جملههایی که هیچگاه نقطه نمیگیرند.
دیروز، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم روی میز، نسخهای از رمانی هست که هنوز تمامش نکردهام. جلدش سیاه بود، و رویش با جوهری قرمز نوشته شده بود: «پایان».
من آن را ننوشته بودم. اما کلماتش، خط من را داشتند. ورقش زدم. هر صفحه، پر از جملاتی بود که از ذهنم گذشته بودند اما هیچگاه ننوشته بودم. انگار کسی از درونم دزدیده بودشان.
هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر احساس میکردم که کتاب دارد مرا میخواند. در سطرهایش نوشته بود: «نویسندهای در اتاقی بیپنجره، هر شب مینویسد تا زنده بماند. اما هر کلمهای که مینویسد، بخشی از وجودش را میبلعد.»
در همان لحظه فهمیدم: این منم که در کتاب گیر کردهام.
امشب صدای قطرههای آب را از سقف میشنوم. شاید باران است، یا شاید سقف مغزم که چکه میکند. در هر قطره، چهرهای میافتد و محو میشود. صدای نفس کشیدن کسی از پشت دیوار میآید. قلمم را برمیدارم. جوهر ته کشیده، اما هنوز مینویسد. با خون انگشتم.
میخواهم بنویسم از این پوچیِ خفهکننده، از این کابوس که نه آغاز دارد و نه پایان. اما واژهها دیگر از من فرمان نمیبرند. آنها خودشان زنده شدهاند. هر کلمه، دهانی دارد، و هر دهان، دندانی برای جویدن من.
گاهی حس میکنم این اتاق، آرامآرام دارد کوچکتر میشود. دیوارها هر شب کمی جلوتر میآیند، مثل دهان مرگی خاموش. من در میانشان له خواهم شد، و شاید آن وقت، واژههایم رها شوند.
اما مگر پوچی رهایی دارد؟
من، نویسندهای که میخواست معنا را بنویسد، حالا خودِ بیمعنایی شدهام.
نورِ خاکستری دوباره از روزنه میتابد. نه روز است و نه شب. فقط یک «بین» بیپایان. میخواهم بخوابم، اما خواب یعنی فرو رفتن در تاریکیای دیگر. و من از تاریکی خستهام.
تنها چیزی که باقی مانده، صدای قلم است که مینویسد — حتی وقتی من دیگر نیستم.
نمیدانم چند ساعت یا چند قرن گذشته است. قلمم هنوز روی کاغذ است، اما دیگر چیزی نمینویسد. جوهر خشکیده، انگشتانم سرد شدهاند.
در سکوت اتاق، صدایی میآید، صدایی شبیه ورق خوردن کتاب.
سرم را بلند میکنم. کتاب سیاه هنوز روی میز است. روی جلدش حالا نوشته: «او نوشت، تا ناپدید شود.»
در آینهی شکسته روبهرویم، مردی را میبینم که نمیشناسمش. چشمانش گود افتاده، و لبهایش چیزی میگویند که نمیشنوم. میخواهم از جا بلند شوم، اما انگار پاهایم در زمین ریشه کردهاند. هرچه تقلا میکنم، بیشتر در کف چوبی فرو میروم.
دیوارها نفس میکشند. سقف پایین آمده. هوا غلیظ است، مثل جوهر.
نور خاکستری هم دیگر نیست — فقط تاریکیست، و صدای نفس کسی که شاید خود من باشم، از جایی دور، از جایی درون.
در آخرین لحظه، پیش از آنکه اتاق در سیاهی فرو برود، فکر میکنم شاید من هرگز نویسنده نبودم؛
شاید من همان شخصیت ناتمام بودم که در کتابش جا مانده، میان جملهای که هیچوقت نقطه نگرفت.
قلم از دستم میافتد.
صدای برخوردش با زمین مثل صدای پایان است، اما هیچکس برای شنیدنش اینجا نیست.
تنها، بر کاغذ سفید، ل
کهای سرخ میماند — شبیه نقطهای که هیچ نویسندهای ننهاد.
نام موضوع : در اتاقی ک پنجره نداشت
دسته : متفرقه