pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
کد: ۱۸۳
عنوان: در حصار سایه
ناظر: ملکه آرامش ملکه آرامش
ژانر: عاشقانه، هیجانی، مافیایی
نویسنده: pegah.roman pegah.roman «پگاه.ر
خلاصه:
سروش، مامور پلیس با تجربه و متعهد، در عملیات دستگیری یک باند قاچاق اسلحه منجر به قتل یکی از اعضای آن میشود .اما این ماموریت به قیمت سنگینی تمام می‌شود؛ آتش انتقام این باند دامان او را می‌گیرد و زندگی‌اش به شدت در خطر می‌افتد. در این شرایط بحرانی، نفس، دختر عموی سروش، همبازی و عشق دوران کودکی‌اش برای نجات او ناچار به اتخاذ تصمیمی دشوار و سرنوشت‌ساز می‌شود. تصمیمی که نه تنها زندگی سروش را تحت تأثیر قرار می‌دهد، بلکه عواقب آن بر زندگی نفس نیز سایه می‌اندازد.
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
مقدمه:
نجاتم بده، آفتاب من!
که پیشاپیشم راه می روی
و تقدیر مرا می پاشی
دستم را بگیر
تا چون سایه، کنارت
لنگان لنگان
به خانهء اولم بر گردم.

شمس لنگرودی


لاک صورتی رنگم را روی آخرین ناخنم می‌زنم و مدام دستانم را فوت می‌کنم تا سریع‌تر خشک شوند.
برای آخرین مرور،جزوه ام را باز می‌کنم و
در همین حین، صدای اعلان گوشی‌ام توجهم را جلب می‌کند و سریع آن را از روی میز بر می‌دارم. نغمه است که درباره‌ی امتحان سوالی می‌پرسد و جواب را برایش تایپ می‌کنم اما با دیدن پیامک سروش، دستم از حرکت می‌ایستد. روی آن ضربه می‌زنم و با دیدن متن پیامش در پاسخ به سوالم که چه زمانی مرخصی می‌گیرد، اخم‌هایم در هم می‌رود:

《 هنوز که ماموریتم تموم نشده فلفل خانوم! فعلاً مرخصی نمی‌دن! 》

با صورتی آویزان برایش تایپ می‌کنم و دکمه‌ی ارسال را می‌زنم:

《 ما دلمون برات تنگ شده‌ها! 》

دو تیک کنار پیامم آبی می‌شود و لحظه‌ای بعد، تایپ می‌کند:

《 ما یعنی کی؟! 》

لبخندی روی لبانم شکل می‌گیرد؛ می‌توانستم چهره‌ی شیطنت‌آمیزش را تصور کنم.

《 مامان، بابا،... 》

با تعجب به آیکون سبز رنگ کنار نامش که خاموش شده بود نگاه می‌کنم. مدتی منتظر می‌مانم تا دوباره آنلاین شود، اما ناامید صفحه‌ی گوشی را قفل می‌کنم و به ساعت که نیمه‌شب را نشان می‌داد نگاهی می‌اندازم. به سمت تختم که کنار پنجره قرار دارد می‌روم و زیر پتو می‌خزم. بوی گل‌ها از باغچه‌ی حیاط به مشام می‌رسند و چشمانم آرام گرم می‌شوند که با بلند شدن صدای گوشی از جا می‌پرم و سریع وارد صفحه‌ی چت می‌شوم.

با دیدن پیامش، ضربان قلبم بالا می‌رود:

《 فقط عمو و زن عمو؟ پس فلفل خانوم چی؟ 》

فرز و با دلخوری تایپ می‌کنم:

《 فلفل خانوم قهره! 》

منتظر جوابش نمی‌مانم و چشمانم که برای خواب التماس می‌کنند، بسته می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه چشم می‌گردانم و سعی می‌کنم به روی کیوان که کمی دورتر از ما در کنار دوستانش نشسته است و نگاهش را از من بر نمیدارد اخم نکنم.
دستم را دور لیوان کاغذی نسکافه‌ام می‌کشم و رو به نغمه همان جمله‌ی چندلحظه‌ی پیش را تکرار می‌کنم:

-نغمه اذیت نکن برو جزوه رو بگیر ازش دیگه!

برای بار هزارم التماسش می‌کنم که برود و آن جزوه‌ی لعنتی را از کیوان بگیرد. کیوان؛ یکی از همان همکلاسی های سمج و چندش،اما درس خوان!
خودم را برای ننوشتن جزوه لعنت می‌فرستم و دوباره مظلومانه نگاهش می‌کنم.
بی توجه به من بیشتر سرش را در گوشی‌اش فرو می‌برد و انگشتانش سریع روی کیبورد گوشی می‌لغزند.
از بی‌خیالی‌اش برای امتحان فردا حرصم می‌گیرد و شاکی گوشی را از دستش می‌قاپم و صدای جیغش بلند می‌شود.

-بابا خب اون روی تو کراشه! بعد من برم ازش جزوه بگیرم؟!

ابرو بالا می‌اندازم و گوشی‌اش را پشتم پنهان می‌کنم.

-ازش خوشم میومد که به تو نمی گفتم عقل کل!

پوف کلافه‌ای می‌کشد و موهای بیرون زده از مقنعه‌اش را به داخل می‌فرستد.

-به من نمیده مطمئن باش!


دستم را دور گردنش می‌اندازم و لپش را می‌کشم که صدای اعتراضش بالا می‌رود.

-میده فقط یکم باید با اون چشمای آبیت دلبری کنی!

برخلاف میل باطنی‌اش با مکث از جایش بلند می‌شود و بند کوله‌اش را روی شانه‌اش جا به جا می‌کند.

-کاش خدا من و تو رو دمپایی کنه که هردفعه قول میدیم از اول ترم جزوه بنویسیم ولی دوباره همون آش‌و همون کاسه!

لبانم را برای کنترل خنده‌ام محکم روی هم فشار می‌دهم و بی هوا مشتی به بازویش می‌زنم.

-بترکی نغمه! اگه دعات بگیره و دمپایی دستشویی بشیم چی؟!

ادایم را در می آورد و از حرص خوردنش بلند می‌خندم که توجه چند دختر و پسر به ما جلب می‌شود.
نغمه چشم غره‌ای می‌رود و حین کج کردن راهش به سمتی که کیوان و دوستانش نشسته‌اند زیر لب زمزمه می‌کند:

-دلقک!
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
با نگاهم نغمه را دنبال می‌کنم که با نزدیک شدن به آن‌ها،کیوان از جایش بلند می‌شود.
سعی می‌کنم مکالماتشان را حدس بزنم اما با چرخیدن نگاه کیوان به سمتم،سریع چشم می‌دزدم و خودم را با گوشی مشغول نشان می‌دهم.
سعی می‌کنم زیر چشمی دوباره نگاهی بیندازم و کیوان جزوه‌اش که جلد قهوه‌ای رنگی دارد را در دستانش جا به می‌کند.
ناامید از فهمیدن کلمه‌ای از حرف هایشان،رمز گوشی‌ام را می‌زنم و آخرین بازدید سروش که حوالی صبح را نشان می‌دهد چک می‌کنم.
مدتی بعد نغمه را درحالی که جزوه‌ی کیوان در دستانش قرار دارد و با لبخند گشادش به سمتم می آید می‌بینم.
سنگینی نگاه کیوان را روی خودم حس می‌کنم و سعی می‌کنم ذوقم را پنهان کنم.

-آخ قربونت بشم چشم تیله‌ای زرنگم!


سکوت می‌کند و سرش را تصنعی میخارد که با شک نگاهش می‌کنم.

-نگو که یه گندی زدی!

با من و من چشم می‌دزدد.

-خ..خب عاشق چشم و ابروم نبود که به همین راحتی جزوشو بده!

آب دهانم را تصنعی صدا دار قورت می‌دهم و دستانم را روی بازوهایش می‌گذارم.

-بگو من طاقتشو دارم!

خنده‌ام را کنترل می‌کنم اما لحظه ای بعد لبخند از لبانم پر می‌کشد.

-متاسفانه یه دیت کافه باید با این شازده بری!

ناباور پلک می‌زنم و نگاهم از پشت نغمه به کیوان می‌افتد که مشغول صحبت با دوستانش است.
اخمی می‌کنم و بی توجه به اعتراضش دستش را می‌کشم و به دنبالم به سمت دانشکده می‌برم.
وقتی مطمئن شدم که کامل از دیدرس آنها دور شده‌ایم کنار یکی از کلاس ها توقف می‌کنم و رو به او می‌توپم.

-چیکار کردی نغمه!

با بی‌خیالی دست در کیفش می‌کند و جعبه‌ی آدامسش را بیرون می‌کشد و یکی از آنها را در دهانش می‌گذارد و با حوصله میجود.
با چشمان گرد حرکاتش را دنبال می‌کنم که بالاخره به حرف می‌آید.

-زهرمار دیگه! انگار بیچاره بهت پیشنهاد بی شرمانه داده که اینجوری میکنی!
فوقش نمیری و می‌پیچونی دیگه!

عاقل اندرسفیه نگاهش می‌کنم.

-اره،اصلا هم فرداش تو دانشگاه نمی‌بینمش!
وای نغمه دوست دارم خفت کنم!

ریز ریز می‌خندد و جعبه‌ی آدامس را جلویم تکان می‌دهد.

-غصه نخور،آدامس بخور!
تقصیر خودته دیگه گفتم من این کاره نیستم!

-من شکر خوردم!

و بعد دوباره حین کشیدن دستش زیرلب با حرص زمزمه می‌کنم:

- کلاس محرابی رو بی‌خیال میشیم میریم خونه!

***
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
فرمان را می‌چرخانم و حین زدن راهنما نیم نگاهی به نغمه می اندازم.

-نغمه عزیزم اطلاع داری که گوشی یه وسیله‌ی شخصیه دیگه؟

با لجبازی بیشتر در گوشی‌ام فضولی‌ می‌کند و هر بار یکی از عکس های گالری‌ام را مسخره می‌کند و می‌خندد.
بعد به یکی از عکس های سروش می‌رسد و انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد با نیش شل رو به من می‌کند:

-راستی سروش کی میاد پس؟ نمیگه از دوریش داری دق می‌کنی؟!

و بعد بلند می‌خندد که پوکر‌ وار نگاهش می‌کنم.

-اولا رو آب بخندی بچه!
دوما صد دفعه گفتم بین من و سروش چیزی نیست، نمکدون!

ابرو بالا می‌اندازد و زیر لب می‌گوید:

-تو که راست میگی!

و بعد بی توجه به حرص خوردن هایم گوشی ‌ام را به سمتم می‌گیرد و همراه با درآوردن ادایش آن را از دستش می‌کشم.

-چته وحشی مگه خوردمش گوشیت‌و!
داشتم شماره‌ی کیوان جون‌و سیو می کردم برات!

و بعد ریز ریز می‌خندد که چشم گرد می‌کنم.

-شماره‌ی اون مارمولک‌و می‌خوام چی‌کار آخه!!!

لبخند شرورانه می‌زند و با دستانش شکل قلب درست می‌کند.

-که شبا باهم لاو بترکونین !
البته اگه رقیب عشقیش 《سروش خان》 اجازه بده!

با اینکه هربار سعی می‌کردم او را متقاعد کنم که من به سروش حسی ندارم و بین من و او چیزی به جز یک رابطه‌ی پسر عمو و دختر عمو نیست فایده ای نداشت و حرف هایش دلم را بی قرار می‌کرد! با خود می‌گفتم نکند حق با او باشد من دلم این وسط بی معرفتی کرده و لرزیده باشد.
آن هم برای همبازیِ بچگی‌ام،پسر عمویم 《سروش آذرمنش》!

همان‌طور که در سکوت به خیابان و ماشین هایی که رد می شوند زل زده‌ام،بشکنی رو به روی صورتم می‌زند و سوت زنان دوباره شیطنت می‌کند.

-اوه خانوم رفت تو فاز عاشقی!

پشت چشمی نازک می‌کنم و نیشخند می‌زنم.

-داری وسوسم می‌کنی همین‌جا پیادت کنم و بقیه راه رو با پاهای مبارکت بری!

حالت ترس به چشمانش می‌دهد و دستش را به حالت کشیدن زیپ روی لبانش می‌کشد و بقیه‌ی راه را از سکوتش لذت می‌برم.
جلوی درب ‌خانه‌شان توقف می‌کنم که حین پیاده شدن دستش را به حالت خداحافظی چندبار تکان می‌دهد و مظلومانه نگاه می‌کند.
می‌خندم و به بیرون هلش می‌دهم که جیغ خفیفی می‌کشد و بیرون می‌رود.

-خیلی بیشعوری نفس!

دنده‌ را جا به جا می‌کنم و بی‌خیال لب می‌زنم.

-اختیار داری عزیزم بیشعوری از خودتونه!

پایم را روی پدال فشار می‌دهم و صدای خنده‌اش را پشت سر می‌گذارم.
از آینه به او نگاه می‌کنم که آرام به سمت خانه‌شان می‌رود.
صدای اعلان گوشی ام که بلند می‌شود با تصور اینکه پیامکی از سروش دریافت کرده‌ام گوشی‌‌ام را با هول روشن می‌کنم و با دیدن پیامکی که نام《عشقم》بالای آن با چندین قلب خودنمایی می‌کند خشکم می‌زند.
با دستپاچگی ماشین را به کنار خیابان هدایت و ترمز می‌کنم.
طولی نمی‌کشد که متوجه می‌شوم فرستنده‌ی پیام کیوان است و فحشی زیر لب به نغمه ،برای اسمی که آن را برای شماره‌ی کیوان ذخیره کرده است می‌دهم.

《سلام خانم آذرمنش،جسارتا خوشحال می‌شم با توجه به برنامتون یک تایمی رو برای قرارمون به من اطلاع بدین.
(کیوان پاکباز ) 》

همین یک قلم را کم داشتم فقط!
گوشی‌ام را روی صندلی شاگرد پرت کردم و سر دردناکم را روی فرمان گذاشتم.
اگر نمی‌رفتم دیگر نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم و اگر می‌رفتم این را قدمی برای شروع رابطه‌مان تلقی می‌کرد.
شاید واقعا پسر بدی نبود،اما من..‌.نمی‌دانم!
انگار اگر این واحد درسی را می‌افتادم دردسرش کمتر بود!
با فکری مشوش استارت می‌زنم و به سمت خانه حرکت می‌کنم.
***
کلید که می‌اندازم و وارد حیاط می‌شوم،می‌توانستم به وضوح صدای مشاجرات مامان و بابا را بشنوم.
در این بیست و دو سال حتی یک بار آنها را ندیدم که به صورت مسالمت آمیز کنار یکدیگر بنشینند،عاشق و معشوق بودن به کنار! انگار هیچوقت نمی‌توانستند باهم کنار بیایند و کاش اصرار های پدربزرگ به این وصلت منجر به پیدایش چنین خانواده‌ای نمی‌شد.
از کنار باغچه و بوی خاک خیس خورده که مشخص است بابا به تازگی درختان و گل هارا آبیاری کرده می‌گذرم. درب چوبی ورودی خانه را هل می‌دهم و در میانه‌ی سالن درحالی که بحثشان بالا گرفته است آنها را میب‌ینم.
در این دعوا هم مانند دفعات پیشین بابا سکوت کرده است و مامان پشت سرهم حرف هایش را روانه‌ی اعصاب پدرم می‌کند.

-حیف از عمرم! حیف از جوونیم که به پای تو گذشت! هنوز نمی‌دونم چجوری تونستم سی سال تحملت کنم!

بابا را می‌بینم که نفسش را آه مانند بیرون می‌دهد و تاسف بار نگاهش می‌کند.
حالا مامان صدایش می‌لرزد و به سختی بغضش را قورت می‌دهد.

-هشت سال تو و خانوادت زدین تو سرم! تحقیرم کردین که بچه‌دار نمی‌شم!
روح و روانم رو داغون کردین!

بابا دستش را روی دهانش می‌کشد و سعی می‌کند به اعصابش مسلط باشد.

-باز شروع نکن پروین! دوباره موضوعات چندسال پیش‌و وسط نکش!

هنوز متوجه حضور من نشده‌اند که در را محکم بهم می‌زنم و سرشان به طرفم برمی‌گردد.
هردو سریع نگاهشان به من می‌افتد؛مامان با چشمان اشکی و بابا غمگین!
سلامی می‌دهم و به اتاق پناه می‌برم.
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
بغض لانه کرده در گلویم عذابم می‌دهد و از اینکه نمی‌توانم به سروش زنگ بزنم عمیقا دلم گریه می‌خواهد.همیشه در این مواقع او دلداری‌ام می‌دهد و حرف هایش آرامش را به من تزریق می‌کند.
اما آخرین بار تذکر داده بود که بخاطر حساس بودن شرایط ماموریت هایش و سختگیری ها،نباید با او تماس بگیریم. مغموم به سمت تختم میروم و با همان لباس ها روی آن دراز می‌کشم. به سقف کرمی رنگ اتاق زل می‌زنم و افکارم را بالا پایین می‌کنم.

خسته‌ام! در دوران مدرسه هروقت کنار دوستانم درد و دل میکردم به رویم می‌خندیدند و می‌گفتند《برو خدا رو شکر کن نفس حداقل یک خانواده خوب داری! بابات پزشکه و بچه پولداری دیگه چی می‌خوای آخه؟ 》
دیگر چه می‌خواستم؟
آرامش! آرامش می‌خواستم!
دلم می‌خواست از همان نوع پدر و مادری باشند که هنوز مانند روزهای اول عاشق یکدیگرند و چیزهای کوچک نمی‌تواند عشق بین آنها را متزلزل کند.

تقه‌ای به در می‌خورد و مامان وارد اتاق می‌شود. چشمان بی حسم را به او می‌دوزم و او با لبخند نزدیکم می‌شود.
لبخندی از جنس اجبار!

-ناهار نمی‌خوری عزیزم؟!

سعی می‌کنم گوشه‌ی لبم به بالا متمایل نشود. نیم خیز می‌شوم و مقنعه ام را از سرم بیرون می‌کشم.

-بیرون خوردم!

"دروغ" وعده‌ی اصلی من شده است که گرسنه نیستم.
اصرار نمی‌کند،با مکث بیرون می‌رود و گوشی‌ام را روشن می‌کنم.
انگشتم تا لمس شماره‌ی سروش می‌رود و باز می‌گردد. تنها برای او تایپ می‌کنم:

-دلم خیلی برات تنگ شده!

ناامید از آنلاین شدن او،دوباره روی تخت دراز می‌کشم.آنقدر به سقف زل می‌زنم که چشمانم خسته می‌شوند و به خواب می‌روم.

***

روپوش سفیدم را در دستم جا به می‌کنم و با نغمه از بیمارستان خارج می‌شویم.
طبق معمول نغمه دوباره غر غر هایش را از سر می‌گیرد.

-وای این واحد کارآموزی کودکان کاش زودتر تموم بشه واقعا اعصابم نمی‌کشه دیگه!
پسره دهنم‌و سرویس کرد تا تونستم V/S(علائم حیاتی)ش رو بگیرم!

قسمتی از موهای فرم را که از مقنعه‌ام بیرون زده بود به داخل فرستادم و به روی نغمه لبخند زدم.

-بچه‌ها قلق دارن،باید مثل خودشون باشی!باهاشون بچگی کنی!
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
کنار پنجره‌ی پژو پارس پارک شده می‌ایستد و در حالی که تمام تمرکزش به تصویر خود در شیشه‌ی ماشین است، رژ لب صورتی رنگش را از کوله‌اش بیرون می‌کشد و به آرامی آن را روی لب‌هایش می‌زند.

-من مثل تو حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارم! فوقش بتونم ده دقیقه تحملشون کنم!

سنگ کوچک کنار پایم را به سمت جلو پرتاب می‌کنم و به انتهای خیابان شلوغ نیم نگاهی می‌اندازم. ناگهان شیشه‌ی ماشین به پایین کشیده می‌شود و راننده‌ی آن که پسر جوانی است، در حالی که سعی می‌کند خنده‌اش را کنترل کند، به نغمه زل می‌زند. دست نغمه بی‌حرکت می‌ماند و مبهوت به پسر نگاه می‌کند. لبانم را برای کنترل خنده‌ام روی هم فشار می‌دهم و سریع بازوی نغمه‌ای که خشکش زده را می‌گیرم و می‌کشانمش. به سختی تکان می‌خورد و به دنبالم کشیده می‌شود. نیمه‌ی راه می‌ایستم و پشت سرم را نگاهی می‌اندازم و شلیک خنده‌ام به هوا می‌رود. نغمه چند بار پلک می‌زند و به عقب نگاه می‌کند.

-ولی خدایی عجب مورد حقی بود!

صدای زنگ گوشی‌ام بلند می‌شود و با خنده آن را از جیب مانتویم بیرون می‌کشم. با دیدن شماره‌ی کیوان لبخند از لبانم پر می‌کشد. حتی فراموش کرده بودم آن نام مسخره را ویرایش کنم. تنها به صفحه‌ی گوشی زل می‌زنم تا تماس قطع شود و نغمه با کنجکاوی نگاهش به گوشی‌ام کشیده می‌شود.

-کیه خب جواب بده!

گوشی را رو به روی صورتش می‌گیرم و می‌گویم:

-گندکاری جنابعالی رو مشاهده می‌کنیم.

می‌خندد و گوشی را با دستش به طرف خودم هل می‌دهد.

-خب امشب برو باهاش حرف بزن! بگو آقا از من و تو، عاشق و معشوق در نمیاد! ول کن تو رو جدت...

نفسم را آه مانند بیرون می‌فرستم و برخلاف میل باطنی‌ام آدرس یک کافه و ساعت را برای او ارسال می‌کنم. حق با نغمه بود؛ باید تکلیفم را با او روشن می‌کردم. نغمه را به خانه‌شان می‌رسانم و شماره‌ی عمو فریبرز را می‌گیرم. بعد از دو بوق، صدای پرانرژی‌اش در گوشم پخش می‌شود و انگار در جای شلوغی قرار دارد.

- نفس عمو چطوره؟!

نگاهم به آن سوی خیابان به دخترک کوچکی می‌افتد که مشغول خوردن بستنی است.

-سلام عمو، ممنونم شما خوبی؟!

مکثی می‌کند و انگار از جایی که در آن قرار دارد دور می‌شود و سر و صداها کمتر می‌شوند.

-چیزی شده نفس؟ چرا صدات اینجوریه؟!

دخترک چوب بستنی‌اش را در سطل زباله می‌اندازد و در خم کوچه گم می‌شود. می‌دانستم چند سالی است که سروش با پدرش رابطه‌ی خوبی ندارد اما با این حال پرسیدم:

-عمو شما از سروش خبر دارید؟ دوروزه جواب پیامام رو نمیده، تماس هم که نمی‌تونم باهاش بگیرم...!

این بار با صدای گرفته‌ای می‌گوید:

-راستش نه دخترم! چند ماه میشه که حتی بهم یه زنگ هم نزده،اگه باهات تماس گرفت حتما خبرم کن!

دستی به شقیقه‌ی دردناکم می‌کشم و از ماشین پیاده می‌شوم.

-چشم،ببخشید نگرانتون کردم. خداحافظ.

***
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
بابا عینک مطالعه‌اش را روی چشمانش جا به جا می‌کند و با دقت مشغول خواندن روزنامه می‌شود. صدای شستن ظرف‌ها از آشپزخانه به گوش می‌رسد و در حالی که روی مبل پاهایم را در بغلم جمع کرده‌ام، خمیازه‌ای می‌کشم و به ساعت که عقربه‌اش روی عدد یازده قرار دارد، نگاهی می‌اندازم.

صدای آیفون خانه که بلند می‌شود، مامان از آشپزخانه بیرون می‌آید و با تعجب به بابا نگاه می‌کنیم که بدون اینکه آیفون را جواب دهد، از خانه بیرون می‌رود.

-کسی قرار بود بیاد؟!

در جواب مامان شانه‌ای بالا می‌اندازم و پرده‌ی کرم رنگ را کنار می‌زنم. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهی به بابا می‌اندازم که به انتهای حیاط می‌رود.

طولی نمی‌کشد که درب بزرگ حیاط توسط بابا باز می‌شود و با نمایان شدن قامت سروش در چهارچوب درب، خشکم می‌زند.
لحن مامان نیش می‌زند:

-باز برادرزاده‌ی بابات بی‌خبر اومد!

سرزنشگرانه به او نگاه می‌کنم:

-مامان!

به سروش که پا به حیاط می‌گذارد و بابا را مردانه بغل می‌کند، زل می‌زنم.
سریع به خودم می‌آیم و پشت سر مامان با قلبی که از فرط هیجان به تپش افتاده، وارد حیاط می‌شوم. با دیدنم، چشمان عسلی رنگش برق می‌زند و با لبخند نگاهم می‌کند. اشک شوق است که دیده‌ام را تار می‌کند و به سختی جلوی دویدن به سمت او و محکم بغل کردنش را می‌گیرم. انگار تمام تار و پود تنم آغوش او را فریاد می‌زند.

جواب سلام مامان را با خوشرویی می‌دهد و در دو قدمی‌ام می‌ایستد. نگاهش به سمت موهایم که نسبت به قبل بلندتر شده بودند کشیده می‌شود. بوی عطر آشنای او مدرک محکمی برای اثبات اینکه او واقعا اینجاست و خواب نمی‌بینم.
دستی که انگار برای در آغوش گرفتن سخت تلاش می‌کند را به سمتم دراز میکند.

-عرض ادب فلفل خانوم!

دستی به چشمان ترم میکشم و با دلخوری دستم را به دستش میرسانم.

-خیلی نامردی!

دستم را آرام دور از چشم مامان و بابا، با فشار ملایمی به سمت خودش می‌کشاند و جوری که فقط خودمان بشنویم لب میزند:

-که دلت تنگ شده بود،اره؟!

***
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
سروش ۱۲ ساله بود که زن عمو بر اثر سکته قلبی فوت می‌کند و حضور او در خانواده‌ی ما پررنگ می‌شود.
از همان روزها از کل هفته،هفت روزش را خانه‌ی ما بود و حتی اتاق جداگانه‌ای نیز داشت. عمو فریبرز با این مسئله چندان مشکلی نداشت و هرزگاهی به ما سر می‌زد.
تا اینکه او برخلاف مخالفت عمو فریبرز،شغل پلیسی را برمی‌گزیند و ماموریت هایش بین ما فاصله می‌اندازد.
حالا او به رسم گذشته اینجاست.
در کنار ما و در همان آلاچیق کوچک گوشه‌ی حیاط، مشغول خوردن صبحانه است.

-بابا هنوز باورم نمی‌شه که چیزی درمورد اومدن سروش نگفتی!

بابا درحالی که لقمه‌‌ای از نان سنگک داغ و پنیر می‌گیرد،به رویم لبخند می‌زند.

-خود سروش خواست که سوپرایزت کنه بابا جان!

به سروش که مشغول کندن پوست تخم مرغ پخته است و چشمکی تحویلم می‌دهد،چشم غره‌ای می‌روم.
مامان لقمه‌ای برایم می‌گیرد و تاکید می‌کند که آن را در دانشگاه بخورم تا ضعف نکنم.

-مامان خیر سرم دانشجوئم،هنوز برام مثل بچه مدرسه‌ای ها لقمه می‌زاری!

سروش تخم مرغ پخته را درون بشقاب مقابلم می‌گذارد و حین پاک کردن دستانش با دستمال به حرفم می‌خندد.

-آخه با این قدت کسی هم باور نمی‌کنه دانشجویی!

پرحرص به چشمان خندانش که از حرص خوردنم لذت می‌برد نگاه می‌کنم.

-نه تو خوبی نردبون!

بابا لقمه را به زور درون کوله‌ام میگذارد و غر میزند:

-حالا ی روز کنار هم هستین،اون ی روزم دعوا کنین!

به ساعت مچی‌ام که دیر شدن کلاسم را نشان می‌دهد را نگاهی می‌اندازم و از پشت میز بلند می‌شوم.

-صبحانت‌و نخوری نمی‌رسونمتا!
بعد مجبور می‌شی با اتوبوس بری دانشگاه!

در جواب سروش ابرو بالا می‌اندازم و دستم را به طرف خودم می‌گیرم.

-نفس خانوم خودش ی پا شوماخره!

بابا دستانش را بالا می‌برد و می‌خندد.

-شرمنده نفس خانوم، امروز ماشین‌و می‌برم تعمیرگاه و بعد می‌رم مطب!

صدای اعتراضم با خنده‌ی سروش یکی می‌شود و با ابرو اشاره می‌کند سرجایم بنشینم.
با حرص می‌نشینم و تخم مرغ را به زور در دهانم می‌چپانم‌.

-پیش بابات رفتی؟!

نگاه سروش به طرف بابا برمیگردد و سری به علامت منفی تکان می‌دهد.

-نه..!
همون از راه که رسیدم اومدم اینجا!

مامان دستی به موهایش که به تازگی آنها را به رنگ شرابی درآورده می‌کشد و رو به او می‌کند:

-چرا آخه سروش جان؟ امروز برو که حتما خیلی دلتنگت شده!

حال به او که با اخم های درهم به نقطه‌ای خیره شده است و در فکر فرو رفته می‌نگرم. هیچ‌گاه نفهمیدم که چرا بعد از فوت زن عمو،رابطه‌ی این پدر و پسر به تیرگی گرایید..!


***
 

pegah.roman

پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/05/02
نوشته‌ها
13
پسندها
34
امتیازها
27
مدال‌ها
3
دستم را به سمت ضبط می‌برم و صدای موزیک را بیشتر می‌کنم. همراه با موزیک می‌رقصم و با آن همخوانی می‌کنم.

"بدو بدو بیا فرفری جونم"
"تو که میدونی میترکونم
"من میدونم تو خیلی باحالی"
"این‌و بزار همه بدونن"
"معلومه که تو مال منی"
"بدون تو خل و دیوونم"

ماشین سروش که رو به روی دانشگاه توقف می‌کند و صدای موزیک را قطع می‌کند معترضانه صدایش می‌زنم،اما او لپم را می‌کشد:

-شیطونی بسه دیگه الان وقت کسب علم و دانشه!
کلاست تموم شد پیام بده میام دنبالت!

کوله‌ام را روی دوشم می‌اندازم و از ماشین پیاده می‌شوم. هنگام بستن درب ماشین چشمکی حواله‌ام می‌کند.

-موفق باشی خانم پرستار!

عقب گرد می‌کنم و با صدای تقریبا بلندم جوابش را می‌دهم.

-اوکی،بای آقا پلیسه!

هنوز چند قدم دور نشده‌ام که صدایم می‌زند و به طرفش سر برمی‌گردانم.
با چشمانی که از شیطنت برق می‌زنند نگاهم می‌کند:

-الهی تب کنم،شاید پرستارم تو باشی!

درحالی که سعی میکنم خنده‌ام را کنترل کنم،《برو گمشو》یی نثارش می‌کنم و او با خنده استارت می‌زند و دور می‌شود.
به سمت ورودی دانشگاه پاتند می‌کنم و دعا می‌کنم حراست این بار پاپیچم نشود.
با احتیاط از کنار مسئول حراست،که مرد میانسالی بود و به دختر بیچاره بخاطر پوشش تذکر می‌داد رد می‌شوم و زیر لب با حرص زمزمه می‌کنم:

-حالا خوبه مانتوشم زیاد کوتاه نیست!

به سمت دانشکده می‌دوم و پله ها را دوتا یکی بالا می‌روم. پشت درب کلاس نفس می‌گیرم و دستگیره را پایین می‌کشم. با ورودم صد جفت چشم من را نشانه می‌گیرند و نگاه استاد معطوف به من می‌شود.
همیشه از این موقعیت ها که مرکز توجه قرار بگیرم متنفر بودم. 《ببخشید》 آرامی می‌گویم و استاد با تکان دادن سرش،اجازه‌ی ورود به کلاس را می‌دهد.
بین بچه‌ها به دنبال نغمه،چشم می‌گردانم اما با دیدن کیوان انگار یک سطل آب روی سرم خالی می‌کنند. با آمدن سروش،قرارم با او را به کل فراموش کرده بودم. لبخند می‌زند و به سختی تکان می‌خورم.
نغمه را در انتهای کلاس می‌بینم و به سمت او می‌روم. کنارش که جای می‌گیرم،
سعی می‌کند صدای آمیخته به خنده‌اش را کنترل کند:

-مگه درگیر چی بودین که این‌همه دیر اومدی؟!

خنده‌ام می‌گیرد و لب هایم را روی هم فشار می‌دهم.

-برو بمیر بیشعور!

لبخند دندان نمایی می‌زند و روی صفحات جزوه اش را خط خطی می‌کند.

-چقد منحرفی نفس!
منظورم این بود نکنه ماشین خراب شد درگیر تعمیرش بودین یا تو ترافیک موندین؟!

جزوه‌ام را از کوله‌ام بیرون می‌کشم و آن را روی دسته‌ی صندلی قرار می‌دهم.

-اره قطعا که منظورت همین بود!

می‌خندد و این از نگاه استاد دور نمی‌ماند.
با اخم های درهم اول به نغمه و بعد به من نگاه می‌کند.

-خانم آذرمنش دیر اومدی، نظم کلاس رو هم میخوای بهم بریزی؟

***
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

Top Bottom