- تاریخ ثبتنام
- 2025/09/10
- نوشتهها
- 67
- مدالها
- 3
هر چند که بعدش مدیر واسه اینکه تنبیهم کنه سه روز اخراجم کرد. درحالی که حالیش نبود بزرگترین لطف رو در حقم کرده، چون من به شدت از مدرسه متنفر بودم. با اینکه به اصطلاح استعداد درس خوندن رو داشتم و همیشه نفر اول توی مدرسه بودم؛ اما از درس خوندن به شدت بدم میومد و تو کل دوران تحصیلم فقط شیطنت میکردم و یکبار هم گیر نیوفتادم. موهامو که از دو طرف بافتهبودم، روی شونههام انداختم و حولهای صورتیرنگ رو زیر تیشرت آبیم در ناحیه شکمی قرار دادم تا خیسی تیشرتم اذیتم نکنه. فاطمه اینبار جدیتر از قبل نشست و همونطور که موهای مشکی بلندش رو بالای سرش گوجهای میبست، گفت:
- بچهها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی میخوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچهها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار.
چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم:
- اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟!
تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش درآورد:
- اینا رو ولش کنید... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟
ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشارهش که تو هوا تکون میداد و تهدیدمون میکرد، همونطوری خشک شد.
- متوجه نشدم چی گفتی؟
تارا بیخیال خمیازهای کشید و موهای کوتاه و بههم ریختهش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت:
- داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه دختر ترک بود.
خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم:
- خیرهسر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درندهتو باز کن.
فاطمه بالشت بدون پوش بغل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بیاختیار کش میومد گفت:
- زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟!
تارا بیخیال عینکش رو دوباره زد و همونطور که از گوشهی چشم نگاهمون میکرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیانگر این بود «حالتون گرفته شه» گفت:
- چهقدر خوش بو بودا!
من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد با دیدن قیافهی تارا که سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.
- بچهها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی میخوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچهها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار.
چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم:
- اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟!
تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش درآورد:
- اینا رو ولش کنید... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟
ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشارهش که تو هوا تکون میداد و تهدیدمون میکرد، همونطوری خشک شد.
- متوجه نشدم چی گفتی؟
تارا بیخیال خمیازهای کشید و موهای کوتاه و بههم ریختهش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت:
- داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه دختر ترک بود.
خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم:
- خیرهسر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درندهتو باز کن.
فاطمه بالشت بدون پوش بغل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بیاختیار کش میومد گفت:
- زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟!
تارا بیخیال عینکش رو دوباره زد و همونطور که از گوشهی چشم نگاهمون میکرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیانگر این بود «حالتون گرفته شه» گفت:
- چهقدر خوش بو بودا!
من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد با دیدن قیافهی تارا که سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.