بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم

فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...
- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!
- په چرا تو گریه مینکی؟!
- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین
- راست میدی؟
- آره مامان جان راست میگم
- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم
- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....
بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)
خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم

فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...
- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!
- په چرا تو گریه مینکی؟!
- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین
- راست میدی؟
- آره مامان جان راست میگم
- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم
- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....
بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)
خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم

فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...
- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!
- په چرا تو گریه مینکی؟!
- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین
- راست میدی؟
- آره مامان جان راست میگم
- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم
- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....
بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)
خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم

فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...
- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!
- په چرا تو گریه مینکی؟!
- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین
- راست میدی؟
- آره مامان جان راست میگم
- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم
- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....
بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)
خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...