رمان

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد : 144

عنوان: افکار سرخ و اهنی
ژانر: ترسناک، معمایی، جنایی
نویسنده: مسترموسیونر | Miss.Azhdari Mr. Monsieur
ناظر: Evolving THOMAS
خلاصه:
شبی دردناک از راه میرسد و من به کشف حقایق. حقایقی که عزیز ترینم را گرفتند و همچنان پنهانند و کسانی که پشت پرده اند هم در فکر مرگ منند و حال من باید به تنهایی حقایق مرموز این شب ها را برملا کنم.
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • نویسنده موضوع
  • #2
#1
باد سوزان و گرمی می‌وزید طوری که احساس می‌کردم درحال ذوب شدن هستم. بوی ترس و وهم همه‌جا رو پر کرده بود، هرکجا رو که نگاه می‌کردم، از هرطرف خونه‌های خراب شده در حال سوختن دیده می‌شدند خونه‌هایی که اطرافشون کلی جنازه‌ی حیوان‌ها و پرنده‌های خونی که هر کدوم یا سوخته شده بودند یا اینکه از وسط دو نیم شده بودن و یا اینکه چشم نداشتن و فکشون به همراه سرشون از وسط دو نیم شده بود و مغزشون بیرون افتاده بود؛ بوی بد خون و آتش و خاکستر و جنازه‌های درحال سوختن توی هوا پیچیده بود که حال هرکسی رو بی‌شک بد می‌کرد. آسمون خاکستری روبه قرمز شده بود و هیچ انسانی اطرافم نمی‌دیدم. کوچه‌ها و خیابون‌ها خالی از سکنه و جنازه بود حس می‌کردم انگار از اول انسانی در اینجا پا به جهان نذاشته. جلوتر روی هر در خونه یه شکلک خنده با خونی که الآن خشک شده بود کشیده بودند. جلوتر خواستم برم که با پاره شدن چندتا سیم برق و افتادن ستون برق خراب شده روم با جیغ های خیلی ترسناکی از خواب بلند شدم. داشتم همینطور جیغ می‌کشیدم که با باز شدن در و نمایان شدن یک نفر بلند تر جیغ زدم و عقب عقب تر رفتم روی تخت تا اینکه با پشت محکم افتادم رو زمین و درد بدی توی کمرم پیچید که غلت خوردم و آروم دست گذاشتم رو کمرم و محکم چشمام و فشار دادم رو هم و با یه صدای آرومی یه آخ کوچیک گفتم که یک دفعه در این بین صدای نگران یک نفر به گوشم خورد یکم لای چشمام و باز کردم و به طرفی که صدا رو از اونور شنیدم نگاه کردم که موهای پخش و پلا شده سیاه کوتاهش که مثل جنگلش اول توجهم جلب کرد بعد چهره مثل میتی که از تو گور بلند شده بود رو. همینجوری که داشتم نگاش میکردم یک دفعه دستش و اورد نزدیک گردنم که با چشای گرد شده نگاش کردم که یک دفعه صدای له شدن یک چیزی از پشتم نگاهمو به به پشت دادم که با یه سوسک درب و داغون له شده که یه پاشم کج شده بود روبه رو شدم از چندش شدن دیدن اون صحنه لبمو کج کردم و یه اخم غلیظ کردم که با دستی که به شلوارم کشیده میشد سریع به طرف صاحب دست نگاه کردم دیدم که با همون نیم تنه گشادش و شلوار کردیش که دیروز خریده بوده داره دستاشو به شلوارم میماله که دستش پاک بشه. از دیدن این صحنه فوق چندش یه وی خیلی بلند گفتم با یه اخم غلیظ یه حالت تهوع ایی که توی دلم پیچید بلند شدم شلوارمو زودی دراوردم و با دستم انگار یه چیز نجس گرفتم انداختم اونور و با یه اخم بهش خیره شدم که با
بی سر تهم دراومدم و با چشم غره و دهن کجی به شلوار کثیفم بلند شدم و از توی کشوی چوبی کنار تخت که دقیقا جایی بالای اونجایی بود که سرم خورد زمین یه شلوارک مردونه مخصوص خودم که مشکی بود و دراوردم که پام کنم که با دیدنش یاد اون روزی افتادم که میخواستم بخرم مرده پرسیده بود شوهرم چاقه یا لاغر من هم بهش گفتم برا خودم میخوام بنده خدا از شدن تعجب چشماش اندازه دوتا نلبکی شده بود و دهنش از شدت ناباوری کیپ کیپ شده بود جوری که هرچی میخواست هر حرفی بزنه زورش به دهنش نمیجنبید، با لبخند از توی خاطراتم دراومدم و اون شلوارکم رو با کمک دیوار پوشیدم و از تو اتاقم در اومدم از چهارتا پله جلو اتاقم هم اومدم پایین و به سمت سرویس بهداشتی که روبه روی اتاقم و کنارش هم حموم بود رفتم وقتی به سرویس رسیدم چراغ و فن مستراح رو زدم و رفتم تو تا کار های مربوطه رو انجام بدم. بعد انجام دادن کارهای مربوطه از توالت بیرون اومدم به سمت آشپزخونه نقلی خونم کنار ورودی خونه بود و روبه رو هال رفتم، وقتی نزدیک آشپزخونه شدم دیدم با موهای کوتاه قرمز شدش که شدید به پوست گندمی بدنش میومد همینجوری داره با آواز و رقصی که با لباس نیم تنه ای قهوای رنگ گشاد و شلوار کردیش بیشتر شبیه کارهای ناجوری بود تا رقص نیمرو میپخت برا خودش، با دیدن کاراش و طرز پوشش خندم گرفت که زودی با یه اخم مصنوعی و یه کج خند کوتاه عوضش کردم و رفتم پشت سرش تو آشپزخونه وایسادم بعد یواشکی یک گاز محکمی از شونش گرفتم که با بلند شدن جیغش که بیشتر شبیه به عربده بود گوشام و گرفتم که کر نشم، اونم با فوش و نفرین شاهکار من رو نگاه میکرد، منم از پیروزی یه لبخند گشاد زدم و ابرمو بالا انداختم چندبار و به طرف یخچال کنار دستم بود چرخیدم و درش رو باز کردم و بطری آب و دراوردم و سربالایی بدون اینکه دهنم بهش بخوره آب خوردم، یکی از اخلاقام که بقیه رو کلافه میکنه همینه که حتی برا لیوان هم دهنم نمیزنم و سربالایی نوشیدنی میخورم تا مبادا کثیف بشه. بعد آب خوردنم یه نگاهی از سرشونم به سمت چپم کردم که دیدم نشسته رو زمین و با یه لقمه گنده که میخواد به زور تو دهنش جا کنه داره خودشو خفه میکنه، منم به معنای به من چه بزار خفه بشه یه شونه ای برا خودم بالا انداختم و رو زمین تکیه زده بر یخچال نشستم و همینجور که نگاهم رو از سرشونه بهش دوخته بودم گفتم:

- نوا؟ تو خونه زندگی نداری همش ایجا هستی؟ پاشو برو خـونت به کار و زندگیت برس و انقدر هم سر من هوار نشو از صبح تا شب اینجا باش.
- اوهوع؟! چته چخبرته؟ میرم خسیس بزار یه لقمه کوفت کنم میرم خودمم کار دارم بیکار نیستم که همش اینجا باشم، حالا بعد یک روز خواستم تورو به حضور منور خودم مستفیض کنم.

- نمیخواد من رو به حضور منور خودت مستفیض کنی همون محسن کنه رو که مستفیضش کردی کافیه

- اه اسم اون کنه رو نیار بابا اعصابم و خراب کردی. از این کنه تر تو عمرم ندیدم.

- حالا نمیخواد اول صبحی غیبت اون رو کنی پاشو وسایلت و جمع کن و زودتر برو تا پاشم برم خرید.

- باشه بابا انگا خونه ۷٠متریش رو خوردم. بیا خونه درب داغون خالیت برا خودت و همسایه جونت خانم میرشکاری.

تا دیدن دمپای رو در اوردم و میخوام به سمتش پرتاب کنم از هول پا گذاشت رپ ظرف تخم مرغش و پلاستیک و نونی که نزدیک بود بخوره زمین ولی زود دستشو به کابینت کنارش گرفت و آرون آروم با ترس همینجوری که به اخمام ذل زده بود از جلوی روم از آشپزخانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
امضا
ماهی تو شدم تو حوض نقاشی
تا که در دل تو ام بیقرار دنیای
راضی اگر گاهی تو منو ببینی
مردی از تماشایم
آرزوی تو اینه که منو ببینی

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • نویسنده موضوع
  • #3
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم:(فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...

- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!

- په چرا تو گریه مینکی؟!

- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین

- راست میدی؟

- آره مامان جان راست میگم

- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم

- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....

بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)

خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم:(فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...

- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!

- په چرا تو گریه مینکی؟!

- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین

- راست میدی؟

- آره مامان جان راست میگم

- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم

- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....

بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)

خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم:(فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...

- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!

- په چرا تو گریه مینکی؟!

- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین

- راست میدی؟

- آره مامان جان راست میگم

- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم

- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....

بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)

خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
بعد رفتن نوا آشپز خونه رو جمع جور کردم و ظرف ها رو شستم و دستام و با لباسم پاک کردم و رفتم به طرف دستشویی تا ته ریشام رو بزنم، من با اینکه روحم دختره ولی بدنم پسر زاده شده به خاطر این مشکل من خانوادم که توی ۸سالگی به خاطر رفتارای دخترونه وگشتن با دخترا و لباس پوشیدن دخترونه من رو پیش روانشناس بردن فهمیدن که من دو جنسم. دختری که پسر هستم، اونها از ترس آبروشون که فامیل و در رو همسایه نفهمه منو به بهونه رفتن به خونه یکی از اقواممون که تا حالا منو نبردن بردن پرورشگاه، تو راه بردنشون کلی خوراکی برام خریدن که من بویی نبرم و کنجکاو نشم مثل رفتن به خونه بقیه اقواممون مشغول خوردن باشم، یادم موقعی خداحافظی ازم اون روز مامانم گریه میکرد و پدرم با اخم به مادرم زل زد و بهش تشر زد گریه نکنه، من تا صحنه گریه مامانم رو دیدم دست مسئول اونجا رو که بهم گفته بودن اون خالمه تا چیزی نفهمم ول کردم و با التماس و گریه میگفتم:(فلش بک)
- مامان ترخدا منم ببرین؟! بابا بابا کجا داری با مامان میری؟! مامان مامان مامان مامان تر خدا منم ببر قول میدم با نسترن و ریحانه تو کوچه دیگه بازی نکنم، مامان جون بابا و خودت منم ببرین قول میدم به جون حضرد عساس دیگه گریه نکمم مامان جون ننه احتراّح منم ببل مامان تر خدا مام...

- مامان جان قربونت برم گریه نکن جایی که نمیخوایم بریم که برنگردیم فقط اومدیم تو بزاریم پیش خاله مهسا و بچه هاش فامیلای بابات تا یه چندروزی بمونی ماهم بریم مراقب مامانبزرگت تو بیمارستان تو مشهد باشیم و بعد خوب شدنش برگردیم.!

- په چرا تو گریه مینکی؟!

- نگران حال مامانبزرگتم فقط همین

- راست میدی؟

- آره مامان جان راست میگم

- ا زن خبرت بیاد بجمب کار دارم. زودباش اون تخم حروم و ول کن بیا بریم

- مامان مامان بابا با با بابا بابا بابا....

بعد اون حرف بابام مامان با گریه ازش خواهش کرد که بیشتر با من حرف بزنه و آرومم کنه برا آخرین بار ولی بابام با داد بلندش و توهین کردن بهش و گرفتن و کشیدنش و نشوندنش به زور تو ماشین جلوگیری کرد از حرف ها و التماس ها و خواهش های بعدی مامانم. مامانمم بعد دیدن اینکه پدرم نمیزاره بلند جوری که منی که از پشت گرفته بودن تا طرف ماشین نرم بازم شنیدم که گفت:«عباس تر جون حضرت رقیه قسمت میدم تو که منو با کلی اجبار بچم و ازم گرفتی بزار لاعقل برا بار آخر باهاش حرف بزنم» بابا هم بعد شنیدن این حرف مامان با عصبانیت تمام زد تو گوشش و گفت بهش که دهنش رو ببنده و حرف نزنه دیگه، من با تمام بچگیم فهمیدم که این رفتن مامان بابام پیش مامانبزرگ با دفعه های قبلی فرق داره که از ترس و وحشت و درد دست نگهبان اونجا رو که من رو گرفته بود گاز گرفتم و بی توجه به داد و فریاد های مدیر که میگفت من رو یکی بگیره یا فریاد از داد نگهبان سالخورده اونجا به خاطر دستش با گریه و التماس و داد و جیغ دنبال ماشین پیکان جوانان بابام تا سرکوچه دویدم،انگار که کر شده باشم هیچی از صدا های اطرافم رو نمیشنیدم و هیچکی رو نمیدیدم، یک دفعه پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت خوردو زمین و بینیم شکست. بعد اون روز من یه آدم عصبی شدم که با همه سر دعوا داشت اون روزا من با بچه خانم مدیر پرورشگاه یعنی خاله مهسا آشنا شدم اسم بچش و نوا گذاشته بود، وقتی نوا و رفتاراش رو توی پرورشگاه پیش مادرش دیدم برای منی که به هیچکی توجه نمیکردم و هیچکی برام مهم نبود رفتارای اون دختر برام جالب بود دختری که هرچی کشفش میکردم باز هم انگار یک درصد از خلقیات و رفتار های اون نفهمیدم، من اون موقع ها نمیدونستم این کنجکاویم راجب نوا باعث میشه که یک روزی اون تنها کس من بشه تو دنیا و منم بشم تنها همدمش بعد مادرش.
چندسال گذشت و من هر روز به امید دیدن دوباره پدر و مادرم و برگشتنشون میرفتم بالای درختی که وسط پرورشگاه بود و بیرون کوچه رو از صبح بعد صبحانه تا شب نگاه میکردم، همه بچه ها به من اون روز ها میگفتن حروم زاده و منم از عصبانیت همشون و با چوب و سنگ و شلنگ میزدم به خاطر این کتک کاریام اون روزا همش داخل انباری زندانیم میکردن، اون روزا نوا از همه دوری میکرد و دختر درونگرایی بود دختری که زود با همه جوش نمیخورد و زیاد با کسی نمیگشت، اون بیشتر با اسباب بازیاش بازی میکرد تو دفتر مادرش و نقاشی میکشید و هر وقت هم یکی از بچه های پرورشگاه میرفت که باهاش دوست بشه اون پشت مامانش یا میز قایم میشد یا اینکه فرار میکرد. وقتی دوازده سالم شد یک روز خانم مدیر من رو به دفترش خواست، وقتی اونجا رفتم کم کم همه ماجرای چرا رفتن پدر مادرم رو بازکرد که اینکه من کی هستم و اینجا چیکار میکنم و تا کی اینجا هستم، بعد شنیدن حرفاش دستام که رو شلوارم بود و مشت کردم و سرم و انداختن پایین و آروم آروم گریه کردم و هرچقدر خانم مدیر صدام زده بود من نشنیده بودم و توی درد خودم غرق بودم که چرا من چرا بقیه نه؟ چرا خدا؟... بعد یک دقیقه کامل که خشک شده کامل اینجوری مونده بودم و مدیر رو نگران کردم بودم بیحرف بدون اینکه به جایی نگاه کنم با سر پایین افتاده سمت در رفتم و بازش که یک دفعه یکی از هم اتاقی های فضول و خبرچین توی پرورشگاه با چندتا از خدمه اونجا که پشت در بودن افتادن روی من و من هم با عصبانیت تمام از زیر همشون خودم و زدم کنار و با صدای بلند و درد آور و پر از بغضی کت ار لحظه آماده ترکیدن بودن جیغ بلندی زدم چندبار و بلند گفتم:« از همتون متنفرم متنفر ازتون بدم میاد برین به درک همتون نمیخوام ببینمتون» بعد گفتن این حرفا با تمام دردا و رنجایی که از انتظار چندساله کشیده بودم عصبی به طرف درخت توی حیاط رفتم و ازش بالا رفتم و روش نشستم و تا تونستم جیغ زدم از درد فهمیدن که کی هستن از درد فهمیدن اینکه بچه ها تو کوچیکی راست میگفتن بهم و من احمق باور نمیکردم و میزدمشون از درد اینکه چرا رها شده هستم از همه جا از اینکه چرا هیچکی و هیجا منو نمیخوان برا خودشون چرا همه طردم میکنن از همه جا و در آخر اینکه مامانم ولم کرده از اینکه خدا هم توپ بازی خوبی برای سرگرمیش پیدا کرده یعنی من... بعد فکر کردن به اینها و تموم شدن جیغ زدنم یک دفعه خندم گرفت خنده ای از خنده از خنده دردناک تر خنده ای از ریشه و بن درد و غم و تنهایی. خسته از شنیدن حرفا و خندیدن و گریه کردن و انتظار چندساله پوچ آروم و بدون گریه و بی حس که نه شاد بودم نه غمگین و خالی از هر حسی از درخت پایین اومدم و با سر پایین افتاده که شل و ول راه میرفتم و به سنگای زیر پام لقد میزدم به طرف اتاقم توی طبقه بالای پرورشگاه رفتم و در رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی خودم کشیدم و خوابیدم، خوابیدنی که کابوس چندین سالم شده تا الآن خوابی که دیگه با بیداریم فرقی نداره و بیداری که با خوابیدنمم فرقی نداره.
(حال)

خسته و درمونده و کلافه از فکر کردن به اون روز ها دستی به چشم ها و سر پر از درد میگرن عصبیم کشیدم و با اخم و درد چشام بستم که فقط این درد زجر آور تموم بشه بعد چند ثانیه ای که دیدم تموم نمیشه چشمام و که قرمز شده بود از زور درد باز کردم و ژیلت و از توی جا مسواکی تو دسشویی برداشتم و کف اسلاح و به صورتم زدم و با دقت و اخم مشغول زدن ته ریشام شدم...
 
آخرین ویرایش:

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • نویسنده موضوع
  • #4
#3

بعد تموم شدن اسلاح کردنم صورتمو توی روشویی شستم و با یه لبخندی که فقط خودم درد و خستگیتو حس میکرد حوله رو از روی جا رختی توی دسشویی برداشتم و صورتم و باهاش خشک کردم.

۱۷:۴۵ همان روز

- آقا عباس همیشه خودم از اینجا خرید میکنم از خودت چجوریه که در عرض یک هفته این سیب لامذهب شده از کیلیویی چهارتومن، بیست هزار تومن؟ آخه با عقل جور درنمیاد.

- من نمیدونم جوان میخوای بخر میخوای هم نخر مجبور نیستی.

- ای بابا آخه عباس این گرونفروشیت انصاف نیست که...

- کدوم گرون فروشی جوان؟ این قیمت روز هست. اینجا پسرم ایران هست و هر روز گرون تر از روز قبل. اینم که بعد یه هفته شده کیلیویی بیست تومن عادی و اصلا هم زیاد نیست و حالا میخوای بخر میخوای نخر کلی اینجا مشتریه!

- باشه عباس آقا، باشه.

- هعی الهام اون پسر رو نگاه انگار چندساله بیرون نیومده بیچاره که اینجوری تعجب کرده.

-هعی وای مادر چه چیزا که به چشم دیدم اینم از گرون فروشی این عباس آقا برم یه جا دیگه خرید...

تا الآن اینجا پیش حسن عباس میوه فروش محلمون داشتم چونه میزدم و حالا بی توجه به صدای مشتریای توی مغازه که داشتن منو با دستاشون به هم دیگه نشون میدادن و میخندیدن یا مشتریای دیگه داشتن چشماشون منتظر دعوا بودن و حالا توی ادامه بودن یا نبودن ماجرا موندن کلاهمو بیشتر روی سرم کشیدم که زیر این برف خیس نشم که اگر خیس بشم تا چندین هفته توی تختم میوفتم،سه ساعت بعد که رسیدم به ساختمون واحدم با خستگی پلاستیک های میوه و شیر و بقیه چیز ها رو گذاشتم پایین روی زمین و بلند شدم و دستمو به کمرمو گرفتم و خودمو کش و قوس دادم با صدای قرچ قوچ کمرم با لبخند کلید ساختمون و دراوردم انداختم توش که باز کنم آخه اینجا همه مسئولن که دوتا کلید داشته باشن هم کلید ورودی ساختمون هم کلید واحدشون، با همین فکرا خسته و نالان خودمو به طبقه دوم که داخلش واحدم قرار داشت رسوندم و با خستگی دست توی جیبم کردم که با نبود کلید توی جیبم نگام افتاد به پلاستیکام افتاد که کلید دست قرمزم رو لابه لای سیب هام دیدم دست کردم پلاستیک رو بلند کنم که با یه چیز قرمز رنگ برای که کنج گوش دیوار کنار گلدون گل اشک تمساح آپارتمان افتاده بود چشمام و ریز تر کردم که بهتر ببینمش با فهمیدن اینکه اون شی یه چاقو هست که اتفاقا خونی هم هست چشام گرد شد و با عجله دست توی جیبم کردم اون پلاستیک اضافی که همیشه میزاشتم توی جیبم رو دراوردم و برعکسش کردم و با احتیاط چاقو رو باهاش برداشتم و پاچیدم و با فکر های مشغول و ابرو های در هم پیچیده نایلون های خریدم رو برداشتم که ببرم بزارم توی واحدم و بعد برم اینو ببرم توی اتاقم و کامل برسیش کنم که با چیزی روبه روم مواجه شدم دستام خشک شدن و توان حرکت انگار از من گرفته شد.
 
آخرین ویرایش:

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • نویسنده موضوع
  • #5
#4


بعد تموم شدن کارام رفتم سفره پهن کردم و غذا کشیدم که یک دفعه نوا از توی دشویی اومد بیرون بدون اینکه متوجه من بشه تو حال خودش گفت:«آخیش راحت شدما. خدا خیر اون کسی رو بده که دسشویی رو اختراع کرد. اکه الآن دشویی نبود من چیکار میکردم. داشت میترکید مثانم.» زیر لبی داشتم آروم میخندیدم که با تموم شدن حرفش متوجه من شد و گفت:

- ا کی غذا آماده شد من نفهمیدم؟

- سر کار خانوم داشتی تو دستشویی آهنگ میخوندی و با خودت خلوت میکردی که متوجه نشدی یه پنج دقیقه ای هست کارم تموم شده.

- ا؟ نه بابا؟ میبینی؟ توی دستشویی آدم پر از آرامش جوری متوجه هیچی نمیشه.

- بله میبینم حالا اگه حرف زدنتون تموم شد از خواص و زوایای دستشویی بفرمایین پای سفره تا غذا بخوریم.

- اوه! بلع غذا دیگه انقدر حواسمو پرت کردی که عزیز دل مامانو فراموش کردم.بیا قربونت برم بیا تو شکمم مامان دلش واست لک زده.

-کم چرت و پرت بگو بشین پای سفره تا شروع کنیم.

- باشه حتما

وقتی پای سفره نشست شروع کردیم به غذا خوردن، بعد غذا به تلافی غذا پختن من نوا رو با ظرفای عزیز دردونش تنها گذاشتم تا خوب بشورتشون تا از دلتنگیش کم شه:»» .
بعد از ظهر که شد با کمک نوا جعبه ها و ساکمو دو دست گرفتیم و در رو قفل کردیم به طرف بنگاه راهی شدیم که کلید از آقای حیدری بگیریم.
بعد تحویل گرفتن کلید راهی خونه جدید من شدیم که وسایل توش بچنیم، وقتی به خونه رسیدیم و کلیدشو انداختیم توش و رفتیم تو بت سمت طبقه دوم راه افتادیم و رسیدیم به واحد من و کلید و انداختم تو در واحد رفتیم داخل، با کمک نوا وسایل و کم کم چیدیم که یک دفعه صدای در اومد وقتی در رو رفتم باز کردم یه خانم آراسته و تمیز و مرتبی که موهاش توی چندتا نخ سفید پیدا بود دیدم باهاش سلام علیک کردم و فهمیدم همسایه جدیدمه برای خوش آمدگویی کیک برامون اورده.
کیک ها رو از دستش گرفتم و تعارف زدم که بیاد داخل که با گفتن اینکه باید بره جایی زود رفتش و منم در رو بستم و کیک ها رو بردم تا با نوا بخوریم.
بعد خوردن کیک ها نوا رو راهی خونه کردم تا دم واحد و خودم بعد رفتنش در رو بستم و رو زمین به پشتی ها تکیه دادم و خوابیدم.
همینجور تو عالم خواب بودم که با صدای یه جیغ بلند زنونه و پشت بندش صدای افتادن یه جسم سنگین رو زمین بلند شدم و هراسون اطراف و نگاه کردم که دیدم هیچ صدایی نمیاد، خواستم باز دوباره بخوابم که یک
دفعه صدای گوش خراشی مثل باز و بسته شدن یه چیز زنک زده آهنی پیچید و یک دفعه پشتش صدای یه خنده ای که بین خنده و جیغ بود جوری که انگار هم انسان میخنده هم یه چیز دیگه پیچید و بعدش جوری سکوت مطلق شد که تا حالا سر و صدا نبوده.
بلند شدم ببینم این صدای عجیب و رعب آور از کجا میاد.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا