رمان

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #81
جسمش آروم به دیوار پشت سرش کشیده شد، همراه با جسمش رد بزرگ خون روی دیوار می‌افتاد. در نهایت به حالت نشسته افتاد زمین و سرش خم
شد؛ بوی خون کثیفشون پیچید زیر بینی‌م حضور شخصی رو درست پشت سرم حس کردم:
- پیداشون کردی رها؟
صدای زمخت‌ش، درست کنار گوش سمت چپ‌م بود نیشخندی زدم و با لحن مسخره ای جوابش رو
دادم:
- پیدا کردم؛ اون هم چه پیدا کردنی؟
حس کردم اخم گنگی از حرفم کرد، انگار تو ذهنش داشت می‌پرسید؛ از خودش که چرا دو پهلو حرف می‌زنه؟
سر خم کردم سمت جسم فهیمه، چشم‌هاش باز بود رنگ‌ش پریده بود.
جلو رفتم، چنگی میون موهاش زدم سرش رو بلند
کردم.
خطاب به ماهان با قهقهه بلندی گفتم:
- خوب نگاه کن ماهان، این همون آدمی بود که تا ساليان سال دنبال من بود؛ از آخر چیشد؟ جاسوس از آب دراومد.
خنده از روی لب*هام پر کشید، با خشم سمت آرمان رفتم.
با شدت پرت‌ش کردم روی زمین، اشاره‌ای به صورت‌ش کردم بلند فریاد زدم:
- این هم دوست پسرش بود، خائن بل فتنه‌ مثلا فکر می‌کرده با لو ندادن فهیمه به من دست‌م لَنگ می‌مونه؛ جالبه مردک زیر آب رو بی‌مصرف.
خم شدم، با نوک انگشت اشاره‌‌ام روی پیشونی‌ش کشیدم؛ قرمزی پر رنگ‌ش من رو سرحال می‌آورد.
انگشت‌م رو روی زبون‌م کشیدم، صورت‌م درهم رفت.
محکم محتویات دهن‌م دو تف کردم جفت جسم آرمان، صورت‌م درهم فرو رفت:
- اَه اَه اَه، فانتزی گوشت‌خواری‌م کلاً چپه شد.
با حس تحوع دست جلوی دهان‌م گرفتم؛ با شدت از خونه بیرون زدم گوشه‌ِ قسمتِ محوطه، با معده خالی بالا آوردم؛ چقدر چندش‌آور.
ماهان دستی به کفت‌هام کشید و غر زد:
- این چه کاری بود؟ مگه نگفتم این فانتزی برای گِلوبالیست‌هاست؟ مگه تو آدم خواری؟ رها از دستت کفری‌ام.
نفسی چاق کردم، چقدر حرف می‌زد.
با پاهای لرزون ایستادم، با بی‌حالی پچ زدم:
- چقدر فَک می‌زنی ماهان، این‌جا رو ردیف کنی باید بریم.
ماهان هوفی کشید، چیزی نگفت رفت.
من هم با بی‌جونی راه افتادم به سمت ورودی.
***
گِلوبالیست‌ها: گلوبالیست‌ها، منظور از آدم‌هایی که فکر می‌کنند دنیا بهتر است، اگر کشورها بیشتر با هم همکاری کنن؛ ضمناً تئوری هست که گفته می‌شود، رابطه با فرقه‌های شیطانی یا آدم‌خواری دارند که در محفل‌های مخفی کارهای وحشتناک می‌کنند؛ البته چون این فقط یک تئوری هست و مدرک معتبری برای آن موجود نیست، هیچ‌گاه تایید و یا رد نشد.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #82
وسط راه ایست کردم، کجا می‌رفتم؟
دهن کجی به خونه پشت سرم کردم، روی پاشنه پا چرخیدم؛ با قدم‌های های بلند راه افتادم سمت در اصلی گاوداری.
میون راه نگاهی به آسمون انداختم، رو به گرگ و میش بود‌‌.
تکه ابر‌های مشکی تک و توک معلوم بودن، ستاره‌‌های ریز درخشان حالا دیگه آنچنان پیدا نبودن‌.
شونه‌ای بالا انداختم و به راه‌م ادامه دادم‌.
بالاخره رسیدم به در اصلی و منتظر ماهان موندم، در همون بین پای راست‌م رو تکون می‌دادم.
حدود نیم ساعت منتظر ماهان موندم، تا بالاخره آقا تشریف‌فرما شدن.
با دیدن وضعیت‌ش خنده بلندی سر دادم، سراپا ریخته بهم و ژولیده بود.
- تو چرا این ریختی شدی آخه؟
اخم شدیدی به واکنش‌م کرد، وا چشه؟
- هرهرهر، مسخره خانم دارم گند‌کاری‌های شما رو جمع می‌کنم.
بالاخره خنده‌م رو خوردم، سری تکون دادم:
- بریم؟
داد کشید:
- از اون سمت نه که احمق.
تک ابرویی بالا انداختم، دست به بغل شدم:
- پس والا حضرت می‌‌شه بگن از کدوم سمت بریم؟
به نقطه‌ای اشاره کرد:
- از اون ور.
باهم راه افتادیم به اون سمت، قدم‌هامون تندرو بود:
- برای چی گفتی از این‌ور؟
- این رو دیگه من نباید برات توضیح بدم که رها، باید خودت بفهمی برای چی؟ و چرا؟
دستی به سرم کشیدم، وای دیگه مغزی برام نمونده بود که فکر کنم؛ چه انتظاری از من داشت؟
- نیرو‌هاشون پشت در اصلیِ، هرآن ممکنه بریزن این‌جا؛ زودباش رها.
و دست‌م رو کشید دوان دوان، سمت خروجی به اصطلاح فرعی رفتیم.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #83
اطرافمون تاریک محض بود، چشم چشم رو نمی‌دید.
تنها صدای پخش شده؛ صدای نفس‌‌هامون بود.
چشم‌هام می‌سوخت، تمومی نداشت انگار این راه.
با ایستادن خیلی یکهویی ماهان، قبل از این‌که تعادل‌م رو حفظ کنم؛ سکندری خوردم و با زانو روی زمین فرود اومدم.
- آخ.
حس کردم ماهان هول کرد، روی زانو خم شد سمت‌م:
- رها؟ خوبی؟
با درد بلند شدم، که سکندری این‌بار خوردم اما ماهان دست و بال‌م رو گرفت:
- خدا لعنتت کنه ماهان، الهی نداشتمت.
با کلی زور من رو هل داد به جلو:
- باشه، فاز مرگ و میر رو بذاره برای بعد؛ الان باید فقط بریم.
تو اوج تاریکی با زیرکی در کوچیک خاک گرفته رو دیدم، پس خروجی مخفی این‌جا بود.
- ماهان، آدم‌هات... .
قبل از ادامه جمله‌م خودش کامل‌ش ‌کرد:
- همه رفتن، پاکسازی کامل الان فقط من و توایم.
بالاخره با هر مکافاتی بود جلوی در قرار گرفتيم، خودم رو از ماهان جدا کردم؛ سنگینی‌م رو انداختم روی دیوار کنار در.
در رو باز کرد، اول من بعد خودش و بالاخره از گاوداری خارج شدیم.
بی‌صدا در رو بست، برگشتم که با تویوتا مشکلی قول پیکری روبه‌رو شدم.
در عقب رو باز کردم، لنگون خودم رو عقب جا دادم که ماهان در رو بست.
سریع پشت رول نشست، راه افتاد با نهایت سرعت می‌رفت.
چیشدن‌ش رو نمی‌دونم ولی با فریاد‌ش اخمی کردم:
- رها، تا وقتی که بهت نگفتم نیا بالا.
- چرا... .
باز داد پرید میون‌ کلامم:
- همین‌ که گفتم، بتمرگ سرجات.
بی‌اهمیت نیمچه سر بالا آوردم که سرک بکشم، اما با پیچیدن صدای گلوله صدای خسته ماهان اومد:
- چراِ سوالت رو گرفتی؟ برای این.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #84
تک ابرویی بالا انداختم، بالاخره فهمیدن چی به چیه؛ و حالا افتادن دنبالمون.
کربن‌دی‌اکسید درون‌م رو بیرون دادم؛ دست دراز کردم و مشتی به صندلی راننده کوبیدم:
- الان فاز دزد و پلیس بَرِت نداره‌ها، تو سکوت کامل برو.
پوزخند صداداری زد:
- اتفاقاً لازمه است بانو، یکم آدرنالین می‌خوام داخل خونت به راه بندازم رها خانوم.
سپس با شتاب فرمون رو چرخوند، و من با شدت به پایین صندلی‌ها افتادم؛ جیغی کشیدم:
- ماهان؟
خنده دیوانه‌‌وارش پیچید توی کابین ماشین، با کلی زور خودم رو کشوندم روی صندلی.
ماشین مدام حال به چپ و‌ راست می‌رفت، خبر از درگیری خیابونی و لایی کشیدن می‌داد.
- می‌ذاری بلند بشم؟
دستی تو هوا تکون داد:
- دقیقا، سر بلند کن و ببین تو چه جهنمِ هیجان‌انگیزی گیر کردیم.
سپس بوق بلند و بالایی زد، سرکی به عقب کشیدم.
دهن کجی کردم، حداقل دوتا زانتیای مشکی با سرعت همپای ما می‌اومدن.
برگشتم سمت جلو؛ معلوم نبود دقیقا کجای شهر بودیم؟
- ماهان؟ داری کجا می‌ری؟ لعنتی چی تو اون ذهنته الان؟
فرمون رو محکم چسبیده بود، با این حال داد کشید:
- نه تا حداقل گممون نکردن نمی‌تونم کاری کنم؛ تو شهر هم نمیشه رفت گیر پلیس می‌افتیم.
هنوز درک موقعیت نشده بود، ناگهان ترک بزرگ شیشه پشت سرم سپس خورد شدن شیشه پشت سرم؛ باعث شد جیغ بلندی بکشم.
- رها؟ لامصب بیا جلو بیا.
یخ کرده بودم، با منگی تمام رفتم جلو.
ماهان دست دراز کرد و از داشبورد جلو، اسلحه نیمچه بزرگی دست‌م داد:
- بگیر رها، بگیر می‌‌دونم می‌تونی ازش استفاده کنی، می‌دونم بلدی پس باید این بلد بودنت حداقل این‌جا به کار بیاد؛ بدو دختر.
اسلحه رو محکم فشردم:
- خشاب؟
- پره، زاپاس تو همون داشبورد هست فعلا باید سرشون رو گرم کنی بتونم حداقل تا یک مسافتی دورشون کنم تا بعد ببینم چی‌کار باید کرد.
پوفی کشیدم، شیشه رو کامل پایین دادم نشستم لبه در ماشین؛ ضامن اسلحه رو کشیدم دست‌م روی ماشه رفت و بوم.
صداهای بلند شلیک گلوله‌ها باعث شده بود، کامل گوش‌هام کیپ بگیره.
نمی‌دونم گلوله چندم بود که شلیک شد، اما باعث شده ماشین دوم با تعادلی برهم خورده با نیمچه پیچ‌ش ایست کنه، ایول.
ماهان از آینه کنارش شاهد ماجرا بود:
- باریکلا دختر، آفرین دختر خودشه بزن آخری رو بزن.
بزن آخر رو با داد عطا کرد.
نیشخندی زدم، سر اسلحه رو تو اون گیر و دار روی پیشونی راننده ماشین اولی تنظیم کردم؛ سخت بود.
با شلیک یهویی ماشین با شدت ایستاد.
با موفقیت در انجام عملیات، دستم رو مشت کردم و رو به پایین تکون دادم؛ فایتینگ.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #85
خودم رو کشیدم داخل و شیشه رو دادم بالا.
اسلحه رو پرت کردم روی صندلی عقب، دستی به گردن‌م کشیدم و قولنج‌ش رو شکوندم.
با درد بدی که پیچید داخل زانوم آخی کشیدم، تازه داشت درد‌ش عیان می‌شد؛ لعنتی.
ماهان نگران برگشت سمت‌م، تو اون بین نزدیک بود حواس بره و هردومون رو به کشتن بده:
- رها؟ رها دختر خوبی؟ چت شد یکهو؟
نفس‌م به سختی بالا اومد؛ بریده بریده گفتم:
- وا...وارد شه...ر شدی ب...برو دار...وخونه.
با مکافات صندلی رو خوابوندم، چشم بستم تا رسیدن به مقصد دیگه ماهان چیزی نگفت؛ و ممنون بودم که درک می‌کرد حال جالبی ندارم.
بالاخره راه تموم شد، با ایستادن ماشین و خروج‌ش تا زمانی که برگرده مردم و زنده شدم.
در که با شدت باز شد و صدای ماهان اومد کمی آروم شدم:
- رها؟ خوابیدی؟ پاشو.
به سختی صاف نشستم، پاچه شلوارم رو کشیدم بالا.
با زخم عمیقی که اندازه نمی‌دونم چی بود، چینی به بینی‌م دادم.
نیم نگاهی به ماهان انداختم، صورت‌ش توهم فرو رفته بود.
چشم چرخوندم، پلاستیک رو ازش گرفتم.
اول الکل رو بیرون آوردم، باوجود تمام درد‌هاش زخم‌ پام رو ضدعفونی کردم.
چراغ‌ داخل ماشین رو روشن کردم تا دید بهترین داشته باشم، با این‌که نور بود ولی چشم چیزی درست نمی‌دید.
حالا بهتر می‌تونستم ببینم، تکه شیشه‌ای کوچیک داخل زانوم فرو رفته بود.
داشبورد رو باز کردم، موچینی چیزی پیدا می‌کردم برای بیرون کشیدن شیشه خوب بود.
بالاخره یک جسم دو لبه ریز و مناسب پیدا کردم، با الکل کامل تمیز کردم.
محکم چنگی به دست ماهان زدم، وسیله رو بردم نزدیک با سه شماره بیرون کشیدم‌ش.
جیغی کشیدم که ماهان شونه‌هام رو ماساژ می‌داد، دردش طاقت فرسا بود.
شیشه رو پرت کردم به سمت نامعلوم.
با بتادین زخم رو تمیز کردم، گاز استریل رو باز کردم گذاشتم روی زخم؛ درنهایت با بانداژ بستم.
هوفی کشیدم و برگشتم سمت ماهان‌.
تو سکوت خیره بودم بهم، تکونی بهش دادم:
- ماهان؟ کجا سِیر می‌کنی؟
پلکی زد و پرید بالا:
- ها؟ آها هیچی تو فکر بودم.
- زیادی فکر نکن فکری می‌شی.
- مسخره.
- خودتی، راستی از کجا ردم‌ رو زدی؟
- فکر کردی از خیر اون ردیاب روی گوشی‌ت، که خودم نصب کردم برای مواقع ضروری می‌گذرم؟
- چقدر طول کشید تا پیدام کنی؟
- چهار روز، به علاوه امروز که تا پیدات کنم می‌شه پنج روز.
- لابد بعد از دوساعت بی‌خبری فهمیدی نیست شدم.
- دقیقا.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #86
موضوعی که حالا ناتموم مونده بود تو زندگی‌م رو به یاد آوردم، زبون‌م رو گاز گرفتم کلافه پچ زدم:
- نعیم چی‌شد؟
دستی به رون پای راست‌‌ش کشید قولنج انگشت شصت‌ش رو شکست:
- دقیقا فردای اون روزی که غیب شدی، اومد کردستان.
- الان کجاست؟ تونستی بفهمی اقامتگاه‌ش کدوم سمت؟
- نزدیک مرز، یک سوئیت اجاره کرده.
سری تکون دادم:
- رها؟ باید خونه‌ت رو عوض کنی.
چشم از ماهان گرفتم خیره شدم به خیابون:
- خودم تو فکر‌ش بودم از قضا، ولی خب باوجود زمان کمی که دارم؛ پیدا کردن خونه واقعا سخت شده الان.
- اصلا مگه باید تو این شهرک محلی خونه گیرت بیاد؟
چشم ریز کردم:
- خب منظور؟
دستی به گردن‌ش کشید:
- هرجایی بهتر از این‌جا منظورمه.
- خب من هم می‌گم کجا؟
- رشت.
شمال؟ من حداقل باید محل زندگی‌م به راه فرار نزدیک بود تا این‌که دور باشه.
- تو خودت شرایط من رو خوب می‌دونی چی هست؛ و می‌دونی باید نزدیک مرز باشه خونه‌م، پس چرا شهر به این دوری قول‌ دادی بهم؟
- رها مُنگُلی چیزی هستی؟ درست اون‌ور رشت به فاصله سیصد الی چهارصد کیلومتری، کشور آذربایجانِ بعد تو می‌گی چرا دورم از راه فرارم؟ فکر کردی تورو می‌ندازم تو دهن شیر یا یک همیچین چیزی فکری کردی درموردم؟
کلافه هوفی کشیدم، ماهان هم که فقط دنبال زیر بغل مار می‌گرده.
عجب روزگاری شده.
- من هم نگفتم تو می‌خوای من رو بندازی تو هَچَل، دارم می‌گم چرا ان‌قدر دور؟ چرا اون‌جا؟ آخه باید بدونم همه این‌هارو بالاخره.
سری تکون داد و چیزی نگفت.
بلند شد و در ماشین رو بست، دور زد نشست پشت فرمون.
ماشین رو روشن کرد؛ تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی زده نشد.
البته من هم تمایلی به ادامه گفتگو نداشتم.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #87
دستی به موهای واژگون شده بی‌شال‌م کشیدم.
الان شدیداً نیاز داشتم به یک دوش آب سرد، ولی خب تو این شرایط فعلا باید فکرش رو از سرم بیرون کنم.
مسیر برام ناشناس بود، گیج شده بودم ماهان داشت کجا می‌رفت؟
برگشتم سمت ماهان اخمو که خیره به جلو مشغول رانندگی بود:
- کجا می‌ری؟
دنده رو عوض کرد، نگاهی به ساعت ماشین انداخت:
- برسیم می‌فهمی.
- برای من معما مطرح نکن، عین آدم می‌پرسم کجا عین آدم جواب بده.
- فرشته‌ها آدم نمی‌شن.
چنگی به موهام زدم:
- ماهان، خواهشاً مسخره‌بازی رو بذار کنار؛ لطفا.
جواب‌م رو نداد، من هم تا رسیدن به مقصد دست به بغل حرصی خیره به بیرون بودم.
بالاخره ماشین روبه‌رو در پارکینگ ایستاد، بعد از چند لحظه در پارکینگ باز شد و ماشین رو برد داخل تو نقطه کور پارک کرد.
طلبکار برگشتم سمت‌ش:
- حالا لطف می‌کنی بگی این‌جا کجاست؟
در آروم‌ترین حال ممکن کامل برگشت سمت من:
- خونه‌ی من.
تک ابرویی بالا انداختم:
- خب؟ مبارک باشه چی‌کار کنم؟
- فعلا اینجایی، تا زمانی که خونه‌ی تو رشت آماده بشه؛ و وسیله‌هات منتقل بشه اون‌جا.
اول‌ش آروم بودم، اما یکهو با فهمیدن موضوعی خون تو رگ‌هام یخ کرد.
افتادم به تته پته:
- م‌...ما...ها...ماهان.
هنگ کرده خیره بودم بهم:
- چیشده‌ رها؟ چرا رنگت پریده؟
دست‌م رو به جلو اشاره دادم:
- خو...خونه.
- چیشده؟ خونه چی؟
- انبا...ری لو لو رفتیم.
ماهان انگار فهمید چیشده نفس عمیقی از آرومی کشید:
- اگه نگران خونه مخفی انباری نترس، کلا محوشون کردم.
اما، دروغ نگفته بودم اگه آروم شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #88
دستی به گلوم کشیدم، با گلویی خشک شده از ماشین پیاده شدم.
ماهان هم از ماشین خارج شد، بعد از زدن ریموت به سمت آسانسور رفتیم.
باهم وارد شدیم، طبقه مورد نظر رو زد.
با باز شدن در آسانسور خارج شدیم، به انتهای راه‌رو رفت.
در رو باز کرد، کنار رفت تا من برم داخل خونه.
با ورودم ماهان هم پشت سرم اومد تو و در رو بست.
خیلی جلوتر نرفته بودم که با حرف ماهان برگشتم سمت‌ش:
- تا تو می‌ری یک دوشی بگیری، من هم برات لباس آماده می‌کنم هم شام درست می‌کنم بخوری.
ته مایه‌های حرف‌ش بوی اطمینان خاطر همه چیز رو می‌داد، از اون‌هایی که می‌گفت‌ تو تا چشم به‌هم بزنی همه چیز رو برات می‌آرم.
سری تکون دادم:
- حموم کنار اتاق، سمت راست.
و به راه‌رو کوچیکی اشاره کرد، مستقیم رفتم و وارد حموم شدم.
همه چیز بود، بهتره بگم کامل بود.
رختکن با پرده خاکستری رنگی، از فضای حموم جدا شده بود.
وان رو پر از آب کردم، بعد از کَندن لباس‌هام وارد وان شدم و ریلکس کردم.
***
با دیدن میز مفصلی که ماهان چیده بود، ابرویی بالا انداختم.
از اون آدمی با وجهه اون بعید بود واقعا.
صندلی رو کشیدم کنار، نشستم پشت میز همون‌طور با تحسین سر تکون دادم:
- می‌بینم خیلی ریخت و پاش کردی که، آقا ماهان.
تک خنده‌ای کرد، متعجب خیره بودم بهش.
از این آدم غد و مغرور این خنده عجیبه.
- زیادی من رو دست کم گرفتی رها، البته حق هم داری.
نشست پشت میز، از دیس دایره‌ای شکل وسط میز داخل بشقاب‌م مقداری ته‌چین ریخت.
با ابرو اشاره‌ای داد:
- ته‌چین مرغ همراه با زرشک‌پلو، خوراک مورد‌علاقه‌ت.
شگفت‌زده خیره بودم بهش، چقدر ماهان جزئیات سنج بود.
- این تویی ماهان؟ بهت نمی‌خوره این‌چیزا که.
دست به بغل شد، بادی به غبغب انداخت و گفت:
- در خدمت به شما حاضرم والا حضرت، حالا هم میل کن یک‌م از دست پخت بنده فیض ببر.
و نیشخندی زد، که خب شاید لبخند بود‌.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #89
قاشق رو برداشتم و مقداری از ته‌چین رو خوردم، عالی بود.
هومی کشیدم، همون طور که لقمه دهنم بود گفتم:
- عالی که چه عرض کنم؟ معرکه‌س.
ماهان <نوش جان> ای گفت، و مشغول خوردن شد.
در سکوت شام خورده شد، سپس ماهان ظرف‌هارو جمع کرد گذاشت تو ماشین ظرفشویی.
شدیداً خسته بودم، از پشت میز بلند شدم و به سالن رفتم.
روی مبل دراز به دراز افتادم، چشم بستم خواب داشتم خیلی و خسته بودم.
صداهای ریز ریزی از آشپزخونه می‌اومد، توجهی نکردم.
چشم‌هام داشت کم کم گرم می‌شد، که حضور کسی رو بالا سرم حس کردم.
یکی از چشم‌هام رو باز کردم، ماهان با لیوان آب به همراه ورقه قرصی عین عَلَم بالای سرم ایستاده بود:
- هوم؟
- پاشو این آرام‌بخش رو بخور، راحت‌تر می‌خوابی‌.
اون <راحت‌تر> منظورش کابوس‌های شبانه من بود.
حال نداشتم حرفی بزنم، همون چشم رو بستم و توجهی به ماهان نکردم.
کم کم داشت عالم خواب بهم می‌چربید، که در خونه با شدت زده شد.
با وحشت از جا پریدم، هراسان خیره به ماهان خونسرد جلوم شدم.
دستی به عنوان چیزی نیست تکون داد، سمت در ورودی خونه رفت.
اولش صداهای خوش بش اومد، اما بعدش یک چیزی مثل درگیری لفظی:
- آقای محترم، این‌جا محل زندگی‌ کردنِ نه محل فساد.
- یعنی چی؟ این چه حرفی هست که می‌زنید؟
- همسایه‌ها، دیدن شما همراه خانم آوردین خونه.
- چه ربطی داره آقا؟ ایشون مهمان هستن و تا یک مدت کوتاه پیش من هستن.
-‌ به من ربطی نداره، اگه پای آگاهی به این‌جا کشیده شد نگید چرا نگفتین.
- اولاً که همون همسایه‌ها اگه ت... رو دارن بیان خودشون شخصاً مشکلشون رو بگن، در ثانی مهمان من یک روز هم نیست اومدن این‌جا زشته این آبروریزی‌ها؛ در‌آخر برو هرکی رو می‌خوای بیار.
و صدای کوبیده شدن در خونه اومد.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #90
چشم‌هام خیره بود به ورودی، و با برگشت ماهان با پوستی سرخ نگران شدم.
بلند شدم، با قدم‌های بلند خودم رو رسوندم بهش؛ چخبر شده‌ بود؟
وسط راه ایستاد با اخم خیره به من بود، دستی به بازوش کشیدم:
- چی‌شده؟
فینی کشید:
- برو اون‌ور رها، می‌پرم بهت.
دست به بغل شدم:
- راجب من بود؟
- خفه‌شو.
- جواب من فحش نبود، بگو راجب من بوده.
- نه.
- خودم شنیدم.
کلافه شد، مگه گفتن حقیقت ان‌قدر سخت بود:
- بیا بشین تا بگم.
به نزدیک‌ترین مبل خودم رو رسوندم و نشستم:
- می‌شنوم.
- فکر کرده دختر آوردم خونه، زر زر می‌کرد من هم نوک‌ش‌ رو چیدم.
- دروغ فکر نکرده، واقعا هم آوردی.
با چشم غره‌ای که رفت، نیشخندی عمیق زدم.
دستی تو هوا تکون دادم:
- بیخیال، فعلا بگو‌ کارهای من تا کی ادامه‌‌داره؟
پاهاش رو دراز کرد، و گذاشت روی میز وسط پذیرایی:
- فردا چندنفر رو می‌فرستم کامل خونه رو خالی کنند، درخصوص زیرزمین هم خودم تخصصی وارد عمل می‌شم.
- خوبه پس، اما در نظر داشته باشی تکلیف نعیم رو باید خودم همین زودی‌ها مشخص کنم.
- نگران اون نباش، همین یکی دو روزه ردیفه.
سری تکون دادم، کارها داشتیم ما دوتا فعلا.
چیزی نگفتیم، با نزدیک شدن ساعت به نیمه شب؛ ماهان رفت به اتاق خودش و من هم رفتم به اتاق دوم.
روی تخت ساده دراز کشیدم، خیره به سقف بودم.
غرق فکر به آینده و بعدها.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا