- تاریخ ثبتنام
- 2025/02/05
- نوشتهها
- 185
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #21
حارث قاشق و چنگال رو کناری گذاشت؛ چشمهاش از تمرکز بر لذت خوردن ترشی ریز شده بود.
بیتوجه به نگاههای کنجکاوانهای که منتظر جوابش بود، با رضایت لقمه رو قورت داد.
با سرفه شیدا به خودش اومد و با ابروی بالا انداخته به جمع چشم دوخت.
- جانم؟ چیزی گفتید؟
مرد دوباره سوالش رو تکرار کرد و حارث با مکثی جواب داد:
- نه من تازه با ساواش اومدم و به لاله که زنگ زدم گفت همه بندرن، راستش فکر میکردم ننه هم اونجاست، میخواستیم فردا با ساواش راهی شیم اونور.
ساواش که سرگرم نوشابه خوردن بود با سرفه، مردمکهای بنفش رنگ و دو دو زنش رو به چهره خونسرد حارث داد و با تعجب تای ابرو بالا میاندازد، نکند قول و قراری گذاشته باشد و از یاد برده باشد؟ ننه با خوشحالی به شایان نگاه میکند و میگوید:
- راست میگه ننه؟ بالاخره بعد مدتها میخوای بیای جنوب؟
شیدا که چشمان باریک شده حارث از کنجکاوی و تعجب رو روی ساواش دید سریع گفت:
- ساواش بعد این که تو رفتی دیگه بندر نرفت و ننه رو هم آورد پیش خودش، اربعین و محرم ننه با ما میاد اون ور و بعد باز برمیگرده خونه شایان.
شایان با چشم غره برایش خط و نشانی میکشد و میگوید:
- حارث جان اشتباه متوجه شده، من فعلاً سرم شلوغه نمیتونم از شهر خارج شم.
لحنش جدی بود، انگار داشت حکم صادر میکرد.
حارث با پوزخند خبیثانهای خم شد و کاسه سالاد شیرازی رو برداشت و زیر چشمی به شایان نگاه کرد:
- تا فردا خیلی زمانه، شاید وقت کردی پسرعمو.
ته حرفش یه طعنه داشت که فقط شایان میفهمید.
شیدا که از نفوذ حارث به روی شایان باخبر بود با امیدواری گفت:
- تعطیلات قراره ما همه بریم اونجا، فقط ساواش میخواد شیراز بمونه.
نگاهش رو به ساواش دوخت، انگار میخواست با نگاهش متقاعدش کنه.
حارث اولین لقمه مخلوط شده با سالاد و ماهی رو توی دهنش گذاشت و با لذت آهی کشید.
- آه، تعطیلات بندر یه چیز نابه نه شایان؟
با چشمهای نیمهبسته، طوری این جمله رو گفت که انگار داشت خاطرات خوش بندر رو مرور میکرد.
بیتوجه به نگاههای کنجکاوانهای که منتظر جوابش بود، با رضایت لقمه رو قورت داد.
با سرفه شیدا به خودش اومد و با ابروی بالا انداخته به جمع چشم دوخت.
- جانم؟ چیزی گفتید؟
مرد دوباره سوالش رو تکرار کرد و حارث با مکثی جواب داد:
- نه من تازه با ساواش اومدم و به لاله که زنگ زدم گفت همه بندرن، راستش فکر میکردم ننه هم اونجاست، میخواستیم فردا با ساواش راهی شیم اونور.
ساواش که سرگرم نوشابه خوردن بود با سرفه، مردمکهای بنفش رنگ و دو دو زنش رو به چهره خونسرد حارث داد و با تعجب تای ابرو بالا میاندازد، نکند قول و قراری گذاشته باشد و از یاد برده باشد؟ ننه با خوشحالی به شایان نگاه میکند و میگوید:
- راست میگه ننه؟ بالاخره بعد مدتها میخوای بیای جنوب؟
شیدا که چشمان باریک شده حارث از کنجکاوی و تعجب رو روی ساواش دید سریع گفت:
- ساواش بعد این که تو رفتی دیگه بندر نرفت و ننه رو هم آورد پیش خودش، اربعین و محرم ننه با ما میاد اون ور و بعد باز برمیگرده خونه شایان.
شایان با چشم غره برایش خط و نشانی میکشد و میگوید:
- حارث جان اشتباه متوجه شده، من فعلاً سرم شلوغه نمیتونم از شهر خارج شم.
لحنش جدی بود، انگار داشت حکم صادر میکرد.
حارث با پوزخند خبیثانهای خم شد و کاسه سالاد شیرازی رو برداشت و زیر چشمی به شایان نگاه کرد:
- تا فردا خیلی زمانه، شاید وقت کردی پسرعمو.
ته حرفش یه طعنه داشت که فقط شایان میفهمید.
شیدا که از نفوذ حارث به روی شایان باخبر بود با امیدواری گفت:
- تعطیلات قراره ما همه بریم اونجا، فقط ساواش میخواد شیراز بمونه.
نگاهش رو به ساواش دوخت، انگار میخواست با نگاهش متقاعدش کنه.
حارث اولین لقمه مخلوط شده با سالاد و ماهی رو توی دهنش گذاشت و با لذت آهی کشید.
- آه، تعطیلات بندر یه چیز نابه نه شایان؟
با چشمهای نیمهبسته، طوری این جمله رو گفت که انگار داشت خاطرات خوش بندر رو مرور میکرد.