رمان

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #21
حارث قاشق و چنگال رو کناری گذاشت؛ چشم‌هاش از تمرکز بر لذت خوردن ترشی ریز شده بود.
بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاوانه‌ای که منتظر جوابش بود، با رضایت لقمه رو قورت داد.
با سرفه شیدا به خودش اومد و با ابروی بالا انداخته به جمع چشم دوخت.
- جانم؟ چیزی گفتید؟
مرد دوباره سوالش رو تکرار کرد و حارث با مکثی جواب داد:
- نه من تازه با ساواش اومدم و به لاله که زنگ زدم گفت همه بندرن، راستش فکر می‌کردم ننه هم اونجاست، می‌خواستیم فردا با ساواش راهی شیم اون‌ور.
ساواش که سرگرم نوشابه خوردن بود با سرفه، مردمک‌های بنفش رنگ و دو دو زنش رو به چهره خونسرد حارث داد و با تعجب تای ابرو بالا می‌اندازد، نکند قول و قراری گذاشته باشد و از یاد برده باشد؟ ننه با خوشحالی به شایان نگاه می‌کند و می‌گوید:
- راست میگه ننه؟ بالاخره بعد مدت‌ها می‌خوای بیای جنوب؟
شیدا که چشمان باریک شده حارث از کنجکاوی و تعجب رو روی ساواش دید سریع گفت:
- ساواش بعد این که تو رفتی دیگه بندر نرفت و ننه رو هم آورد پیش خودش، اربعین و محرم ننه با ما میاد اون ور و بعد باز برمی‌گرده خونه شایان.
شایان با چشم غره برایش خط و نشانی می‌کشد و می‌گوید:
- حارث جان اشتباه متوجه شده، من فعلاً سرم شلوغه نمی‌تونم از شهر خارج شم.
لحنش جدی بود، انگار داشت حکم صادر می‌کرد.
حارث با پوزخند خبیثانه‌ای خم شد و کاسه سالاد شیرازی رو برداشت و زیر چشمی به شایان نگاه کرد:
- تا فردا خیلی زمانه، شاید وقت کردی پسرعمو.
ته حرفش یه طعنه داشت که فقط شایان می‌فهمید.
شیدا که از نفوذ حارث به روی شایان باخبر بود با امیدواری گفت:
- تعطیلات قراره ما همه بریم اونجا، فقط ساواش می‌خواد شیراز بمونه.
نگاهش رو به ساواش دوخت، انگار می‌خواست با نگاهش متقاعدش کنه.
حارث اولین لقمه مخلوط شده با سالاد و ماهی رو توی دهنش گذاشت و با لذت آهی کشید.
- آه، تعطیلات بندر یه چیز نابه نه شایان‌؟
با چشم‌های نیمه‌بسته، طوری این جمله رو گفت که انگار داشت خاطرات خوش بندر رو مرور می‌کرد.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #22
ساواش بدون توجه به حرف‌ها با لبخندی رو به ننه صندلیش رو عقب کشید و گفت:
- محرکه بود ننه، من دیگه بااجازه جمع برم.
صدای صندلی روی کف آشپزخونه کشیده شد.
اولین قدم رو برداشت که حاجی صدایش زد:
- باباجان؟ امشب اینجا می‌خوابی؟
صدای حاجی، محکم و با ابهت بود، مثل همیشه.
شایان بدون مکث قدم برداشت و با صدای بلندی که از نیم‌ راهرو به گوش می‌رسید گفت:
- نه حاجی، میرم خونه.
عجله داشت، انگار می‌خواست از اون فضا فرار کنه.
از راهرو خارج شد و زمزمه پدرش رو نشنید:
- ولی خونه تو اینجاست.
تند تند از پله‌ها پایین می‌رفت؛ قلبش داشت توی سینه‌اش بالا و پایین می‌پرید، نه از خستگی، بلکه از اضطراب و یه جور حس گریز.
نمی‌خواست بمونه، نمی‌خواست جواب اون نگاه‌های پر از انتظار رو بده، مخصوصاً نگاه‌های ننه که برق امید توشون می‌درخشید؛ در حیاط رو با شتاب باز کرد، هوای خنک شب به صورتش خورد و یه نفس عمیق کشید. فکر رفتن به بندر، یه حس غریب و گمشده رو براش زنده می‌کرد؛ حسی که سال‌ها بود سعی کرده بود خاکش کنه.
کلید ماشین رو از جیبش بیرون آورد، دستش موقع فشردن دکمه قفل مرکزی لرزید؛ سوار شد و قبل از این‌که فکر کنه، ماشین رو روشن کرد و دنده عقب گرفت.
نور چراغ‌های عقب، روی دیوار حیاط رقصید، توی آینه عقب حاجی و حارث رو کدر می‌تونست ببینه.
حس کرد یه بغض کوچیک توی گلوش گیر کرده.
- خونه تو اینجاست.
صدای حاجی توی سرش تکرار شد. ولی آیا واقعاً همین‌طور بود؟
ماشین رو توی خیابون انداخت، بی‌هدف می‌روند.
خیابون‌ها خالی و ساکت بودن؛ به ساعت نگاه کرد، نزدیک ۱۲ شب بود.
با ویبره تلفن تکونی خورد، حارث بود. یه نفس عمیق کشید و جواب نداد؛ می‌دونست حارث از اون آدمایی نیست که به راحتی کوتاه بیاد.
احتمالا فردا صبح باز هم سروکله‌اش پیدا می‌شد؛ یه لحظه به خودش اومد، داشت کجا می‌رفت؟ خونه؟ ولی کدوم خونه؟ اون خونه‌ای که حاجی گفت، یا اون آپارتمان سوت و کوری که به اسم خودش سند خورده بود و همون چندمدتی که ننه می‌اومد رنگ و بوی زندگی می‌گرفت.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #23
از در پارکینگ که رد شد، صدای چرخ‌ها روی بتن سست، تو سکوت شب پیچید.
تنها ماشین توی پارکینگ، ماشین خودش بود.
از پله‌ها بالا رفت؛ هر پله‌ای که بالا می‌رفت، سنگینی بیشتری رو روی قلبش حس می‌کرد؛ صدای تلق کوچک قفل، تو راهروی تاریک و ساکت پیچید.
تنها روشنی بخش خونه، نور ماهی بود که از پنجره‌های پذیرایی، یه خط باریک نقره‌ای روی زمین انداخته بود. لامپ کم‌نور و زرد رنگ سقف، با یه چشمک خسته روشن شد.
بی‌خیال روی مبل لم داد، فقط صدای نفس‌های خودش و صدای تیک‌تاک ساعت دیواری که کوکش خوابیده بود، تو گوشش می‌پیچید، به روبرو خیره شد؛ دیواری که پر از عکس بود، حالا فقط یه جای خالی داشت؛ جای خالی یه قاب عکس بزرگ که سال‌ها پیش، از روی دیوار برداشته بود.
اون عکس، همون چیزی بود که اونو از بندر فراری داده بود، همون چیزی بود که هر وقت بهش نگاه می‌کرد، یه بغض قدیمی گلوشو چنگ می‌زد.
یه سیگار روشن کرد؛ اولین پک رو که زد، به حلقه‌های دودی که بالای سرش می‌چرخید نگاه کرد.
هر حلقه، انگار یه سال از زندگی‌ای بود که داشتند دود می‌شدند و از دست می‌رفتن.
فکرش پرواز کرد و رفت، رفت دنبال لبخندهایی که حالا محو شده بودن، صداهایی که توی گوشش می‌پیچید، موج‌هایی که توی ذهنش بالا و پایین می‌رفتن؛ و اما اون عکس... اون قاب خالی روی دیوار، که انگار فریاد می‌زد:
- من هنوز اینجام.
چشم‌هاش رو بست.
سنگینی پلک‌هاش، از خستگی روحش بود، نه جسمش؛ صدای موج، بوی شرجی، خنده‌هایی که حالا فقط تو خیالش زنده بودن... همین‌طور که غرق گذشته بود، آهسته پلک‌هاش سنگین‌تر شدن و به خواب رفت، خوابی که بوی گذشته می‌داد.
صدای ممتد آیفون، سکوت آپارتمان رو درید.
صدای آیفون، با اصرار و پشت سر هم ادامه داشت. چشم‌هاش رو با سختی باز کرد، نور زرد کم‌رنگ لامپ، به چشمش می‌زد؛ یه لحظه طول کشید تا بفهمه کجاست.
به ساعتش نگاه کرد، عقربه‌ها عدد ۸ رو نشون می‌دادن؛ ۸ شب!؟ یعنی این همه مدت خوابیده بود؟ وای، این آیفون لعنتی هنوز هم صدا می‌داد.
با موهای ژولیده و چشمانی پف کرده، خودش رو به سمت آیفون کشوند، دکمه رو زد.
- بله؟
صداش گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #24
- شاید داشتم ایه صیغه رو می‌خوندم، الان محرمم شده بودی ابله؛ من روت غی...
با چشم‌هایی درشت شده سریع دکمه رو زد و آهی کشید.
در رو باز گذاشت و دوباره سرجای قبلیش برگرشت.
حارث با یه لبخند پیروزمندانه و یه کیسه بزرگ که بوی غذا ازش می‌اومد، وارد شد.
- به به، پسرعمو! ماشالا به این بیشعوریت، بیا تف بزنم بهت چش نخوری.
ساواش دستش رو به موهاش کشید و سعی کرد مرتبشون کنه.
-تو اینجا چی کار می‌کنی؟
حارث کیسه غذا رو روی میز آشپزخونه گذاشت.
- اومدم بهت سر بزنم، شاید حالت بهتر شد، شاید دلت وا شد و تصمیم گرفتی باهامون بیای بندر.
برای لحظه‌اس شوخی رو گذاشت کنار و با جدیت گفت:
- حاجی نگران بود، گفت نکنه اینجا هم نیاد، تو با حاجی چیکار کردی که از تو ترس داره؟ مردک مثل جن‌زده‌ها از خونه در رفتی و ننه دلواپس رو به حال خودش گذاشتی، زنگ میزنم چرا برنمی‌داری مگه گاوی؟
- سرم درد می‌کنه حارث، بس کن این مسخره‌بازی‌ها رو.
- مسخره‌بازی؟
حارث بهش نزدیک‌تر شد.
- ساواش، تا کی می‌خوای از بندر فرار کنی؟ از خودت؟ لحنش جدی‌تر شد.
- می‌دونم چرا نمی‌خوای بری، می‌دونم اونجا برات چی یادآوری می‌کنه؛ ولی تا کی؟ تا کی می‌خوای مثل یه روح اینجا تو این آپارتمان خالی پرسه بزنی؟
شایان عقب‌نشینی کرد.
- چیه این رو تویی که همین دیروز اومدی میگی؟ به تو مربوط نیست.
- من نیومدم چون ازم خواستن برن، چون طرد شدم. ولی تو؟
حارث دستش رو روی شونه‌ش گذاشت.
- بیا باهامون، ببین من که انداختنم بیرون دارم کینه رو می‌زارم کنار و میرم؛ این بار فرق می‌کنه این بار کنار همیم، نمی‌ذاریم دوباره تنها بمونی؛ ننه منتظره، همه منتظرن.
نگاهش رو از حارث گرفت. به اون دیوار خالی خیره شد.
- نمی‌تونم، نمی‌تونم برگردم اونجا.
به سمت حارث برگشت و با دستی که دچار لرزش شده بود به شونه‌اش زد.
 
آخرین ویرایش:

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #25
- تو نمی‌فهمی حارث! تو اونجا نبودی، تو نمی‌دونی چی کشیدم.
صداش بالا رفت.
- هر بار که اسم بندر میاد، تموم اون روزا، اون لحظه‌ها، مثل یه کابوس توی سرم زنده می‌شن؛ من نمی‌تونم دوباره اون درد رو تجربه کنم.
حارث نگاهی غمگین به او انداخت.
- می‌دونم سخته ولی فرار کردن سخت‌ترش می‌کنه، تا کی می‌خوای فرار کنی؟ تا کی می‌خوای پنهان بشی پشت این دیوارهای سوت و کور؟
- من پنهان نشدم!
- پس چرا از خونه جیم شدی؟ چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟
کلافه دستش رو توی موهاش کشید.
- آخه چرا انقدر اصرار می‌کنی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
- چون دوستت دارم کله‌شق! چون نمی‌تونم ببینم اینجوری خودت رو تو این تنهایی زندانی کردی، چون تو یادگار دوتا از عزیزامی، چون تو عزیز این تنی.
شایان لبخندی تلخ زد.
- تو نمی‌دونی درد چیه، تو همیشه اون بالابالاها بودی، تو توی بغل حاج بابام بزرگ شدی، تو مزه پدر و خانواده رو چشیدی، تو محکوم به سکوت نبودی، تو همیشه خدا نزدن تو سرت که ناقصی.
ناقص اخر رو چنان داد زد که تنش از فریاد و خشم برای لحظه‌ای ضعف رفت.
حارث یک قدم به عقب برداشت، چهره‌اش در هم رفت.
- من نمی‌دونم درد چیه؟
صداش بالا رفت.
- ساواش؟! فکر می‌کنی من چرا از بندر رفتم اون‌ور دنیا؟ منی که جونم برا زادگاهم می‌رفت؟ فکر می‌کنی اینجا خوش می‌گذره؟
مشتش رو گره کرد.
- اون بندر لعنتی، سه تا از عزیزام رو از من گرفت! اول پدرم... بعد مادرم... و بعدش...
نفسش بند اومد؛ چشم‌هایش پر از غصه شد، غصه‌ای که شاید هیچ وقت به زبان نیاورده بود.
- فکر می‌کنی این قاب خالی فقط برای تو خاطره‌س؟ دستش رو به سمت سینه‌اش برد.
- قاب‌های خالی من اینجا تو دلمه! هر بار که اسم بندر میاد، تمام اون لحظه‌ها، تموم اون خاکسپاری‌ها، تموم اون بغض‌های فروخورده، مثل یه فیلم جلوی چشمام رژه می‌رن؛ من هم نمی‌تونم نفس بکشم، ولی نمی‌خوام که این کابوس‌ها منو قورت بدن، باشه تو پدر نداشتی و من پیش حاج بابا بودم، من حاجیم رو از دست دادم، من یتیم شدم.
شایان با تعجب به حارث نگاه کرد؛ تا حالا این روی حارث رو ندیده بود، همیشه اون پسرعموی شاد و شنگول و پر از انرژی بود که از هیچ چیز نمی‌ترسید.
حارث ادامه داد:
- فکر می‌کنی من چرا می‌خوام برگردم؟ بخاطر خودم؟ به خاطر اون خاطرات تلخ؟ نه! من به خاطر ننه برمی‌گردم، بخاطر مسیج‌های خواهرم و ننه‌ای که دیگه تنش از کبودی جای انسولین‌ها سفیدی به چشم نمی‌خوره.
پوزخندی زد.
- بازم یه بهانه دیگه، تو داری خودت رو گول می‌زنی حارث!
این جمله، انگار آخرین قطره‌ای بود که کاسه صبر حارث رو لبریز کرد، رگ‌های گردنش برجسته شد.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #26
قهوه‌اش رو سر کشید و مشغول درست کردن املت شد، بوی غذا کم‌کم توی آپارتمان پیچید. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که حارث با صورتی که ازش آب چکه می‌کرد و موهاش روی پیشونی خیسش چسبیده بود وارد آشپزخونه شد.
- به به، چه بوی خوبی!
خمیازه‌ای کشید و به سمت میز رفت.
- دستت درد نکنه. فکر نمی‌کردم انقدر گرسنه باشم.
ساواش بدون اینکه به حارث نگاه کند، املت را توی بشقاب ریخت و روی میز گذاشت، یک فنجان قهوه هم برایش ریخت و کنار بشقاب گذاشت.
حارث شروع به خوردن کرد، با ولع غذا می‌خورد و گاهی زیرچشمی به شایان نگاه می‌کرد؛ شایان اما انگار نه انگار که کسی در اتاق حضور دارد، به سمت کمد لباس‌هایش رفت و شروع به آماده شدن برای رفتن به سر کار کرد.
حارث با دهان پر گفت:
- کجا به این زودی؟ امروز که تعطیله!
بدون اینکه مکثی کنه همون‌طور که دکمه‌های پیراهنش رو می‌بست جواب داد:
- کار من تعطیلی نداره، خودم هر وقت بخام تعطیلش می‌کنم، کم مونده بذار این وام‌های آخری هم بگذرونم دیگه تعطیلی کاملم.
حارث دست از خوردن کشید، اخم‌هایش در هم رفت.
- چه بدهی‌ای؟ تو که همیشه می‌گفتی همه چی رو صاف کردی!؟
شانه‌هایش را بالا انداخت.
- یه چیزایی هست که تو نمی‌دونی.
حارث با تمسخر گفت:
- آره، خب، من که فقط بلدم فرار کنم؛ چی از زندگی تو می‌فهمم؟
با لبخند بدون توجه به دلخوری توی صداش گفت:
- دقیقا!
و بدون اینکه منتظر جواب حارث بماند، از در واحد خارج شد.
حارث با چشمانی خشمگین به در بسته خیره شد.
- نشونت می‌دم کی فراریه! نشونت می‌دم!
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #27
با سرعتی برق‌آسا از جا برخاست؛ لباس سیاه مردانه‌اش رو که دیشب با بی‌حوصلگی روی کاناپه انداخته بود، چنگ زد.
بدون اینکه دکمه‌هاش رو ببندد، ماهیتابه املت رو همون‌طور داغ و نیمه‌خورده، برداشت؛ دستش رو به سمت پلاستیک نان برد، چند تا نان خشکیده چنگ زد و با همان شتاب، به سمت در خروجی آپارتمان دوید.
پله‌ها رو دو تا یکی پایین رفت؛ صدای نفس‌نفس زدنش در راه‌پله می‌پیچید و قلبش مثل گنجشکی توی قفس سینه می‌زد، می‌خواست هرطور شده به او برسد.
او تازه از در آپارتمان خارج شده بود و قدم‌هاش رو تند کرده بود، می‌خواست سریع‌تر از دید حارث محو شود؛ اما صدای پای عجول و نفس‌نفس زدن حارث رو از پشت سر شنید.
قبل از اینکه فرصت بیشتر کردن سرعتش کند، حارث با موهای آشفته و پیراهنی که دکمه‌هایش باز بود، به او رسید.
متعجب ایستاد.
- چی شده؟
حارث نفس‌نفس‌زنان ماهیتابه املت و نان‌ها رو به سمت ساواش گرفت.
- فکر کردی می‌ذارم تنها بری؟
نگاهی به ماهیتابه املت و نان‌ها انداخت.
- این‌ها چیه؟
- صبحونه! صبحونه‌ای که برای من درست کردی!
بعد با لحنی که ترکیبی از خشم و پیروزی بود گفت:
- نمی‌ذارم قسر در بری.
ناخواسته لبخندی زد که سریع ماسید؛ نگاهی به دور و برش انداخت، چند نفر از همسایه‌ها با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند.
- بیا تو ماشین!
با عجله گفت و به سمت ماشینش که کمی آن‌طرف‌تر پارک بود، رفت.
حارث با پیروزی لبخند زد و به دنبال او راه افتاد. وقتی شایان سوار ماشین شد، حارث هم بی‌معطلی در رو باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست؛ ماهیتابه املت رو با احتیاط روی داشبورد گذاشت و نان‌ها رو روی پاهاش.
ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد؛ سکوت سنگینی میان‌شان حکم‌فرما شد، تنها صدای قار و قور شکم حارث و بوی املت داغ بود که سکوت رو می‌شکست.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #28
حارث با ولع لقمه‌ای از املت و نان گرفت و مشغول خوردن شد؛ بعد از چند لحظه، در حالی که هنوز دهانش پر بود، پرسید:
- خب، حالا بگو ببینم، قضیه این بدهی‌ها چی چیه؟
نفس عمیقی کشید.
- مهم نیست، تو درک نمی‌کنی.
حارث با دهان پر گفت:
- چرا درک نکنم؟ مگه من چمه؟ یه فراری‌ام؟ خب باشم؛ ولی این دلیل نمیشه که نفهمم تو چی میگی!
ساواش سکوت کرد.
حارث دوباره پرسید:
- بگو دیگه، چیه؟ قمار کردی؟ دزدی کردی؟ چیکار کردی که آن‌قدر بدهی داری؟
با کلافگی گفت:
- هیچ‌کدوم! فقط یه اشتباه کوچیک کردم.
با اخم لقمه روغنمالی شده رو چپوند تو دهنش.
- هه اشتباهی؟
با چندشی اخم توی هم کرد و لب پایینش رو زیر زبون کشید.
حارث بی‌خیال از عالم و آدم با لحنی جدی گفت:
- ساواش، یا میگی یا همین الان از ماشین پیاده میشم و میرم.
ماشین نیش ترمزی زد که صدای بوق‌های ماشین‌های پشت‌سر، روی سرشون اوار شد.
- بیشعور تو الان باید ناز من رو بکشی، خدا لعنتت کنه که هیچی حالیت نیست.
- ناز رو بکشم چیز دیگه هم می‌کشم‌هاا... .
- خاک تو سر شلت.
نفس عمیقی کشید و دوباره وارد جاده شد.
- می‌خواستم یه کارخونه کوچیک بزنم؛ یه کارخونه که مال خودم باشه، نمی‌خواستم تا آخر عمر برای بقیه کار کنم.
حارث با تعجب پرسید:
- بقیه منظورت حاج عموست؟ اون که تو هوا کارهای اقتصادی رو میزنه، کمکت نکرد؟
پوزخندی زد:
- حاج‌عموت؟ اون هیچ‌وقت از من حمایت نکرده، همیشه سنگ انداخته جلو پام.
حارث چیزی نگفت و فقط به چهره سخت شده شایان نگاه کرد، با مکث پوفی کشید و پنجه توی موهاش کشید.
- ولی رفتارش... من فکر کردم رابطتون خوب شده!
بدون توجه به زمزمه‌های حارث گفت:
- مجبور شدم از این و اون قرض بگیرم؛ بیست جور قرض و قول و وام دادم، سند خونه رو گذاشتم گرو.
حارث با نگرانی گفت:
- سند خونه؟
- آره، ولی بدتر از اون اینه که برای گرفتن مجوز، مجبور شدم یه قرارداد خیلی بد با حاجی ببندم.
- چه قراردادی؟
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #29
با تلخی و غروری له شده لب زد:
- مجوز کارخونه رو یکی از دوست‌های حاجی برام گرفت؛ ولی حاجی در ازای این کار یه شرط گذاشت و گفت تا یه مدت باید برای اون کار کنم، با همون حقوق کم و همون شرایط سخت.
حارث با عصبانیت و شکه خندید:
- الان متوجه نشدم، کمکت کرده یا داره ازت بی‌گاری میکشه؟
- اگه کمک بود که، اون این‌قدر برو بیا توی بازار و این‌ور و اون‌ور داره که یه اشاره کنن وام چیه، خود کارخونه تحویلش می‌دادن.
با رسیدن به بخشی از شهر که فقط کارگاه‌ها و کارخونه‌های که اطرافشون مه‌های سیاه دود بود هر دو سکوت کردن.
ماشین توی جاده سنگلاخی افتاد و به سمت یکی از اون چند کارخونه حاشیه‌ی شهر، روند.
شایان و به دنبالش حارث از پارکینگ خارج شدن؛ برای لحظه‌ای حارث با مکث وسط کارخونه وایستاد.
کارخونه، ساختمونی بزرگ و خاکستری رنگ بود که صدای ماشین‌آلات از گوشه سمت چپ به گوش می‌رسید.
- برای وارث حارثی‌ها همچین چیزی کمه و کوچیکه، ولی برای داش شایانمون، زیادی بزرگ و برازنده است؛ هنوزم میگم، تو سنت از من کمتره اما من کوچیک جنمت هستم داش شانی.
با خنده و چشم‌هایی از برق افتخار به بازوی او زد، شونش رو در ثانیه بغل کرد و ب*و*سه‌ای روی سرشونه‌اش زد.
- هیچ‌کس تشویقم نکرد، فکر کردم واقعا کار خاصی نکردم.
لب‌هاش تکون می‌خورد ولی نه حالت چشم‌های زیر عینکش و نه صورتش حسی انتقال نمی‌داد، انگار فکر توی ذهنش رو با صدای بلند داشت برای خودش هج‌جی می‌کرد.
ما انسان‌ها لایق تحسینیم، نیاز نیست کار بزرگی کنیم همین که می‌جنگیم، همین که شونه خالی نمی‌کنیم و همین که نفس می‌کشیم تحسین برانگیزه... فقط کاش نادیده گرفته نشیم، کاش ببینن سختی‌هامون رو و لب به غیر نزنن؛ و اما ای کاش‌های بسیاری که کتاب برای شرحش عاجزست!
با وارد شدن، با انبوهی از کارگران مواجه شدند که مشغول جابه‌جایی بار بودن.
 

shayann

935
پسندها
125
امتیاز
ناظر رمان
ناظم انجمن
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
185
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #30
ساواش با عجله به سمت یکی از کارگران رفت و شروع به صحبت با او کرد؛ حارث در گوشه‌ای ایستاد و به او نگاه کرد، ساواش که متوجه گرما بیش از حد داخل محیط شد سریع به پشت سرش چرخید و با انگشت اشاره ع*ر*ق روی پیشونیش رو گرفت و توی هوا تکوند.
اشاره‌ای به حارث زد و همراه اون به قسمت چپ کارگاه، درست قسمت پله‌های اتاق مدیریت رفت، اتاقی که دیوارهاش سراسر شیشه بودند و از همون بیرون، روی پله‌ها که قدم بر می‌داشتی، می‌تونستی میز و صندلی‌ها رو ببینی.
در اتاق رو با ضربه محکمی باز کرد و با لذت باد خنک به جسم ع*ر*ق کرده‌اش هدیه داد.
- بفرما حارث خان بزرگ، شما اینجا بشین تا من سری به باردهی بزنم؛ بار مهمیه می‌ترسم اتفاقی بیفته شرمنده شم.
- راحت باش بچه‌جون من که غریبه نیستم.
با لبخند سری تکون داد و به شونه حارث زد.
با بسته شدن در حارث چرخی توی اتاق زد و چشم چرخوند.
همه چیز ساده و کم، با چاشنی لوکس و کافی.
تم سیاه سفید اتاق و مبل‌های سیاه براق، یه مکان اداری زیبا ساخته بود.
چشمش به اتیکت روی میز قهو‌ای وسط اتاق افتاد، به سمتش رفت و با ذوق خودکار و مهر حکاکی شده از اسم شایان رو لمس کرد.
به قاب بالای صندلی نگاهی کرد، سند و مجوز قاب شده!
دوباره به میز تمیز و براق نگاهی انداخت که چشمش به تابلو مینی‌مال طلایی رنگی که به زیبایی روش حک شده بود:
- (ساواش حارثی - مدیر عامل)
لبخندی زد:
- کره بز چه سلیقه‌هایی داره، دردت بخوره تو سرم بچم.
لبخندی زد که با افتادن نگاهش به قاب کنارش، برای لحظه‌ای نفس برید؛ پیرمردی با ریش بلند و موهای جوگندمی، کنار موج‌های خروشان با توری‌ از ماهی‌های صید شده و پسر بچه‌ای زال با لپ‌های گلگون و نگاهی که خیره لبخند پیرمرد بود.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا