بازدیدهای نمایه

14945

آخرین بازدیدکنندگان

  1. 14,945 بازدیدهای نمایه
  2. neda aliari
  3. S.NAJM
  4. arsha.Srmast~
  5. آریانا
  6. pen lady
  7. PatoghRoman
  8. Likol
  9. ballerina
ریحانه اسفندیاری
پسندها
10,205

نوشته‌های نمایه آخرین فعالیت فرستادن‌ها مناطق ارسالی‌ها درباره کاربران بازدیدکننده از نمایه شما

  • آب را گل نکنیم

    در فرودست انگار کفتری می خورد آب

    یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید

    یادر آبادی کوزه ای پر می گردد

    آب را گل نکنیم

    شاید این آبروان

    می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی

    دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب

    زن زیبایی آمد لب رود

    آب را گل نکنیم

    روی زیبا دو برابر شده است

    چه گوارا این آب

    چه زلال این رود

    مردم بالا دست چه صفایی دارند

    چشمه هاشان جوشان

    گاوهاشان شیر افشان باد

    من ندیدم ده شان

    بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست

    مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام

    بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است

    مردمش میدانند که شقایق چه گلی است

    بی گمان آنجا آبی ،آبی است

    غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند

    چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد

    مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز

    آب را گل نکنیم
    • لایک
    واکنش‌ها[ی پسندها]: amir.mk80
    زیبا زیبا هوای حوصله ابری است

    چشمی از عشق ببخشایم

    تا رود آفتاب بشوید

    دلتنگی مرا

    زیبا

    هنوز عشق

    در حول و حوش چشم تو می چرخد

    از من مگیر چشم

    دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

    با من بگرد

    یادم بده چگونه بخوانم

    تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

    یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

    در تندباد عشق نلرزد

    زیبا

    آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

    احساس می کنم

    آنگونه عاشقم که نیستان را

    یکجا هوای زمزمه دارم

    آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

    زیبا

    چشم تو شعر

    چشم تو شاعر است

    من دزد شعرهای چشم تو هستم

    زیبا

    کنار حوصله ام بنشین

    بنشین مرا به شط غزل بنشان

    بنشان مرا به منظره ی عشق

    بنشان مرا به منظره ی باران

    بنشان مرا به منظره ی رویش

    من سبز می شوم

    زیبا

    ستاره های کلامت را

    در لحظه های ساکت عاشق

    بر من ببار

    بر من ببار تا که برویم بهاروار

    چشم از تو بود و عشق

    بچرخانم

    بر حول این مدار

    زیبا

    زیبا تمام حرف دلم این است

    من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

    در هر کجای عشق که هستی

    آغاز کن مرا

    محمدرضا عبدالملکیان[/MUSIC]
    بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم

    ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،

    مي رسد دست به سقف ملكوت.

    ديده ام، سهره بهتر مي خواند.

    گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.

    گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.و فزون تر شده است ،

    قطر نارنج ، شعاع فانوس

    و نترسيم از مرگ

    مرگ پايان كبوتر نيست.

    مرگ وارونه يك زنجره نيست.

    مرگ در ذهن اقاقي جاري است.

    مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.

    مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.

    مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.

    مرگ در حنجره سرخ – گلو مي خواند.

    مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.

    مرگ گاهي ريحان مي چيند.

    مرگ گاهي ودكا مي نوشد.

    گاه در سايه است به ما مي نگرد.

    و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است

    در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

    پرده را برداريم :

    بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.

    بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.

    بگذاريم غريزه پي بازي برود

    كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

    بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.چيز بنويسد.به خيابان برود.

    ساده باشيم.

    ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

    كار ما نيست شناسايي “راز” گل سرخ ،

    كار ما شايد اين است كه در “افسون” گل سرخ شناور باشيم.

    پشت دانايي اردو بزنيم.

    دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.

    صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.

    هيجان ها را پرواز دهيم.

    روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي “هستي”.

    ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.

    بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.

    نام را باز ستانيم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان.روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.

    در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

    كار ما شايد اين است

    كه ميان گل نيلوفر و

    قرن پي آواز حقيقت بدويم

    سهراب سپهری
    ماه بالای سر آبادی است

    اهل آبادی در خواب

    روی این مهتابی خشت غربت را می بویم

    باغ همسایه چراغش روشن

    من چراغم خاموش

    ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب

    غوک ها می خوانند

    مرغ حق هم گاهی

    کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها

    وبیابان پیداست

    سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست

    سایه هایی از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست

    نیمه شب باید باشد

    دب کبر آن است : دو وجب بالاتر از بام

    آسمان آبی نیست روز آبی بود

    یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم

    یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد

    یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم

    یادمن باشد تنها هستم

    ماه بالای سر تنهایی است

    سهراب سپهری
  • در حال بارگیری...
  • در حال بارگیری...
  • در حال بارگیری...
  • در حال بارگیری...
  • در حال بارگیری...

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا