درحال تایپ خاکستر نیلوفر آبی

  • نویسنده موضوع ballerina
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 290
  • پاسخ‌ها 12
  • کاربران تگ شده هیچ
فن فیکیشن

ballerina

53
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/07/14
نوشته‌ها
32
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
صدای ممتد بوق کامیونی که مستقیم به طرف‌شان می‌آمد، فضا را شکافت؛ دوچرخه با لاستیک‌های فرسوده‌اش به طرف کامیون منحرف شد، با صدای فلز با فلز به بدنه کامیون برخورد کرد، کامیون ترمز کرد و ایستاد و پیاده شد.
ریوما و رن، با چشمانی وحشت زده به این صحنه تماشا می‌کردند. ‌با ایستادن کامیون هر دو با گام‌های بلندتری به سمت موموشیرو رفتند.
راننده کامیون با صورت برافروخته به موموشیرویی که بر اثر آن تصادف له شده بود، گفت:
- پسر جون! مگه کور مادرزادی؟!
موموشیرو از میان توده‌ای آهن پاره سر بلند کرد و با شیطنت همیشگی‌اش پاسخ داد:
- هی پیرمرد، تو چشمات رو میدادی به من! من که تو خیابون اصلی بودم!
ریوما و رن هر دو به بالای سر مو رسیدند.‌
ریوما با همان خونسردی همیشگی‌اش بطری پونچایی از جیبش در آورد و باز کرد و گفت:
- مومو سنپای، حالا که دوچرخه‌ات مرد باید پیاده بیای.
رن آرام جلو آمد، چشمانش مثل دو تیغه یخ روی زانوی خون‌آلود موموشیرو ثابت شد.
«بازم یکی از این بچه‌های بی‌مغز... انگار مرگ رو بازیچه می‌دونن.
ولی چرا باید برام مهم باشه؟ من که نمی‌خوام تو این مدرسه دوستی پیدا کنم. هرچقدر سریع‌تر اینجا رو ترک کنم، بهتره.»
- بدون دوچرخه، احتمالا امن‌تره!
صدایش آنقدر سرد بود که انگار خود زمستان سخن می‌گفت.
سکوت سنگینی بینشان افتاد، گویی حتی هوای پاییزی هم از سرمای نگاه رن یخ زده بود.
موموشیرو نگاهی به رن انداخت و لبخندی از سر شیطنت روی لب‌هایش نشست.
- وای! مراقب من هستی؟ خیلی نازی تو.
«همیشه همین‌طوره... حتی موقع مرگ هم شوخی می‌کنه.
حداقل اگه یه روزی تو مسابقه باهم بازی کنیم، می‌دونم چطور حواسش رو پرت کنم.»
رن حتی به این شوخی واکنشی نداد، فقط کیفش را روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و رو به ریوما گفت:
- بریم، وقت تلف کردن فایده‌ای نداره!
ریوما شانه‌ای بالا انداخت و‌ گفت:
-‌مومو¹ سنپای، اگه می‌خوای زنده بمونی، بهتره اونور خیابون راه بری!
موموشیرو در حالی که خون روی زانویش را با دستمال پاک می‌کرد، فریاد زد:
-‌صبر کنین!‌ حداقل کمکم کنید، این لنتک رو از وسط خیابون جمع کنم.
اما رن و ریوما همچنان با گام‌های اندازه‌گیری شده به راهشان ادامه دادند،‌ انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
«اون نگاه... انگار داره روح آدم رو می‌خونه. مثل وقتی که تو تاریکی می‌فهمی یه چیزی داره تو رو نگاه می‌کنه، اما نمی‌تونی ببینی چیه...
اصلاً شبیه بقیه دخترا نیست. حتی موقع کمک کردنم حس می‌کنم داره نقشهٔ کشتنم رو می‌کشه!
خدایا... اگه یه روز مجبور بشم باهاش مسابقه بدم، بهتره اول وصیت‌نامم رو بنویسم!»

1. Momoshiro
2.momo مخفف شده
 

ballerina

53
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/07/14
نوشته‌ها
32
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
(دفتر مربی ریوزاکی¹، ساعت هشت صبح)
پنجره‌ها رو به روی صبحی طلایی باز بودند. نور، گرم و دلنشین، روی میز چوبی کهنه‌ی ریوزاکی حلقه زده‌بود. تزوکا² پشت به پنجره ایستاده‌بود، چشمان خاکستری‌اش بی‌حرکت حرکات بازیکنان رو دنبال می‌کرد. صدای توپ‌ها، مثل نبضِ زمین تنیس، توی فضا می‌پیچید.
ریوزاکی خودکارش رو با یه ضربهٔ آروم روی میز گذاشت. گرمکن صورتیِ همیشگی‌اش رو به تن داشت و موهاش یه ذره آشفته‌تر از معمول بود:
- این ماه هم باید بچه‌ها رو گروه‌بندی کنیم... ولی یه مورد خاص داریم.
تزوکا نگاهش رو از پنجره برگردوند. اسم «رن اچیزن» تو لیست، پررنگ و چشمگیر بود. اخمش کمی عمیق‌تر شد:
- دختران تو تیم پسران جایگاهی ندارن.
ریوزاکی با آرامش اما محکم جواب داد:
- خودت بهتر از همه می‌دونی تیم دختران سیگاکو به یه کاپیتان قوی نیاز داره... و رن اچیزن همون چیزیه که می‌خوایم.
کاغذ زیر دست‌های تزوکا یه ذره چروک خورد:
- پس چرا باید توی تیم پسران بازی کنه؟
ریوزاکی لبخند زد و از پشت میز بلند شد:
- قبل از اینکه بتونه تیم دختران رو رهبری کنه، باید ثابت کنه می‌تونه از پس بهترین‌های سیگاکو بربیاد.
«ملکهٔ یخی آمریکا... اینجا سیگاکو است. قلمرویی که غرور بی‌جا تنها چیزی که به ارمغان می‌آورد، شکستی تلخ است. اگر واقعاً لیاقت آن تاج را داری، باید از آتش آزمون من سربلند بیرون بیایی.»
تزوکا خودکارش رو برداشت و در سکوت، روی برگه‌ای جدید شروع به نوشتن کرد. وقتی تموم شد، برگه رو به سمت مربی هل داد.
- رن باید با اینویی، فوجی و تزوکا مسابقه بده؟!
تزوکا با همون چهره‌ی سنگین همیشگی‌اش جواب داد:
- اگر می‌خواد کاپیتان شه، باید این سه نفر را شکست دهد. اینویی برای سنجش تحلیل‌گرانه‌اش، فوجی برای مهارت‌های فنی، و من برای سنجش روحیه‌اش.
«اینویی می‌تواند استراتژی‌اش را تحلیل کند. فوجی تکنیک‌اش را می‌آزماید. اما من باید ببینم...
آیا واقعاً شایسته کاپیتانی‌ است، یا فقط یک ماشین برنده‌ شدن است؟
سیگاکو به بازیکنان قوی نیاز دارد، اما بیشتر از آن... به رهبرانی نیاز دارد که بتوانند تیم را رشد دهند.»

***
(زمین تنیس A، ساعت هشت و نیم صبح)
باران دیشب رطوبت سنگینی بر زمین چمنی به جا گذاشته بود، قطرات آب که روی تار‌های عنکبوت می‌درخشیدند، با هر نسیم ملایمی می‌لرزیدند.
نور طلایی خورشید، از لای برگ‌های درختان افرا به زمین می‌ریخت و خطوط زمین‌های تنیس به نوار‌های برقی تبدیل کرده بود.
رن هودی آبی و سفیدش را محکم‌تر به تنش کشید، انگار که می‌خواست خودش را از فضای اطراف جدا کند، چشم‌های تیزش حرکات کایدو³ و اینویی⁴ را دنبال میکرد.
هر ضربه، هر قدم، هر اشتباه کوچک‌شان را ثبت می‌کرد.
«این هم از بهترین‌های سیگاکو؟... پسرایی که حتی نمی‌تونن توپ رو با دقت به منطقه‌ی هدف بفرستن؟
کایدو... انگار فقط می‌خواد با حرکات نمایشی حریف رو بترسونه. اینویی هم مثل یه ماشین حساب انسانی می‌مونه، بی‌روح و قابل پیش‌بینی.
...حالا قراره من با اینا رقابت کنم؟ ریوگا حق داشت، برگشتن به ژاپن واقعاً یه قدم به عقبه.»
1. Ryūzaki
2. Tezuka
3. Kido
4. Inui
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

ballerina

53
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/07/14
نوشته‌ها
32
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
ریوما کمی عقب‌تر، زیر درخت افرا لم داده بود به دیوار، بطری پونچایش را باز کرد و جرعه‌ای نوشید.
«خواهر عزیز... هنوز هم مثل یه شاهین به شکار اشتباه‌های دیگران‌اند. اگه می‌دونستی تزوکا چه برنامه‌ای برات داره، احتمالاً همین الان راکتت رو جمع می‌کردی و فرار می‌کردی به آمریکا.
...اما می‌دونم تو فرار نمی‌کنی. چون در عمق وجودت، عاشق چالشی هستی که می‌تونه تو رو خرد کنه.»
کایدو با سر‌بند سبز معروفش روی خط سرویس ایستاده بود، توپ را با خشونتی خاص به زمین کوبید، صدای برخورد توپ با زمین در هوای مرطوب صبحگاهی طنین انداخت، گویی شلاقی بر پوست تر زمین فرود آمده‌بود.
اینویی پشت عینکش، چشمان تحلیل‌گرا داشت؛ دفترچه سبز رنگش از بس ورق خورده بود، ساییده شده بود، زیر نور خورشید برق می‌زد، انگشتان بلندش با حرکتی سریع صفحه‌ای را ورق زد.
- سرعت بومرنگ ماری، ۱۴۴ کیلومتر بر ساعت بهبود یازده درصدی.
صدایش خشک و ماشینی بود، اما در چشمانش جرقه‌ای از حیرت دیده میشد.
ریوما، در سایه درخت افرا تکیه داده بود. کلاه سفیدش که همیشه مثل بخشی از وجودش بود، سایه‌ای بر چشمان تیزش انداخته‌بود. بطری پونچا را با حرکتی سریع به سمت رن پرتاب کرد، قطرات آبمیوه در هوا درخشیدند.
رن بدون آنکه نگاه کند، بطری را در هوا گرفت؛ حرکتی سیال و دقیق، مثل گربه‌ای که طعمش را شکار می‌کند.
جرعه‌ای نوشید و با صدایی آهسته که فقط ریوما می‌توانست بشنود گفت:
- امتحان آماره مگه؟!
طعنه در صدایش موج می‌زد مثل تیغی که آرام بر روی پوست کشیده شود.
ریوما شانه‌ای بالا انداخت، نور خورشید بر چهره‌ی گندومی‌اش تابید و سایه‌ی مژه‌های بلندش بر گونه‌هایش افتاد.
- سبکشه... عادت می‌کنی... .
سایه‌ای ناگهان بر آن‌ها افتاد فوجی¹ مثل روحی از میان مه صبحگاهی پدیدار شد؛ موهای بلوندش که معمولا آرام بر روی شانه‌هایش می‌ریخت، امروز آشفته‌تر می‌رسید، نور از پشت سرش می‌تابید و صورتش در سایه فرو برده بود، فقط آن لبخند مرموز همیشگی‌اش مشخص بود.
- اچیزن...
صدایش مثل عسلی بود که آرام از قاشق می‌چکید.
- مهمون‌ ناخونده‌ات رو معرفی نمی‌کنی؟!
کیکومارو² ناگهان مثل فشفه‌ از پشتش ظاهر شد. چشم‌های درخشان او از کنجکاوی برق میزد.
- مهمون؟!
«چی؟! یه مهمون جدی داریم؟!
اون نگاه... اون سکوت... اون راکت... وای نه، ایجی احساس خطر می‌کنه!
این دختره شبیه قاتلای تنیسه، مثل همونا که تو مانگاها میان و تو یه حرکت حریفتو بازنشسته می‌کنن!
ولی نه نه نه... ایجی نباید بترسه. ایجی همیشه آماده‌ست!
فقط باید یه کم با فوجی حرف بزنه... شاید یه نقشه بچینن.»
رن از کیفش راکتش را بیرون کشید. حرکتی روان مثل کشیدن شمشیر از غلاف. قاب مشکی راکت با رگه‌های آبی متالیک زیر نور می‌درخشید و طرح نیلوفر آبی ته دسته نقره‌ای‌اش برای لحظه‌ای روی زمین منعکس شد.
- اچیزن رن...
صدایش سرد بود، گویی زمستان را با خود آورده بود، سکوتی سنگین فضا را فرا گرفت؛ حتی توپ بین اینویی و کایدو بی‌هدف زیر پای کایدو غلتید.
فوجی با دقت راکت را برانداز کرد، لبخندش عمیق‌تر شد.

1. Fuji
2. Kikumaru
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا