درحال تایپ رمان انتقام شیرین | نیلوفر کاربر انجمن پاتوق رمان

رمان

i_faezeh

2,862
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
561
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
رمان: انتقام شیرین
نویسنده: niloosonuni niloosonuni
ناظر:
ژانر: عاشقانه

خلاصه:
پسری که از طرف نامزدش ضربه سختی خورده و حالا به دنبال انتقام است، با دختری آشنا می‌شود که تمام تمرکزش بر روی موفقیت و پیشرفت حرفه‌ای خود است. این دو شخصیت در شرایطی پیچیده قرار می‌گیرند که هرکدام به دنبال اهداف شخصی خود هستند، اما ممکن است در مسیر زندگی به هم پیوند خورده و تعاملاتی میانشان شکل گیرد که احساسات و انگیزه‌هایشان را تغییر دهد. داستان به چالش‌ها و تضادهای درونی و بیرونی آنها پرداخته و تحولات شخصیتی هرکدام را نمایش می‌دهد.
 

امضا
I don't care​

niloosonuni

2
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
تاریخ ثبت‌نام
2025/01/18
نوشته‌ها
4
مدال‌ها
3
  • #2
پارت یک

نفس عمیقی کشیدم و ازماشین پیاده شدم؛ دل تو دلم نبود که عشق خوشگلم رو تو لباس عروس ببینم.
امروز روز عروسی من بود بعد از سه ماه بالاخره روشا مال من میشه برای همیشه؛ سه ماه فقط جواب نه شنیدم ولی پا پس نکشیدم و پای عشقم وایسادم.
سرم پایین بود و تو فکر فرو رفته بودم که یکی با لباس عروس رو‌به‌روم ظاهرشد؛ سرم رو بلند کردم و بادیدنش دهنم باز موند.
روشا تو اون لباس و بااون آرایش عروسکی اش مثل فرشته هاشده بود و زیبایی اش چندبرابر شده بود.
مات و مبهوت داشتم نگاهش می‌کردم که بشکنی زد و باخنده گفت:
-خوردیم جناب، تموم شدم.
خنده‌ای کردم و گفتم:
_خیلی زیبا شدی.
لبخند قشنگی تحویلم داد و گفت:
توهم خیلی جذاب شدی مرد من.
بااین حرفش قند تو دلم آب شد؛ لبخند دندون نمایی بهش زدم و به سمت ماشین راه افتادیم.
با ورودمون به تالار همه مشتاقانه به استقبالمون اومده بودن و لبخند به لب داشتن؛ مادر‌هامون چشم‌هاشون اشکی بود و بقیه فامیل با خوشحالی نگاهمون می‌کردن.
موقع جاری شدن عقد آریایی اشک تو چشم من و روشا حلقه زده بود؛ فقط فرقش این بود که من ازخوشحالی بغض کرده بودم و روشا بخاطر یک موضوع دیگه.
قبل از این که عاقد بیاد یه رقص دونفره داشتیم که به بهترین شکل انجام شد.
وقتی سر سفره عقد نشستیم دلهره عجیبی داشتم با هربار تاخیر در بله گفتن روشا انگار روح من ازتنم جدا می‌شد و دوباره برمی‌گشت.
عاقد برای بار سوم از روشا پرسید:
عروس خانم وکیلم؟
منتظر به روشا زل زدم، روشا مکثی کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید جوابش رو داد:
نه.
انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم؛ مات و مبهوت به روشا زل زده بودم و حرفش مدام تو سرم تکرار می‌شد و دیگه هیچ صدایی رو نمی‌شنیدم.
روشا بابغض نگاهم کرد ولی کم کم نگرانی و ترس هم تو نگاهش نمایان شد؛ ازحالت نگاهش تعجب نکردم چون حس می‌کردم که از چشم‌هام داره خون می‌باره.
باصدای مامانم به خودم اومدم دستی به صورتم کشیدم که دیدم دستام خیس شد، تعجب کردم یعنی من گریه کرده بودم! کی؟
سریع از جام بلند شدم که روشا دستم و گرفت و صدام کرد:
ماهیار... .
سرش داد زدم:
خفه شو و دستت رو بکش.
روشا همونطور که قیافه معصومانه ای به خودش گرفته بود دستم رو ول کرد؛ سریع از تالار بیرون زدم و دیگه صلاح ندونستم که اونجا بمونم نمی‌‌دونستم که مامانم و بقیه با روشا چکار کردن یا بهش چی گفتن.
اه دوباره این اشک‌های لعنتی، دستی به چشمام کشیدم و سوارماشینم شدم.
اولین پک رو به سیگارم زدم و دوباره بغض راه گلوم رو بست ولی جلو اشکام رو با پک دومی که به سیگار زدم گرفتم و همینطور پشت سر هم سیگار کشیدم
 

niloosonuni

2
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
تاریخ ثبت‌نام
2025/01/18
نوشته‌ها
4
مدال‌ها
3
  • #3
پارت دو

شنیده بودم میگن کسی که برای اولین بار سیگارمی‌کشه حتما دلیل منطقی و محکمی داره حالا خودم به اون حرف رسیدم؛ من از بوی سیگار متنفربودم و حالا خودم دارم تموم اون بوی گند رو وارد ریه هام می‌‌کردم.

«نلین»

کش و قوسی به بدنم دادم و ازجام بلندشدم؛ امروزکارهام خیلی زیاد بود خیلی خسته شده بودم.
داشتم از در خارج می‌شدم که یه آقایی واردشد، نگاهی بهش کردم این که...! میخواستم با کیفم بکوبم تو سرش؛ همین امروز داشتم ویدیو هاشون‌ رو ادیت می‌زدم و حرص می‌خوردم و یادم به این افتاد که چقدر روز مراسمشون هم منو حرص داد.
وقتی دید مثل بز بهش زل زدم شروع کرد حرف زدن؛
_ سلام.
نگاه غضبناکی بهش کردم و جوابش رو دادم:
_ سلام.
آقاهه بنده خدا از نگاه و لحن حرف زدنم تعجب کرده بود حقم داشت بنده خدا بی دلیل یهو انقد بد نگاهش کردم.
سعی کردم خودمو کنترل کنم؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ بفرمایید امرتون؟
لبخندی زد و کفت:
_ برای کار مزاحمتون شدم.
با تعحب گفتم:
_ برای کار؟
به در اشاره کرد و گفت:
_ بله برای آکهی که زدین.
سری تکون دادم و گفتم:
_ بله بفرمایید؛ولی تو دلم کلی به خودم فحش دادم که انقدر خنگم.
بعداز کلی پرس و جو و نمونه کار دیدن بالاخره قبولش کردم و یه همکار بهمون اضافه شد؛ ولی درحین حرف زدن و نشون دادن کارهاش هی بهش چشم غره می‌رفتم از این که فهمیده بودم خودش‌هم عکاسه و انقدر مارو حرص داد حرصم گرفته بود یجورایی انگار داشته عقده هاشو خالی می‌کرده.
داشتم سمت ایستگاه می‌رفتم که کیفم با شتاب کشیده شد و افتادم زمین. یهو جرقه ای به مغزم وارد شد و شروع کردم جیغ زدن:
_ کمک... کمک... کیفمو دزدیدن.
 

niloosonuni

2
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
تاریخ ثبت‌نام
2025/01/18
نوشته‌ها
4
مدال‌ها
3
  • #4
پارت سه

همه مردم هجوم اوردن سمتم ولی در این بین یکی رو دیدم که با سرعت با موتور ازجلوم رد شد و دنبال اون دزدا رفت پیش خودم گفتم اون که بهشون نمی‌رسه.
به کمک اطرافیانم از جام بلندشدم و رو صندلی نشستم؛ یه خانوم مهربونی بطری آبی سمتم گرفت و گفت:
_ بخور عزیزم یکم حالت بهتربشه.
یه ذره از آب رو خوردم و تشکری کردم در همون حین یه آقایی کیفم رو جلوم گرفت و گفت:
_ خیلی سخت نبود گرفتنش.
با ذوق سرمو بلند کردم تشکر کنم که دیدم ای‌بابا همون پسره‌اس که؛ زخمی گوشه لبش بود معلوم بود درگیرشده باهاشون تشکری زیرلب کردم که با لبخند جوابم رو داد.
بالاخره با هرسختی و بدبختی بود به خونه رسیدم خیلی پاهام درد می‌کرد کلی فحش نثار اون دزدای بی ادب کردم و وارد خونه شدم.
سلام بالا بلندی کردم که مامانم با لبخند از اشپزخونه خارج شد و گفت:
_ دوباره تو اومدی زِل... .
با دیدن لباسام حرفش تودهنش ماسید و لبخندش خشک شد؛ با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_ چیزی شده؟ حالت خوبه؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
_ والا خیلی سرحال رو‌به‌روت وایسادم که نشون میده حالم خیلی خوبه فقط یکم خسته‌ام هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاده دونفر قصد داشتن کیفمو بدزدن که موفق نشدن.
مامانم باجیغ گفت:
_ هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده! دیگه می‌خواستی چی بشه؟
بابام از اتاقش اومد بیرون و گفت:
_ چه خبرتونه باز خونه رو گذاشتید رو سرتون؟
یهو چشمش به من خورد و گفت:
_ تو چرا لباسات خاکی شدن؟ اتفاقی برات افتاده؟
اومدم دهن باز کنم که مامانم پیش دستی کرد:
_ بله می‌خواستن کیف خانوم رو بدزدن هولش دادن رو زمین.
با چشمای گرد شده مامانمو نگاه می‌کردم اون از کجا فهمید! ولی بعدش یادم اومد بخاطر وضعیت لباسام داستانو فهمیده.
قبل از این که بخوابم یه دوش گرفتم و شیرجه زدم تو رخت خواب اتفاقات و کارهای امروز خیلی خستم کرده بود واسه همین زود خوابم برد.
صبح دوباره طبق معمول کلی کار روسرم ریخته بود ولی با وجود اون آقاهه که اسمش ماهیار بود یکم کارام سبک تر شده بود.
تو ادیت زدن فیلما به اختلاف نظر می‌خوردیم ولی خب یه‌جایی ایده‌های اون اجرا می‌شد و یه‌جایی ایده‌های من؛ پسره پرو همش یه روز اومده بود ولی هی می‌خواست نظریات خودشو به من تحمیل کنه انگار نه انگار من مدیر آتلیه‌ام.
 

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا