اطلاعیه تکالیف اولین دوره کارگاه داستان نویسی/تابستان ۱۴۰۲

  • نویسنده موضوع .arefeh
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 723
  • پاسخ‌ها 18
  • کاربران تگ شده هیچ
کارگاه‌های رمان و داستان

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • #10
تکلیف چهارم: دیالوگ

بعد از چندسال دوری قرار بود امروز رفیق بچگیم رو ببینم؛
به کافه‌ای که آدرسش رو داده بود رسیدم وارد کافه شدم و یک نگاه کلی به اطراف انداختم؛ دیدمش دنج‌ترین جای کافه نشسته بود؛ با شوق و ذوق سمتش رفتم و سلام کردم:
- سلام!
با دیدنم از جا بلند شد و محکم بغلم کرد:
زینب: وای سلام؛ نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؛ خدای من چطور تونستم این همه دوریِ تو رو تحمل کنم.
- تحمل کردی که بعد از ۶سال پیدات شده!
زینب: وای بهار هنوز هم دست از تیکه انداختن برنداشتی؟
- نخیر قرار نیست دست بردار؛ ولی تو انگار رفتی خارج و برگشتی؛ آدم شدی.
زینب خندید و اشاره کرد که بشینیم؛ درحین حرف زدن توجهم به دست چپش جلب شد؛ دستش رو سمت خودم گرفتم و با هیجان گفتم:
- شوهر کردی؟
زینب خندید و گفت:
- اوم نامزدیم فعلا.
 

.arefeh

63
پسندها
30
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/13
نوشته‌ها
34
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
تکلیف چهارم: دیالوگ

بعد از چندسال دوری قرار بود امروز رفیق بچگیم رو ببینم؛
به کافه‌ای که آدرسش رو داده بود رسیدم وارد کافه شدم و یک نگاه کلی به اطراف انداختم؛ دیدمش دنج‌ترین جای کافه نشسته بود؛ با شوق و ذوق سمتش رفتم و سلام کردم:
- سلام!
با دیدنم از جا بلند شد و محکم بغلم کرد:
زینب: وای سلام؛ نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؛ خدای من چطور تونستم این همه دوریِ تو رو تحمل کنم.
- تحمل کردی که بعد از ۶سال پیدات شده!
زینب: وای بهار هنوز هم دست از تیکه انداختن برنداشتی؟
- نخیر قرار نیست دست بردار؛ ولی تو انگار رفتی خارج و برگشتی؛ آدم شدی.
زینب خندید و اشاره کرد که بشینیم؛ درحین حرف زدن توجهم به دست چپش جلب شد؛ دستش رو سمت خودم گرفتم و با هیجان گفتم:
- شوهر کردی؟
زینب خندید و گفت:
- اوم نامزدیم فعلا.
سینطآءسلام ، خدا قوت
اطلاعات خوبی رو درون دیالوگ ها پنهان کرده بودین اما کاش بیشتر از دیالوگ استفاده میکردین ، چون بییشتر مونولوگ نوشته بودین و کاراکتر داشت نظر و فکر خودش رو بیان میکرد ، ولی همین هم واقعا خوب بود ، صمیمیتشون، زندگی دوستش کاملا از دیالوگ ها مشخص بود.
موفق باشید😉
 

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • #15
سلام ، خدا قوت
اطلاعات خوبی رو درون دیالوگ ها پنهان کرده بودین اما کاش بیشتر از دیالوگ استفاده میکردین ، چون بییشتر مونولوگ نوشته بودین و کاراکتر داشت نظر و فکر خودش رو بیان میکرد ، ولی همین هم واقعا خوب بود ، صمیمیتشون، زندگی دوستش کاملا از دیالوگ ها مشخص بود.
موفق باشید😉
.arefehممنونم مرسی:)
 

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • #11
تکلیف پنجم: روایت کوتاه.

با احساس سردی هوا؛ چشم‌ها رو باز کردم؛ پنجره‌ی اتاقم باز بود؛ به قصد بستن پنجره؛ از رخت خوابم بلند شدم که چشمم به منظره‌ی روبه‌روم خورد.
خدای من اینجا رو ببین؛ همه جا از برف پوشیده شده بود؛ درخت‌ها؛ سقف خونه‌ها؛ زمین.
پنجره‌ی اتاقم رو بستم و بدو‌بدو سمت کمد لباسم رفتم و پالتوی بافتنیم رو؛ روی دامن مشکی رنگم پوشیدم؛ روسری بافتنی سفیدم رو هم سر کردم و دور گردنم پیچوندم؛ بعد از چک کردن لباس‌هام؛ از اتاقم بیرون زدم؛ به سمت حیاط رفتم؛ وقتی از حیاط خارج شدم؛ زیبایی اطراف بیشتر به رخم کشیده شد؛ برف کاملا زمین و درخت‌ها به جای برگ؛ برف روی شاخه‌هاشون رو پوشونده بود؛ قدم زنان به سمت جنگل رفتم.
برف نم‌نم می‌بارید و صدای قدم‌هام روی برف؛ روحم رو جلا می‌داد.
دست‌هام رو از هم باز کردم و سرم رو؛ روبه‌ آسمون گرفتم و روی برف‌ها دور خودم می‌چرخیدم. به شدت عاشق برف و هوای زمستون بودم.
 

.arefeh

63
پسندها
30
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/13
نوشته‌ها
34
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
تکلیف پنجم: روایت کوتاه.

با احساس سردی هوا؛ چشم‌ها رو باز کردم؛ پنجره‌ی اتاقم باز بود؛ به قصد بستن پنجره؛ از رخت خوابم بلند شدم که چشمم به منظره‌ی روبه‌روم خورد.
خدای من اینجا رو ببین؛ همه جا از برف پوشیده شده بود؛ درخت‌ها؛ سقف خونه‌ها؛ زمین.
پنجره‌ی اتاقم رو بستم و بدو‌بدو سمت کمد لباسم رفتم و پالتوی بافتنیم رو؛ روی دامن مشکی رنگم پوشیدم؛ روسری بافتنی سفیدم رو هم سر کردم و دور گردنم پیچوندم؛ بعد از چک کردن لباس‌هام؛ از اتاقم بیرون زدم؛ به سمت حیاط رفتم؛ وقتی از حیاط خارج شدم؛ زیبایی اطراف بیشتر به رخم کشیده شد؛ برف کاملا زمین و درخت‌ها به جای برگ؛ برف روی شاخه‌هاشون رو پوشونده بود؛ قدم زنان به سمت جنگل رفتم.
برف نم‌نم می‌بارید و صدای قدم‌هام روی برف؛ روحم رو جلا می‌داد.
دست‌هام رو از هم باز کردم و سرم رو؛ روبه‌ آسمون گرفتم و روی برف‌ها دور خودم می‌چرخیدم. به شدت عاشق برف و هوای زمستون بودم.
سینطآءحس و حال بچه هایی که از باریدن برف ذوق کردن رو بهم القا کرد، و از لحظه بیدار شدن باهاش همراه بودم
فقط بعضی از واژه ها یکم ناهماهنگه با بقیه مثل«چک کردن لباسام » چون توصیفات و کلمات ادبی رو بیشتر به کار بردین بهتر بود یک واژه دیگه رو جایگزین میکردین مثل «بعد از ورانداز کردن لباس‌هام» و هرواژه ی دیگه که دوست دارین و کاش یکم بیشتر به فضا میپرداختین، لباسا و... خوب و اندازه بودن اما یکم جای توصیف بیشتر فضا خالی بود.
ممنونم 🌸
 

طهور

783
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار نظارت
مدیر تالار
ناظم انجمن
نگارگر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/05/20
نوشته‌ها
221
مدال‌ها
5
سن
24
محل سکونت
همین حوالی
  • #16
حس و حال بچه هایی که از باریدن برف ذوق کردن رو بهم القا کرد، و از لحظه بیدار شدن باهاش همراه بودم
فقط بعضی از واژه ها یکم ناهماهنگه با بقیه مثل«چک کردن لباسام » چون توصیفات و کلمات ادبی رو بیشتر به کار بردین بهتر بود یک واژه دیگه رو جایگزین میکردین مثل «بعد از ورانداز کردن لباس‌هام» و هرواژه ی دیگه که دوست دارین و کاش یکم بیشتر به فضا میپرداختین، لباسا و... خوب و اندازه بودن اما یکم جای توصیف بیشتر فضا خالی بود.
ممنونم 🌸
.arefehبیشتر تلاش میکنم ان شاءلله😊
 

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • #14
مشق چهارم:

امروز قرار بود بعد نهار محسن خواطر خواه نوا رو ببینم بیشتر از همه شکم به محسن هست که ممکنه اونو کشته باشه ،شایدم نه ولی فعلا اولین مضنون این قتلی که عزیزترین کسمو ازم گرفته محسن هست.

#بعد از ظهر ساعت ۴

توی پارک با لباس آبی مشکی پسرونه نشسته بودم و هوا هم خنک رو به سردی،برعکس دمای هوا من اصلا سردم نشده بود،همینطور که نسکافه تو دستمو تکون میدادم به اتفاقات این روزا و قتل های مشکوکی که دیدم فکر میکرم به اینکه کسی حتی پلیس هم حرفمو باور نمیکنه و به هرکی میگم فکر میکنه دیونه شدم باید ثابت کنم به همه که من دیونه... ،با صدای سلام مردونه ای از توی افکار غوطه ور شده توی ذهنم بیرون افتادم و به دنیای بیرون خیالات برگشتم،به صاحب صدایی که از نزدیک ها اومد نگاهم کردم.شخص مجهول روبه روم یه شلوار کاون قهوه ای پوشیده بود با لباس آستین کوتاه قرمز با خط سفید روش...،خواستم هنینجوری آنالیزش کنم که باز دوباره با صدای سلام مجدد اون شخص به چهرش دقیق شدم و آروم یک سلام سردی سر دادم.

- خوب هستید خانم مهرامی؟

- هوم خوبم. ببخشید آقا محسن من قصد بدی از این سئوال ندارم فقط برای محض ارضای نگرانیم این سئوال و میپرسم.

- بله بفرمایید میشنوم.

- شما از نوا خبر دارید؟

- شما مگه دوستش از کوچیکیش نیستید از من میپرسید؟

- شما راست میگید من دوستش هستم ولی آخه نوا بهم هفته قبل گفته بود که میخواد بره خونه یکی از هم دانشگاهیامون برا تکمیل پروژه های نقاشی که استاد فلاحی بهش داده ولی هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده.

- یعنی چی؟ مگه میشه؟ دم در خونه همون دوستش چی بود... همون که همیشه برا کارهای نقاشیتون برا دانشگاه میرید پیشش چی بود اونجا هم رفتید؟

- خانم ابراهیمی؟آه بله دم خونه ایشون هم رفتم، در کل میشه گفت دم در همه خونه همکلاسی هامون هم رفتم ولی خوب متاسفانه هیچ کدومشون گفتن ازش خبری ندارن. برا همین میخواستم بدونم شما از خبر دارید؟

- یعنی چی؟ مگه میشه؟ آخه نوا جای دیگه ایی نداره که بره؟! نه پدری نه مادر یا خواهری؟ آخه یادمه خودش بهم گفت بی سرپرست هست. یعنی کی میتونه باشه؟

- آقای دلیری؟ یعنی باور کنم شما از نوا خبری ندارید؟ آخه ماشالله نوا خوب همه چیزو دم کف دستتون میزاشت.

- به جان پدرم حاج آقا دلیری که همینجا همه سر خودش و کسب کارش که عطاری و اخلاقش قسم میخورن من خبری ندارم. به جان مادرم ریحانه بانو که تاج سر منه که حاظرم به خاطرش بمیرم من هیچ کارم.

- مطمئن باشم خبری ندارید؟

- آقا به جان کی قسم بخورم خانم مهرامی که باور کنید من هیچ کارم؟ به جون نوا خوبه؟

همینجور که بازم مشکوک بهش خیره بودم برا اینکه همه مردم با صدای بلندش خبر نکنه برا این مهلکه ای که راه انداخته آروم با اخم گفتم:

- خیلی خوب فهمیدم آقا محسن چتونه. باور کردم؟! صداتونو بیارید پایین. همه رو با این صداتون به دیدن این بحث ما دعوت کردید. بشینی.

-خوب خانم مهرامی!...استغفرالله، آروم باش محسن، ببخشید یه لحظه کنترل اعصابم از دستم رفت.

-عیبی نداره پس اگر خبری از نوا به دستتون رسید منم بی خبر نزارین. منم اگر خبری رسید بهتون میگم جناب دلیری. خداحافظتون

-خداحافظتون
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: .arefeh

.arefeh

63
پسندها
30
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/13
نوشته‌ها
34
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
مشق چهارم:

امروز قرار بود بعد نهار محسن خواطر خواه نوا رو ببینم بیشتر از همه شکم به محسن هست که ممکنه اونو کشته باشه ،شایدم نه ولی فعلا اولین مضنون این قتلی که عزیزترین کسمو ازم گرفته محسن هست.

#بعد از ظهر ساعت ۴

توی پارک با لباس آبی مشکی پسرونه نشسته بودم و هوا هم خنک رو به سردی،برعکس دمای هوا من اصلا سردم نشده بود،همینطور که نسکافه تو دستمو تکون میدادم به اتفاقات این روزا و قتل های مشکوکی که دیدم فکر میکرم به اینکه کسی حتی پلیس هم حرفمو باور نمیکنه و به هرکی میگم فکر میکنه دیونه شدم باید ثابت کنم به همه که من دیونه... ،با صدای سلام مردونه ای از توی افکار غوطه ور شده توی ذهنم بیرون افتادم و به دنیای بیرون خیالات برگشتم،به صاحب صدایی که از نزدیک ها اومد نگاهم کردم.شخص مجهول روبه روم یه شلوار کاون قهوه ای پوشیده بود با لباس آستین کوتاه قرمز با خط سفید روش...،خواستم هنینجوری آنالیزش کنم که باز دوباره با صدای سلام مجدد اون شخص به چهرش دقیق شدم و آروم یک سلام سردی سر دادم.

- خوب هستید خانم مهرامی؟

- هوم خوبم. ببخشید آقا محسن من قصد بدی از این سئوال ندارم فقط برای محض ارضای نگرانیم این سئوال و میپرسم.

- بله بفرمایید میشنوم.

- شما از نوا خبر دارید؟

- شما مگه دوستش از کوچیکیش نیستید از من میپرسید؟

- شما راست میگید من دوستش هستم ولی آخه نوا بهم هفته قبل گفته بود که میخواد بره خونه یکی از هم دانشگاهیامون برا تکمیل پروژه های نقاشی که استاد فلاحی بهش داده ولی هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده.

- یعنی چی؟ مگه میشه؟ دم در خونه همون دوستش چی بود... همون که همیشه برا کارهای نقاشیتون برا دانشگاه میرید پیشش چی بود اونجا هم رفتید؟

- خانم ابراهیمی؟آه بله دم خونه ایشون هم رفتم، در کل میشه گفت دم در همه خونه همکلاسی هامون هم رفتم ولی خوب متاسفانه هیچ کدومشون گفتن ازش خبری ندارن. برا همین میخواستم بدونم شما از خبر دارید؟

- یعنی چی؟ مگه میشه؟ آخه نوا جای دیگه ایی نداره که بره؟! نه پدری نه مادر یا خواهری؟ آخه یادمه خودش بهم گفت بی سرپرست هست. یعنی کی میتونه باشه؟

- آقای دلیری؟ یعنی باور کنم شما از نوا خبری ندارید؟ آخه ماشالله نوا خوب همه چیزو دم کف دستتون میزاشت.

- به جان پدرم حاج آقا دلیری که همینجا همه سر خودش و کسب کارش که عطاری و اخلاقش قسم میخورن من خبری ندارم. به جان مادرم ریحانه بانو که تاج سر منه که حاظرم به خاطرش بمیرم من هیچ کارم.

- مطمئن باشم خبری ندارید؟

- آقا به جان کی قسم بخورم خانم مهرامی که باور کنید من هیچ کارم؟ به جون نوا خوبه؟

همینجور که بازم مشکوک بهش خیره بودم برا اینکه همه مردم با صدای بلندش خبر نکنه برا این مهلکه ای که راه انداخته آروم با اخم گفتم:

- خیلی خوب فهمیدم آقا محسن چتونه. باور کردم؟! صداتونو بیارید پایین. همه رو با این صداتون به دیدن این بحث ما دعوت کردید. بشینی.

-خوب خانم مهرامی!...استغفرالله، آروم باش محسن، ببخشید یه لحظه کنترل اعصابم از دستم رفت.

-عیبی نداره پس اگر خبری از نوا به دستتون رسید منم بی خبر نزارین. منم اگر خبری رسید بهتون میگم جناب دلیری. خداحافظتون

-خداحافظتون
Monsieurسلام وقتتون بخیر، اینکه ادامه همون داستان قبلی که در تکلیف های قبلی بهش پرداخته بودین و با همون شخصیت دارین پیش میرین خیلی جالبه واقعا. دیالوگ خوبن و لحن شخصیت هارو میرسونن اما ، دوبار نوشتین یعنی چی؟مگه میشه؟ این تکرار ها یکم دیالوگ رو از حالت طبیعی تر بیرون میاره، و اینکه شما تصور بکنید که خودتون جای شخصیت های داستان هستین؟چطوری صحبت میکردین؟مثلا همیشه میگیم مگه شما از بچگی باهاش دوست نیستی؟
فقط یک کوچولو سختش کردی اما کاملا قابلیت اینو دارن که دنبالشون کنیم و کنجکاو باشیم.
ممنونم
 

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • #17
مشق پنجم:

هوا سرد بود برف همه جا رو سفید پوش مثل رنگ سفید مداد رنگی کرده بود. درخت ها عریان با تن پوشی کهنه از چوب های خشکیده که هر لحظه در حال خردشدن و افتادن روی زمینند خودنمایی میکردند و موهای خود را از سر ریخته بودند تا هر چه میشود بیشتر که بیشتر شود فضای جنگل و هوا را خوف ناک تر و ترسناک تر کنند. هوا هر لحظه سرد تر از ثانیه قبل میشد. دستانم از سرما درحال یخ زدن بود. همینطور که با ترس و سرما تمام حواس و چشم هایم را به اطراف میدادم ناگهان با صدای خرد شدنی زیر پاهایم، نگاهم را وحشت زده به زیر پایم که دریاچه یخ زده جنگل بود انداختم، با ترس و وحشتی بدون انکار در چهره ام به روبه رو نگاهی انداختم که اگر میشود راه فراری پیدا کنم. با پیدا نکردن راهی ناچار با کلی استرس و اظطراب و گفتم و یاد نام خدا چشمام و بستم که اگر افتادم مرگ خود را با چشمانم نبیننم،دست هایم را باز کردم که تبادل را حفظ کنم که پاهایم کج نرود. پاهایم را با احتیاط جلوتر گذاشتم و یک قدم جلوتر از جای قبلی ایستادم که با شکستن کامل یخ های زیر پاهایم و خردن چیزی به سرم و خیس شدن بدنم درون آب افتادم، با رفتن آب های زیادی درون سینه ام و خیس شدن راه تنفسیم کم کم دیگر نفسی در سینه هایم نماند و توان از چشم هایم رفت و سیاهی کل درونم را در بر گرفت.
 

Miss.Azhdari

2,360
پسندها
125
امتیاز
کاربر طلایی
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/06
نوشته‌ها
219
مدال‌ها
5
محل سکونت
خانه سالمندان:))))
  • #18
مشق ششم:

شروع داستان های زندگی آدم های با خوب و بد شروع میشود شروعی با آدم هایی با خصوصیات خود خصوصیاتی که خاص میکند فرق بین من و تو را با دگران،شروع داستانمون رو خودت خواستی با بد شروع کنی شروعی که پایانش مشخص نیست و معلوم نیست چقدر طول میکشه شروعی که تهش معلوم نیست رسیدن من و تو در کار هست که از اول شخص مفرد و دوم شخص مفرد بشیم اول شخص جمع یعنی ما که بودن من +تو میکنه.میتونستیم جور دیگه ایی شروع کنیم و بسازیم دیوار به دیوار عشقمون رو ولی خودت شروع داستانمون رو با نفرت من نسبت به خود شروع کردی نفرتی که تا مرز مرگ هردومون پیش رفت.آیا ارزشش و داشت نابود کردنمون رو به انتقامت؟
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا