تکلیف چهارم: دیالوگ
بعد از چندسال دوری قرار بود امروز رفیق بچگیم رو ببینم؛
به کافهای که آدرسش رو داده بود رسیدم وارد کافه شدم و یک نگاه کلی به اطراف انداختم؛ دیدمش دنجترین جای کافه نشسته بود؛ با شوق و ذوق سمتش رفتم و سلام کردم:
- سلام!
با دیدنم از جا بلند شد و محکم بغلم کرد:
زینب: وای سلام؛ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؛ خدای من چطور تونستم این همه دوریِ تو رو تحمل کنم.
- تحمل کردی که بعد از ۶سال پیدات شده!
زینب: وای بهار هنوز هم دست از تیکه انداختن برنداشتی؟
- نخیر قرار نیست دست بردار؛ ولی تو انگار رفتی خارج و برگشتی؛ آدم شدی.
زینب خندید و اشاره کرد که بشینیم؛ درحین حرف زدن توجهم به دست چپش جلب شد؛ دستش رو سمت خودم گرفتم و با هیجان گفتم:
- شوهر کردی؟
زینب خندید و گفت:
- اوم نامزدیم فعلا.
بعد از چندسال دوری قرار بود امروز رفیق بچگیم رو ببینم؛
به کافهای که آدرسش رو داده بود رسیدم وارد کافه شدم و یک نگاه کلی به اطراف انداختم؛ دیدمش دنجترین جای کافه نشسته بود؛ با شوق و ذوق سمتش رفتم و سلام کردم:
- سلام!
با دیدنم از جا بلند شد و محکم بغلم کرد:
زینب: وای سلام؛ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؛ خدای من چطور تونستم این همه دوریِ تو رو تحمل کنم.
- تحمل کردی که بعد از ۶سال پیدات شده!
زینب: وای بهار هنوز هم دست از تیکه انداختن برنداشتی؟
- نخیر قرار نیست دست بردار؛ ولی تو انگار رفتی خارج و برگشتی؛ آدم شدی.
زینب خندید و اشاره کرد که بشینیم؛ درحین حرف زدن توجهم به دست چپش جلب شد؛ دستش رو سمت خودم گرفتم و با هیجان گفتم:
- شوهر کردی؟
زینب خندید و گفت:
- اوم نامزدیم فعلا.
- تاریخ ثبتنام
- 2022/12/13
- نوشتهها
- 34
- مدالها
- 3
- توسط .arefeh
- نویسنده موضوع
- #12
تکلیف چهارم: دیالوگ
بعد از چندسال دوری قرار بود امروز رفیق بچگیم رو ببینم؛
به کافهای که آدرسش رو داده بود رسیدم وارد کافه شدم و یک نگاه کلی به اطراف انداختم؛ دیدمش دنجترین جای کافه نشسته بود؛ با شوق و ذوق سمتش رفتم و سلام کردم:
- سلام!
با دیدنم از جا بلند شد و محکم بغلم کرد:
زینب: وای سلام؛ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؛ خدای من چطور تونستم این همه دوریِ تو رو تحمل کنم.
- تحمل کردی که بعد از ۶سال پیدات شده!
زینب: وای بهار هنوز هم دست از تیکه انداختن برنداشتی؟
- نخیر قرار نیست دست بردار؛ ولی تو انگار رفتی خارج و برگشتی؛ آدم شدی.
زینب خندید و اشاره کرد که بشینیم؛ درحین حرف زدن توجهم به دست چپش جلب شد؛ دستش رو سمت خودم گرفتم و با هیجان گفتم:
- شوهر کردی؟
زینب خندید و گفت:
- اوم نامزدیم فعلا.
اطلاعات خوبی رو درون دیالوگ ها پنهان کرده بودین اما کاش بیشتر از دیالوگ استفاده میکردین ، چون بییشتر مونولوگ نوشته بودین و کاراکتر داشت نظر و فکر خودش رو بیان میکرد ، ولی همین هم واقعا خوب بود ، صمیمیتشون، زندگی دوستش کاملا از دیالوگ ها مشخص بود.
موفق باشید
- توسط طهور
سلام ، خدا قوت
اطلاعات خوبی رو درون دیالوگ ها پنهان کرده بودین اما کاش بیشتر از دیالوگ استفاده میکردین ، چون بییشتر مونولوگ نوشته بودین و کاراکتر داشت نظر و فکر خودش رو بیان میکرد ، ولی همین هم واقعا خوب بود ، صمیمیتشون، زندگی دوستش کاملا از دیالوگ ها مشخص بود.
موفق باشید![]()