اطلاعیه تکالیف اولین دوره کارگاه داستانک نویسی | مرداد ۱۴۰۲

  • نویسنده موضوع belash
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 420
  • پاسخ‌ها 3
  • کاربران تگ شده هیچ
کارگاه‌های ادبیات

belash

258
پسندها
65
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023/06/11
نوشته‌ها
58
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1

آخرین ویرایش:

Melina.N

567
پسندها
125
امتیاز
نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/06/01
نوشته‌ها
145
مدال‌ها
4
محل سکونت
جزیره داستان
  • #2
تکالیف جلسه اول
ملینا مدیا

پاهام روی چمن‌های سبز بود و آسمون به زردی میزد حس ازادی داشتم و اون دستم رو چسبیده بود تا رهاش نکنم تا باهم بمونیم و همدیگه رو عاشقانه دوست داشته باشیم حسی که داشتیم حس آزادی بود به همراه حس عشقی بی‌کران که توی چشم‌هامون داد میزد؛ من اون رو دوست‌داشتم و ما مثل دوتا از شخصیت‌های فیلم تخیلی رو هوا معلق و به هم خیره بودیم. دستش رو محکم گرفتم و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم من نمی‌خواستم از دستش بدم اما با حس نکردن چیزی توی دست‌هام چشم‌هام رو باز کردم. اون نبود، این فقط تخیل من بود و این هم یه عشق خیالی بین من و اون، عشقی که هیچ وقت وجود نداشت.
 
امضا
𝗘𝗩𝗘𝗡 𝗧𝗛𝗘 𝗠𝗢𝗦𝗧 𝗦𝗘𝗟𝗙𝗜𝗦𝗛 𝗢𝗡𝗘 𝗖𝗔𝗡’𝗧 𝗙𝗜𝗚𝗛𝗧 𝗪𝗜𝗧𝗛 𝗠𝗘𝗠𝗢𝗥𝗜𝗘𝗦

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • #3
هوا بوی غم و قصه را دارد می‌خواهم از ته دل فریاد بزنن اما چه فایعده. بوته‌ها و چمن‌ها به رقصی هماهنگ دعوت می‌شوند. خورشید قسط ندارد نور محبت را بتابد، هر ثانیه حسی غم انگیز‌تری به مشام می‌رسید ابر‌ها هم از ما دلگیرند. پرسو‌ها هم از صحنه‌‌ی دلخراش ما دور می‌شود فقط من می‌مانم و تو. انتخاب سختی هست یا دنیا یا هیچ‌کس، اگر دستت را ول کنم از همیشه دور‌تر می‌شوی و هیچ‌گاه نمی‌بینمد و اگر تو را محکم بچسبم باید از خوانواده، دوستانم بدون خداحافظی دور شوم. هر صدم ثانیه پایم از روی زمین بالا‌تر می‌امد به چشمانت خیره می‌شوم، خنده روی لبت ازارم می‌دهد و فقط زخمم را تازه نگه می‌دارد.
من یک امر می در پی به دنبالت می‌گشتم ولی حالا قرار است با چشمانم مرگت را ببینم.
 

فریبا رضایی

76
پسندها
27
امتیاز
مقامدار بازنشسته انجمن
مقامدار بازنشسته انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/05
نوشته‌ها
19
مدال‌ها
5
  • #4
پاهای برهنه‌اش خنکای چمن را لمس می‌کرد و باد موهایش را به رقص گرفته بود غم در زلالی چشمانش لانه کرده بود و قلبش هر آن بیشتر مچاله می‌شد و بغض به گلویش چنگ زده و نفس کشیدن را برایش سخت‌تر می‌کرد هوا رنگ پریده و بیمارگونه بود و گاهی رعدوبرق غرشی می‌کرد و خود را نشان می‌داد و او دستش را اسیر دستان خود کرده بود تا مبادا او را از دست بدهد آسمان چنان قصد جدا کردنشان را داشت که یارش را در خود می‌بلعید و او در تقلا بود تا دستش رها نشود... .
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا