- تاریخ ثبتنام
- 2022/12/13
- نوشتهها
- 34
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
لطفا تمرین هارو در این تاپیک ارسال کنید . ممنون
دسته : کارگاههای رمان و داستان
تکلیف اول:
تعلیق درونی: کتاب جنایت در کریسمس؛ احساس هیجان: هیجان داشتم با استفن همراه بشم و بفهمم قراره چیکار کنه و کنجکاو شدم که بدونم هدفش چیه و آخر این داستان قراره چه اتفاقی بیوفته.
تعلیق شخصیت: شخصیت پیلار واسم یک جورایی جالب بود؛ تیز و باهوش و خیلی حواس جمع بود.
تکلیف دوم:امشب با دوستانش قرار بود که برای مراسم مسلیمه بروند؛ قرارشان ساعت ۹ شب بود و او هنوز هم در اداره به پروندهها رسیدگی میکرد.
همیشه همینطور بود؛ در کارش خیلی جدی و سختگیر
اما بین دوستانش همان محمدرضای شوخ طبع، مهربان میشد.آخرین پرونده را که بررسی کرد آن را کنار گذاشت و از اداره بیرون زد؛ سوار ماشینش شد و به سمت خانه حرکت کرد.؛ میدانست به محض اینکه به خانه برسد قرار است که غُرغُرهای مادرش را بشنود؛ با اینکه همیشگی بود اما هنوز هم این بحثها با مادرش؛ باعث آزارش میشد.به خانه که رسید ماشین را همان دم در پارک کرد و وارد خانه شد؛ وقتی متوجه سکوت خانه شد در دل گفت:« که حتما مادر برای ختم قرآن رفته».
به سمت اتاقش رفت و یک دوش نیم ساعته گرفت و سراغ کمد لباسهاش رفت و یک پیرهن مشکی و شلوار پارچهای مشکی انتخاب کرد و مشغول پوشیدنشان شد؛ بعد از پوشیدن لباسهایش سمت میزتوالتش رفت و خواست موهایش را مرتب کند که به خاطر قد بسیار بلندش مجبور شد که خم شود؛ موهای پرپشت مشکیاش را مرتب کرد و در آینه به خودش خیره شد؛ پیرهن مشکیاش در تضاد با پوست سفیدش بود ولی با چشم و ابرویش ست شده بود.
تکلیف سوم:کسی میآید، بوی باروت در باران، دوستت میدارم، یک بار نگاهم کن، ناقوس مرگ
هر کدوم از این اسمها یک احساس خاصی رو در من ایجاد میکرد؛ جوری که انگار خود اسم تشویقم میکرد که اون کتاب رو حتما بخونم.
سلام عزیزم ، همش عالی بود و شیوهی شخصیت پردازیتون هم خوب بود مخصوصا که سعی کرده بودین در چند جمله ظاهر و پوشش رو هم بگید و مارو حتی با شغل و این دسته از افراد جامعه آشنا کردین، فقط کاش یک کوچولو به سنش هم اشاره میکردین
چه اسامی جالبی واقعا هرکدومشون یک حس و حال به خصوصی دارن .
خوشحالم که کتاب جنایت و کریسمس براتون مفید بوده و تخصصی تر برسیش کردی.مرسی که ارسال کردی عزیزم ، موفق باشید.
مشق اول
کتابشو نتونستم بخونمشرمنده
مشق دوم
آروم در ساختمون باز کردم و کشان کشان با خستگی خودمو با پلاستیکای توی دستم کشوندم تا طبقه دوم و روی یکی از پله های راه رو نشستم که یکم خستگی در کنه که یه چاقوی خونی که خون روی اون خشک شده بود کنار گلدون گوشه سمت چپ راه پله دیدم، با تعجب پلاستیکای توی دستمو ول کردم و با اخم دستمال همیشه مشکی که توی جیب شلوار مردونه مشکیم میزارم و در اوردم و آروم بدون اینکه دستم به چاقو برخورد کنه اونو برداشتم و خوب با دقت بررسیش کردم، نور چراغ قوم که آبی رنگ بود رو از جیبم در اوردم و انداختم رو چاقو که یه چیز خیلی عجیب فهمیدم، هیچ اثر انگشتی روی چاقو نبود. با اخم همینجور که چاقو تو دستم بود یه پلاستیک همیشگی که توی جیب لباس مردونم بود و در اوردم و آروم با احتیاط چاقورو گذاشتم توش و سرش و بستم و بعد گذاشتم چاقو آروم چرخیدم و با اخم روی صورت دخترونه سفیدم که حالا شبیه پسرا شده بودم نشوندم و طرف نایلون ها چرخیدم و اون ها رو برداشتم که برم بزارم تو خونه تا خوب به این چاقو مرموز فکر کنم، آخه من عاشق پرونده های جنایی هستم همیشه با اینکه پلیس نیستم یا کارآگاه سیع میکنم پرونده های جنایی و عجیب و مرموز رو حل کنم و به خاطر همین اخلاقم خیلی وقتا خودمو تو دردسر میندازم. همینجور که تو فکر افکار زیادی بودم از پله ها بالا رفتم که تا کامل به طبقه دوم رسیدم در باز مونده واحد روبه رویی رو در حالی که لولا بالاییش در اومده بود و دستش دراومده بود و جلوی اون چندتا میوه افتاده بود با یه پشتی مبل کوچیک افتاده بود، کنجکاو تر رفتم جلوتر که دیدم کل کف خونه پر از میز شکسته شیشه ای شده هست و مبلای قهوه ای رنگ درحالی که پاره شده بودن چپ شده بودن و تلفون خونه همینجور بوق میخورد. جلوتر که رفتم یه باکس قرمز رنگ با پاپیون قرمز تزئین شده دیدم.نایلون ها رو روی زمین گذاشتم و لباس مردونه آبی رنگمو دراوردم و موهای قهوه ای پسرونمو با کش کوچیکی که همیشه میذاشتم تو جیبم جمع کردم روبه بالا محکم بستم و با عجله با یه اخم بزرگ که مهمون ابرو های پرپشت قهوای رنگم شده بود رفتم طرف جعبه و یکم نگاش کردم و بعد بلند شدمو رفتم طرف واحدمو در رو با کلید توی جیبم باز کردم رفتم داخل و از توی جا کفشی مشکی رنگ روبه ورودی دستکشای مشکی رنگمو برداشتم و داخل دستم کردم و کلید و برداشتم همینجور که دستکشا داخل دستم بود در واحدمو قفل کردمو رفتم طرف واحد روبه رویی و با عجله جلوی جعبه نشستم و با احتیاط برش داشتم که یادم اومد در رو نبستم زود میوه های جلو در رو جمع کردم و اوردم تو در رو همنجور که خراب بود بدون اینکه کامل نابود شه به طرف خودم کشیدم و بستمش. بعد بستن در رفتم طرف جعبه و تکونش دادم و صدای شکستنی از داخلش نمیومد. آروم در داخلش رو باز کردم که با دست بریده شده یه انسان روبه رو شدم. از وحشت یه جیغ خفیف خواستم بکشم که با پشت آرنج جلوی دهنمو گرفتم و عقب کشیدم، چندتا نفس عمیق کشیدم که بعد از به دست اوردن خونسردیم باز دوباره طرف جعبه رفتم که چشمم به حلقه توی یکی از انگشتا افتاد دقت که کردم یادم اومد این انگشتر رو توی انگشت خانم کمالی همسایه روبه رویی دیده بودم. ابروهام بیشتر توهم گره خورد از فرط و تعجب فهمیدن حقیقت اینکه این دست خانم کمالیه. تعجب کردم آخه کسی با خانم کمالی که یه خانم حسابدار بازنشسته هست چه مشکلی میتونه داشته باشه. فرضیه اینکه شوهرش ممکنه کشته باشدش هم نمیتونم بدم آخه خانم کمالی تا اونجایی که خودش برام گفته مجرده هست و ازدواج نکرده. بکه هم که نداره پس کی میتونه باشه؟!آروم گوشیمو از تو جیب پشتیم با احتیاط در اوردم و از داخل جعبه و وضع خونه عکس گرفتم و گوشیم و خاموش کردم و سرجعبه رو گذاشتم روش و برداشتم و بی توجه به نایلون های خریدام اون رو برداشتم گذاشتم داخل خونه خودم و در رو بستم و با عجله از پله های ساختمون اومدم پایین و در رو ساختمون با با کلید قفل کردم همینطور که لب گوشت مزین شده به رژلب مشکی رنگمو گاز گرفتم و به طرف خونه تنها دوست و همدم همه روزام نوا راه افتادم با عجله که زودتر برسم اونجا بهش بگم چیشده و باهم یه فرضیه برا این ماجرا پیداکنیم.
مشق اول
کتابشو نتونستم بخونمشرمنده
مشق دوم
آروم در ساختمون باز کردم و کشان کشان با خستگی خودمو با پلاستیکای توی دستم کشوندم تا طبقه دوم و روی یکی از پله های راه رو نشستم که یکم خستگی در کنه که یه چاقوی خونی که خون روی اون خشک شده بود کنار گلدون گوشه سمت چپ راه پله دیدم، با تعجب پلاستیکای توی دستمو ول کردم و با اخم دستمال همیشه مشکی که توی جیب شلوار مردونه مشکیم میزارم و در اوردم و آروم بدون اینکه دستم به چاقو برخورد کنه اونو برداشتم و خوب با دقت بررسیش کردم، نور چراغ قوم که آبی رنگ بود رو از جیبم در اوردم و انداختم رو چاقو که یه چیز خیلی عجیب فهمیدم، هیچ اثر انگشتی روی چاقو نبود. با اخم همینجور که چاقو تو دستم بود یه پلاستیک همیشگی که توی جیب لباس مردونم بود و در اوردم و آروم با احتیاط چاقورو گذاشتم توش و سرش و بستم و بعد گذاشتم چاقو آروم چرخیدم و با اخم روی صورت دخترونه سفیدم که حالا شبیه پسرا شده بودم نشوندم و طرف نایلون ها چرخیدم و اون ها رو برداشتم که برم بزارم تو خونه تا خوب به این چاقو مرموز فکر کنم، آخه من عاشق پرونده های جنایی هستم همیشه با اینکه پلیس نیستم یا کارآگاه سیع میکنم پرونده های جنایی و عجیب و مرموز رو حل کنم و به خاطر همین اخلاقم خیلی وقتا خودمو تو دردسر میندازم. همینجور که تو فکر افکار زیادی بودم از پله ها بالا رفتم که تا کامل به طبقه دوم رسیدم در باز مونده واحد روبه رویی رو در حالی که لولا بالاییش در اومده بود و دستش دراومده بود و جلوی اون چندتا میوه افتاده بود با یه پشتی مبل کوچیک افتاده بود، کنجکاو تر رفتم جلوتر که دیدم کل کف خونه پر از میز شکسته شیشه ای شده هست و مبلای قهوه ای رنگ درحالی که پاره شده بودن چپ شده بودن و تلفون خونه همینجور بوق میخورد. جلوتر که رفتم یه باکس قرمز رنگ با پاپیون قرمز تزئین شده دیدم.نایلون ها رو روی زمین گذاشتم و لباس مردونه آبی رنگمو دراوردم و موهای قهوه ای پسرونمو با کش کوچیکی که همیشه میذاشتم تو جیبم جمع کردم روبه بالا محکم بستم و با عجله با یه اخم بزرگ که مهمون ابرو های پرپشت قهوای رنگم شده بود رفتم طرف جعبه و یکم نگاش کردم و بعد بلند شدمو رفتم طرف واحدمو در رو با کلید توی جیبم باز کردم رفتم داخل و از توی جا کفشی مشکی رنگ روبه ورودی دستکشای مشکی رنگمو برداشتم و داخل دستم کردم و کلید و برداشتم همینجور که دستکشا داخل دستم بود در واحدمو قفل کردمو رفتم طرف واحد روبه رویی و با عجله جلوی جعبه نشستم و با احتیاط برش داشتم که یادم اومد در رو نبستم زود میوه های جلو در رو جمع کردم و اوردم تو در رو همنجور که خراب بود بدون اینکه کامل نابود شه به طرف خودم کشیدم و بستمش. بعد بستن در رفتم طرف جعبه و تکونش دادم و صدای شکستنی از داخلش نمیومد. آروم در داخلش رو باز کردم که با دست بریده شده یه انسان روبه رو شدم. از وحشت یه جیغ خفیف خواستم بکشم که با پشت آرنج جلوی دهنمو گرفتم و عقب کشیدم، چندتا نفس عمیق کشیدم که بعد از به دست اوردن خونسردیم باز دوباره طرف جعبه رفتم که چشمم به حلقه توی یکی از انگشتا افتاد دقت که کردم یادم اومد این انگشتر رو توی انگشت خانم کمالی همسایه روبه رویی دیده بودم. ابروهام بیشتر توهم گره خورد از فرط و تعجب فهمیدن حقیقت اینکه این دست خانم کمالیه. تعجب کردم آخه کسی با خانم کمالی که یه خانم حسابدار بازنشسته هست چه مشکلی میتونه داشته باشه. فرضیه اینکه شوهرش ممکنه کشته باشدش هم نمیتونم بدم آخه خانم کمالی تا اونجایی که خودش برام گفته مجرده هست و ازدواج نکرده. بکه هم که نداره پس کی میتونه باشه؟!آروم گوشیمو از تو جیب پشتیم با احتیاط در اوردم و از داخل جعبه و وضع خونه عکس گرفتم و گوشیم و خاموش کردم و سرجعبه رو گذاشتم روش و برداشتم و بی توجه به نایلون های خریدام اون رو برداشتم گذاشتم داخل خونه خودم و در رو بستم و با عجله از پله های ساختمون اومدم پایین و در رو ساختمون با با کلید قفل کردم همینطور که لب گوشت مزین شده به رژلب مشکی رنگمو گاز گرفتم و به طرف خونه تنها دوست و همدم همه روزام نوا راه افتادم با عجله که زودتر برسم اونجا بهش بگم چیشده و باهم یه فرضیه برا این ماجرا پیداکنیم.
سلام خسته نباشید تکالیف جلسه پنجم رو انجام دادم و اینکه من یه داستان خیلی کوتاه درباره حال اون عکس و اون فضای داخل تصویر پرداختم
***
چشمام رو بستم و روی برفها چرخیدم.
انقدر سرد بود که روسری سفیدم رو بیشتر به خودم پیچیدم. درختها با تکه های بزرگ و کوچک برف روشون و شاخه های قدرتمند و تو هم تو همشون و رنگ مشکی و قهوهای جذاب انقدر قشنگ شده بودن که احساس میکردم تو بهترین جای جهانم، حس ازادی داشتم. مثل دیوونهها دستم رو بالا گرفتم و روی برف ها رقصیدم وقتی پاهام رو روی زمین میگذاشتم صدای لذت بخش برف و برگ های زیر پام میومد مثل یه سنفونی قشنگ بود، بعدم برف روی کفشام رو تکوندم. بیشتر ادامه دادم جلوتر رفتم دستم رو از خودم فاصله دادم تا سرما بتونه تمام و وجودم رو در بر بگیره. گونه هام از سرما قرمز شده بود و جسمم از سرما یخ کرده بود اما روحم دوست داشت به این بازی سرد ادامه بده،
ادامه بده به این سرمای لذت بخش اگه دیوونه نبودم هیچ وقت بین برفها نمیرقصیدم.
تکلیف چهارم: دیالوگ
بعد از چندسال دوری قرار بود امروز رفیق بچگیم رو ببینم؛
به کافهای که آدرسش رو داده بود رسیدم وارد کافه شدم و یک نگاه کلی به اطراف انداختم؛ دیدمش دنجترین جای کافه نشسته بود؛ با شوق و ذوق سمتش رفتم و سلام کردم:
- سلام!
با دیدنم از جا بلند شد و محکم بغلم کرد:
زینب: وای سلام؛ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؛ خدای من چطور تونستم این همه دوریِ تو رو تحمل کنم.
- تحمل کردی که بعد از ۶سال پیدات شده!
زینب: وای بهار هنوز هم دست از تیکه انداختن برنداشتی؟
- نخیر قرار نیست دست بردار؛ ولی تو انگار رفتی خارج و برگشتی؛ آدم شدی.
زینب خندید و اشاره کرد که بشینیم؛ درحین حرف زدن توجهم به دست چپش جلب شد؛ دستش رو سمت خودم گرفتم و با هیجان گفتم:
- شوهر کردی؟
زینب خندید و گفت:
- اوم نامزدیم فعلا.
سلام ، خدا قوت
اطلاعات خوبی رو درون دیالوگ ها پنهان کرده بودین اما کاش بیشتر از دیالوگ استفاده میکردین ، چون بییشتر مونولوگ نوشته بودین و کاراکتر داشت نظر و فکر خودش رو بیان میکرد ، ولی همین هم واقعا خوب بود ، صمیمیتشون، زندگی دوستش کاملا از دیالوگ ها مشخص بود.
موفق باشید![]()
تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.