مقدمه:
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد، دامی نهادهای که گرفتار میکنی... ﺗﻨﻢ ﻓﺮﺳﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﻠﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻭ ﮔﺮ ﺟﺎﻧﻢ ﺩﺭﯾﻎ ﺁﯾﺪ ﻧﻪ ﻣﺸﺘﺎﻗﻢ ﮐﻪ ﮐﺬﺍﺑﻢ!
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم!
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم؟
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان.
***
مثل همیشه زیر بارون راه میرفتم و به آسمونی که میبارید زل زده بودم؛ وقتی به خونه رسیدم در رو باز کردم، رفتم داخل لباسهام رو با لباسهای راحتی عوض کردم.
اونقدر گشنم بود که میتونستم یه گاو رو بخورم! تصمیم گرفتم ماکارانی بپزم. از اونجایی که لیلا از من بدش میومد هیچ وقت برای من غذا نمیذاشت؛ اصلا انگار من تو این خونه نبودم. ماکارونیهای من خیلی معروف بود، اونقدر خوشمزه درست میکردم؛ ته دیگ سیب زمینی گذاشتم.
***
ماکارونیم آماده شد، ریختمش داخل یه ظرف و سس کچاپ رو ریختم روش، با گشنگی نشستم خوردم که در باز شد و لیلا اومد تو:
لیلا: باز آشغال درست کردی، معلوم نیست مادرت چی بهت یاد داده.
- همون چیزهایی که حتی تو املتشم بلد نیستی.
لیلا: دلت برای انباری سرد و سوسک و موشها تنگ شده نه؟
با ترس اینکه دوباره بندازتم داخل انباری و بزنتم ساکت شدم.
بعضی وقتها انقدر میزدم که نمیتونستم تا یه هفته برم دانشگاه!
لیلا: اگه تو و اون مادر عوضیت اصلا وجود نداشتید من خوشبخت ترین زن دنیا میشدم، اما حالا از عشق و ثروت فقط ثروت دارم که اونم اردشی... .
با اینکه کنجکاو شده بودم بدونم اردشیر کیه؟
و این دفعه لیلا برای کی تور پهن کرده، اما اهمیت ندادم و به اتاقم رفتم تا بخوابم.