رمان

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #1
🔹️کد رمان: ۰۶۱🔹
نام رمان: آرزوی با تو بودن
نام نویسنده: حنانه نوروزی
ژانر: عاشقانه، پلیسی، طنز
ناظر: Manel Manel
خلاصه‌:
من حنانه دختری که توی اداره آگاهي کار می‌کنه، زندگی خوب و عادی داشت و کار می‌کرد اما بعد از ورود اون سرگرد مغرور و جذاب زندگیش عوض شد و اتفاقات و حقایقی رو شدکه سال‌ها بی‌خبر بود... .
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #2
ملیسا: حنا بس کن دیگه پسر به این...
همچین برگشتم سمتش وچپ چپ نگاش کردم که انگار سنگینی نگاهم‌و حس کرد، سرش از ظرف میوه جلوش بلندکرد نیشش رو باز کردکه گفتم:
_ ملی یا اون گاراژ می‌بندی یا خودم میام...
تا اومدم ادامه سخن گران‌بهام رو بگم یه بی‌فرهنگی در عین گاو باز کرد اومد تو
گاو(نفس): اَه اَه این کیه اومده!؟ دیدیش حنا؟
نفس که سرش پایین بود آورد بالاکه نگاش به قیافه برزخی منو نیش بازملی افتاد در دَم خفه شد.
اخمام بیشتر توهم کشیدم گفتم:
_ هوی اکسیژن مگه اینجا طویلست سرت‌ رو عین گاو نر انداختی پایین داری میایی تو؟
نفس نیشش رو شبیه خلا باز کرد گفت:
نفس: آره دیگه شما دوتا هم گوسفند وگاوشید درحال چریدن علف خواستین بگین؟
حس می‌کردم از کَلم دیگه دود بلند میشد شیطونه میگه همچین بخوابونم دهنشا صدا خر آبی بده...
یهو نگام به ملیسا افتاد که بایه لبخند شیطانی هلوی تو دستش محکم تو حلق نفس کرد...
جانم چیشد؟!
یه نگاه به نفس که داشت خفه میشد یه نگاه به ملیسا که با شیطنت داشت نفس نگاه می‌کرد و هلو رو به زور توی دهنش می‌ذاشت نتونستم خودمو نگه‌دارم وپوکیدم ازخنده که ملیسا باحرص وشیطنت گفت:
_ او فیش خفه شد ببند بابا!
ملیساهم خودش خندش گرفته بود، دوتایی داشتیم به ریخت نفس زمین گاز می‌گرفتیم که....
بله یه بی‌فرهنگ دیگه عین زرافه واردشد
انگار نه انگار دره باید دربزنن عین اسکلا سرشون می‌ندازن پایین میان تو
گاوشماره ۲(نیما): چتونه عین اَسب بنفش عرعر می‌کنید؟
نفس ک تازه هلو رو از دهنش دراورده بود و خودش اوکی کرده بود با اخم وحرص خطاب به نیمولی گفت:
_چخه چخه پیشته پیشته با سه تا خانم محترم اینجوری می‌حرفن؟!
نیما هم خبیث نگاش کردو...
همین که اومد پاچه نفس بگیره پریدم وسط گفتم:
_ نیما اروم باش پاچه نگیر تازه پاچشو دوخته
همچین جدی گفتم بد بخت کپ کرد بعد پوکر فیس نگامون کردگفت:
_ جا اینکه چرت وپرت بگین پاشین بیاین اتاق سرهنگ
ملیسا ادای متفکرارو دراورد گفت:
_ سرهنگ یعنی باز چیکارمون داره؟
نیما پوکر نگاش کرد و گفت:
_ می‌خواد به اسکلا اه اصلا خودتون میفهمین بدویین که سرهنگ همه رو جمع کرده منتظره شما سه نفره .
یعنی سرهنگ چیکارمون داره که همه روجمع کرده؟!
وجدان: جا اینکه بایستی عین چنار یه گوشه برو ببین چه خبره مردم از فضولی.
از افق که برگشتم دیدم نیما رفته واین دوتا عین میمون برق گرفته منو نگاه می‌کنن مثل طلب کارا و تخسا نگاشون کردم گفتم:
_ هاچیه؟ نگا داره ؟پاشین خودتون جمع کنید بریم ببینیم چه خبره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا
یه جمـله اي هسـت
که همیـشه ورده زبونمـه
“دوستـت دارم”
هـر چنـد…
واسـه وجوده با ارزشـت
خیلـی کمـه
♡H♡

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #3
زدیم بیرون سمت اتاق سرهنگ رفتیم در زدم وارد شدیم.
سه تایی احترام نظامی گذاشتیم که سرهنگ آزاد باش داد.
سرهنگ: بشینید
سه تا صندلی خالی بود کنار هم نشستیم مثل همیشه من وسطشون نشستم...
زیر زیرکی داشتم نگاه می‌کردم کیا هستن کیا نیستن که نگام به یه جنتلمن جیگر افتاد.
جان ننش به فداش بره با این جیگری که زاییده ولی آخه چرا؟ اینقدر آشناس!
انگار یه جا دیدمش هرچی فکر کردم کجا دیدمش یا چرا اینقدر آشناس شبیه کیه یادم نیومد...
محو جمالات این جیگره بودم که آرنج نفس کره خر تو پهلوم رفت سریع باخشم برگشتم نگاهش کردم که با نیش باز تند تند ابرو می‌نداخت بالا وبه اون پسره جیگره اشاره می‌کرد،
میمون نگاه کنا چه جوری ابرو می‌ندازه، یه چشم غره خفن بهش رفتم که سرش انداخت پایین منم حواسم جمع حرفای سرهنگ کردم...
هوف سرهنگ تمومش کن مخمون پوکید
سرهنگ صداش صاف کرد وگفت:
_ وحالا می‌رسیم به بحث اصلیمون
زارت تازه می‌خواد بحث اصلی شروع کنه یعنی تا الان داشت مقدمه چینی می‌کرد خدابه دادمون برسه
سرهنگ یه تکونی به خودش داد و گفت:
_ همونطور که همتون می‌دونین سرگرد قاسمی از اینجا رفتن...
خب رفت؟!
به سلامت بهتر از شرش خلاص شدم ایکبیری خو حالا ادامش بگو فس‌وفس اه اه
وجدان: کم تر غر بزن گوش بده ببین چی میگه .
_ تو ببند سکوت کن باباچخه.
وجدان: بی ادب اصلا من رفتم.
_ بهتر رفتی درم پشت سرت ببند.
سرهنگ یه نگاه به هممون انداخت و روی اون آقاجیگره مکث کرد و گفت:
_ جای ایشون سرگرد امیرحسین صالحی اومدن...
اوه شت ددیم ننم وای خداکنه مثل قیافش اخلاقشم جنتلمنانه باشه .
وایی اسمشم چه بهش میاد...
از قیافم خر بودن می‌باریدکه صدای اروم ملیسا رو دَم گوشم شندیدم گفت:
_ پیس پیس حنا نفس می‌گفت خدابه‌ دادت برسه
باتعجب نگاش کردم مثل خودش پچ پچ وارگفتم:
_چطور؟
همون لحظه کله نفس اومد دَم گوشم گفت:
_ یک گند اخلاقیه که دومی نداره. اینجوری نبین چه هلوی خوردنیه ولی هستش تلخه .
وایی مامانم اینا کجایین باز دخترتون داره شهید میشه!
وجدان: دهنت دانلوده .
_ هرهر رو شیکم ننت بخندی ببند حلق‌و.
قیافم شبیه خر شرک کردم ونگاشون کردم که نیششون رو واکردن واسم .
زارت همه رفیق دارن ماهم رفیق داریم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #4
همچنان شبیه ماست وارفته بودم که یه صدای دلنشین به گوشم خورد سرم که بالا اوردم دیدم سرگرد جیگره خودمونه.
از جاش بلند شد خیلی مغرورانه گفت:
_ خیلی خرسندم از آشنایی و همکاری باهاتون امّیدوارم روز های خوبی رو درکنار هم داشته باشیم...
همچنان درحال سخنرانی بود...
ایش چرا انقدر خشک حرف میزنه حیف این صدا نیس انقدر خشک و سرد اَه اَه ولی یه چیزی گیجم کرده بود که چرا این اندازه آشنا می‌زنه و مخ من...
درگیری با ذهنم داشتم که درحال غرق شدن بودم و اصلا متوجه نشدم حرفاش تموم شد و سرهنگ اجازه داد همه مرخص‌شیم سرکارامون که نفس نجاتم دادگفت:
_ کجایی حنا تموم شد پاشو بریم تا بیشتر از این تابلو بازی درنیاوردی.
برگشتم چپ چپ نگاش کردم که نیشش باز کرد به جایی که سرگرده نشسته بود اشاره ریزی کرد .
برگشتم به اون سمت دیدم داره نگام می‌کنه
ویی پشمام سیخ شد چرا این جور نگاه می‌کنه اینقدر سرد و بی احساس .
شبیه لشکر شکست خورده ها برگشتم سمت نفس نگاش کردم دیدم خودش نگه داشته نترکه از خنده به زور گفت:
_ پاشو پاشو بریم الان آبرو حیثتیمون تو جیبش می‌کنه .
نفس وملیسا که از نگه داشتن خنده سرخ شده بودن به‌ زور پاشدن .
که صدای سرهنگ اومدگفت:
_ سروان آرمان شما بمونید باهاتون کاردارم
یه نگاه ب دخترا کردم و برگشتم سمت سرهنگ وبا جدیت تمام گفتم:
_ چشم قربان
یعنی چیکارم داره؟!
نفس خیلی اروم پِچ وار با شیطنت گفت:
_ مارفتیم یادت نره .
اروم مثل خودش گفتم:
_ چخه چخه فضولا
نیشش باز کرد با ملیسا رفتن از اتاق بیرون...
فقط من بودم سرهنگ و این سرگرد یخمک جیگر آشنا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #5
سرهنگ که دید اتاق خالی شده و خودمون هستیم شروع کرد به حرف زدن و معارفه و توضیح دادن یه پرونده مهم که از قبل پرنده رو خونده بودم وفوت آب بودم...
حوصله گوش دادن به حرفای سرهنگ نداشتم جاش شروع به آنالیز کردن سرگرد یخمک جیگر کردم، البته زیر چشمی
زبون نویسنده: ها؟ چیه! نکنه توقع دارین توضیح بدم چه جیگریه در حد یه فیسه میگم لامصب دوتا تیله آبی داشت که بدپاچه می‌گرفت رنگ پوستش گندمی بینی متناسب وقلمی. لبای گوشی وصورتی جان جان شیطونه میگه دخلش بیارم.
وجدان: شیطونه غلط کرد باتو.
_ بازتواومدی پیشته پیشته
ته ریش مشکیش جذاب ترش میکرد. موهای حالت دارش خلاصه یه جیگر به تمام معنای آشنا ولی با ته مایه‌های سردی وبی احساسی ولی دوست دختراش فداش بشن الهی آمین
بالبخندی ملیح ازنوع حناخرش کن داشتم می‌زدم که برگشت نگام کرد...
یاجد داریوش اعظم غلط خوردم، قشنگ بوی پشمای نداشتم که کز خوردن میومد
چیکار کنم چیکا نکنم آها..
یه چش غره خفن بهش رفتم روم اون ور کردم...
بدبخت فکر کنم فهمید عقل ندارم
بله بله به من میگن حنا نباس کم آورد.گوش سپردم به ادامه حرفای سرهنگ که می‌گفت:
_ از شما دو نفر می‌خوام به عنوان یه زوج وارد این باند بشین .
ازاون جایی که جفتتون وکامل ودقیق هستین ازشما دونفر می‌خوام فرستاده بشین .
خب سوالی تا اینجا ندارین؟
یاامامزاده فیل
آخ جون تو تنبونم عروسیه جان جان با این یخمک می‌ریم ماموریت ولی ، ولی این تو مخم نمی‌ره که تا مدتی صیغه کسی باشم که نمی‌شناسمش ولی شایدم فراتر ازیه صیغه باشه؛
وای نکنه رفتیم لجش بگیره سرم بکنه تو ماتحتم ولی نکنه چیزم کنه
حنا اروم باش این یه مأموریت قرارنیست بریم سواحل آنتالیا
جدّی مثل همیشه قاطع گفتم:
_ خیر سوالی نیست!
نگام به یخمک افتاد که چش غره رفت بهم خطاب به سرهنگ گفت:
_ جناب سرهنگ عرضی دارم خدمتتون
سرهنگ یه نگاه به من کرد برگشت سمت سرگرد گفت:
_ بفرمائید.
سرگرد گفت :
_ ما طی این دوسال بایدبه عقاب دست‌رسی پیدا کنیم ولی هرسری موفّق نشدیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #6
امیرحسین: جناب سرهنگ هرسری به هرنحوی که شده تغییر مکان و تغییرشکل داده
هنوز که هنوزه ما چهره اصلیش رو نتونستیم ببینیم.
سرهنگ متفکر نگاش کرد گفت:
_ ما تا اون جایی که تونستیم یکی از زیر دستاش پیدا کردیم که برای دست راست عقاب کارمی‌کنه از طریق اون وارد باند می‌شین و انشاءا... ک موفّق می‌شین با همکاری هم دیگه این ماموریت هم می‌بندین
بعد منو به نگاه کوچیک انداخت که خودم‌ زدم به اون راه که اصلا من کاری نمیکنم...
ولی عجب عقابیه که مثل آفتاب پرست همش رنگ عوض می‌کنه این دیگه خیلی چس خل بازی داره درمیاره. بابا خودت با پای خودت بیا تسلیم بشو دیگه ایش فقط کارای مارو سنگین‌تر می‌کنن که صدای سرهنگ اومد گفت:
_ خب پس حرف دیگه‌ای نیست موفّق باشین بچه‌ها
با سرگرد جون از جامون پاشدیم تشکر کردیم بعد از اونجا زدیم بیرون اون سوی خودش رفت منم سوی خودم رفتم سمت اتاقم،
در اتاق که باز کردم همانا و پوستای خیاراشوت شدن تو هیکلمم همانا...
اخم کردم به اون سمتی خیار شوت شده بود نگاه کردم که بله نیما خرمیرزا جای من نشسته بود هرهر به شاهکاری که اَنجام داده بود روم می‌خندید...
اخمم ببشتر کردم چهره ام جدی‌تر می‌کرد گفتم:
_ هرهر هر زهرسوسک این چه جفنگ بازی بود دراوردی شوخی شوخی اخه باخیارم شوخی ،خجالت بکش خیار خوردن داره نه لذت خیار جاتوخجالت کشید بااین کارت.
وجدان: هوی پیس پیس چرا انقدر بی ادب شدی تو.
_ به تو رفتم مشکلیه .
یه چش غره خفن بهش رفتم به زمین برگشتم افق لامصب دیگه پذیرشش خراب شده.
نیما بدبخت همچین جفت کرده بود که خیلی آروم در رفت تو لاک خودش
بیچاره کرک وپراش ریخت .
یکم خودم بیشتر نگه‌داشتم که جذبه‌ام سنگین‌تر باشه که دیدم نمی‌تونم خودمو نگه‌دارم زدم زیر خنده درحال خندیدن بودم که دراتاق بیچارم یهو باز شد دوتا کله پوک فضول پریدن تو...
نفس: چیشد؟ چیشد؟ سرهنگ چیکارتون داشت؟
پوکر فیس نگاشون کردم که ملیسا گفت:
_ چرا خودتو شبیه سگ کردی بنال دیگه
چپ چپ نگاشون کردم سرجام نشستم
مث این دکترا فیگور گرفتم مغرورانه نگاشون کردم گفتم:
_ دارم با سرگرد جیگرمون میرم ماموریت
بعد نیشم تا ماتحتم باز کردم
دهناشون عین زرافه هنگام خوردن باز مونده بود
ملیسا ونفس: دروغ
_ مرگ جفتتون راسته
ملیسا ونفس: خفه
چه هماهنگ خربازی میکنن مشکوک گفتم:
_ جان! جان! کی وقت کردین عرعر کردن تمرین کنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #7
هردوتاشون از دماغاشون آتیش میزد بیرون
نیشم واسشون باز کردم که نفس حرصی نگام کرد گفت:
_ ببند نیشتو مگس نره. بیشعور غیر آدمیزاد
یه لبخند ملیح زدم گفتم:
_ عزیزم این صددفعه من فرشته‌ام فرشته!
ملیسا با قیافه گوجه‌ای گفت:
_ فرشته عزیزم تو فرشته هم نیستی که خری خر
این گفت وبا نفس شروع کردن خندیدن نگاه چه استارتی هم می‌زنن.
حرص آدم‌و درمیارن خرا یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:
_ درد مرض تو آپاندیس دوس پسراتون بخندین
بعدم عزیزم خودت خری چرا خود خراب کارت به من نسبت میدی
دیگه از کل هیکل ملیسا داشت گدازه های خفن پخش میشد به من چه می‌خواست با خر همنشینی نکنه!
نفس یه شکلات برداشت و برگشت سمتم گفت:
_ نفله توکه نونت خوب تو ته دیگه پس بچسبونش خفتش کن .
پوکر فیس نگاش کردم که نیشش بازکرد گفتم:
_ اون رفتاری که من دیدم می‌ترسم اصلا نزدیکش بشم خفم کنه لامصب قطب شمال وجنوب گذاشته تو جیبش یه آب تگری هم روش
یه نگاه عمیق به جفتشون کردم که سرخ شده بودن اخمام کردم توهم گفتم:
_ وا چتونه چرا شبیه اونایی که می‌خوان زایمان طبیعی کنن شدین
دیدم ملیسا با اشاره زیر زیرکی هی به پشتم خط میده
تویه حرکت یهو برگشتم با دیدنش خودم ریختم پشمام موند واسش وای گند زدم
وجدان: خفن ترزدی
_ وجی جای دلداری دادن وکمکته
وجدان: من کاری ندارم بای
_ ای نامرد بی‌خاصیت لباس زیر گلگلی.
دست به س*ی*نه شد بایه پوزخند خفن که آدم شلوار لازم میشد گفت:
_ خب ادامه بدین داشتین می‌گفتین
وای کبری گورباگور کجایی دستم به سیبیلای نزدت چیکا کنم اها یافتم
یه نگاه پر ارامش بهش انداختم گفتم:
_ وا جناب سرگرد بنده باشما نبودم
یه چیزی تونگاهش بود یعنی گاوخودتی اصلا خوب شد گفتم حقشه والا ایش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #8
پسره یخچال کش خوشگل
وجدان: یاجد پشم واحالت خوبه؟ چی کارت کرده مگه؟!
_ چیزه... م... م... ن... من نمی‌دونم بابا اصلاً ایش نگاه نگاه شبیه یخچال ساید بایسایده
وجدان: نه مثل اینکه کلا رد دادی
_ چخه چخه شرت کم بابا مزاحم
ایش زارتش چپ شه اینم وجدان من دارم انگل
از اُفق وجنگ با وجدان که بیرون اومدم دیدم سرگردمون سرخ‌ترشده با لبو مونمی‌زد لامصب
یه لبخند خرکنی زدم از اون لبخندا که خرم از پا می‌نداخت گفتم:
_ چیزی شده جناب سرگرد
زل زدم توچشماش که هی سرخ تر میشد و از دماغ و گوشش اتیش میزد بیرون رسما دیگه داشتم با این حالتش دار فانی و...
وای یا پشم، پشم‌ها این چرا داره این ریختی میشه اژدهای سرگرد مگه داریم
سرگرد صالحی با حرص و اعصبانیت گفت:
_ سروان آرمان شما علاوه بر بی ادب بودن وغیبت کردن. خوددرگیری مزمن هم دارین
اَخمام‌و کشیدم توهم که یه پوزخند زد که تا فی‌خالدونم سوراخ شد وشلوار لازم شدم خفن
خودم زدم به کوچه معروفه وگفتم:
_ کاری داشتین جناب سرگرد
یعنی به چپم گرفتما وگرنه فرخورده بودم به خودم
یعنی تُف تو شانسم نشد من یه بار با عین آدم فکر کنم اِه اِه بلند فکر کردم اینم شنید
روز اولی آبروم به چوخ دادم
یه پوزخند زد دیگه زد و گفت:
_ اگه لطف کنید جای این که پشت سر این واون حرف بزنید پرونده‌های هفته پیش روبدید
ایش نکبت خیلی شیک رفتم پرونده هارو برداشتم گذاشتم تو ب*غ*لش گفتم:
_ بفرمایید تمام وکمال
وجدان: جونز کمال جون
_ خاک تو سرت کمال کیه؟
وجدان: وا خودت همین الان گفتی کمال
_ آها فکر کردم جاس ماس پیداکردی
از اُفق برگشتم دیدم راس راس زل زدم تو تخم چشماش سرگرد جون یه نگاه یخمکی بی احساس بهم کرد و برگشت رفت سمت دروهمچین محکم کوبید رفت که سه تایی سکته ناقص زدیم
نفس با ترس که معلوم بود خودش ابیاری کرده گفت:
_ نکبت فرخوردم حنا موفّق باشی کی بیاییم حلوات‌و بخوریم
ملیسا یه پس گردنی به نفس زد که دلم خنک شدگفت:
_ خدانکنه زبونت ببر بابا
انگشتم به نشونه لایک بالا بردم واسش گفتم:
_ اوف دمت جیزملی جون دلم خنک شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #9
(اَمیرحسین)
دختره... اِستغفرا... اِه اِه همینجوری داره مستفیضم می‌کنه
آخه من کجام شبیه یخچال سایدبایساده
وجدان: همه جات یکم فقط دقت نیازه
_ توباز سروکلت پیدا شد
وجدان: ایش دلتم بخواد الحق که یخچالی بی احساس. پفیوز. انتربرقی
نگاه کنا اینم واسه ما آدم شده
یه نگاه به کل اتاق انداختم پشت میزجدیدم نشستم وشروع کردم پرونده‌هارو چک کنم
که یهو دراتاق باز شد و نیما بانیش باز وارد شد
بیا انگار نه انگار دره باید دربزنه
اخمام توهم کشیدم گفتم:
_ کوربودی ندیدی
عین خنگا نگام کرد وسرش خاروند گفت:
_ چیو؟
چپ چپ نگاش کردم گفتم:
_ درندیدی؟! درگذاشتن که دربزنی نه عین بی‌فرهنگا سرت‌و بندازی بیایی تو
همون موقع کله این جوجه دختر سروان پیداشد با اَخم گفت:
_ دستتون دردنکنه جناب سرگرد یعنی ما بی‌فرهنگیم دیگه اره
یه پوزخند واسش زدم که حساب کاردستش بیاد که یه چپ چپ نگام کرد یه احترام نظامی گذاشت رفت
نیما با خنده گفت:
_ اوه اوه
طلب کارنگاش کردم گفتم:
_ چیه؟
خودش زد ب اون راه گفت:
_ جان هیچی هیچی مزاحمت که نشدم
اخمام بیشتر توهم کردم گفتم:
_ اتفاقا مزاحمی
این که گفتم دلخور نگام کرد یه احترام گذاشت رفت بیرون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Hananeh_novell

436
پسندها
65
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2022/08/02
نوشته‌ها
45
مدال‌ها
4
محل سکونت
Tehran
  • نویسنده موضوع
  • #10
(حنانه)
پسره بیشعور من بی‌فرهنگم دارم واست به من میگن حنا نه برگ چغندر
اِه اِه پسره واس من پوزخند می‌زنه بوزینه
همین جوری زیرلب غر غر می‌کردم که سرم آوردم بالا دیدم نیما و نفس‌وملیساباچشای اندازه هندونه نگام می‌کنن
طلب کار نگاهشون کردم وگفتم:
_ ها چیه؟ نگاه داره برید سرکاتون بیست‌وچهارساعته پلاسین تو اُتاق من چخه چخه اعصاب ندارم
اَخمام توهم کشیدم نگاشون کردم که روشون کم بشه برن بیرون که دیدم پرو پرو اومدن نشستن
ملیسا خیلی عادی گفت:
_ حنانه حالت خوبه؟
شبیه آدمای حرصی گفتم:
_ من؟! من عالیم اِه اِه نیما دیدی؟
نیما عین منگلا نگام کردگفت:
_ چیو؟
چپ چپ نگاش کردم که نیشش باز کردگفتم:
_ مشنگ صالحی میگم دیدی چه جوری بهم گفت بی‌فرهنگی
نیما بازم مثل خنگا نگام کرد گفت:
- اره آجی حالا حرص نخور برابچتون بده
این چی گفت...
همین که حرفش تجریه تحلیل کردم عین آتشفشان اومدم روش خراب شم که دیدم نیست و این دوتا غش کردن از خنده زیادی
با اخم وحرص گفتم:
_ نمی‌رین صلوات
این‌و که گفتم شدتشون بیشتر شد از خنده بعد چند دقیقه یهو سکوت کردن
با تعجب نگاشون کردم گفتم:
_ چیه؟ چتون شد یهو؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا