شب آمد و دل شد به هوای می و ساقی
آن بادهی باقی
آن ساغر و آن جام نوشیدنی و خُم پر جوش
آن کوچه ی پر خاطره و آن شب خاموش
آن شام پر از پرتو مهتاب
آن جوی پر از آب
آن ناله ی مرغ شب و آن دیدهی بیدار
آن عاشق تبدار
آن آهوی دشت و دل صیاد پر از دام
آن سنگ و کبوتر که نشسته به لب بام
آن اشک که لرزید
آن ماه که خندید
آن سلسلهی عشق تو در متن شب کوچهی اشعار
آن خندهی شیرین تو بر مرگ
آن جمله که از مرگ نترسید
آن عشق بهار و دل باقی
کان روز گرفتی به درون دل آن جشن
میلاد اقاقی
آن جرعهی آخر که تو در جام نهادی
آن جام که دیریست
بر حال خرابت ره آباد ندارد
آن ساز که دیگر بگسست و طرب شاد ندارد
آن معبد هستی که به محراب وجودش دل تو خواست
سقفش بشکافی و برافشانی ازآن طرح گلی شاد
آن رنگ که بر چهرهی دنیا بفشاندی
تا باز خداوند، از چهره ی بیچارهی مردم بکند یاد
آن سرو که خفته به دل خاک
آن باد و بیابان
آن روح عظیم و نفس پاک
آن بوی لطیف نم باران
آن غنچه ی بازی که زبعد تو دلش گشت پریشان
آن قطره ی اشکی که به آئینه چکیده است
آن روز که دیدی ، یک تار سیاهی
در بین سپیدیِ سَرَت ناله دمیده است
آن صحبت پژمردن یک جنگل پُر برگ
آن مرگ قناری به قفس که نگرفتی تو به خود مرگ
آن مرگ پر از وحشت آدم
آن باد که پیچید
بر پیکر باغ و به دلش برد تن برگ
آن برگ که خشکید
آن دشمنی زندگی و مرگ
آن ساعت پنجاه ،آن ثانیه ی هشت
آن لحظه ی سر آمده ی عمر که پر گشت
ای یاد تو چون ساغر مهتاب
ای شعر تو چون روشنی آب
از جوشش این جام تو لبریز شرابم
از بوی دل انگیز نوشیدنی تو خرابم
این گونه مرا ساخته ای مست فریدون
قلب من از این عشق جوان است

واکنشها[ی پسندها]: سوسکیِ سابق