#پارت_صد_و_ششم
***
از خانه خارج می شود و سردرگم به راه میافتد! زمانی که توقف میکند خود هم باور ندارد مقابل درب گالری ایستاده است، میگوید گالری و داغ دلش تازه میشود با تردید از ماشین پیاده میشود و به سمت گالری می رود که با درهای قفل شده و اعلامیهای جهت فروش گالری رو به رو میشود! بدون فکر و برنامه ریزی قبلی شمارهی بر روی کاغذ را یادادشت میکند و با تصمیمی که آنی گرفته است مصمم تر از قبل سوار ماشین میشود و به راه نیافتد. شمارهی کاوه را میگیرد:
- جان داداش؟
حامی لحظهای درنگ میکند و بعد با صدایی که قطعیت درش موج میزند میگوید:
- پول نیاز دارم!
کاوه گیج از حرف بدون مقدمهی او میپرسد:
- پول؟
حامی دنده را عوض میکند و پاسخ میدهد:
- اره!
کاوه خوش خیال میگوید:
- چقدر بزنم حسابت؟ بیست تومن کارتو راه میندازه؟
حامی نوچی میگوید و ادامه میدهد:
- سه تومن!
کاوه با شک نیپرسد:
- سه میلیون دیگه؟!
حامی کلافه دستی در موهایش میکشد و میگوید:
- نه سه میلیارد!
کاوه شوک زده، با صدایی بلند می گوید:
- چی!؟ سه میلیارد!؟ حالت خوبه حامی؟
حامی دستی به ته ريشش میکشد و همانطور که به خیابان چشم دوخته است پاسخ میدهد:
- اره حالم خوبه!
و بعد بیحوصله از حرفهای کاوه ادامه میدهد:
- میتونی برام جور کنی یا نه من برم سراغ یکی دیگه!
کاوه حرصی از غد بازی حامی میگوید:
- چی میگی تو؟ چرا یه جور صحبت میکنی که حرف یک قرون دو هزاره؟ سه میلیارد پوله! اصلا برای چی میخوای؟
حامی عصبی از تردید و سوالات بیپایان کاوه میغرد:
- نه من نفهمم نمیفهمم چقدر پوله! برو بابا اصن نخواستیم!
و بعد بدون فرصت دادن به کاوه تماس را قطع میکند و با سرعت بیشتری به حرکت خود ادامه میدهد.