رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

ملکه آرامش

717
پسندها
123
امتیاز
معاونت اجرائی
معاونت اجرائی
تاریخ ثبت‌نام
2022/10/29
نوشته‌ها
365
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1

Negar_۲۰۲۴۰۶۳۰_۲۱۱۸۴۳.png


🔹کد اثر: ۱۶۲ 🔹
عنوان: رنگ چشم‌هایش
نویسنده: neda aliari neda aliari
ژانر:
عاشقانه؛ معمایی؛ طنز
ناظر: طهور Miss.HRDAN

خلاصه:

خاطراتی مبهم بر پشت چشم‌هایش رقم می‌خورد؛ چشمانی مانند سیاهی شب؛
صدایی دلنشین که کابوس شب‌هایش شده بود‌!
چه کسی بود؟
خود نیز نمی‌دانست.
صدایی از اعماق قلبش فریاد میزد که آشنایی غریب است امّا ذهنش خالی از هر تصویری... .​
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #2
مقدمه:
کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی
بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که
تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گلرنگ نوشیدنی
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند
ای غنچه رنگین پر‌پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا
‌ ما را جز خیالی آرام طلبی نیست زِ دنیا ؛ 🗨️🌴

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #3
صدای بیب بیب‌ای درگوشم هر چند ثانیه صدا می‌داد؛ می‌خواستم چشم‌هایم را باز کنم اما انگار بهم چسبیده بودند.
به نظرم چشم‌هایم آنقدر سنگین بود که تلاشم برای باز کردنشان جان از تنم می‌ربود.
بوی تند الکل مشامم را نوازش می‌کرد و مرا برای باز کردن چشمانم مصمم‌تر... .
به سختی کمی لای چشم‌هایم را باز کردم که نورچشمم را زد.
دوباره بستم و این‌بار با کمی مکث بازشان کردم؛ چشم‌هایم تار می‌دید و می‌سوخت انگار که مدت زیادی خواب بوده باشم؛ چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شود؛ نگاهم به سقف بالای سرم و چند چراغ روشن قفل شد.
تا جایی که یادم بود اتاق من این چنین چراغ‌هایی نداشت!
ذهنم در حال پردازش بود و به هر گوشه ذهنم رجوع می‌کرد تا به یاد بیاورد جا و مکانی را که هستم ... ‌.
می‌خواستم گردنم را کمی بچرخانم و اطرافم را نگاه کنم که گردنم تیر وحشتناکی کشید؛
آخ... .
انگار که تمام بدنم نیز خشک شده بود.
اصلا درکی از اطرافم نداشتم؛ نمی‌دانستم اینجا کجاست؟
نگاهم را کمی گرداندم؛ پرده‌های کشیده شده فضای اتاق را تاریک کرده بود و تنها چند چراغ روشن اطراف را کمی قابل دید کرده بود؛ پرده‌ها آنقدر زخیم بودند که تشخیص روز یا شب بودن نیز سخت بود؛ از اشیای اتاق اولین چیزی که به چشمم خورد میز فلزی با تجهیزات پزشکی بود!
با تعجب این‌ بار خودم و اطرافم را نگاه کردم؛ چیزی که تا حالا متوجه‌اش نشده بودم بودن چیزی روی دهانم بود؛ کلی سیم و دستگاه به بدنم وصل بود و صدای بیب بیب‌اش در مغزم اکو میشد.
ماسک اکسیژنی روی دهانم قرار گرفته بود و در شیشه‌ای با نوشته(ICU) نشان دهنده همه چیز بود و حدسش زیاد سخت نبود که در بیمارستان هستم... امّا چرا؟
من اینجا چه‌ کار می‌کنم!
چرا بدنم انقدر درد می‌کرد؛ دوباره نگاهی به اطراف انداختم کسی اطرافم نبود و تنها بودم.
آخَر چه اتفاقی برایم افتاده بود؛ چرا انقدر دستگاه بهم وصل بود!
چرا یادم نمی‌آمد؛ نکند خواب هستم!
امّا نه؛ همه چی زیادی واضح و واقعی بود.
خواستم کمی بلند شوم که بدنم تکان نخورد و سنگینی دستم نیز این اجازه را نداد... .
نگاهم را به دستم دادم... وای نه!
دَستم تا آرنج درگچ بود؛ داشتم از تعجب شاخ در‌می‌آوردم؛ برایم جایِ سوال بود که چه اتفاقی برایم افتاده؛ چرا به این روز افتاده‌ام؟
اما هر چه قدر که فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم ذهنم خالی از هر چیزی بود؛ با هزار زحمت توانستم دست سالمم را تکان دهم و ماسک را کمی پایین کِشم بلافاصه دستم ول شد و کنارم افتاد؛ حتی قادر به تکان اعضای بدنم نیز نبودم؛ چند بار سرفه کردم و با صدای خش داری دکتر را صدا زدم.
- دکتر... .
منتظر ماندم اما کسی نیامد؛ اینبار کمی بلندتر صدا زدم که بلافاصله شروع به سرفه کردم... گلویم با هر حرف زدنم درد می‌گرفت و می‌‌سوخت.
بعد از چنددقیقه پرستاری وارد اتاق شد و با دیدن چشم‌های بازم زود خودش را بهم رساند.
پرستار: بهوش اومدین آقا؛ حالتون خوبه؟
مهراب: بد... نم درد می‌کنه.
پرستار: الان دکتر رو صدا می‌کنم.
رفت و بعد از چند دقیقه با دکتر وارد شد؛ دکتر نزدیکم شد و بعد معاینه رو بهم پرسید:
- کجاهات درد می‌کنه؟می‌تونی بدنتو تکون بدی؟
مهراب:
- می‌تونم... اما بدنم سسته؛ سخته برام... درد دارم چه اتفاقی برام افتاده؟
دکتر: طبیعیه دو ماهه که بی هوش هستین.
مهراب: چی، دو ماه! چرا... چه بلایی سرم اومده؟
دکتر: یادتون نیست؟
مهراب: نه هیچ چیزی یادم نمیاد!
دکتر: چه چیز‌هایی یادتونه، شناختی از خودتون دارین؟
دلیل این سوالات را نمی‌دانستم؛ چه ربطی داشت! کمی فکر کردم و با قورت دادن آب دهانم لب باز کردم.
مهراب: مهراب امینی هستم ۲۵ ساله؛ مهندس نقشه کشی؛ تک فرزندم و جدا از پدر و مادرم زندگی می‌کنم.
دکتر: چیزی از تصادف یا قبلش یادتون نمیاد؟
مهراب: نه مگه تصادف کردم؟ اصلا یادم نیست.
دکتر: باشه خودتون رو تحت فشار نذارین؛ خب خانم نصرتی لطفا مسکنی براشون تزریق کنین و به خانوادشون خبر بدین.
پرستار: چشم آقای دکتر؛ فقط دستگاه‌هارو باز کنم؟
دکتر: بله مشکلی ندارن باز کنین فردا هم به بخش منتقل میشن.
پرستار: بله حتما.
دکتر بیرون رفت و پرستار سرنگی در سِرُم خالی کرد و آرام شروع کرد به جدا کردن آن دستگاه‌ها از بدنم.
کارش که تمام شد رو بهم گفت: استراحت کنین و سعی نکنین بلند بشین چند روز زمان می‌بره تا بتونین کامل راه بیفتین؛ هر چی باشه دو ماهه که بدون حرکت بودین.
گفت و بعد از چک کردن دوباره‌‌ی سِرُم از اتاق خارج شد؛ اما من هنوز هم فکرم درگیر این اتفاقات بود.
چرا چیزی یادم نمی‌آمد چه‌ جور تصادف کرده‌م؛ کجا... چرا؟
آخرین صحنه‌هایی که یادم بود لَواسون رفتنمان با آرش و هیراد بود!
شاید موقع برگشتن تصادف کرده باشم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #4
مامان: الهی مادر برات بمیره؛ حالت خوبه عزیزم؛ جاییت درد می‌کنه؟
مهراب: خوبم مامان،گریه نکن.
مامان: تو که کشتی ما رو پسرم؛ نمی‌دونی چی کشیدیم این دو ماه؛ یک پام خونه بود و یک پام اینجا، آروم و قرار نداشتم، امروز که خبر دادن بهوش اومدی نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم.
دستش رو بین دست سالمم گرفتم و گفتم: خوبم مامانم آروم باش... .
ب*و*سه‌ای روی دستم گذاشت و گفت:
- دست خودم نیست پسرم فکر می‌کردم دیگه چشمای بازت رو نمی‌بینم.
لبخندی زدم و سوالی که مدام در ذهنم تکرار میشد و جوابی برایش پیدا نمی‌کردم را دوباره پرسیدم.
مهراب: مامان چه‌ طور تصادف کردم؟
مامان مکثی کرد و بعد کمی فکر کردن با اخم‌های درهم گفت: یادم نیار اون روز رو خدا از باعث و بانیش نگذره‌.
با تعجب نگاهش کردم؛ انگار این تصادف از آن چیزی که فکرش را هم ‌می‌کردم پیچیده‌تر بود!
مهراب: چرا چی‌ شده بود مگه؟
مامان نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت: یعنی چیزی یادت نیست؟
در چشم‌هایش خیره شدم و با کلافگی نالیدم: نه یادم نیست... .
مامان چند لحظه همان جور نگاهم کرد و یهو از جایش بلند شد و با استرس گفت: بابات و آرش رفتن پیش دکترت بذار برم ببینم کجا موندن.
گفت و تا من بتوانم جوابش را بدهم زود از اتاق خارج شد؛ نفهمیدم حرف را عوض کرد یا واقعا کار داشت!
چرا حس می‌کردم که هول کرد... مگر دلیل تصادفم چه بود... .
***
(آرش)
- آقای دکتر مشکلی برای پسرم پیش اومده، حالش خوبه؟
دکتر: بله آقای امینی حالشون خوبه؛ اما طبق حرفی که بهتون زده بودم پسرتون نیمی از حافظه‌‌ش رو در اثر ضربه از دست داده.
با چشمان گشاد شده خیره به دکتر ماندم... با کمی مکث پرسیدم: یعنی‌ چی آقای دکتر؛ نیمی یعنی چقدر؟
دکتر: چیز ما بین حدود سه تا چهار سال اخیر.
آقا‌محمد: حالش خوب میشه؟
دکتر: بله نگران نباشین امکانش هست که به مرور زمان به یاد بیارن و حتی شاید هم نیارن بستگی به خودشون داره.
آقامحمد: بله فهمیدم؛ خیلی ممنون.
دکتر: خواهش می‌کنم بفرمائید.
با اعصابی داغون از جایم بلند شدم... همین را کم داشتیم؛ اگر حافظه‌اش هیچ وقت بر‌نگردد چه... .
از اتاق دکتر خارج شدیم که خاله نرگس را جلوی در دیدیم.
محمد: نرگس اینجا چی‌کار می‌کنی؛ حال مهراب خوبه؟
خاله نرگس با عجله دست آقا محمد را گرفت و گفت: خوبه محمد؛ دکتر چی گفت؟
محمد: بیا بشین حرف بزنیم.
نگاهی به هر دو انداختم و وقتی دیدم که منتظر رفتن من هستند بلافاصله گفتم: من میرم پیش مهراب.
گفتم و به طرف اتاق مهراب به راه افتادم؛ ذهنم مشغول حرفای دکتر بود؛ فراموشی مهراب اصلا چیز خوبی نبود؛ در این وضعیت اصلا نبود!
واقعا دیگر نمی‌دانستم که چه کار باید بکنم.
در زدم و وارد اتاق شدم و نگاهم را به مهرابی که خیره به پنجره بود دادم که با ورودم به طرفم برگشت.
زیر چشمانش سیاه شده بود و وضعیت جسمانیش اصلا خوب نبود... اما جای شکرش باقی بود که بعد دو ماه بالاخره چشم باز کرده بود... آن هم چه چشم باز کردنی... همراه با حافظه نصفه... آهی کشیدم و زود گفتم:چطوری پسر، خوب‌ ما رو الاف خودت کردی‌ ها.
مهراب لبخندی زد و با صدای خش دارش گفت:
- خوبم؛ تو چطوری پسرخاله؟
کنارش وایسادم و با لحن خوشحالی گفتم: تو رو که سرحال دیدم؛ عالی هستم.
کمی نگاهم کرد و با چشمان پر از سوالش بالاخره آن سوالی که اعصابم را متشنج کرده بود را پرسید: دکتر چی گفت؟
سکوت کردم و حرفای دکتر را دوباره مرور کردم و بعد از بالا پایین کردنشان آرام گفتم:خب راستش تو تصادف ضربه شدیدی به سرت خورده بود؛ دوماه رفتی تو کما دکترا زیاد امیدی به بهوش اومدنت نداشتند اما این هفته آخری سطح هوشیاریت رفته بود بالا و دیروز بالاخره به‌ هوش اومدی؛ الان هم که چیزی یادت نمیاد به خاطر این هست که نیمی از حافظه‌ات دچار اختلال شده و خاطرات دو سه سال اخیرت یادت نمیاد.
با ناراحتی نگاهم کرد و پرسید: دلیل تصادفم چی بود؛ کجا تصادف کردم؟
واقعا نمی‌دانستم وقتی چیزی یادش نیست چطور توضیح دهم اما حقش بود که بداند... .
آرش: با پدر و مادرت بحث کرده بودین عصبی از خونه خارج شدی، سرعتت بالا بود بعدش هم که تصادف کردی.
مهراب: سر چی بحثمون شد؟
مکثی کردم و خواستم جوابش را بدهم که خاله نرگس و آقامحمد وارد اتاق شدند.
آقامحمد به طرف مهراب آمد و بغلش کرد و حالش را پرسید، خاله نرگس هم روی صندلی روبه‌رو نشست و خیره به من بدون مکثی گفت: آرش به مهراب حرفای دکتر رو گفتی؟
آرش: بله گفتم اما کامل نه؛ باید براش توضیح بدیم که الان... .
خاله میان حرفم پرید و گفت: مهراب حالش هنوز خوب نشده؛ نمی‌خوام فعلا بحثی داشته باشیم عزیزم!
عزیزم را با طعنه گفت و این یعنی که نمی‌خواست مهراب چیزی درباره اتفاقات افتاده بفهمد، اما این موضوع چیزی نبود که مهراب نباید بداند؛ پای کسی در میان بود که مهراب از وجودش بی‌خبر بود و وای از روزی که مهراب حافظه‌اش برگردد و بداند که پدر و مادرش همچین چیزی را از او پنهان کرده‌اند.
نگاهم را به چهره پر از سوال مهراب دوختم که خیره بهم مانده بود؛ چهره‌اش داد میزد که کلافه است از این بی‌خبری... اما چه میشد کرد انگار که این روزگار نامرد خواب‌های دیگری دیده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #5
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون آمدم و چشم به گوشی دوختم، واقعا نمی‌دانستم که چه جوابش را بدهم... .
با کمی مکث گوشی را سایلنت کردم و در جیبم گذاشتم؛ اصلا حرفی برای گفتن نداشتم و نمی‌دانستم چطور باید توضیح دهم.
با صدای مهراب به طرفش برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
مهراب: چیزی شده کلافه‌ای؟
آهی کشیدم و گفتم: نه چیزی نیست فقط کمی خسته‌‌م همین.
مهراب: کارای منم افتاده رو دوش تو، نه، خسته‌ای.
آرش: نه بابا این چه حرفیه که می‌زنی تو برادر منی وظیفمه هوات رو داشته باشم.
مهراب: مخلصتم داداش.
آرش: قربانت؛ من کمی کار دارم باید برم، میام بهت سر میزنم.
گفتم و سریع از اتاق خارج شدم باید فکری به حال این موضوع می‌کردم... ‌.
***
(مهراب)
با تعجب به رفتن آرش نگاه کردم؛ مطمئن بودم چیزی شده که آرش انقدر کلافه بود‌ و خستگی را بهانه کرد؛ درمانده به نظر می‌رسید و انگار که مشکلی داشت... و تلفنی که پاسخ نداد!
انگار در این دو ماه نبودنم اتفاقات زیادی افتاده بود.
مهراب: ناراحت به نظر می‌رسید، کی بود که بهش زنگ زد؟
مامان: نه بابا حتما دوست دخترش بود زنگ زد‌.
با تعجب نگاهش کردم؛ این حرف مادرم خیلی دقیق به من فهماند که چیزی را از من پنهان می‌کند، چون تا جایی که یادم بود آرش هیچ وقت بخاطر دختری کلافه و ناراحت نمیشد، همیشه به عنوان یک سرگرمی به آن‌ها نگاه می‌کرد، اما امروز می‌دیدم که چشم‌هایش پر از حرف است و چیزی را پنهان می‌کند.
واقعا گیج شده بودم؛ نمی‌دانستم اطرافم چه چیزهایی می‌گذرد و چه اتفاقاتی افتاده است کاش زودتر حافظه‌ام برگردد.
مامان: مهراب عزیزم آبمیوه‌‌ت رو بخور.
مهراب: نه مامان نمی‌خورم، خوابم میاد می‌خوابم.
مامان پتویم را مرتب کرد و گفت: باشه پسرم بخواب.
بی‌حرف چشم‌هایم را بستم و سعی کردم بخوابم دارو‌هایی که خورده بودم بی تاثیر نبود و دقیقه‌ای نکشید که بخواب رفتم.
***
مهراب به خواب عمیقی فرو رفته بود و نرگس‌خانم هم از کنارش تکان نمی‌خورد، مادر بود دیگر از آینده تک‌پسرش می‌ترسید.
خود را به هر دری میزد تا پسرش را از باتلاقی که افتاده بود بیرون بکشد.
حافظه از دست رفته مهراب تنها چیزی بود که خیلی خوشحالش می‌کرد و آن را راه نجات پسرش می‌دید، اما نمی‌دانست که پسرش با حافظه خود قلب و روح و روانش هم در گذشته باقی مانده است.
محمد: نرگس باید بهش بگیم اینجوری نمیشه، مهراب این‌بار بفهمه دیگه هیچ‌وقت نمی‌بخشتمون.
نرگس : نه محمد؛ نمی‌خوام به این زودی بفهمه شاید این‌ یک معجزه‌ست تا شر اون دختر از زندگی پسرم کم بشه، اصلا چی می‌خوای بهش بگی؟ اینکه یه دختره پاپتی تونسته گولش بزنه و خامش کنه؟
آقا‌محمد دیگر حرفی نداشت؛ می‌دانست کارشان اشتباه است و باید به مهراب حقیقت را بگوید اما خود نیز نگرانی‌های همسرش را داشت و دختر قصه را بد و لایق تک پسرش نمی‌دید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #6
روز‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت و حال جسمانی مهراب روز به روز بهتر میشد؛ گچ دستش را باز کرده بودند و تنها کمی راه رفتن برایش مشکل بود؛ نرگس خانم ثانیه به ثانیه و سایه به سایه کنارش بود و اجازه نمی‌داد بهش سخت بگذرد و تنهایش نمی‌گذاشت؛ تنها چیزی که باعث کلافگیش بود کابوس‌هایی بود که شبانه روز میدید و غریبانگیر لحظه‌هایش شده بود... محتوایات خواب‌هایش معلوم نبود و فقط چشمانی مشکی رنگ پدیدار بود که در آن تاریکی نیز درخششان معلوم بود... و صدایی که به نظرش آشنا می‌آمد اما هر چقدر فکر می‌کرد کسی یا شخصی با همچین چشمانی در اطرافش نبود... .
مهراب عزیزم چشماتو باز کن ...
نامرد مگه نگفتی تنهام نمی‌ذاری... پس چی‌شد؟... ببین تنهام... مهراب.
با شتاب از خواب پریدم، قلبم آنقدر تند می‌زد که انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بزند.
این چندمین باری بود که با این صدا از خواب بیدار می‌شدم؛ تصویری ازش نبود فقط یه جفت چشم سیاه!
درست مانند سیاهی شب؛ و صدایی که همش اسمم را صدا می‌زد.
اصلا شناختی ازش نداشتم اما عجیب به دلم می‌نشست؛ انگار که می‌شناختمش... ‌.
مهراب:
- آخه تو کی هستی که همش تو خوابامی؛چرا احساس می‌کنم که می‌شناسمت اما هیچ ذهنیتی ازت ندارم.
با صدای در از فکر درامدم و نگاهم را به مامان دوختم که وارد اتاق شد و نمی‌دانم چه چیزی در چهره‌ام دید که با نگرانی به طرفم آمد.
مامان: مهراب چرا این‌جوری شدی؛ حالت خوبه؟
مهراب:
- خوبم مامان چیزی نیست؛ خواب بد دیدم.
مامان: پاشو یه آبی به صورتت بزن تا منم برات یه چیزی بیارم بخوری.
مهراب:
- نه مامان زحمت نکش اشتها ندارم؛ پا میشم یکم برم بیرون پوسیدم تو خونه‌.
مامان: اما مهراب حالت خوب نشده هنوز!
مهراب:
- مامان من خوبم؛ طوریم نیست که دستمم دیگه خوب شده و درد نداره؛ راه رفتن هم برام راحت‌تر شده می‌خوام دیگه کم‌کم سر پا بشم باید برگردم سرکار.
مامان: پس بگو می‌خوای باز بری و تنهام بذاری؛ یعنی این‌قدر اینجا بهت سخت می‌گذره؟
مهراب :
- مامان این چه حرفیه که می‌زنی؛ من همچین چیزی گفتم؟
خب باید برگردم سرکارم یا نه؛ این چند وقت همه کارام افتاده رو دوش آرش؛ دیگه حالمم خوبه پس دیگه دلیلی نداره همش بخوابم. الان ده روزه که مرخص شدم و همش چپیدم تو خونه حوصله‌ام سر میره تو خونه خب.
مامان نگاه نگرانی بهم کرد و بدون هیچ حرفی با حرص بیرون رفت .
واقعا دلیل این همه نگرانی را نمی‌فهمیدم؛ من دیگر حالم خوب بود و باید برمی‌گشتم سرکار و خانه خودم؛ دلم برای خانه‌ام تنگ شده بود و آن‌ جا راحت تر بودم.
بلند شدم و بعد یک دوش چند دقیقه‌ای آماده شدم برای بیرون رفتن؛ از اتاق که بیرون آمدم مامان را در حال دور کردن خانه دیدم.
کلافه بود و طول و عرض خانه را متر می‌کرد.
مهراب:
- مامان چته؛ حالت خوبه؟
من را که حاضر و آماده دید زود خودش را بهم رساند.
مامان: کجا میری؟
مهراب:
- خب میرم بیرون!
مامان : کجای بیرون؛ با کی میری؟
مهراب:
- مامان این حرفا چیه؛ چرا این‌ جوری می‌کنی یعنی چی؟
مامان: منم باهات میام.
کلافه دستی بین موهایم کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم دلیل رفتارهات چیه اما باشه حاضر شو بریم.
با خوشحالی پا تند کرد و به طرف اتاق رفت...‌ .
روی مبل نشستم و منتظر آمدنش شدم؛ چند دقیقه بعدش مامان حاضر و آماده بیرون آمد و خودش را بهم رساند... بلند شدم و با هم از خانه خارج شدیم؛ و شروع کردیم به قدم زدن، آرام آرام تا پارک سر کوچه رسیدیم رو به مامان کردم و گفتم:
- کمی بشینیم؟
سرش را به تائید تکان داد و روی اولین نیمکت نشستیم.
مامان: خسته که نشدی؛ حالت خوبه؟
مهراب:
- خوبم قربونت برم.
نگاهی به اطراف انداختم... پارک تقریبا شلوغ بود و پر سروصدا... اما نه تا حدی که اذیت شوم.
مامان: عه اون نازی نیست؟
نگاهی به جایی که نشان داده بود کردم و گفتم:
- نازی کیه؟
مامان: همسایه بغلیمون دیگه؛ چند وقته ندیدمش بذار برم یه حالی ازش بپرسم بیام.
باشه‌ای گفتم و مامان بلند شد و به طرف خانومایی که زیر درخت نشسته بودند رفت.
پایم را روی پایم انداختم و نگاهم را کمی گرداندم؛ وقتی خیابان را نگاه می‌کردم چشمم به پسر بچه‌ای خورد که داشت فال می‌فروخت و کنار ماشین مدل مزداMX5سفیدی وایساده بود... صدایش واضح به گوشم می‌رسید که داشت به راننده التماس می‌کرد.
بچه: خانم لطفا یکی دیگه هم بگیرین؛ پول لازممه.
نگاهم و به راننده دوختم... راننده زن بود و انگار که حواسش جمع نبود چون در کمال تعجب نگاهش روی من بود و اصلا انگار حرف‌های آن بچه را نمی‌شنید.
سرم را برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم اما کسی نبود که بگویم به آن نگاه می‌کند... کنجکاو شدم و دوباره نگاهش کردم... پولی به آن کودک داد و چند ثانیه بعدش از ماشین پیاده شد و به این سمت راه افتاد... مانتوی سفیدی با شلوار مام مشکی و شال مشکی به تن داشت و عینک آفتابی که زده بود صورتش را معلوم نمی‌کرد.
وقتی دیدم که نگاه کردنم زیاد ضایع هست نگاهم را پایین انداختم و به گوشیم دوختم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #7
سرم را به ظاهر با گوشی گرم کرده بودم که صدای دلنشینی به گوشم خورد.
- آقا ببخشید یه لحظه... .
سرم را بلند کردم و آن خانم را در نزدیکیم دیدم؛ چشم‌هایش معلوم نبود اما احساس می‌کردم که خیره صورتم هست... خودم را جمع و جور کردم و با کمی مکث گفتم:
- بله بفرمائید؟
کمی نزدیک‌ترم شد و کاغذی که دستش بود را بهم نشان داد.
- ببخشید دنبال این آدرس هستم؛ شما این اطراف زندگی می‌کنین؟
صدایش زیادی دلنشین بود... طوری که چند ثانیه آدم را در خودش غرق می‌کرد و دوست داشتی به حرف‌هایش گوش بسپاری... در ذهنم خودت را جمع کنی به خودم گفتم وکاغذ را ازش گرفتم و نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم: بله من مال همین جا هستم.
(خیابان ولی‌عصر، ابتدای خیابان سرلشکر فلاحی (زعفرانیه)، نبش تقاطع پرزین بغدادی، پلاک۱۷).

مهراب: خانم این آدرس مال دو خیابان بالاتره شما خیلی دور شدین.
وقتی جوابی ازش نشنیدم سرم را بالا بردم؛ هنوز هم همان طور خیره بهم بود؛ با تعجب صدایش کردم:
- خانم؛ حواستون به منه؟
مکثی کرد و با صدایی که لرزشش را به خوبی احساس می‌کردم گفت: ببخشید چی فرمودید؟
مهراب: گفتم این آدرس مال دو خیابان بالاتره اشتباه اومدین.
خانم: می‌تونین راهنماییم کنین تا اونجا؟ من این اطراف و اصلا نمی‌شناسم.
ازم می‌خواست باهاش به آدرسی که می‌گفت بروم!... اما به این کار لازم نبود... اگر از دو نفر دیگر هم می‌پرسید می‌توانست به راحتی پیدا کند... راستش بهش مشکوک بودم؛ اصلا به کسی که گم شده باشد نمی‌خورد.
مهراب: ببخشید اما من با مامانم اومدم بیرون و نمی‌تونم تنهاش بذارم... شما می‌تونین از کس دیگه‌ای کمک بخواین.
جاخوردنش را به وضوح دیدم؛ کمی فاصله گرفت و با لبخندی ساختگی گفت:
- عه مامانتون هم اینجاست؛ فکر کردم تنها هستین... معذرت می‌خوام زحمت دادم.
مهراب: خواهش می‌کنم؛ اگه می‌تونستم کمک می‌کردم.
خانم: ممنونم؛ کاغذ و لطف می‌کنین؟
کاغذ و به طرفش گرفتم که وقتی داشت می‌گرفت با دستش دستم را لمس کرد که بلافاصه دستم را کشیدم... لبخند تلخی زد و با ببخشیدی ازم فاصله گرفت و به طرف ماشینش به راه افتاد... تا لحظه آخر چشمم بهش بود و دیدم که کاغذ آدرس را موقع سوار شدن بیرون انداخت؛ پس درست حدس زده بودم... او دنبال آدرس نبود و با قصد و غرضی آمده بود... پوزخندی زدم و افسوس خوردم برای همچین دخترهایی که خودشان را به راحتی و مفت می‌فروختند.
***
(آرش)
با خستگی سوار ماشین شدم و استارت زدم؛ می‌خواستم به دیدن مهراب بروم و جویای حالش شوم... از وقتی که مرخص شده بود تنها یک بار دیده بودمش؛ و آن یک دفعه هم آنقدر از خاله حرف خورده بودم که زود بلند شده و از رفتنم پشیمان شده بودم.
از بو بردن مهراب از حقیقت می‌ترسیدند و از گفتن من بیشتر... اما نمی‌دانستند با نگفتنش بیشتر همه چیز را پیچیده می‌کنند.
ماشین را پارک کردم و پیاده شدم... دستی به کت و شلوارم کشیدم و مرتبش کردم و زنگ در را فشار دادم؛ کمی گذشت و در بدون حرفی باز شد... داخل حیاط کوچک خانه شدم و بعد بستن در به طرف ساختمان به راه افتادم؛ جلوی در پر از کفش بود و معلوم بود که مهمان دارند... همان جا وایساده بودم که در ورودی باز و مهراب در چهارچوب نمایان شد.
مهراب: به آقا آرش از این طرف ها؛ نیستی بی معرفت.
آرش:
- سلام خوبی؛ ببخش تو رو خدا سرم خیلی شلوغه وقت نمی‌کنم.
مهراب: شوخی کردم؛ می‌دونم؛ کارای منم افتاده رو دوش تو شرمندتم.
دستش را گرفتم و گفتم:
- این چه حرفیه داداشم؛ تو خوب شو فدای سرت.
مهراب: از فردا می‌خوام برگردم سر‌کار.
آرش:
- واقعا؛ آخه خوبی؛ مشکلی نداری؟
مهراب: نه دیگه خوبم خسته شدم از خونه موندم.
آرش: خوشحال شدم برات؛ ایشاالله همیشه خوب باشی.
مهراب: قربونت داداش؛ ببین چه به حرف گرفتمت؛ بیا بریم داخل.
آرش: مهمون دارین؟
مهراب دهانش را کج کرد و گفت: عمه خانم ها.
خندیدم و گفتم: با دخترهای نچسبشون!
مهراب: دقیقا؛ بیا بریم.
آرش:
- کاش نمی‌اومدم کی حوصله‌اشونو داره... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #8
وارد پذیرائی شدیم و با همه احوال‌پرسی کردم و کنار مهراب جای گرفتم.
مهراب دوتا عمه داشت به اسم‌های پری و پریناز؛ پری عمه‌ی بزرگتر‌اش بود که دوتا دختر داشت و غرور و تکبر از سرو صورتش می‌بارید و وقتی که حرف می‌زد دوست داشتی قبرش را بکنی و خودت چالش کنی؛ یعنی تا آن حد زبانش تند و تیز بود... دختر بزرگش آیناز ۲۴ ساله‌اش بود و دختر کوچکش ساناز ۲۰ساله... و بیش از اندازه روی مخ بودند طوری که دوست داشتم خفه‌اشون کنم.
پریناز که عمه کوچکش بود مهربان و خاکی بود و اصلا به کسی کاری نداشت سه تا بچه داشت به اسم‌های کیانوش،کیارش و سارا...
کیانوش پسر بزرگترش ۲۸ سالش بود که ازدواج کرده بود کیارش ۲۵ ساله و سارا ته تغاری ۲۳ ساله‌اش بود... شاید بگین بچه‌های عمه پری چرا کوچک بودند... خب باید بگم که این عمه پری ده سال بچه دار نشده و خدا بعد ده سال این گوساله رو بهش داده که نمی‌داد بهتر بود... .
آقا مجید شوهر پری خانم مردی پنجاه و خورده‌ای سال بود و مردی با احترام و خونگرم... آقا رحمان هم شوهر پریناز خانم که چهل سال داشت و مردی خشک و مغرور بود.
مهراب: چیه تو فکری؟
از فکر بیرون امدم و دم گوشش آرام گفتم:
- دارم فکر می‌کنم قصد خدا از آفرینش این موجودات چی بود!؟
مهراب خنده‌ای کرد و آرام گفت: عذاب دادن من بدبخت... .
آرش: به نقطه ظریفی اشاره کردی آفرین... اما خدایی چه طور تحمل می‌کنی این انقدر می‌چسبه بهت... نکنه بهش نظر داری؟
مهراب: کی من! من غلط بکنم با این باشم؛ بابا دست نمی‌کشه موندم چیکار کنم دیگه... می‌دونی که من تا عشق در اولین نگاه و تجربه نکنم سراغ دختری نمیرم.
آرش:
- بله آقای شاعر... چه لفظ قلم هم حرف میزنه... عشق در اولین نگاه... جمع کن خودتو بابا.
مهراب قهقه‌ای زد و پس گردنی بهم زد.
کیارش: چی حرف می‌زنین هرهر و کرکر راه انداختین؟
مهراب: چرت و پرت... .
کیارش: بله قانع شدم.
مهراب بلند شد و به طرف سرویس به راه افتاد منم مشغول پوست کندن میوه بودم که متوجه آیناز شدم که خیلی ضایع بلند شد و دنبال مهراب رفت... آخه آدم چقدر سیریش... می‌خواستم ببینم با این کارهاش به کجا می‌رسه.
همش چشمم به آن دوتا بود... آیناز به طور واضح ابراز احساسات می‌کرد و مهراب بی‌ تفاوت بود... خوشحال بودم از این بی تفاوتیش... مهراب با کاری که کرده بود اگر می‌خواست هم نمی‌توانست با کسی باشد... یعنی این اجازه را نداشت... طوری خودش را
زنجیر کرده بود که حتی با به یاد نداشتنش نیز نمی‌توانست پای کسی را به زندگیش باز کند... .
شام در سکوت سرو شد و من بلافاصله عزم رفتن کردم و با خستگی راهی خانه شدم.
***
(مهراب)
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم؛ کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت انداختم... هنوز زود بود پس بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم کت و شلوار طوسی رنگی به تن کردم و بعد حالت دادن موهایم و زدن عطر محبوبم از اتاق خارج و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.
مامان در حال حاضر کردن صبحانه بود و بابا پشت میز نشسته بود... سلامی دادم که هر دو با گرمی جوابم را دادند.
پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم... .
بابا: مهراب کامل خوب شدی که می‌خوای بری سرکار؟
مهراب: آره بابا حالم خوبه خوبه.
بابا: خداروشکر مواظب خودت باش؛ با ماشین من برو اما با احتیاط رانندگی کن.
مهراب: باشه چشم؛ حتما باید یه ماشین بخرم برای خودم سختمه.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #9
اول صبحی درگیر ترافیک سختی شدم و با یک ساعت تاخیر به شرکت رسیدم... پیاده شدم و بعد برداشتن کیف مدارکم به طرف ساختمان به راه افتادم؛ نگهبان با دیدنم سرش را از پنجره بیرون آورد و با خوش‌رویی گفت:
- سلام آقای مهندس؛ چشممون روشن حالتون خوبه؟
مهراب:
- ممنونم آقای جمشیدی؛ شما خوب هستین؟
جمشیدی: دعاگوی شمام؛ خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
مهراب: لطف دارین.
وارد ساختمان شدم و به طرف آسانسور به راه افتادم؛ دکمه‌اش را زدم و منتظر آمدنش شدم... چند ثانیه بعد در باز شد؛ وارد اتاقت شدم و دکمه طبقه پانزده را زدم... گوشیم در دستم بود و داشتم ساعت را چک می‌کردم که قبل بسته شدن در کسی وارد آسانسور شد و بلافاصله در بسته شد؛ با تعجب به طرف آن شخص برگشتم و نگاهش کردم!
دختری با مانتو شلوار رسمی مشکی با کفش‌های پاشنه بلند و شال ترکیبی که به سر داشت کنارم بود... به صورتش که نگاه کردم متوجه عینک آفتابی‌اش شدم؛ نگاهم را گرفتم و کمی با فاصله وایسادم... بوی عطرش در فضا پیچیده بود و مست کننده بود.
با صدایش چشمانم گرد شد و نگاهش کردم
خانم: شما هم طبقه پانزده پیاده می‌شین؟
صدایش بیش از اندازه آشنا بود و من دنبال این بودم که ببینم این صدا را کجا شنیده‌ام!
مهراب: بله شما هم؟
سرش را به تائید تکان داد و نگاهش را بهم دوخت.
مهراب: ببخشید از همکاران هستین؟
لبخند زد و عینک آفتابیش را برداشت و با کمی مکث گفت:
- نه؛چطور مگه آشنام به نظرتون؟
چند ثانیه خیره ماندم به چشم‌هایش... لعنتی زیادی گیرا بود.
چشمانی مشکی که درخشش خاصی داشت ابرو‌های کمانی بینی کوچک و لب‌هایی قرمز... زیبا بود... خیلی هم زیبا بود... اما چشمانش چیز دیگری بود؛ جوری که در نگاهش غرق می‌شدی‌‌.
وقتی دیدم که زیادی تابلو بازی در‌میاورم به حرف آمدم: نه یه لحظه فکر کردم از همکاران هستین.
آرام چیزی زمزمه کرد اما بخاطر تیز بودن گوش‌هایم به راحتی شنیدم: کاش بودم.
معنی حرفش را متوجه نشدم و نگاهم را ازش گرفتم... یک جوری نگاهم می‌کرد‌... انگار با حسرت یا شاید هم من این جور احساس می‌کردم... اما هر چه که بود نگاهش طبیعی نبود و چیزی در عمق نگاهش نهفته بود.
آسانسور طبقه پانزده را اعلام کرد و در باز شد... کناری وایسادم و منتظر ماندم تا اول او رد شود؛ با کمی مکث تشکری کرد و جلوتر از من راه افتاد... منم دنبالش به راه افتادم... زنگ شرکت را زد و چند دقیقه بعد آقا قاسم در را باز کرد.
دختر: سلام آقا قاسم خوب هستین؟
قاسم: سلام دخترم ممنون بفرمائید داخل.
با تعجب نگاه می‌کردم انگار که زیاد به شرکت رفت‌ وآمد داشت... نزدیک‌تر شدم و اینبار من سلام دادم؛ آقا قاسم با خوشرویی بغلم کرد و ابراز خوشحالی کرد.
قاسم: آقای مهندس خیلی خوش اومدین بفرمائید.
ممنونمی گفتم و وارد شرکت شدم... دختره کنار در وایساده بود و با ورودم کنار من وایساد و راه افتاد... همکاران یکی‌یکی جلو می‌آمدن و خوش آمد می‌گفتند... بعد چند دقیقه آرش از اتاقش بیرون آمد و با دیدنم به وضوح شوکه شدنش را دیدم؛ طوری که خشکش زد... با تعجب نگاهش کردم؛ مگر نمی‌دانست من امروز برمی‌گردم سرکار!
تا خواستم حرف بزنم دختر کناریم با عجله خودش را به آرش رساند و دستش را گرفت و دم گوشش شروع به پچ پچ کرد... آرش هنوز نگاهش به من بود و بعد تمام شدن حرف‌های دختر نگاه چپ‌چپی بهش کرد و با حرص دستش را ول کرد و به طرفم آمد... دختره لب‌هایش را برچید و مانند کودکی که مادرش سرش داد زده است نگاهمان کرد.
آرش: خوش اومدی داداشم.
مهراب:
- ممنون خوبی؟
آرش: به خوبیت؛ بیا بریم تو اتاق.
با هم به طرف اتاق رفتیم... اول من داخل شدم و به طرف مبل رفتم و نشستم... آرش کنار در وایساد و رو به آن دختر گفت:
- بیا داخل؛ فقط بلدی منو حرص بدی.
دختره با قیافه آویزان وارد شد و مبل روبه‌روی مرا برای نشستن انتخاب کرد... نگاه سوالی به آرش کردم تا شاید توضیح دهد که این خانم چه نسبتی باهاش دارد؛ آرش که متوجه نگاهم شد نگاه دیگری به دختر که با قیافه خندانش نگاهش می‌کرد کرد و با کلافگی گفت:
- زن یکی از دوستامه.
دختر لبش را به دندان گرفت و با خنده گفت: - آهو هستم آقای مهراب‌.
با تعجب هر دو را نگاه می‌کردم... زن دوست آرش این جا چه کار می‌کرد... من را از کجا می‌شناخت!
مهراب:
- من رو می‌شناسین؟
آهو: مگه میشه نشناخت؛ شاید شما یادتون نیست اما ما با هم رابطه نزدیکی داشتیم.
آرش سرفه‌ای کرد و با لبخند ساختگی رو به قیافه هنگ من گفت:
- با شوهرشون زیاد رفت‌و آمد داشتی.
با گیجی سر تکان دادم... اصلا یک درصد هم متوجه حرف‌هایشان نبودم!
اصلا حرف دوتاشون باهم جور نبود... دختره نگاهش را از من نمی‌گرفت و واقعا کلافه‌ام کرده بود؛ کیفم را به دست گرفتم و بلند شدم.
مهراب: من میرم اتاقم.
آرش: بذار یه چایی چیزی بخوریم بعد برو.
مهراب: نه نمی‌خورم برم دنبال کارام فعلا.
از اتاق خارج و وارد اتاق بغلی که مال خودم بود شدم... آخ که چقدر دلم برای دفتر کارم تنگ شده بود.
کتم را در‌آوردم و از چوب لباسی آویزان کردم و پشت میزم نشستم... نگاهی به میز و وسایل رویش انداختم... همه چیز به طور مرتبی چیده شده بود؛ کشوی میز را باز کردم و لپ‌تابم را بیرون آوردم... بازش کردم و رمزش که رمز تاریخ تولدم و اول اسمم بود را وارد کردم... ثانیه‌ای گذشت و نوشته قرمزی روی صفحه نمایان شد... رمز اشتباه است!
یعنی چی! چطور اشتباهه... دوباره امتحان کردم و باز همان جمله... تا جایی که یادم بود من تا حالا رمز لپ‌تابم را عوض نکرده بودم.
گوشی تلفن را برداشتم و شماره اتاق آرش را گرفتم... دقیقه‌ای نکشید که جواب داد
- بله... .
مهراب:
- آرش رمز لپ‌تابم و هر چقدر میزنم اشتباهه‌‌ عوض کردی؟
کمی مکث کرد و بعد ثانیه‌ای گفت:
- من که نه اما خودت عوضش کرده بودی.
مهراب: خب چیه؟
آرش: ام... چیزه الان میام بازش می‌کنم.
گفت و قطع کرد؛ منتظرش ماندم و سرکی در کشوها زدم که قاب عکسی به چشمم خورد... برداشتمش و نگاهش کردم... عکس خودم بود؛ با تعجب بیشتر به عکس دقت کردم... تا جایی که یادم بود همچین عکسی نداشتم... شاید یادم نمی‌آمد و جایی گرفته بودمش.
صدای در آمد و پشت بندش آن دختره آهو وارد اتاق شد... وقتی دید که نگاهش می‌کنم لبخندی زد و گفت:
- آرش کار داشت من اومدم تا باز کنم.
این صمیمیش با آرش و دلیل اینجا بودنش را درک نمی‌کردم... .
کنارم آمد و روی لپ‌‌تاب خم شد موهای بلند‌اش از زیر شال سر خورد و جلوی صورتم ریخت... چرا تا حالا متوجه این خرمن موهایش که از زیر شال بیرون ریخته بود نشده بودم... چقدر بوی خوبی داشتند و زیبا بودند... آب دهانم را قورت دادم سعی کردم کمی فاصله بگیرم... این دختر شوهر داشت و انقدر نزدیکیش به من اشتباه بود.
همان جور که خم بود صورتش را به طرفم بر‌گرداند و گفت: باز شد.
زبانم نچرخید چیزی بگویم یا فاصله بگیرم... همان جور خشکم زده بود... فاصله صورتش با صورتم خیلی کم بود و این مرا دچار اضطراب می‌کرد.
آهو: دلم برای چشمای نازت تنگ شده بود.
خشکم زد نتوانستم حتی میلی تکان بخورم... او چه می‌گفت... .
چند دقیقه همان جور خیره به هم مانده بودیم.
آهو: مهراب چرا چیزی نمی‌گی؟
به خودم آمدم و زود از جایم بلند شدم و فاصله گرفتم... لبخند تلخی زد و نزدیک‌ترم شد.
آهو: مهراب... ازم فرار نکن.
مهراب:
- برو بیرون... زود باش.
قدمی دیگر بهم نزدیک شد که چسبیدم به دیوار... اصلا نمی‌دانستم دلیل این رفتار‌هایش چیست... مگر او شوهر نداشت... پس چرا سعی در اغفال کردن من داشت.
خشک زده نگاهش می‌کردم که دستانش را قاب صورتم کرد و خیره شد در چشم‌هایم...
قلبم روی دور هزار بود و نمی‌دانستم چه کار باید بکنم.
دومین شوک وقتی بهم وارد شد که بدون شرمی لب‌هایش روی لب‌هایم نشست و بوسید.
قادر به تکان خوردن نیز نبودم... تمام وجودم می‌لرزید... این دختر پاک دیوانه شده بود.
چند دقیقه از بوسیدنش نگذشته بود که به خودم آمدم و محکم هلش دادم و سیلی محکمی در گوشش خواباندم... عقب رفت و نمی‌دانم پاشنه کفشش به کجا گیر کرد که جیغی کشید و زمین خورد... وجودم از عصبانیت می‌لرزید و نفهمیدم که چه کار کردم... نگاه اشک بارش را بهم دوخت و ناله‌ای از درد کرد.
در اتاق با شتاب باز شد و آرش سراسیمه وارد شد و با دیدن وضعیت با عجله خودش را به آهو رساند.
آرش: آهو چی شد؟
هق‌هقش بلند شد و با درد نالید: آرش من رو برسون دکتر... آخ درد دارم... زود باش.
آرش با ترس بلند شد و سرم داد کشید:
چته همون جور وایسادی زود باش بیارش من ماشین و بیارم دم ساختمان عجله کن.
مجال حرف زدن بهم نداد و زود خارج شد.
همان جور وایساده بودم و درد کشیدنش را نگاه می‌کردم که با هق‌هق نالید: تو رو خدا من رو برسون دکتر حالم خوب نیست درد دارم... ممکنه بچه‌ام سقط بشه.
این یکی شوک تنم را به لرز در آورد... او باردار بود!... باردار بود و داشت با من... وای خدا این چه موجود کثیفی بود.
اما اگر بخاطر من موجود کوچولویی از بین می‌رفت چه... کلافه به طرفش رفتم و با مکثی در بغلم بلندش کردم و بدون نگاه کردن بهش با عجله از اتاق خارج و به طرف آسانسور دویدم.
در آسانسور بودم و منتظر رسیدن به پایین... آهو در بغلم به خودش می‌پیچید و ناله سر می‌داد... با حرص از بین دندان‌های کلید شده‌ام گفتم:
- حامله بودی و داشتی اون کار کثیف و می‌کردی... خجالت نمی‌کشی؟
هق‌هقی کرد و مشتش را به سینه‌ام کوبید: لعنتی تو از کجا می‌دونی دلیل کار من چی بود... .
مهراب: چی می‌تونه باشه به جز خراب بودنت؛ شوهر داری و حامله‌ای اما با این و اون لاس می‌زنی... .
آهو: خفه شو مهراب... آخ... خفه شو.
پوزخندی زدم و ساکت شدم... آسانسور رسید و زود خارج و به طرف ماشین پارک شده جلوی ساختمان دویدم... آرش زود در را باز کرد و پشت ماشین خواباندمش و سوار شدیم.
آرش با آخرین سرعت رانندگی می‌کرد و هر از گاهی به پشت بر‌می‌گشت و نگاهش می‌کرد... دلیل این نگرانیش چه بود!
آرش: آهو خوبی؛ دردت زیاده؟ خونریزی که نداری؟
آهو با گریه نالید: نه اما کمرم و زیر دلم درد می‌کنه.
از حرف‌هایشان خونم به جوش می‌آمد رو به آرش با حرص گفتم: پس شوهر این خانم کجاست؛ چرا بهش خبر نمیدی بیاد.
آرش جوابی نداد که ولوم صدام و بالاتر بردم و گفتم:
- شوهر نداره نه؟ جوابم و بده... آرش این خانم و بچه مال کیه؟
آرش فریاد زد و گفت: مال منه؛ تمومش کن.
ناباور نگاهش کردم... باور نمی‌کردم! چطور ممکن بود... یعنی آرش... وای!
سرم را بین دست‌هایم گرفتم و تا بیمارستان کلمه‌ای حرف نزدم.
وقتی رسیدیم آرش با حرص پیاده شد و آهو را در آغوشش گرفت و به طرف داخل راه افتاد.
پشت سرشان آرام راه می‌رفتم و به حرفای آرش گوش می‌دادم که با چه حرصی بیان می‌کرد.
آرش: بی‌مغزی آهو بی‌مغز مگه بهت نگفته بودم نیا... اومدی باشه اما کودن کفش پاشنه بلند پوشیدنت چی بود؟... اونم با این وضعت... یعنی بلایی سر اون بچه بیاد می‌دونم باهاتون چیکار کنم.
با رسیدن به اورژانس دیگر ادامه نداد و با عجله داخل شد... روی صندلی نشستم و سرم را تکیه به دیوار دادم... آرش از آن دختر بچه داشت؟... انقدر بچه‌‌اش را دوست داشت که نگرانش بود... باورم نمیشد انگار که داشتم خواب می‌دیدم... اگر با بچه و آهو و آرش کنار می‌آمدم؛ بوسیدن لب‌های من و نزدیک شدنش به من چه صیغه‌ای بود!؟
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #10
همان جا منتظر نشسته بودم و آرش کلافه طول و عرض سالن را متر می‌کرد‌... بعد چند دقیقه آمد و کنارم نشست و سرش را بین دست‌هایش گرفت.
هنوز خبری از آن دختر نبود و آرش زیادی نگران بود... راستش من نیز می‌ترسیدم اگر بخاطر کار من بلائی سرش می‌آمد چه... .
نفسی گرفتم و آرام گفتم:
- آرش متاسفم، به خدا که نفهمیدم چطور شد که هلش دادم... عمدی نبود.
با چشمان به خون نشسته‌اش نگاهم کرد و پوزخند تلخی روی لب‌هایش نشست و با صدای بغض داری گفت:
- مهراب دعا کن چیزیشون نشه وگرنه کسی نمی‌تونه تو رو از دستم بگیره.
مهراب: خیلی دوسشون داری نه؟
آرش: تو فکر کن زیادی برام عزیزه... دو ماه تمامه که مثل چشم‌هام مواظبش بودم اما تو امروز با این کارت همه چی رو بهم ریختی... وای مهراب از دستت... وای.
با ناراحتی سرمو به دیوار کوبیدم... خراب کرده بودم، بد هم خراب کرده بودم.
چند دقیقه هم گذشت و بالاخره دکتر از اتاق خارج شد... با عجله به طرفش رفتیم که اول با تعجب و بعد سوالی نگاهمان کرد و گفت: شوهرشون کدومتونه؟
هر دو سکوت کردیم من آرش را نگاه می‌کردم و او مرا... بالاخره آرش جواب داد و گفت که او هست.
دکتر: باید بدونین که ماه‌های اول بارداری زیادی حساسه و باید مراقبت بشه... خانم عامل با زمین خوردنشون جون جنین و به خطر انداختن و تا مرحله سقط پیش رفتن... .
آرش میان حرفش پرید و گفت: بچه سقط شد؟
دکتر: نه آروم باشین؛ خدا رو شکر که سقط نشد اما باید از این به بعد استراحت مطلق داشته باشن... تا وقتی که جنین بزرگتر بشه و جاش محکم‌تر.
آرش: الان حال هر دوشون خوبه؟
دکتر لبخندی زد و تائید کرد و چند نقطه‌ای که آرش باید رعایت می‌کرد و آرام بهش توصیه کرد.
وقتی دیدم که حرف‌های دکتر خصوصی است بدون هیچ حرفی آرام به طرف خروجی به راه افتادم... یعنی باید به آرش می‌گفتم کاری که زنش کرد را... اما چطور می‌گفتم پای یک بچه در میان بود که آرش هم بیش از اندازه دوستش داشت... خدایا این چه زنی بود که آرش بهش دل بسته بود... یعنی کجا آشنا شده‌اند! آرش هیچ وقت اهل دختر و رابطه نبود اما حالا... .
کلافه و نگران بودم از آخر این ماجرا می‌ترسیدم؛ از ضربه خوردن آرش... خیلی هم می‌ترسیدم؛ آرش شاید نشان نمی‌داد اما زیادی احساسی بود و به راحتی زمین می‌خورد.
اسنپ گرفتم و به طرف شرکت به راه افتادم... امروز که کاری نتوانستم بکنم حداقل باید می‌رفتم و وسایل‌هایم را برمی‌داشتم.
به شرکت که رسیدم بعد دادن کرایه راننده پیاده شدم و وارد ساختمان شدم... انقدر فکرم درگیر اتفاقات افتاده بود که سوار شدن و رسیدن آسانسور را هم نفهمیدم... زنگ در را فشار دادم و آقا قاسم در را باز کرد؛ سلامی دادم که با نگرانی جلوتر آمد و گفت: سلام آقا؛ خانم چی شدن حالشون خوبه؟
مهراب: خوبن ممنون.
به طرف اتاقم راه افتادم و در جواب پرسش های کارکنان فقط در حد خوبه جواب دادم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به اطراف انداختم و کتم را به تن کردم کیف مدارک و لپ تابم را با چند پرونده برداشتم و از دفتر بیرون زدم.
حوصله در شرکت ماندن را هم نداشتم پس بلافاصله از شرکت بیرون آمدم و به طرف پارکینگ رفتم؛ سوئیچ ماشین را از جیبم در آوردم و نگاهی به جایی که ماشین را پارک کرده بودم انداختم که ماشین آشنایی نظرم را جلب کرد!
مزداMX5سفید،کجا این ماشین رو دیدم؟
کمی فکر کردم که با به یاد آوردن این ماشین چشم‌هایم تا آخرین حد‌ گشاد شد... ماشینی که تو پارک سر کوچه‌‌مون نگه داشته بود!... دختری که آدرس می‌خواست؛ اما اینجا‌، شاید شبیه اون ماشینه، اما پلاکش رو که دیگه نمی‌تونه شبیه باشه.
خیلی خوب یادم بود پلاکش رو و این دقیقا خودش بود!
به عقب برگشتم و نگهبان را صدا زدم: آقای جمشیدی یک لحظه، لطفا.
زود خودش را رساند بهم و پرسید: بله آقا بفرمائید؟
مهراب: این ماشین مال کیه؟
جمشیدی: کدوم؟
مهراب: مزدا سفید؟
سوالی نگاهم کرد و پرسید: چیزی شده؟
مهراب: نه فقط به نظرم آشناست؛ واسه همین پرسیدم.
سری تکان داد و گفت: خب مال خانم عامله.
مهراب: خانم عامل؟
جمشیدی: ببخشید آهو خانم رو عرض می‌کنم.
سری تکان دادم و گفتم: باشه ممنون؛ می‌تونی بری.
چرا هر جا را نگاه می‌کردم به این دختر می‌رسید... چرا باید اون دختر من رو تعقیب کنه!... مگه چه صنمی با من داره؟
سر درنمی‌آوردم‌، اما ته و توی این اتفاقات را درمی‌آوردم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم... به طرف خانه خودم راندم... اگر به خانه باز می‌گشتم باید تا شب بازپرس میشدم پس بهتره بود به خانه خودم بروم و شب به خانه برگردم.
خانه خودم فاصله چندانی با شرکت نداشت و خیلی زود رسیدم.
کلید نداشتم پیاده شدم و کلید زاپاسی که بین بوته‌های جلوی در قایم کرده بودم را پیدا کردم و در را باز کردم... وارد حیاط شدم و نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم... حیاط هیچ فرقی نکرده بود و معلوم بود که بهش رسیدگی می‌شود.
به طرف خانه به راه افتادم و در را باز کردم... خداروشکر قفل نبود؛ وارد خانه شدم، همه چیز همان جور بود که یادم بود، مرتب و تمیز هیچ چیزی جابه‌جا نشده بود.
وسایل دستم را روی میز گذاشتم و وارد آشپزخانه شدم، یعنی چه کسی همه جا را تمیز کرده بود؟
شاید مریم‌بانو آمده برای تمیزی.
به طرف یخچال رفتم و باز کردم تا ببینم چیزی هست یا نه که با یخچالی پر مواجه شدم!
همه چیز بود تکمیلِ تکمیل بود.
با تعجب فریزر را نیز باز کردم آن نیز پر بود... مگر کسی اینجا زندگی ‌می‌کرد که یخچال پر بود!
شاید آرش چند وقتی اینجا مانده اما به من نگفته بود.
لیوان آبی پر کردم و به پذیرائی برگشتم؛ روی مبل نشسته‌ام و مدارک و لپ‌تاب را روی میز گذاشتم و بازشان کردم، نگاهی به پروژه‌های این دوره کردم و لپ‌تاب را باز کردم تا پروژه‌ها را وارد سیستم کنم که آه از نهادم بلند شد، رمز لپ‌تاپ!
پوفی کشیدم و گوشیم را در‌آوردم و پیامی برای آرش نوشتم: سلام، رمز لپ‌تاب  رو بفرست برام کار دارم ممنون.
کمی منتظر ماندم و بالاخره صدای پیام گوشی بلند شد، بازش کردم و به محتوایش چشم دوختم: Ahu_Mehrab
کلا شوک بود که پشت شوک بهم وارد میشد... چرا اسم این دختر باید تو رمزلپ‌تاب من باشد!
چرا به هر جا نگاه می‌کردم ردی از آن بود... ربط او به من چه بود؟
نکنه رابطه‌ای باهاش داشتم! اه لعنتی چرا چیزی یادم نمی‌امد.
با حرص رمز را زدم و لپ‌تاب باز شد... در کمال تعجب همه‌ی پروژه‌ها وارد سیستم شده بود و هیچ چیزی عقب افتاده نبود، انگار که اصلا دو ماه نبودم مشکلی نداشته.
آرش همه‌ی کارها را کرده بود اما باز برایم جای سوال بود اسم آهو!
در فکر بودم که دوباره صدای پیام گوشیم بلند شد.
آرش: دو ماه نبودت رو آهو با لپ‌تابت کار کرده؛ نمی‌خواست نبودت به شرکت و زحمتات لطمه بزنه و کارات عقب بیفته.
پس رمز آهو بخاطر این بوده که با لپ‌تاب من کار می‌کرده؛ اما چرا باید اسم خودش رو رمز من بذاره، یا چرا باید بخواد کمکم بکنه... چرا‌های تو ذهنم زیاد بود و برای هیچ کدام جوابی نداشتم.
خودم را مشغول کار کردم تا یادم رود این علامت سوال‌ها و نمی‌دانم ها... .
تا شب مشغول بررسی پروژه‌های پیشنهادی و آن‌هایی که قبلا قبول کرده بودیم بودم و گذر زمان را احساس نمی‌کردم، وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و شکمم از گرسنگی به قار‌و قور افتاده بود.
حوصله غذا درست کردن را نداشتم بلند شدم تا از جگرکی سر کوچه دو‌سیخ جگر بگیرم... .
تا آن‌ جا پیاده رفتم و تا رسیدم بوی جگر و قلوه مستم کرد، چند سیخ خوردم و بعد سیر شدن یک ساعتی نیز با فروشنده که پسری جوان بود گپ زدم.
وقتی صدای گوشیم بلند شد دست از حرف زدن برداشتم و جواب دادم.
مهراب: جانم مامان.
مامان: کجایی تو مهراب، چرا نمیای نگران شدم؟
مهراب:ومامان با آرش شام و بیرون خوردیم شاید شب و هم برم پیشش نگران نباش.
مامان: خبر بده خب؛ دلم هزار راه رفت.
مهراب: ببخش سلطانم نگران نباش.
مامان: باشه پسرم، مواظب خودت باش سلام برسون به آرش.
مهراب: باشه چشم خداحافظ.
اگر راستش را می‌گفتم باید یک ساعت توضیح می‌دادم و اصلا حوصله‌اش را نداشتم پس همان بهتر که فکر کند پیش آرش هستم.
قطع کردم و بعد کمی نشستن و چای ذغالی خوردن پول پسر را دادم و راهی خانه شدم.
سرم از هجوم این همه اتفاق درد می‌کرد بعد از خوردن مسکنی چراغ‌ها را خاموش کردم و به اتاق خواب رفتم... لباس‌هایم را در آوردم و همان جور روی تخت خوابیدم.
خواب به چشمم نمی‌آمد و همش فکرم پیش آن دخترک و ب*و*سه‌ای که نصیبم کرد بود؛ چرا آن کار را کرد... آن روز برای چه آمده بود، چرا با وجود آرش و بچه در شکمش می‌خواست به من نزدیک شود... .
با کلافگی به پهلو شدم و پتو رو بین پا و بغلم گرفتم که بوی عطری در مشامم پیچید... چند بار بو کشیدم اما بوی عطر خودم نبود، بوی عطر آرش، هیچ نبود!
یکی در این خانه می‌مانده اما کی؟
باید فردا از آرش می‌پرسیدم، شاید دوست یا آشنایی و یا، نه دیگر این یکی نمی‌توانست باشد، آرش غریبه را به خانه من نمی‌آورد.
آنقدر فکر کردم که نمی‌دانم کی خوابم برد.
صبح با صدای افتادن چیزی بیدار شدم... گیج اطراف را نگاه کردم.
انگار کسی در خانه بود‌... صدای حرف زدن می‌آمد؛ آرام از تخت پایین آمدم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم.
صدا از آشپزخانه بود انگار که کسی داشت غرغر می‌کرد.
- اه خدا چرا این یخچال لعنتی بو میده عق.‌.‌.
همش تقصیر توی وروجکه‌ها؛ که همش اذیتم می‌کنی!
آرام آرام به آشپزخانه نزدیک شدم و از پشت ستون سرکی کشیدم و بدون سر و صدا نزدیک‌تر رفتم.
کسی در یخچال بود و همش غرغر می‌کرد و نق میزد، چشمانم را ریز کردم و نگاهش کردم، دختر بود!
باید گفت دختر این روز‌هایم، ملکه عذابم، خدایا او در خانه من چه کار می‌کرد؟
تکیه به دیوار با حرص نگاهش می‌کردم با همان لباس‌های دیروز بود و تا کمر در یخچال خم شده بود؛ فقط شال نداشت و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود.
بالاخره با شیشه‌ی نوتلا از یخچال بیرون آمد بینی‌اش را محکم گرفته بود؛ زود یخچال را بست و نفس عمیقی کشید.
آهو: اوف خفه شده بودم‌ ها، اما برای این خوشگله می‌ارزید.
با ذوق خیره شد به نوتلا و روی صندلی نشست قاشقی که دستش بود را در شیشه فرو کرد و با اشتها و ملچ ملوچ مشغول خوردن شد؛ انگار که خانه خودش بود.
همه‌اش تقصیر این آرش بود که این دختر را به خانه من آورده بود. وای که اگر می‌دیدمش.
جلوتر رفتم و با حرص و ولوم صدای بلندی گفتم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟
همین حرفم کافی بود تا جیغ گوش خراشش بلند شود و شیشه نوتلا از دستش بیفتت و هزار تیکه شود.
چشم‌هایم را محکم بستم؛ احساس می‌کردم پرده گوشم پاره شده است.
بعد چند ثانیه چشم باز کردم که صدای هق‌هق‌اش بلند شد؛ با افسوس نگاهش کردم و گفتم: گریه‌ات برای چیه؟ بهت گفتم اینجا چیکار می‌کنی؟
چیزی نگفت و خیره شد به تیکه‌های شیشه روی زمین.
مهراب: باتو‌ام؛ زبون شش متریت رو موش خورده؟
آهو: تو از خیلی چیزا بی‌خبری.
مهراب: چه چیزی؛ خراب بودن تو! خیانتت به آرش، ها؟ بگو دیگه... آرش می‌دونه با من لاس می‌زنی؛ می‌دونه من و تعقیب می‌کنی؟ اونم با بچه‌ای که ازش داری، ها؟ بگو دیگه چرا لال شدی...
فریادی کشید و گفت: خفه‌شو مهراب... فقط خفه‌شو.
مهراب: چرا خفه شم حقیقت تلخه برات؟
گوشیش رو از جیبش در‌آورد و با گریه شماره‌ای گرفت.
آهو: الو کجایی؟ پاشو بیا اینجا... حالم خوبه اما بعضیا اینجا هستند که زیادی خودشون رو به نفهمی زدن رو آره زود خودتو برسون.
قطع کرد و با احتیاط از بین شیشه‌ها گذشت و از آشپزخانه خارج شد، دنبالش راه افتادم و گفتم:
کی بود زنگ زدی بهش دوست پسرت، شوهرت یا پدر بچه‌ات کدوم؟
برگشت و تا به خودم بیایم یک طرف صورتم سوخت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

saba_tork

5
پسندها
25
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/08/22
نوشته‌ها
3
مدال‌ها
3
  • #103
حذف شده

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #103
حذف شده

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا