لوریمر درست در گوشه سالن ایستاده بود.
نور بیجان چراغها، پرده نازکی از رنگ کاراملی روی حاضران انداخته بود و سعی داشت در مقابل رنگهای شاد لباسهای بانوان حاضر در جمع، قد علم کند و به هر نحوی که هست حضورش را به رخ بکشد.
عطرهای مختلف با یکدیگر در آمیخته بودند و هرگاه که یکی از میهمانان از مقابلش میگذشت، یکی از آن رایحههای تند و گاه تلخ، قویتر به مشام میرسید.
صدای ضعیف پیانویی که در سالن کناری قرار داشت، به زحمت و در پس زمینۀ همهمۀ نامفهوم مدعوین به گوش میرسید و میهمانان، با جامهایی که هر لحظه خالیتر میشدند، در گوشه و کنار سالن ایستاده بودند.
گاهگاهی صدای خنده گروهی، جو نسبتاً آرام میهمانی را به هم میریخت، اما طولی نمیکشید که صدا فروکش میکرد و همه چیز به همان آرامش قبل باز میگشت.
لوریمر برای بار چندم آه کشید و به میهمانان خیره شد. سیاستمداران، اقتصاددانان، تاجران و افراد پرنفودی که همگی با داستانهای ساختگی و لبخندهای مضحک با یکدیگر گرم گفتگو بودند و هر کدام به نحوی سعی میکردند از زیر زبان دیگری حرف بیرون بکشند.
نگاه سرگردان لوریمر، کاشیهای مرمر کف سالن را هدف گرفت. اگر به خودش بود، هرگز پا به این میهمانی کسلکننده نمیگذاشت؛ اما متاسفانه کسی از او برای حضور در این جشن کوچک و مجلل دعوت کرده بود، که نمیتوانست رویش را زمین بیندازد.
بالآخره میزبان به خودش زحمت داد و به لوریمر نیز افتخار هم صحبتی داد. از اولین لحظه که وارد سالن شد، لوریمر با نگاهی سرد و بیتفاوت به او خیره شد و تا زمانی که با لبخندی متظاهرانه مقابلش ایستاد، با نگاه تعقیبش کرد.
او همیشه همینطور بود. حتی اگر از کسی به شدت بدش میآمد، زمانی که به او نیاز داشت با لبخندی فریبکارانه مقابلش میایستاد و وانمود میکرد که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
- اوه لوریمر! ممنون که دعوتم رو قبول کردی و اومدی.
لوریمر دست به سینه شد، از این اخلاق او هیچ خوشش نمیآمد؛ اینکه در هر شرایطی بیشتر از هرچیز به ظاهرسازی توجه میکرد... .
- تظاهر رو کنار بذار لوید! خودت هم میدونی که اگه مادر ازم نخواسته بود، تا صد سال دیگه هم پام رو توی خونهت نمیگذاشتم. الآن هم فقط میخوام دلیل دعوتت رو بشنوم و برگردم خونه.
لوید تکخندی کرد و ابرو بالا انداخت.
- که اینطور! پس تو برای شرکت تو مهمونی برادرت به دلیل نیاز داری؟ خب من بهت دلیل میدم! یه نگاه به اطرافت بنداز، تو که بهتر از من این افراد رو میشناسی...
پوزخندی بیصدا روی لبهای لوریمر جا خوش کرد.
- آره... بهت تبریک میگم، مجموعۀ کاملی از انواع مجرمها رو توی خونهت جمع کردی!
اخمی ظریف بر چهرۀ لوید سایه انداخت.
- یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم مهمونهام رو بررسی کنی.
لبهای لوریمر با لبخندی کمرنگ کش آمد.
- منم یادم نمیاد ازت اجازه خواسته باشم!
لوید کمی مکث کرد و سپس نفسش را به آرامی از سینه بیرون فرستاد. انگار حفظ وجههاش در نگاه حاضران این میهمانی، برایش مهمتر از آن بود که بخواهد به خاطر بحث کردن با برادرش آن را خراب کند.
- برام مهم نیست چی فهمیدی و هرکدومشون چه جرمی مرتکب شدن، فقط دهنت رو ببند و بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.
دستهای کشیدۀ لوریمر تا روی سینهاش بالا آمد و در هم گره خورد.
- پس بگو برای چی من رو به مهمونیت دعوت کردی. خودت هم میدونی که هرچی زودتر دلیلش رو بهم بگی، زودتر از شرّم خلاص میشی.
لوید سری تکان داد و با چشم به سالن کناری اشاره کرد.
- دلیل دعوت شدن تو به این مهمونی توی اون سالنه، باهام بیا.