- تاریخ ثبتنام
- 2023/01/30
- نوشتهها
- 94
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #21
با صدای جیغ مروارید، همه شوک شده به بالا نگاه کردند. قبل از هر چیزی پدر و مادرش به خودشان آمدند و به سمت بالا دویدند.
ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.
آرسام هم داشت آشا رو کنترل میکرد تا داخل را نبیند.
ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرتانگیز را دید که داشت قدمبهقدم به مروارید نزدیک و نزدیکتر میشد.
و دوباره همان صحنهها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضحتر از قبل، اما قابل رویت و گفتن نبود.
ماهان با دندانهای قفل شده روی هم گفت:
- تا من حواسش رو پرت میکنم تو پیش دخترت برو.
آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد، با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.
اشارهای به آرسام و آشا کرد، که انگار منتظر همین بودند، سریع وارد شدند و در را محکم بسته و قفل کردند.
آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره همان اتفاق و همان برخورد.
به سمت در رفت و در زد، بیرون آمدند. با هم به سمت طبقه پایین پیش بقیه رفتند.
ماهان کلافه و عصبی بود، انگار از یادآوری این موجودات خاطرهای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.
اما چه خاطرهای که اینگونه او را به مرز جنون میکشاند؟
ماهان یک دفعه از جایش بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابهجا بشوند. به سمت اتاق رفته و بعد چندی با کولهاش بازگشت.
لپتاپش را بیرون آورد. روشنش کرد، شارژ داشت اما علامت ضربدری روی اینترنت بود و بالا نمیآمد.
لعنتیای گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند. بقیه نیز از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدند.
اتاق درست در زیر پلهها بود. در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشیاش کلید برق را پیدا کرد. کلیدش را زد تا روشن شود.
بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردند و نفس در س*ی*نههایشان حبس شد. یادشان رفته بود نفس کشیدن یعنی چه؟
ماهان هم با برداشتن اسپیکر و موبایلش به دنبالشان راهی شد.
آرسام هم داشت آشا رو کنترل میکرد تا داخل را نبیند.
ماهان به طرف در رفت و آن موجود نفرتانگیز را دید که داشت قدمبهقدم به مروارید نزدیک و نزدیکتر میشد.
و دوباره همان صحنهها در پشت پلکش جان گرفت. کمی واضحتر از قبل، اما قابل رویت و گفتن نبود.
ماهان با دندانهای قفل شده روی هم گفت:
- تا من حواسش رو پرت میکنم تو پیش دخترت برو.
آرسام سری تکان داد و ماهان با کمی سر و صدا آن موجود را متوجه خود کرد، با حیله و نیرنگ او را از اتاق بیرون کشید.
اشارهای به آرسام و آشا کرد، که انگار منتظر همین بودند، سریع وارد شدند و در را محکم بسته و قفل کردند.
آن موجود به طرف در اتاق برگشت و ماهان اسپیکر را روشن کرد. صدایش را تا آخر زیاد کرد و دوباره همان اتفاق و همان برخورد.
به سمت در رفت و در زد، بیرون آمدند. با هم به سمت طبقه پایین پیش بقیه رفتند.
ماهان کلافه و عصبی بود، انگار از یادآوری این موجودات خاطرهای در ذهنش نقش بست که هیچ خوشایند نبود.
اما چه خاطرهای که اینگونه او را به مرز جنون میکشاند؟
ماهان یک دفعه از جایش بلند شد و باعث شد بقیه ترسیده جابهجا بشوند. به سمت اتاق رفته و بعد چندی با کولهاش بازگشت.
لپتاپش را بیرون آورد. روشنش کرد، شارژ داشت اما علامت ضربدری روی اینترنت بود و بالا نمیآمد.
لعنتیای گفت و بلند شد تا در مشکی را پیدا کند. بقیه نیز از ترس مانند اردک به دنبالش روانه شدند.
اتاق درست در زیر پلهها بود. در را با کمی مکث باز کرد و با نور گوشیاش کلید برق را پیدا کرد. کلیدش را زد تا روشن شود.
بعد کمی چراغ روشن شد. با حیرت و ترس آشکار نگاهی به اتاق وحشتناک کردند و نفس در س*ی*نههایشان حبس شد. یادشان رفته بود نفس کشیدن یعنی چه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: