بیخیال داداشم شدم؛ سوار ماشین شدم و روشن کردم و بعد از زدن ریموت در حیاط از خونه خارج شدم و به سمت خونه عمو حرکت کردم؛ چون خیابونها خلوت بود سریع رسیدم خونه عمو و تکی به شادی زدم تا بیاد بیرون.
آرمین کنارم ترمز زد و شیشه شو داد پایین و عینکش رو روی چشماش زد و گفت:
_شماره بدم؟
_ تو وقتی ساعت چهار و نیم صبح عینک میزنی انتظار داری شمارت بدن شازده؟!
خندید گفت:
_شماره هم بدن من نمیخوام؛ من خودم نامزد دارم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آخ از نامزد تو!
_از تو که بهت... .
اندر سفیه نگاش کردم که حرفش رو ادامه نداد.
خندم گرفت از رفتارش!
همون لحظه در خونه عمو باز شد و شادی و شاهان بیرون اومدن؛ نگام رو دادم به شاهان و با دقت مشغول برسی کردنش شدم!
اولین چیزی که توی چشم بود موهای پر پشت و تافت خوردش بود که زده بود بالا!
یه تیشرت سفید تقریبا گشاد با شلوار لی تقریبا تنگ به رنگ یخی معرکه شده بود!
با صدای شادی رشته افکارم پاره شد و نگام رو دادم به شادی:
_خانوم کجارو دید میزنی؟!
لبخند خجولی زدم که خندید.
ماشین رو روشن کردم؛ نگاهی به ماشین آرمین انداختم که حالا شاهان سوار شده بود و گرم تعریف با آرمین بود.
بوقی زدم و حرکت کردم که آرمین هم پشت سرمون راه افتاد:
_آرومتر برو!
با تعجب به شادی که مثله آدامس چسبیده بود به صندلی نگاه کردم و گفتم:
_الان واقعا میترسی؟!
_آره، مگه من مثل تو کله خرابم؟!
_درست حرف بزن تا سرعتم رو بیشتر نکردم!
با ترس گفت:
_باشه بابا غلط کردم!
_درستشم همینه.
ایشی کرد و روشو کرد سمت شیشه!
از آینه نگاهی به عقب انداختم که بابا با عمو پشت سرمون بودن و آرمین هم که جلومون بود.
تقریبا ساعت هفت بود که جلوی رستورانی وایسادیم تا صبحانه بخوریم.
نگاهی به شادی انداختم که مثل خرس خوابیده بود!
لبخندی زدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_بلند شو!
با صدام از خواب پریید؛ وحشت زده نگام میکرد که گفتم:
_یکساعته هواپیما نشسته؛ اما تو هنوز خوابی!
مثل خنگا نگام کرد که خندم گرفت که با دیدن تماس خندم کم کم مغزش شروع به فعالیت کرد و با اخم و اوقات تلخی گفت:
_بامزه دیشب تو آب نمک خوابیدی؟!
_شاید!
_نمکدون!
_جان.
ایشی کرد و با حالت چندشی نگام کرد و پیاده شد که ازش خندیدم.
منم پیاده شدم و رفتم سمت آرمین و شاهان.
نگاهی به شادی انداختم که چسبیده بود به بازوی آرامین و با اخم غلیظی توی فکر بود!
چشم غره ای بهم رفت که آرمین اشاره کرد چیزیش نگم، منم چیزی نگفتم و راه افتادیم به سمت ورودی رستوران.
توی حال خودم بودم که با صدای شاهان نگاهش کردم:
_شالت افتاده.
دستم رو بردم سمت شالم که دیدم شالم افتاده بود!
شالم رو کشیدم روی سرم و مرتبش کردم؛ نیم نگاهی بهش انداختم که لبخند رضایتی روی صورتش بود!
وارد رستوران شدیم و رفتیم سمت میزی که عمو و عمه اینا نشسته بودن بعد از سلام علیک، تصمیم گرفتیم ما جوونا جدا بشینیم، پس رفتیم سمت میز هفت نفره ای.
آرمین کنار شادی نشست و من کنار شاهان، سارا و ساشا هم کنار همدیگه نشستن.
پسرا مشغول حرف زدن بودن و منم با دقت به صدای شاهان گوش میدادم!
عجب صدای مردونه و گیرایی داره این بشر!
بعد از اینکه منو رو آوردن صبحانه ساده ای سفارش دادیم و منتظر شدیم تا حاضر بشه.
نگاهی به اطراف انداختم که چشمم خورد به چهارتا دختر که نگاهشون روی ما بود!
در اصل روی شاهان بود!
اخمام رو کشیدم توی هم و بهشون زل زدم که متوجه نگاهم شدن؛ نگاهشون رو گرفتن؛ اما یکیش انگار گستاخ تر از این حرفا بود!
هی نگاه شاهان میکرد!
رگ حسودیم گل کرده بود و شاهان هم اصلا حواسش نبود و مشغول صحبت کردن با آرمین بود!
این بشر که کم حرف بود امروز از شانس ما پر حرف شده!
سارا داشت با پوزخند نگام میکرد؛ انگار فهمید چیشده:
_چیشده؟!
نگاهی به شادی که این حرف رو زده بود انداختم!
اشاره ای به پشت سرش که میز اون دخترا بود کردم که با تعجب برگشت؛ نگاهی انداخت و برگشت سمتم:
_اع اع، خوبه نگاه آرمین نمیکنه وگرنه... .
_آرمین هم پشت بهش نشسته، وگرنه شاید نگاه هم میکرد!
سخت میشد به جام نوشیدنی تو دستم نگاه کنم و اون دو تا دستهای خونی رو به یاد نیارم. مدام تصویر واقعی جاش رو به اون دو تا دست پر از خون میداد که تیکههای سفید استخون و چشم درش خودنمایی میکرد. چند باری پلک زدم و سعی کردم حواسم رو بدم به صحبتهای شیخ فؤاد:
- برای این مسابقهای که قراره برگزار بشه، بهترین دخترها رو گفتم شاهرخ بیاره. چندین سال آموزش دیدن. مطمئناً با خودتون ارز کافی به همراه دارید، درسته؟
همه سری به نشونهی تایید تکون دادن، اما من بیحرکت هنوز هم خیرهی جام شرابم بودم. اون چهرهی نصفه و اون تنی که به غسالخونه برده نشد. صدای شیخ فؤاد باعث شد از سیاهچالهی خاطرات وارد فضای متعفن کنونی بشم:
- تو چطور یاسکا؟
دستی به لبهی جام کشیدم و خیره شدم به چشمهای خمار سیاهش. تو چشمهاش فقط فریب بود و فریب. جوابی غیر از این به زبونم نمیومد:
- وقتی سوالی از من میپرسی، اول مزهمزهاش کن.
همهی اون حیلهها که چشمهاش رو غرق کرده بود، به یکباره پر کشید و جاش رو به عصبانیت داد. یک تای ابروم رو دادم بالا و از جام بلند شدم. بیتوجه به نگاههای خیرهشون بلند گفتم:
- بهتره هر چه زودتر بریم زیرزمین و تمومش کنیم.
و خودم اول از همه راه خروج از ویلای شاهرخ رو پیش گرفتم. دوباره از میون زنها و مردهایی که در کنار هم مشغول عیش و نوش بودن، گذشتم و به دری که از اون وارد شده بودم رسیدم. به خدمتکار، قبل اینکه در رو باز کنه گفتم:
- برو شال من رو بیار.
خدمتکار چشمی گفت و بالفور از جلوی چشمهام محو شد. برنگشتم به عقب. این کار نشون از ضعف میداد و من دست هیچکس آتو نمیدادم. صدای سرد و بیروح ساشا درست کنار گوشم باعث شد منقبض بشم:
- شنیدم تراشهام رو گم کردی!
پوزخند واضحی زدم و با چشمهایی که انگار قصد داشتن سرگرم بشن برگشتم سمت ساشا. مماس با تن داغ و ورزیدهاش، سرم رو کمی بالا گرفتم تا بتونم به چشمهاش خیره بشم؛ چون تقریباً ۱۵ الی ۲۰ سانت از من بلندتر بود. مثل خودش جواب دادم:
- به ساشا نمیاد اینقدر سادهلوح باشه؟!
به وضوح کمی اخمهاش درهم رفت. دست چپش رو داخل جیبش برد و با دست دیگه، طرهای از موهام که روی شونهام افتاده بود رو به دست گرفت. همونطور که خیرهی همون یک تیکه مویی بود که داشت باهاش بازی میکرد، جوابم رو داد:
- صرفاً به خاطر این اومدم به این مهمونی تا بگم که تراشه دست من نیست. هرکی که هست میخواد با هر دومون بازی کنه.
موهام رو از دستش بیرون کشیدم و به عقب فرستادم. ساشا اهل دروغ نبود. به قول خودش به قدری قدرت داشت که هرکاری که انجام میده، به گردن بگیره. به عادت سرم رو به سمت راست چرخوندم و نگاهم رو دادم به سرامیک های سفید با رگههای طلایی. نامحسوس اخمهام درهم رفت. در همین لحظه خدمتکار همراه با شالم سر رسید و اون رو دور شونههام انداخت. جوابی به ساشا ندادم و برگشتم سمت در. فعلا باید در اینباره استعلام میگرفتم، وگرنه نمیتونستم جوابی به ساشا بدم.
خدمتکار در رو باز کرد و همگی وارد باغ شدیم. از مسیر سنگلاخی مزین شده به چراغهای سفید که تکهای از باغ رو روشن میکرد عبور کردیم تا به انتهای باغ رسیدیم. شاهرخ با وارد کردن کد، در فلزی تکنفره مقابلمون رو باز کرد و با دست اشاره کرد که داخل بشیم. اول شیخ فؤاد و بعد از اون همه به ترتیب وارد شدن. در انتها شاهرخ داخل شد و در رو پشت سرش بست.
از پلههای آهنی که با هر قدم صدای جیرجیر کردنش میون همهمهی گوشخراش مبارزا گم میشد، پایین رفتیم. نگاهی به ساعت رو مچم انداختم. نیم ساعت دیگه آرش و البرز همهی دخترای اینجا رو غارت میکردن. یک دزدی کوچیک و یه ضربهی بزرگ به شیخ فؤاد، در انتها یک فروش سودآور. انتقام از ساشا بمونه برا بعد از استعلام. به جایی رسیدیم که سطحی بالاتر از رینگ قفس شکل و محل حضور باقی تماشاچیها داشت. به هرحال ما خریدار بودیم و مهمتر از اون، کله گندههای ایران و خاور میانه. البته تا دو سال پیش، جای من خسرو خان در این مقام حضور داشت که متأسفانه یک اشتباه کوچیک باعث شد بره داخل گور دو متری. امیدوارم تنگ نباشه براش، آخه کمی درشت هیکل بود. مخصوصاً وقتی میخواست من رو شکنجه کنه، بیش از حد هیکلش رو به رخ میکشید. نمیدونم چه قانون نانوشتهای بود که فکر میکرد با اون کارها نظرم رو جلب میکنه. نفهمید که بیشتر من رو برای کشتنش ترغیب میکنه تا جذب شدنش. بگذریم از خسرو خان و حماقتهاش.
پنج دقیقهی بعد، ۲۰ تا دختر خوشانـ*ـدام همراه با خالکوبیهایی که شکل و نمادشون معلوم نبود، وارد قفس شدن. یکییکی توسط شاهرخ معرفی میشدن و از رینگ خارج. البته فراموش نکنیم که هرکدوم شیوهی عشوه ریختن و دلبری کردن خودشون رو داشتن. بیخیال این بشیم که چقدر حقیرتر از قبل جلوه میکردن. یک دختری میون اونها استثناء بود. نظرم رو جلب کرد. بیشتر وحشی به نظر میومد تا لوند. البته منکر زیبایی خیرهکنندهاش نمیشدم منتها هنگام معرفی شدن فقط یه ضربهی محکم با ساعد دست به قفس کوبید و رفت، بدون اینکه مثل بقیه عشوه بیاد. یاد نگاهش افتادم. مستقیماً به سمت ما بود، برخلاف بقیه که به تماشاچیها نگاه میکردن. دقیقتر که نگاهش رو دنبال میکنم به یک نفر میرسم؛ عثمان. نامحسوس نگاهم رو میدم به عثمان. رد نگاهش رو دنبال کردم. هنوزم خیرهی راه رفتهی همون دختره بود. اینجا یه خبرایی هست. توجهم به ساشا جلب شد. آه، چطور انتظار داشتم که اون متوجه نشه؟!
دستی به چشمهام کشیدم و دوباره با خودم مرور کردم:
- اون ساشاست، یاسکا. یا یک قدم از تو جلوتر و یا همراه تو. ندرتاً یه قدم از تو عقبتر.
دوباره به ساعت نگاه کردم. فقط ۱۰ دقیقهی دیگه. صدای ساشا باعث شد نگاهم رو از رینگ بردارم:
- خیلی به ساعت دقت میکنی، منتظر کسی یا چیزی هستی؟
دیگه این حد از دقت واقعا سرسامآور بود. الان که دارم فکرش رو میکنم، خسرو خان حریف آسونتری بود. البته خدا بیامرزتش، دیگه نیست تا بهش بفهمونم چقدر از این مرد کنارم، قابلتحملتره. سرم رو بالا گرفتم و کمی گردنم رو به سمتش چرخوندم. همونطور که از بالا نظارهگرش بودم، گفتم:
- شما هم نگاهتون رو از روی عثمان برنمیدارید. نکنه خبریه؟
و یک لبخند کج که نشون از لجبازی ذاتیم میداد. ساشا کمی خودش رو عقب کشید و انگشت اشارهاش رو روی لـ*ـبهای درشتش کشید. جواب داد:
- فکر نکن متوجه نیّتت نشدم. به هر حال دخترا مال منن، فکرشون رو از سرت بیرون کن.
چی دارم میشنوم؟ اونم دنبال دخترا بود؟ مطمئنم البرز حرفهای ساشا رو به خاطر گوشوارههای شنودم شنیده. دیگه خودش باید یک تصمیم عاقلانه بگیره وگرنه همهی نقشههامون به باد فنا میره. جواب دندونشکنی به ساشا دادم:
- تا اونجایی که یادم میاد، جناب ساشا دنبال لقمههای بزرگتر و محمولههای کلانتر بودن. این حد از قناعت من رو یاد لاشخورها میندازه.
ابروهاش به شدت به همدیگه پیچید و محکم جواب داد:
- فرصت، فرصته. چه کوچیک، چه بزرگ.
تخس گفتم:
- چه کفتار، چه شیر. غذا، غذائه.
با لبخند پهنی از گوشهی چشم نظارهگر خشمش شدم. بچرخ تا بچرخیم جناب ساشا.
همانطور که نظارهگر باغبان ها بودم تا محصول گیلاس و سیب امسال را بچینند، صدای فریاد شخصی باعث شد نگاهم را به درب ورودی بدهم. هژیر را در راه سنگلاخی شدهی منتهی به عمارت یافتم که فریاد میزد:
- فرحزاد خاتون! فرحزاد خاتون!
هژیر همانطور سراسیمه وارد عمارت شد و بعد از چند ثانیهی کوتاه به ایوان شمالی وارد گشت. پسرک، دستان تپل قرمز رنگش را روی زانوانش قرار داد و خم شد تا نفسی تازه کند. در همین حین کلاه نمدی نخودی رنگش از روی موهای مجعد نارنجی رنگش افتاد که همزمان با برداشتنش قامت راست کرد. کنارم، از روی میز مشغول ریختن شربت سکنجبین برای هژیر شدم و لـ*ـب به سخن گشودم:
- چی شده هژیر؟ چرا اینطوری میای بچه؟ رنگ به رو نداری. مگه گلهی گرگ دنبالت کرده که اینطوری میدویی؟
شربت سکنجبین را به دستش دادم که یک نفس بالا رفت. لبخندی از این کارش زدم و منتظر نگاهش کردم. هژیر که بالاخره حالش جا آمده بود، یک نفس شروع کرد به گفتن:
- وای فرحزاد خاتون نمیدونید که. داشتم با مرغ مشتی علی میرفتم پیش حاجآقا سعدالدین. سر راه ده بیست تا گاری دیدم. خاتون چشمتون روز بد نبینه توی هر کدوم ۱۵ تا، ۲۰ تا تفنگچی بود. هیچی دیگه منم مرغ مشتی علی رو انداختم یه طرف، از داخل جنگل میونبر زدم تا بیام اینجا، این خبر رو به شما بدم.
مستأصل خیرهی هژیر شدم. این پسر داشت چه میگفت؟! سراسیمه از جا برخاستم و گفتم:
- ببین هژیر، دو پا داری، دو تا دیگه قرض کن و بالفور برو پیش حاجآقا سعدالدین و اونجا پیشش بمون، نشنوما رفتی پی بازیگوشی. بدو پسر، زود باش.
هژیر از جایش تکان نخورد و معصومانه پرسید:
- پس شما چی خاتون؟ من برم پیش حاجآقا سعدالدین، پس شما چی میشید؟
لبخندی از دل پاک این پسر زدم و روی زانوانم نشستم تا همقد او شوم. پاسخ دلگرمکنندهای دادم که خودم بدان اطمینان نداشتم:
- هژیر جان نگران من نباش. من فرحزاد خاتونم. شنیدی تا به حال بلایی سرم بیاد؟
هژیر سرش را به معنای خیر تکان داد که ادامه دادم:
- آفرین پسر خوب. حالا هم جلدی برو پیش حاجآقا سعدالدین و به حرفم گوش کن. باشه؟
هژیر سر به زیر، "چشمی" گفت و سلانهسلانه رفت. قبل از آنکه از پیش چشمانم محو شود، نگاه نگرانی نثارم کرد و بالفور از جلوی دیدگانم محو گردید.
آنگاه که از هژیر اطمینان خاطر یافتم، زاهد، دست راست عباسعلی را صدا زدم. زاهد بالفور خودش را به من رساند و گفت:
- جانم خانزاده؟
مراد نیز خودش را رساند و پرسشگرانه خیرهام شد. بعد از اطمینان از حضورشان، گفتم:
- میرغضب تو راهه، به احتمال قوی حدود یک ربع ساعت با عمارت فاصله داره. آقابالا خان کجاست؟
زاهد پاسخ داد:
- پدرتون رفتن ده سرچشمه برای تقسیم آب.
لعنتی به بختم فرستادم و ادامه دادم:
- حالا در نبود باقی اعضای عمارت، این ما هستیم که باید از کاشانهمون محافظت کنیم. شوخی بردار نیست. اینجا جلوشون رو نگیریم، تا خلخال و مشگین که سهله، تا تبریز هم پیش میرن. حالا هم همهی ملزومات یه جنگ رو آماده کنید. ندیمه ها رو به مطبخ بفرستید، اونجا امنه، عامهمردان بی اسلحه رو به ده بفرستید. من خودم هم همراهیتون میکنم.
مراد و زاهد اعتراض کردند:
- اما خانزاده...
سخنشان را قطع کردم و گفتم:
- حرف اضافهای نشنوم. یا در کنار شما پیروز میشم و یا شکست میخورم و میمیرم. حالا هم بجنبید.
زاهد و مراد برخلاف میلشان تقسیم کار کردند و هر کدام به سویی رفتند. من نیز به سمت اتاق پدرم رفتم و تفنگش را از صندوق بزرگ گوشهی اتاقش برداشتم. تفنگ را به زیر دامنم پنهان کردم تا در صورت لزوم از آن استفاده کنم.
سرم را با سوی آسمان بگرفتم و لـ*ـب زدم: خدایا، خودت حقداران رو پیروز میدون قرار بده، آمین!
و با دلی پر ز تشویش در انتظار حملهی میرغضب، تجدید نیرو میکردیم. حال که خواهرم همراه مادرم برای سر زدن به مادربزرگم رفته بود و پدرم نیز به ده سرچشمه، تنها کسی که برای حفاظت از این کاشانه میماند، من بودم. و من نهایت تلاش و ارادهام را به کار خواهم گرفت. تا خدا نگاهدار من است از هیچ چیز هراسی نیست.
با لباس سرمهای رنگی که به تن داشتم بر روی ایوان شمالی ایستاده و نگاهی به اندک تعداد تفنگچیها انداختم. صدایم را صاف کرده و سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- اقبال عجیبی در انتظار ماست. یا به بالاترین مقام یعنی درجهی شهادت در راه نامـ*ـوس و وطن میرسیم و یا پیروزمندانه به چشمان خانوادههامون نگاه میکنیم و امنیتمون رو جشن میگیریم. برای امنیت ناموستون، کاشانهتون و وطن مادریتون بجنگید. در مقابل میرغضب و افراد سگصفتش دلیرانه بجنگید که مطمئناً خداوند دست حقدار رو میگیره. چنان باشید که درتاریخ اسمتون ثبت بشه. آبروی مردان و زنان آذری باشید. نزارید که انگ بیغیرتی وصلهی تنمون بشه. والسلام، ختم کلام!
صدای هلهله و غوغای تفنگچیها باعث شد کمی از تشنج روحی و روانیام کاسته شود لیکن با شنیدن صدای سم اسبهایی که با قدرت به این سو میتاختند، مسکوت گشته و در آنی با فرمان زاهد به جایگاهی رفتند که مسئولیتشان بدان جا ختم میشد. آه که چقدر جای خالی پدر و شهرزاد در این موقعیت حساس حس میشد.
صدای سم اسبها قطع و پس از شیههی کوتاه اسبها سکوت همه جا را فرا گرفت. دم و بازدم عمیقی نثار ریههایم کردم و صدای کوبهی در تپش قلبم را چندین برابر کرد. صدای میرغضب دلهرهای به دلم انداخت که سبب شد به خویش نهیب بزنم تا جسورانهتر رفتار کنم. رو بندم را از گردنم بالاتر آورده و تا میانهی بینی و نرسیده به چشم بالا کشیدم.
صدای میرغضب منجر به حالت تدافعی در میان تفنگچیها و من شد:
- آهای آقابالا خان. همیشه در رو به روی مهمونات میبندی؟
و در چشم به هم زدنی صدای توپ گوش فلک را کر کرد و درب چوبی قطور باغ به هزاران تکه تبدیل شد. از آن حالت نیم خیز دفاعی خارج گشته و به تودهی دودی که ورودی باغ را خفه کرده بود نگاهی انداختم. سایههای متعدد در آن تودهی غلیظ دود نمایان و تبدیل به انسانهای تنومند و درشت هیکل سوار بر اسبهای قویهیبت میشدند. بی شک در صدر این ارتش منحوس، میرغضب بود که با لباس جنگی بر تن و اسب سیاهی که بر روی آن بنشسته بود، با تحقیر نظارهگر تعداد نفرات اندکمان بود.
با صلابت ایستادم تا آن چهرهی مشوش و دل پر ز وحشت پنهان شود. دست به پشت بردم و سـ*ـینه سپر کردم. با صدایی بلند رو به میرغضب گفتم:
- مهمونی نمیبینم که به جای پدرم بنده مهماننوازی کنم.
میرغضب نگاهش را سوی من کشانید و پاسخ داد:
- پس آقابالا خان کجاست خلفهی خاندان ایلخانی؟
در تک به تک کلماتش تحقیر موج میزد. بازی با کلمات را شروع کرده بود و من سلطان این عرصه. پاسخ دادم:
- پدرم به کارهای پیش و پا افتاده رسیدگی نمیکنه و همچنین ممنون از اینکه یادی از خاندان وفادار و با ذکاوتم کردی پسر خلف شمسالاماره.
کمی مکث کرده و ادامه دادم:
- لقب مادرتون رو فراموش کردم، چی بود؟ (ضربهی آرامی به پیشانیام زدم) یادم اومد. شمسالامارهی خائنزاده.
میرغضب دندان به روی دندان سابید و فریاد زد:
- به اون بابات بگو هر سوراخ سنبهای خودش رو قایم کرده بیاد بیرون تا مرد و مردونه صحبت کنیم. پاشو برو پی خالهزنک بازیهات بگو بزرگترت بیاد. هِرّی!
من نیز صدایم را همچو او بالا بردم:
- بیار پایین صداتو. تخم و ترکهی میرزا خائن از کی قاطی بزرگترا شدی که حرفای بزرگتر از دهنت میزنی؟! تا اونجا که یادم میاد لا پر و پای ناصرالدین شاه عین گربه خودت رو براش لوس میکردی. چی شد شازدهی طرد شده؟ هار شدی!
کارد میزدی خونی از میرغضب بیرون نمیزد. قبل از آنکه میرغضب از روی خشم دست به کار وحشیگرانهای بزند، بالفور دستم را بالا بردم و اعلام جنگ کردم. خودم نیز چند قدمی به عقب رفتم و با تفنگ پدر از پنجرهی اتاق چند نفری را نشانه رفتم.
تفنگچیها با اقتدار میجنگیدند و هر نفر از آنها حریف چند تن از افراد میرغضب بود. دلیرانه به مقاومت علیه متجاوزگرانی که پا به کاشانهمان گذاشته بودند، میجنگیدیم. همچنان همهی تلاشمان این بود که کسی مزاحم عملهها نشود و مهمتر از آن به عمارت نفوذ نکند.
در این میان هرچند تعداد کشتگان ما زیاد بود اما وقت عزا و مراسم ختم برای چنین جوانمردانی نبود. در این بُهبُهی جنگ نگاهم به مراد تفنگ به دست رسید. شجاعانه میجنگید. اما نارین چه؟ او به تازگی به مراد جواب بله داده بود. قرار بر این بود بعد از آمدن پدرم عقدی میان این دو جوان جاری شود تا زمان عروسی. نمیتوانستم نظارهگر سیاهبختی نارین باشم. خودم دورادور تفنگچیها را پشتیبانی میکردم و اللخصوص مراد را.
به محض اینکه مراد را کمی کمکار دیدم صدایش زدم تا به عمارت بیاید. مراد نفسنفس زنان گفت:
- جانم خانزاده؟
بالفور برای مراد توضیح دادم:
- ببین مراد از این بالا نفرات میرغضب رو نشانه برو. نمیخوام تو چشم باشی و تو میدون جنگ.
مراد دلیل خواست و من تنها کلمهای که به زبان آوردم نارین بود. استیصال را در چشمان او نیز حس کردم. به آرامی زمزمه کردم:
- به خون تو رگهام قسم که نمیزارم این وصلت به هم بخوره.
و از کنار او رد شدم و پا به محوطه گذاشتم. با تپانچهی پدرم دشمنان را نشانه گرفته و بیشتر از ندیمهخانه مراقبت میکردم که مبادا دست نااهل به نوامیس مردم برسد. به هر حال هماکنون این ما بودیم که امنیت آنان را بر عهده داشتیم.
کمی خطر کردم و بیشتر به عرصهی جنگ پا گذاشتم. لیکن با تیری که به دستم اصابت کرد لحظهای نفسم قطع شد و درد در تمام وجودم شیوع پیدا کرد. نگاهی به بازوی خونینم انداختم. به گوشهای رفته و با پارچهای که به دور دهان و گردنم بسته شده بود به دور بازوی خونینم بستم تا بیش از این خون از بدنم خارج نشود.
همان دم که برگشتم تا به ادامهی جنگ برسم با چهرهی میرغضب مواجه شدم. نیشخند کریهی بر لـ*ـب داشت و با نگاه بدی چشم به چشمان سیاه خمارم دوخته بود. به آرامی گفت:
- فکر نمیکردم دختر سیّاس آقابالا خان اینقدر زیبا باشه.
دستش را جلو آورد تا صورتم را لمس کند که کشیدهی محکمی نثارش کردم. محکم گفتم:
- نبینم دستت هرز بره شازدهی طردشده.
میرغضب بالفور گره روسریام را گرفت و مرا به خویش نزدیک کرد. تفنگ را از دستم قاپید و با دندان قروچه مقابل صورتم غرید:
- رامت میکنم فرحزاد!
و مرا کشانکشان به سمت باغ برد و من ناباورانه به عرصهی جنگ نگاه کردم. یعنی به همین زودی عمارت و ولایتمان را وگذار کرده بودیم؟ متاسفانه چشمانم دروغ نمیگفتند. ما شکست خورده بودیم.
با پام فشاری به کف استخر وارد کردم تا کمی بالا بیام. آروم دستهام رو باز کردم و کمی خودم رو رها کردم تا روی آب معلق بمونم. به محض اینکه چشمهام رو بستم، با حس لبهای شخصی روی گونم چشمهام رو باز کردم. با تعجب به سمت کسی که منو بوسیده بود چرخیدم و از اون حالت معلق دراومدم. با یه اخم ظریف و لبهایی که کمی جلو اومده بودن به نشانهی اعتراض، پشت دستم رو روی گونهام کشیدم. ساشا که داشت با شیطنت نگاهم میکرد با حرفی که زدم ابروهاش پرید بالا: صاحاب دارهها!
خودم رو رها کردم تا اومدم روی آب همین که چشمام رو بستم یکی گونم رو محکم بوسید؛ با تعجب چشمام رو باز کردم که با چشمای شیطون ساشا مواجه شدم!
با اخم دستم رو گذاشتم روی لپم:
_هوی بچه صاحب داره ها! _ (این دیالگوت خوبه)
_اع اونوقت صاحبش کیه؟! _ (این دیالگوت خوبه)
_اونش دیگه به تو مربوط نیست! با صدای آرمین برگشتم سمتش: اونوقت به کی مربوطه؟
_پس به کی مربوطه؟! نگاهی به آرمان و شاهانی که دست به سینه و با اخم ما رو نگاه میکردن، کردم. دلیل اخم آرمین موجه بود ولی شاهان این وسط چی میگه؟ هرچند قبول دارم این بشر با اخم زاده شده، ولی خب چرا به من اینطوری نگاه میکنه؟ خب خواهرت نگاه کن برادر. با خنده جواب آرمین رو دادم: ما که یه صاحاب بیشتر نداریم خان داداش، به بابام.
با صدای آرمین برگشتم سمتش که با شاهان هردوشون با اخم زل زده بودن بهم!
خب سعوال منطقی بود و جواب منطقی هم داره چون اون همیشه اخم داره!
خندیدم و گفتم:
_ای بابا بیایید من رو بزنید، شوخی کردم! نگاهم رو از دو نفر گرفتم و برگشتم سمت ساشا: تلافیش من باید بوست کنم تا چندشت شه!
برگشتم سمت ساشا:
_بیا اصلا هرچی میخوای بوسم کن! با صدای نسبتاً بلند شاهان هر دو برگشتیم سمتش: بیخود!
_تو غلط کردی!
با صدای شاهان برگشتم سمتش
باورم نمیشه! سریع اخم کردم و کمی سرم رو به جلو دادم و گفتم: به تو چه آخه؟!
به اون چه اخه، حق به جانب گفتم:
_به شما ربطی داره جناب؟! بدون معطلی جواب داد: حیا هم خوب چیزیه! _ تو به حیای من چیکار داری؟
_اصلا من بی حیا، بازم به شما ربطی داره؟! عوض شاهان، آرمین جوابم رو داد: پسرعموته، صلاحتو میخواد، یکی به دو نکن باهاش.
ایندفعه صدای آرمین اومد:
_بله که ربط داره آرام خانم، پسر عموته صلاحت رو میخواد حرف بدی هم نزد! با چشمای درشت به آرمین نگاه کردم و سرم رو کج کردم که آخه یعنی چی؟ این چه چرت و پرتیه تحویل من میده؟! ساشا که معلوم بود هم ناراحت شده بود و هم بهش بر خورده بود، گفت: باشه بابا. من اشتباه کردم.
صدای ناباور ساشا اومد:
_کافیه بابا، من غلط کردم! و به سمت پلههای استخر رفت تا بیاد بیرون. صدای شادی که اون دو نفر رو خطاب میکرد اومد: خجالت بکشین بابا! ساشا که قصدی نداشت.
ایندفه صدای شادی اومد:
_ارزشش رو داره بخاطر این اینقدر جر و بحث میکنید؟!
برگستم سمتش و با چندش گفتم:
_به تو ربطی داره؟! (این مکالمه سارا و اینا اضافی بود) آرمین که سلطان زنذلیلها بود بدون اینکه بحث رو ادامه بده، گفت: بیایید بیرون حالا سرما میخورید.
طبق همیشه دیگه چیزی نگفت که صدای آرمین اومد:
_کافیه دیگه بیایید بیرون از آب. بی هیچ مخالفتی، من و شادی هم به سمت پلهها رفتیم تا از استخر بیایم بیرون. شادی درحالی که دستهاش رو بغل گرفته بود به سمت آرمین رفت و آرمین هم گرفتش بغلش تا با هم برن داخل.
بدون چون و چرا از آب بیرون اومدیم که شادی رفت سمت آرمین و مثل این عاشق معشوقه ها آرمین گرفتش توی بغلش. از اونجایی که یه عقاب همیشه تنهاست پس منم به تنهایی رفتم روی صندلی کنار استخر نشستم. تو حال و هوای خودم بودم که با برخورد لباسی تو صورتم، صاف نشستم. یه نگاه به لباس که فهمیدم کت مردونهست انداختم و با استشمام بوش متوجه شدم صاحبش کیه. سرم رو بالا آوردم تا طلبکاربازی دربیارم که با ایما اشاره بهم فهموند کت رو بکشم روم.
یه عقاب همیشه تنهاست!
منم مثل یه عقاب جون عمم رفتم روی صندلی کنار استخر نشستم که همون لحظه کتی پرت شد روی سینم و از بوی عطرش فهمیدم این کت کت کسی نیست جز نرده بون!
با تعجب برگشتم سمتش که با چشم ابرو اشاره کرد بدم روی خودم! یک نگاه به خودم انداختم که با دیدن وضعیتم تازه یادم افتاد لباسام چسبیده به تنم و همه چیم معلومه. از خجالت سرم رو انداختم پایین و کت شاهان رو سفت چسبیدم.
با تعجب نگاهی به خودم انداختم که لباسم چسبیده بود به بدنم و تر زدم!
آبروم رفت!
حالا خوبه اینجا غریبه نیست!
از روی اجبار سریع کت رو کشیدم روی خودم.
عجب عطری داره فکر کنم بیست سی میلیون فقط داده عطر! ساشا هم مثل من اومد رو صندلی کناریم نشست و پرسید: این کت شاهان نیست، سفت چسبیدیش؟
ساشا نشست کنارم:
_این کت شاهان نیست؟! با حرفی که زد هولشده کمی از فشار دستهام روی کت کم کردم و جواب دادم: نمیدونم!
هول شده لب زدم:
_نمیدونم از جوابی که خودم دادم تعجب کردم، چه برسه به این. ساشا انگار که به یه کند ذهن نگاه میکنه پرسید: نمیدونی؟!
و این یعنی خاک بر سرت! سعی کردم جمعش کنم و به خاطر همین گفتم: همینجا رو صندلی بود، منم برداشتم کشیدم روم. حالا صاحابش کیه الله اعلم.
با تعجب نگام کرد!
ای خاک تو سر لارجونت کنم آرام که یه عمر تر زدی:
_ینی چی نمیدونی؟!
_ینی نمیدونم دیگه، همینجاها افتاده بود منم برداشتم. ساشا دیگه ادامه نداد و منم ازش رو گرفتم. این سکوت هم قشنگ معنی این رو میداد: جمع کردنت تو حلقت!
ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت؛ اما خب توی چشماش هزارتا خودت خری دو دو میزد. حوالی ساعت دوازده شب بود که رسیدیم خونه. به محض ورود به اتاق، کت شاهان رو از روی شونههام برداشتم و روی کاناپهی اتاقم انداختم. همون طور که نگاهم به کتش بود، روی تخت نشستم و به همهی اتفاقاتی که بینمون افتاده بود فکر کردم. حالا که کمی منطقی فکر میکنم میبینم کسی که تو این مدت درست رفتار نکرده، منم. هیچ تو مخیلهام نمیگنجید که شاهان کتش رو دربیاره و بندازه روم. با وجود اینکه من کتش رو با خودم آوردم خونه هیچی نگفت و حتی طوری نگاهم نکرد که خجالت بکشم.
ساعت دوازده بود که برگشتیم خونه.
وارد اتاقم شدم و کتش رو از تنم بیرون آوردم و انداختمش روی تخت!
دارم کمکم از کارایی که باهاش کردم پشیمون میشم، ازش بعید بود که کتش رو بده و اینکه من کتش رو آوردم و اون روی خودش نیاوورد، حالا خوب بود من بود؛، آبروش رو میبردم بسکه داد و بیداد راه مینداختم که چرا کتم دست توعه! گاهی وقتها از رفتار بچگانهای که باهاش کردم هم از خودم حرصم میگیره هم خجالتزده میشم. نفس کلافهای کشیدم و چشم از کت شاهان گرفتم. از روی تخت بلند شدم و درحالی که لباسهام رو عوض میکردم زمزمه کردم: ول کن بابا. این پسر دو قطبیه. دو دیقه خوبه و دو دیقه بعدش انگار ارث باباشو خوردم.
بیتوجه به افکارم روی تخت دراز کشیدم و به کت شاهان پشت کردم؛ انگار که اون اونجا نشسته به جای کتش.
نوچی کردم و بیخیال شدم؛ اینم برای دو دقیقه آدمه فردا که ببینیش همون آدم قبلیه!
لباسام رو با یه لباس راحتی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، سه روز تعطیلم میخوام سه روزو بخوابم، میگی نه نگاه کن.
به سه نکشید خوابم برد! ***
وقتی بیدار شدم حس گلودرد شدیدی باعث شد اخمهام بره تو هم. گلوم خشک خشک بود و معلوم بود آبتنی دیشب کارش رو کرده. با کرختی از روی تخت پا شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. بعد از چند مشت آب سردی که به صورتم زدم، هم پف صورتم خوابید و هم سرحال اومدم.
با حس گلو درد شدیدی بیدار شدم؛
قشنگ گلوم شده بود لوت کویر، مگه اون کویر لوت نبود؟!
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین، هیچکس خونه نبود! از پلهها پایین رفتم که سکوت خونه نشون از خالی بودنش میداد. واقعاً نمیفهمم اینا اول صبحی کجا میتونن رفته باشن؟! حداقل بدون من میرید یه یادداشت بزارید. یه نگاه به اجاق گاز انداختم که دیدم کتری آب جوش پر و تازهست. پس یه لیوان آب جوش با عسل خوردم تا گلوم بهتر بشه.
کجا رفتن اینا؟!
وارد آشپزخونه شدم و نگاهی روی گاز انداختم، آب جوش برای صبح بود، لیوان آب جوش و عسلی خوردم و گلوم بهتر شد و رفتم سمت اتاقم. دوباره به اتاقم برگشتم و از شدت بیحالی دوباره رو تخت دراز کشیدم. با چندتا سرفه متوجه شدم سرماخوردگیم شدیدتر از این حرفاست. بینیم هم کیپ شده بود و این یعنی اوج بدبختی. یکی نیست بگه اون وقت شب استخر رفتنت چی بود؟!
افتادم روی تخت و عطسه ای کردم؛ بهبه سرما خوردم!
جون توی دست و پام نبود راه برم، دماغمم کیپ گرفته بود!
پتو رو تا زیر گلوم کشیدم که گوشیم زنگ خورد. با صدای زنگ گوشیم دست از سرزنش خودم برداشتم و بدون نگاه کردن به اسم کسی که زنگ زده جواب دادم: بله؟
از روی عسلی برش داشتم که اسم شرک افتاده بود روی صفحه، وصلش کردم: با صدای شادی متوجه شدم تنها کسی که این موقع به من زنگ میزنه فقط میتونه اون باشه: عجب! بالاخره عین آدم حرف زدی!
کلافه جواب دادم: زنگ زدی مسخرهبازی دربیاری، قطع کنم؟
_ باشه باشه! پاچه ما رو نگیر. زنگ زدم بگم واسه نهار اینجایین. عمو و زنعمو و آرمین هم اینجان.
من نمیفهمم چرا یا اونا خونهی مان یا ما خونهی اونا. جواب دادم: من نمیام شادی. به مامانم هم بگو خودم یه چی سر هم میکنم میخورم.
_ زر نزن ببینم. یالا پاشو بیا. ناز نکن.
_ نفهم! سرما خوردم حال ندارم. شما رو هم مریض میکنم.
_ اون که از صدای گوشنوازت مشخصه چه بلایی سرت اومده. چقدر گفتم نریم استخر.
_ باشه بابا تو هم مثل مامان بزرگا حرف نزن.
_ باشه حالا شیک و پیک کن بدو بیا خونه ما.
_ من هی میگم نره، تو میگی بدوش. بابا نمیام زن داداش گلم. سرما خوردم. حال ندارم. دفعهی بعد. در پناه حق.
و بلافاصله قطع کردم. چقدر این بشر زر میزنه! گوشیم رو سایلنت کردم و خزیدم زیر پتو و خوابم گرفت.
***
با صدای زنگ آیفون که مدام صداش میاومد و انگار شخص پشت آیفون قصد سوزوندنش رو داشت، پا شدم. از اونجایی که بابا هنوز آیفون رو درست نکرده بود مجبور بودم کل حیاط رو طی کنم تا فرد پشت در تشریف فرما بشن. با حرص یه چیزی پوشیدم و شالم رو بیحواس سرم کردم. دمپایی ابری مامان رو پوشیدم و درحالی که داد میزدم، به سمت در پا تند کردم: اومدم دیگه! سوخت بابا ول کن اون بیصاحاب رو.
به محض اینکه در رو باز کردم با چهرهی شاهان رو به رو شدم. نمیدونم چی تو صورتم دید که ابروهاش پرید بالا و با تعجب نگاهم کرد. پرسیدم: چیه زنگ خونه رو نابود کردی؟
از اون حالت تعجب دراومد و مثل همیشه اخم کرد. جواب داد: حاضر شو بریم خونهی ما.
کلافه و حرصی سرم رو رو به آسمون گرفتم و جواب دادم: پشت تلفن به خواهر گرام هم عرض کردم مریضم و نمیام.
شاهان هم کلافهتر از من گفت: به من ربط نداره بابام گفت بیارمت، منم اومدم ببرمت. سریع آماده شو بریم.
دیگه وقتی عمو گفته بیام، نمیشه بگم نه. خوبیت نداره. به خاطر همین زیرلب باشهای گفتم و بدون توجه به شاهان در رو بستم. انتظار نداره که بگم بیاد داخل؟! از اونجایی که حق رو به خودم میدادم با خیال راحت رفتم خونه تا آماده بشم.
بعد برداشتن کت شاهان از خونه زدم بیرون و نشستم داخل ماشین. خم شدم و کتش رو گذاشتم رو صندلی عقب و درحالی که صاف مینشستم گفتم: بابت کت ممنون.
کاملاً تعجب رو تو صورتش میشد دید. به هر حال من به این بشر به جز تهدیدهای توخالی هیچی نگفته بودم. اون هم به آرومی سری تکون داد و زیرلب جواب داد: خواهش میکنم
_سلام خوبی؟
_جلل خالق!
_چته؟!
_باورم نمیشه تو یه بار مثل آدم حرف زدی؟!
_اشکال نداره تو بجای من مثل فرشته حرف بزن!
_اوه اعتماد به نفس که نیست! اعتماد به سینه ورمه!
_اوهوم.
_چته حالا صدات گرفته؟! پاشو بیا خونه ما، واسه ناهار اینجا هستین، مامان و بابات و آرمین هم هستن!
_یکی یکی بگو، اول بنده سرما خور... .
_حقته بزار از سرما خوری بیمارستانی بشی، تو که مثل اینایی که نوشیدنی خوردن شب هوس شنا کردن میکنی سرما خوردن کمته!
_باو خفه شو ببین چی میگم، به مامانم بگو من نمیام؛ حال ندارم؛ ناهار هم همینجا یه چیزی میخورم.
_بچه زد حال نزن دیگه، خودم میام دنبالت پاشو بیا.
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی عسلی، کمکم چشمام گرم شد و خوابم برد.
..
با زنگ های پی درپی که اف اف میخورد بیدار شدم!
بلند شدم و تا رفتم رسیدم پایین اف اف خراب شد بسکه زنگ خورد، من نمیدونم کدوم آدم خر بیشعوریه!
نگاهی به تصویر کردم که کسی نبود:
_کیه؟
_بیا پایین.
باورم نمیشد صدای اون باشه!
باشه ای گفتم و اف اف رو قطع کردم.
حتما اومده دنبال کتش!
آخه آرام احمق گدای یه کته که بلند شه بیاد!
شالی انداختم روی سرم و رفتم بیرون
درو باز کردم که دست به سینه دیدمش:
_بله؟!
_سلام کردم، برو آماده شو بریم.
_اول طعنه نزن دوم اینکه کجا بریم جناب؟!
با تمسخر گفت:
_میخوام ببرمت بام تهران با یه حلقه ازت خاستگاری کنم.
_هههه بیمارستانی شدم از خنده!
_بابا گفته بیام دنبالت.
خواستم چیزی بگم که عطسه ای کردم:
_وایسا میام.
چیزی نگفت که رفتم داخل خونه .
عمو وقتی گفته، نمیشه نری!
آرمین کنارم ترمز زد و شیشه شو داد پایین و عینکش رو روی چشماش زد و گفت:
_شماره بدم؟
_ تو وقتی ساعت چهار و نیم صبح عینک میزنی انتظار داری شمارت بدن شازده؟!
خندید گفت:
_شماره هم بدن من نمیخوام؛ من خودم نامزد دارم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آخ از نامزد تو!
_از تو که بهت... .
اندر سفیه نگاش کردم که حرفش رو ادامه نداد.
خندم گرفت از رفتارش!
همون لحظه در خونه عمو باز شد و شادی و شاهان بیرون اومدن؛ نگام رو دادم به شاهان و با دقت مشغول برسی کردنش شدم!
اولین چیزی که توی چشم بود موهای پر پشت و تافت خوردش بود که زده بود بالا!
یه تیشرت سفید تقریبا گشاد با شلوار لی تقریبا تنگ به رنگ یخی معرکه شده بود!
با صدای شادی رشته افکارم پاره شد و نگام رو دادم به شادی:
_خانوم کجارو دید میزنی؟!
لبخند خجولی زدم که خندید.
ماشین رو روشن کردم؛ نگاهی به ماشین آرمین انداختم که حالا شاهان سوار شده بود و گرم تعریف با آرمین بود.
بوقی زدم و حرکت کردم که آرمین هم پشت سرمون راه افتاد:
_آرومتر برو!
با تعجب به شادی که مثله آدامس چسبیده بود به صندلی نگاه کردم و گفتم:
_الان واقعا میترسی؟!
_آره، مگه من مثل تو کله خرابم؟!
_درست حرف بزن تا سرعتم رو بیشتر نکردم!
با ترس گفت:
_باشه بابا غلط کردم!
_درستشم همینه.
ایشی کرد و روشو کرد سمت شیشه!
از آینه نگاهی به عقب انداختم که بابا با عمو پشت سرمون بودن و آرمین هم که جلومون بود.
تقریبا ساعت هفت بود که جلوی رستورانی وایسادیم تا صبحانه بخوریم.
نگاهی به شادی انداختم که مثل خرس خوابیده بود!
لبخندی زدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_بلند شو!
با صدام از خواب پریید؛ وحشت زده نگام میکرد که گفتم:
_یکساعته هواپیما نشسته؛ اما تو هنوز خوابی!
مثل خنگا نگام کرد که خندم گرفت که با دیدن تماس خندم کم کم مغزش شروع به فعالیت کرد و با اخم و اوقات تلخی گفت:
_بامزه دیشب تو آب نمک خوابیدی؟!
_شاید!
_نمکدون!
_جان.
ایشی کرد و با حالت چندشی نگام کرد و پیاده شد که ازش خندیدم.
منم پیاده شدم و رفتم سمت آرمین و شاهان.
نگاهی به شادی انداختم که چسبیده بود به بازوی آرامین و با اخم غلیظی توی فکر بود!
ازش خندیدم که از فکر بیرون اومد و نگام کرد:
_چته؟!
_هیچی.
_درد داری میخندی؟!
_اره.
_ملت درد دارن میخندن؟!
_من اره.
چشم غره ای بهم رفت که آرمین اشاره کرد چیزیش نگم، منم چیزی نگفتم و راه افتادیم به سمت ورودی رستوران.
توی حال خودم بودم که با صدای شاهان نگاهش کردم:
_شالت افتاده.
دستم رو بردم سمت شالم که دیدم شالم افتاده بود!
شالم رو کشیدم روی سرم و مرتبش کردم؛ نیم نگاهی بهش انداختم که لبخند رضایتی روی صورتش بود!
وارد رستوران شدیم و رفتیم سمت میزی که عمو و عمه اینا نشسته بودن بعد از سلام علیک، تصمیم گرفتیم ما جوونا جدا بشینیم، پس رفتیم سمت میز هفت نفره ای.
آرمین کنار شادی نشست و من کنار شاهان، سارا و ساشا هم کنار همدیگه نشستن.
پسرا مشغول حرف زدن بودن و منم با دقت به صدای شاهان گوش میدادم!
عجب صدای مردونه و گیرایی داره این بشر!
بعد از اینکه منو رو آوردن صبحانه ساده ای سفارش دادیم و منتظر شدیم تا حاضر بشه.
نگاهی به اطراف انداختم که چشمم خورد به چهارتا دختر که نگاهشون روی ما بود!
در اصل روی شاهان بود!
اخمام رو کشیدم توی هم و بهشون زل زدم که متوجه نگاهم شدن؛ نگاهشون رو گرفتن؛ اما یکیش انگار گستاخ تر از این حرفا بود!
هی نگاه شاهان میکرد!
رگ حسودیم گل کرده بود و شاهان هم اصلا حواسش نبود و مشغول صحبت کردن با آرمین بود!
این بشر که کم حرف بود امروز از شانس ما پر حرف شده!
سارا داشت با پوزخند نگام میکرد؛ انگار فهمید چیشده:
_چیشده؟!
نگاهی به شادی که این حرف رو زده بود انداختم!
اشاره ای به پشت سرش که میز اون دخترا بود کردم که با تعجب برگشت؛ نگاهی انداخت و برگشت سمتم:
_اع اع، خوبه نگاه آرمین نمیکنه وگرنه... .
_آرمین هم پشت بهش نشسته، وگرنه شاید نگاه هم میکرد!
اخمی کرد و چیزی نگفت