بعضی وقتا وضعیت اونقدر قرمز نیست اما همون وقتا هم به سرم میزنه ناغافل برم سر وقتش ...
دست خودم نیست .....
ولی خوب فقط دوییدم، فقط جنگیدم، اونقدر به روح و جسمم آسیب زدم...
که دیگه خیلی دیر شده....
برای همین زندگیمو خلاصه کردم توی پنج حرف کوتاهی که راحت بهش سر بزنم : کودکی!....
دیگر به فکر آن نور و درخشش ماه مرگ به درون رودخانهی توهم نیستم و نخواهم رفت، خانهای از جنس دلتنگی در انتهای آن درست کردهام و در گوشهای ترین کنج خانه نشستهام و شعر صد دانه یاقوت را زمزمه می کنم گویی حق بود آن حرف پدر بزرگ که من آن چای خوش طعم و عطر کنار شومینه هستم و شما حواس پرت به تلویزیون هستید ، به تلخی تدریجی من نیز بر اثر دلتنگی توجهی نمیکنید :)) #خودنویس
یکی یه جایی خستگی و درد دلتنگی رو به قشنگی تمام معنا میکنه؛ اونجایی که میگه: "بی تو با قافله ی غصه و غم ها چه کنم؟!
تار و پودم تو بگو، با دل تنها چه کنم....؟!"
یه دیالوگ قشنگ هست که میگه:
"یه دقیقه دیگه معلوم نیست کی مُردست کی زنده"
اگه قراره یه دقیقه دیگه نباشم دلم میخواد بهت گفته باشم که چقد صداتو،خنده هاتو، دلداری دادنتاتو و حتی غرغر کردناتو دوس دارم.
و زمانش دیر یا زود از راه میرسد و تنها مورچه ها حرفهای ناگفته در حنجره را زمانی که گلو را می شکافند و به تاراج میبرند درک میکنند گاه در دل سودای رهایی این زندگیست زمان آن است که پیله های درد را شکافت و پروانه شد به سوی آزادی و انسانیت