پوزخندی زد.
- هیچ کاری نمیتونه بکنه. هیچ کاری. حتی ممکنه جونشو به خطر بندازم.
روی صندلی پرت شدم. هیچکاری از دستم برنمیآمد. چشمهایم را به هم فشردم و باز کردم.
- ایمان حالت خوبه؟
- میخوام کمکت کنم. ولی هیچی به معراج نگو.
هرکاری میگم انجام بده. خب؟
درمانده بودم. باید فکر میکردم. دستش را محکم گرفتم و فشردم.
- تو رو خدا مراقب خودت باش. التماست میکنم.
به رنگ کوچ
ی.باقری