با گذشت انبوهی از جمعیت من تقریبا جز آخرین نفرات بودم. با چهار نفر دیگه که درست مثل من شنل کلاه دار پوشیده بودن از دروازه گذشتیم. تقریبا ده ثانیه طول کشید که به مکان مد نظر منتقل بشیم. چشم که باز کردم متوجه شدم تا دروازه مرتفع اطراف شهر مرکزی، تقریبا چند صد متری فاصله داریم. عجیبه گفته بود...
مدتی گذشت و کودک کمی صورتش را به سمت بالا سوق داد و چهرهاش نمایان شد. به خود لرزید. این صورتک سرد و بیتفاوت را برای اولین و احتمالا آخرین بار است میبیند. با کمی تردید دست روی شانهی کودک گذاشت.
- انگار که نمیترسی کوچولو! میدونی چی در انتظارت میگذره؟
انگار بحث چندان برای کودک جذاب نبود؛ پس...
با یک لبخند و تعظیم کوتاه از آنها فاصله گرفتم. به سر خیابان بیگ وال رسیدم. باید مقداری خوراکی بخرم تا در طول سفر داشته باشم. وارد فروشگاهی که سر خیابان بود، شدم. به طور باورنکردنی فروشگاه شلوغ و جای سوزن انداختن نبود. به زور خودم رو به سمت قفسهها کشیدم. از هر کدوم از تنقلات توی قفسهها که چشمم...
دم عمیق؛ بازدم کوتاه. تکیهام رو از در گرفتم به سمت کیف رفتم. باز کردم و مقداری از پول رو از کیسه بیرون کشیدم. لباسهایی که دیشب عوض نشده بود رو به یک دست لباس تمیز عوض کردم و اون لباس ها رو پاره کردم و داخل سطل زباله درون اتاق انداختم. موهام رو جمع کردم و با یکی از ربانها بستم. کیف رو بستم؛...