کد اثر: 140 عنوان: سقوط یک مرد نویسنده: @فلورا. ژانر: جنایی، عاشقانه ناظر: @ترنم واژه ها خلاصه: آدمها مثل دومینو به هم ضربه میزنند. تو به من، من به اون، اون به اون. آیرین دختری بیگناه که بازیچه گناهان اطرافیان میشود و او هیچ سلاحی جز مبارزه ندارد. سورن پسری که به خاطر اتفاقاتی که رخ...
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
پتو رو کنار کشیدم. نگاهی به اطراف انداختم.
اتاق به شدّت شلوغ و خیلی وقت بود اتاق رو تمیز نکرده بودم؛ قفسه کتابهام اون قدر نامرتب بود که برای پیدا کردن یکی از کتاب هام باید همه رو زیر و رو می کردم. کتابهایی که با هر کدوم یکی از خاطرات جلوی چشمهام رو میگیره.
سمت راست هم کمد لباسهام بود ولی فقط از کمد اسمش رو یدک میکشید.
کل لباسها هم رو زمین ریخته بود.
میز گوشه اتاق هم جای سوزن انداختن نداشت، این وسط فقط لپتاپ بود که درست سرجاش بود. اونم اگه آراز باهاش کار نداشت چنین چیزی ممکن نبود.
پوذخندی زدم و بلند شدم
از اتاق بیرون اومدم.گوشیم رو رو کاناپه گذاشتم.
صورتم رو که شستم از دستشویی بیرون اومدم. با بلند شدن صدای زنگ گوشیم از رفتن به آشپزخونه صرف نظر کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم و باصدایی خوابآلودی جواب دادم.
- بله؟
صدای بلند آراز تو گوشم پیچید.
- بیا ماشینت و تحویل بگیر آقا.
بعد چند ثانیه مکث با حرص گفت:
- تو اصلاً حالیته داری چه غلطی میکنی؟ به مولا که نمیدونی. سورن داری به زندگیت گند میزنی بعد با خیال راحت خوابی؟! صد دفعه گفتم به این احمق ماشین نده، یاسین عقل نداره تو چی؟!
- نصیحتهات تموم شد؟
- احمق ماشینت و داغون کرده، بهفهم نفهم!
- خب؟ میگی چیکار داری یا قطع کنم؟
- تا کی میخوای این طور زندگی کنی سورن؟
- کار دیگهای نداری؟
رفتم داخل آشپزخونه تا یه کوفتی بخورم، بلکه این معده دردم آروم بشه که صدای آراز دوباره تو گوشم پیچید:
- زندگیت داره حروم میشه. کاری نکن همه چی رو لو بدم.
عصبانی صدام رو بلند کردم:
- تو غلط میکنی.
بیاهمیت به درد معدم صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- کی گفته این چرت و پرتها رو تو گوشم بخونی؟ هان؟
بعد از چند ثانیه با صدای بلندتر داد زدم:
- دِ چرا لال شدی؟ من دوست دارم به زندگیم آتیش بزنم به تو و بقیه چه مربوط؟ ببین آراز من این همه سگ دو نزدم که تو یه شبه همه رو پودر کنی و هوا بفرستی.
- چته سورن! حالت خوبه؟! حنجرت پاره شد. اوکی داداش فهمیدم.
- خوبه، خیلی خوبه.
لیوانی از روی کابینت برداشتم که صدای افتادنش همزمان با شنیدن صدای آراز یکی شد.
- یا حسین. چی شد؟ سورن؟ سورن صدامو میشنوی؟
دستم رو مشت کردم و گفتم:
- خوبم.
گوشی رو قطع کردم.
خوب میدونستم این همه نصیحت از کجا آب میخوره اصلاً مگه کسی جز آرین هم هست که بخواد مثل بانو دائم نصیحت کنه؟! جرئت نداره به خودم بگه چون میدونه اهمیت نمیدم!؟
تمام انرژیم با همین زنگ زدن آراز ته کشید، ولی باید بلند میشدم.
تمام افکاری که تو سرم میچرخید رو کنار زدم و بلند شدم.
پاکت آبمیوه رو از یخچال در آوردم و لیوان دیگهای بر داشتم. باید فکری به حال خونه کنم. خیلی اوضاع به هم ریخته است. آبمیوه رو خوردم و راهی اتاق شدم.
مثل همیشه شلوار مشکی و پیراهن سفیدم رو پوشیدم. اصلا دوست ندارم فاز قدرت بگیرم و رسمی بپوشم.
از اتاق بیرون اومدم و گوشیم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
از آسانسور رفتم پارکینگ که صدای مش قربان رو نزدیکم حس کردم. به طرف صدا برگشتم.
- صبح بخیر پسرم.
لبخندی زدم. تنها کسی که درحال حاضر برام باقی مونده و از ته وجود بهم محبت میکنه مش قربان بود.
- صبح بخیر مش قربان. خانواده خوب هستند؟
- شکر پسر نفسی میاد و میره. پسر رنگ به رو نداری یکم استراحت کن.
- خوبم مش قربان. شب که برگردم حقوق این ماه رو حساب میکنم.
- قابلی نداره.
- خداحافظ.
- خدانگهدارت باباجون.
به خاطر ترافیک تهران ترجیح میدم با موتور برم، ازطرفی ماشینم هم که معلوم نیست کجاست!.
باید سر فرصت با یاسین حرف بزنم ببینم برای چی ماشین میخواد!
سوار موتور شدم و با سرعت از پارکینگ بیرون زدم.
@MoHaMmD