رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #11
از فکر بیرون اومدم نه این فکر خوبی نیست، کل شخصیتی که از یه زن میشناختم همین بود و بس.
البته بعضی‌ها برای من استثناهایی داشتن که جداشون می‌کنه از هم‌ جنسشون مثل الی.
به سمت در قدم برداشتم و زنگ رو زدم.
صدای زنی که می‌گفت بله پیچید توی گوشم.
- سلام.
خانوم: علیک! کاری دارین؟
- بله.
خانوم: چیکار؟
- تشریف بیارین دم در عرض می‌کنم.
خانوم: اون‌وقت چرا این‌جوری نمی‌گین؟!
- چون ارزش حضوریش بیشترِ.
کمی مکث کرد و گفت:
- چند لحظه... .
صدایی نیومد بعد چند دقیقه جواب داد:
- باشه... الان میام.
کمی گذشت که اومد ظاهرش که خوب بود اما حس خوبی بهش نداشتم.
خانوم: بله؟ کاری داشتین؟
- بله! حقیقتش ما وارد یه بازی مسخره شدیم و توی نامه‌ای که به ما دادن گفتن اینجا امنِ و شما رو راضی کنیم یه مدت کوتاه رو اینجا بگذرونیم تا تموم بشه.
خانوم: چه مدتی اینجا می‌مونید؟
- دقیقه نمی‌دونم اما احتمالا یه مدت کوتاه.
خانوم: باید فکر کنم.
- خانوم میشه زود جواب بدین داره شب میشه و شب هم امن نیست.
حالت متفکری به خودش گرفت، کلافه دستی توی موهام کشیدم که توی همون حالت مسخ شده خیره‌ام شد و گفت:
- وای خدای من!
چپ‌چپ نگاهش کردم. میشه یکی من رو ببینه مسخ نشه یعنی داریم.
صدای خنده و پوزخند بود که شنیده می‌شد و اهمیتی هم نداشت.
دقیق شد توی صورتم و گفت:
- باشه بمونید منم باید واسه‌ی تولد خواهرم برم یه مدت نیستم خونه دست شما.
- اوکی، مچکر.
چیزی زیر لب گفت و وارد شد و گفت:
- بیاین داخل.
وارد خونه شدیم توی تقریبا پنج دقیقه آماده شد با وسایلش اومد بیرون.
یکی از پسرا: به سرعت عملش باید احسنت فرستاد، و بهش بگیم به دخترا هم هنرت رو یاد بده دیگه ما دو ساعت منتظرشون نمونیم.
جمله اولش رو موافق بودم.
دسته کلیدی رو سمتم گرفت و گفت:
- کلیدای خونه، فعلا عزیزم.
اخمی کردم که لبخند مرموزی زد و رفت.
گوشه‌ی لبم رو جوییدم و روبه بقیه گفتم:
- بهترِ به هیچ‌وجه با این خانوم ارتباطی نه کلامی داشته باشین و نه... حس خوبی بهش ندارم.
پسری پوزخند زد که گفتم:
- فکر کن تنهایی توی همچین جایی یه مرد می‌ترسه وای به حال یه زن، این نرمال نیست.
یکی از دخترا حرفم رو تایید کرد و گفت:
- راست میگه، ترس با زندگی همه هست من که بهش فکر می‌کنم تنم می‌لرزه وای به حال اینکه در موقعیتش قرار بگیرم مطمئنم شب اول سکته رو زدم.
به سمت خونه قدم برداشتم کلید رو چرخوندم و دستگیرِ در رو گرفتن و خواستم بازش کنم که یه پسر جلوتر اومد و در رو کمی باز کرد تا پاش رو روی پارکت‌های خونه گذاشت روی سرش آب ریخته شد.
در یه کمی باز شده بود یکی دیگه اومد و گفت:
- خب فکر کنم خطر رفع شد.
در رو باز کرد که یه چیز سفید که انگار آرد بود با کمی آب ریخته شد توی صورت هم‌ اون و هم‌ اولی که وارد شده بود.
بقیه خندیدن! که یکی دیگه آروم در رو باز کرد اولی و دومی جا خالی دادن و سس قرمز ریخته شد توی صورت پسره‌ی بدبخت.
و باعث خنده بقیه شد!
کنارشون زدم وارد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #12
به اطراف خیره شدم بمب ترکیده اینجا؟!
از بس کثیف بود.
یکی از پسرا: فکر کنم منظورش این بود میرم دور بزنم تا شما خونه رو تمیز کنین.
یکی از دخترا: نمیشه راه رفت.
ایرج: آشغال دونیِ انگار.
یکی از پسرا با صدای خشک و پر از غروری گفت:
- بهتر خونه رو تمیز کنیم؛ چون معلوم نیست چه مدت هستیم، پس نمیشه اینجوری دووم آورد.
بقیه حرفش رو تایید کردن.
مادر مروارید: راستی مگه نگفت اتاق‌ها امن‌ترِ بریم اتاق‌ها رو هم ببینیم شاید اون‌ها تمیز باشن.
همه به سمت بالا راه افتادن بخیال به سمت اتاق کنار پله‌ها راه افتادم در رو باز کردم ترکیب سیاه و سفیدی داشت.
اتاق جالبی بود وارد شدم خداروشکر که تمیز بود به سمت یک در مشکی و یکی سفید رفتم.
که به ترتیب سفیدِ حموم بود و مشکی توالت.
و یه تراس داشت که می‌تونستی حیاط رو ببینی خلاصه که خوب و جمع و جور بود می‌شد چند روزی رو باهاش سر کرد.
چاقو رو از جیبم درآوردم و روی میز جلوی آینه گذاشتم دست بردم و گوشیم رو هم درآوردم.
شارژ داشت اما علامت آنتی که آورده بود مال ایران نبود، پس یعنی ما الان توی یه کشور دیگه‌ای هستیم ولی چه کشوری نامشخصه!
روی تخت دو نفر و بزرگ وسط اتاق دراز کشیدم و به سقف خیره شدم چشم‌هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو آزاد بزارم و فکر نکنم ولی نمی‌شد مخصوصاً که قیافه‌ی کریح اون زن از جلوی چشم‌هام نمی‌رفت.
در زده و بعد باز شد، در رو بست و اومد روی تخت طرف سمت در نشست فهمیدم که ایرجِ.
ایرج: بلندشو، لباس عوض کن بیا کمک.
توی همون حالت جواب دادم:
- باشه.
ایرج: کیفت رو گذاشتم کنار تخت زود بیا، دیر نکنی.
ایرج رفت، بلند شدم و به سمت کمدی رفتم بازش کردم یه تای ابروم رو بالا دادم انواع و اقسام لباس‌های مردونه چه ایرانی چه خارجی.
معلومه کسی که ما رو وارد این بازی کرده فکر همه جاش رو کرده.
شلوار راحتی ورزشی پوشیدم اکثر لباس ها به جز دو دست که کت‌ و‌ شلوار بود بقیه ورزشی و اسپورت بودن.
یه تیشرت سفید ورزشی تنم می‌کنم و به سمت سرویس میرم و آبی به صورتن زدم و با همون دستای خیس، دستی داخل موهام کشیدم.
صورتن رو خشک کردم و از اتاق خارج شدم همه مشغول بودن الان نن باید چیکار کنم؟ تا جایی هم که می‌دونم این کار ها رو دخترا انجام میدن نه یه پسر!.
بییه با دیدنم کمی خیره دن و به کارشون ادامه دادن.
ایرج: داری استخاره میگیری؟! بیا کمک دیگه.
به سمتش رفتم و کمک کردم مبل رو جا‌به‌جا کنه تا زیرش رو تمیز کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #13
بعد از سه ساعت بی‌وقفه کار کردن، خسته، کوفته و گشنه هر کی به سمت اتاقش رفت تا دوش بگیره.
به سمت اتاق رفتم، بعد اینکه در رو بستم تیشرت رو از تنم درآوردم و به سمت حموم رفتم.
گشنگی فرصت نداد بیشتر از این زیر دوش وایستم، و زودتر از همیشه خارج شدم. ست تیشرت جذب اسپورت و شلوار خاکستری رنگش رو پوشیدم.
موهام رو به بالا حالت دادم اما چند تا از تار موهام با لجبازی روی پیشونیم ریختن.
از اتاق خارج شدم، چند نفری توی آشپزخونه بودن. وارد شدم و روی صندلی نشستم.
پنج تا پسر و چهار تا دختر توی آشپزخونه بودن.
یکی از پسرا رو به دخترا گفت:
- خب خانوما اگه گفتین حالا وقتِ چیه؟ آشپزی... زود بلند شین.
یکی از دخترا پشت چشمی اومد براش و گفت:
- ایش، کی حوصله‌ آشپزی داره؟
یکی دیگه از پسرا در جوابش گفت:
- نگو کی حوصله داره، بگو بلد نیستم و خلاص.
بقیه هم به حرف مسخره‌اش خندیدن.
تشنم بود، بلند شدم و یه لیوان درآوردم. از داخل یخچال بطری آب رو هم درآوردم و لیوان رو پر آب کردم.
سنگینی نگاه‌هایی روی من بود، بی‌خیال لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم و بعد، آبی به لیوان زدم و سرجاش گذاشتم.
حینی که می‌نشستم، بقیه هم وارد آشپزخونه شدن و روی صندلی نشستن.
ایرج صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
- چه عجب، از حموم دل کندی.
تک‌خندی کردم و گفتم:
- گرسنگی امون نداد.
صدای یکی از پسرا بلند شد:
- یکی بلند شه یه چی درست کنه بده بخوریم، سه ساعت مثل سگ داشتیم کار می‌کردیم.
یکی از دخترا: ما هم خسته‌ایم، اگه یکی غذا درست کنه بده ما خودش کلی هنر کرده.
پنج دقیقه‌ای بود که بحث می‌کردن، سر اینکه کی غذا درست کنه.
صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم رو به همون پسری که هی غر می‌زد کردم و گفتم:
- بلندشو.
گیج گفت:
- من؟
- آره تو، بلندشو.
آروم بلند شد و گفت:
- می‌خوای چیکار کنی؟
حینی که به طرف یخچال می‌رفتم گفتم:
- امشب غذا پای من و تو.
پسر: ولی... .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- ولی نداره کمتر غر می‌زدی.
پسر: آخه وظیفه‌ی یه دختره.
- فرق نمی‌کنه.
به طرفم اومد و گفت:
- حالا چی می‌خوای درست کنی؟
- نمی‌دونم، تو ببین چی هست.
کابینت ها رو گشت و گفت:
- همه چی هست.
بقیه ساکت فقط ما رو نگاه می‌کردن یه جیز‌هایی یادم مونده بود، تصمیم گرفته شد قرمه سبزی درست کنیم.
پسره که گفت اسمش محمدِه، داشت سبزی‌ها رو سرخ می‌کرد.
ایرج: بلد بودی و رو نمی‌کردی؟
همون‌طور که مشغول ریختن برنج توی آب جوش بودم جواب دادم:
- قرار نیست آدم‌ها هر چیزی رو که بلدن رو کنن.
صدای «او» گفتن جمع بلند شد.

***

غذا داشت آماده می‌شد. لباس‌هام هم بو گرفته بودن.
محمد: داداش بهترِ بریم حموم، این بو به این سادگی‌ها نمی‌ره.
سری تکون دادم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم، دوشی گرفتم.
آز آینه خیره شدم به خودم.‌نه شاد نه غمگین، خنثی بودم، همه می‌گفتن.
موهام بلند شده بود، البته کمی. همیشه واسم سوال بود چرا موهام بنفش تیره مایل به مشکین؟
تا دقیق نشی نمی‌تونی ببینیشون، اون چند تار که لا‌به‌لای تارهای مشکی موهام یه جوری گم می‌شدن.
چشمای آبی رنگ دریام زیادی خیره کننده بود و هر کسی محوش می‌شد، اما چه فایده که خالی و بی‌حس بود.
خیلی وقته هیچی دیگه حس نداره، نه صدام، نه چشام و نه رفتارم.
لباس‌هام رو با پوشیدم یه پیراهن آستین کوتاه جذب سفید و شلوار مشکی با خط های سفید پوشیدم.
تضاد جالبی بود و عضلات بازو هم که مشخص بود.
موهام رو بالا زدم و نتونستم مانع اون چهار‌تا دونه تار مو که روی پیشونیم جا خوش کردن، بشم.
از اتاق خارج شدم و با گام های محکم و بی‌صدا به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #14
وارد که شدم همه‌ی سرها به سمتم چرخید. بیخیال روی صندلی خالی کنار ایرج نشستم.
ایرج دستی به بازو‌هام کشید و گفت:
- من جلوتر از تو باشگاه رفتم، ولی انقدر نشدن هرکول! کم از اون نیستی.
کج نگاهش کردم، که از رو نگرفت و ادامه داد:
- چهارشونه و جذاب خوش استایلم که هستی حیف پسرم اگه دختر بودم مطمئن باش بهت تعرض می‌کردم.
چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت:
- چیه اینجوری نگاه می‌کنی؟
- کم زر بزن، فکت درد نگرفت؟
- حرفِ حقِ داشم، هیچ‌کس نمی‌تونه از همچین لعبتی رو برگردونه.
توبیخانه صداش زدم:
- ایرج.
ایرج: جون عشقم!
- ببند گاله رو.
ایرج: خیلی بی‌احساسی ببین منو چه خوشگلم.
ابرویی بالا انداختم، که ادامه داد:
- والا بلکه کور باشی و جذابیت من رو نبینی دخترا واسم سر و دست می‌شکونن از بس خاص و نایس‌م.
نگاهی به سقف کردم یه ترک جزئی داشت ل*بم به نیم لبخند چاک خورد.
- ترک برداشت.
نگاهش به سقف می‌کنه و میگه:
- این از کجا پیداش شد؟!
- از اعتماد به نفس زیادت.
بقیه هم یهو باهم نگاهی به سقف کردن و خندیدن.
***
شام رو در سکوت سرو شد. البته که سکوت رو فقط صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقاب از بین می‌برد.
ظرف‌ها رو دوتا از دخترا شستن و یکی دیگه چایی دم کرد آورد و به همه داد و نشست.
محمد: خب حالا که اینجاییم بهتر نیست همدیگه رو بشناسیم؟
یکی از دخترا: آره موافقم از خودت شروع کن.
مبل کنار من سمت راست نشسته بود.
محمد: محمد ربیعی هستم، بیست و شش سالمه، اهل ساری‌ام، شغلم‌م معلمیه، معلم زبان.
کناریش گفت:
- آرسام فرجی، بیست و هشت ساله، اهل فارس، شغل هم مهندس برق.
و زنش آشا بیست و چهار ساله، اونم اهل فارس و طراح و دختر عموشِ.
پسرا به ترتیب: آرسام، محمد، محسن، عماد، حسام، بردیا، میثاق، امیر و سروش.
دخترا به ترتیب: متینا، شیلا، محدثه، غزل، زیبا، صبا، دیانا، طنین، آشا و تسکین که عجیب این ما بین ساکت ترین جمع بود و کم سن ترین بیست و یک ساله اهل اراک.
و اما بینشون که حدس زدم بودم چند نفرشون آشنا هستن، حدسم درست از آب دراومد.
عماد کمالی سی و دو سال، حسام رحیمی سی و دو ساله، بردیا تیموری سی و یک سالِ که هر سه پلیس بودن و متینا آبنوس، دیانا طالبی و محدثه معینی که هر سه دانشجو پزشکی بودن و بیست و چهار ساله و همگی هم اهل بندر ماهشهر.
پوزخندی زدم... می‌شناختم‌شون، سخت نبود شناختنشون.
یه روزی... اَه لعنتی!
همه‌چی توی یه چشم بهم زدن خ*را*ب شد، گذشته دیگه برنمی‌گرده... تا درست بشه و از نو ساخته بشه و این گذشتَتِه که آینده‌ات رو می‌سازه و این گذشته بود که من رو ساخت و الان اینی که هستم شد.
نوبت به من رسیدم خودم رو معرفی کنم.
محمد: خب داداش حالا نوبت توئه.
- ماهانِ رستاد، بیست و نه ساله.
آرسام: اهل کجا و شغلت؟
بچه بندر بودم اما... .
- اهل بوشهر، شغلم‌م تاجرم.
یکی از دخترا که زیبا نام داشت، با تعجب گفت:
- تاجر چی؟!
- نفت.
زخم کهنه گذشته داشت سر باز می‌کرد و هیچ‌جوره با هیچی بسته نمی‌شد. لعنت به هر چی گذشته‌اس.
بلند شدم که ایرج گفت:
- کجا میری؟
- برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #15
از خونه زدم بیرون. صداها توی مغزم نمی‌ذاشت تسلطی روی اعصابم داشته باشم.
داشت دیوونه‌ام می‌کرد. خیلی وقت بود به مرز جنون نرسیده بود و دوباره روز از نو روزی از نو. چرا خدا! چرا الان بعد این همه سال چرا باید الان و این‌جا ببینمشون.
چکار کنم نسبت به هم خون خودم بی‌احساس باشم، اصلا مگه احساسی هم هست مگه احساسی هم مونده.
تغییر کرده بود. از آخرین باری که دیدمش خانوم‌تر شده.
نمی‌خوام فکر کنم به گذشته‌ی کذاییم. به اندازه‌ی کافی ازش بی‌زار هستم.
انقدر عصبی بودم، نمی‌دونستم چیکار کنم و کجا برم و به خودم که اومدم پشت خونه بودم و روبه‌روم یه درخت بود.
مشتی به درخت زدم اون مسلماً من رو نمی‌شناخت. من دیگه اون ماهان گذشته نیستم. اونقدری تغییر کردم هم روحی هم جسمی هم همه چی.
***
(راوی)
به درخت بیچاره امان نمی‌داد و دلش نمی‌خواست به گذشته برگردد.
مگر در گذشته‌ی او چه اتفاقی افتاده که او را تا مرز جنون می‌برد؟
انقدر به درخت مشت زد که دستانش بی‌حس شد و خون از دستانش به جریان افتاد.
تکیه به درخت روی زمین نشست.
الان با این عصبانیت او اگر کسی در اختیارش بود، بی‌شک باید دنبال لاشه‌های جنازه‌اش باشند.
چه‌چیزی باعث شد که جنون پیدا کند؟ چرا؟ مگر چه شده در گذشته؟
با صدای پایی سر بلند می‌کند و به مردی که در ده قدمی او ایستاده بود نگاه کرد تا به حال او راه ندیده بود. مردی شیک پوش با چهره‌ای که سفید و بور بود.
چشمانی که رنگ‌ها از توصیفش کم بودن، اصلا نمی‌شد توصیفش کرد سیاه بود یا آبی تیره اصلا چه رنگی بود را نمی‌دانست.
موهایی مشکی که با سفیدی چهره‌اش تضاد زیبایی داشت.
ماهان توی اوج احساس خطر، عجیب بود که به این مرد غریبه هیچ حس خطری دست نداد.
کنجکاو بود که او چه کسی است؟ آن‌جا چه می‌خواهد؟ اصلا چیکار می‌کند این‌جا؟
با همان صدای خشک و گیرایش که کمی خش دار شده گفت:
- تو کی هستی؟ این‌جا چیکار می‌کنی؟
مرد مشکوک جواب داد:
- من آدرو هستم، برای کمک به شما اومدم.
ابرویی بالا می‌اندازد و تکیه به دست چپش دست راستش را بالا می‌آورد با پشت دست روی پیشانی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- کمک به ما؟!
آدرو: شما در این جزیره اسیر شده‌این و من قرارِ به شما کمک کنم.
ماهان: آها، بعد در عوضش چی می‌خواین؟
آدرو لبخندی زد و گفت:
- دقیقا همونی که می‌خواستم.
ماهان: چی میگی تو؟
آدرو: بریم پیش بقیه میگم.
ماهان چشم ریز می‌کند و تکیه‌اش را از دستش می‌گیرد و کمی به سمت جلو گر*دن می‌کشد و می‌گوید:
- ببینم نکنه تو این بازی رو شروع کردی؟!
آدرو: من نه، ولی می‌دونم کی این‌کار رو کرده و تا از جزیره نجات پیدا نکنین، نمی‌تونید به اون دسترسی پیدا کنید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #16
پوفی کشید و بلند شد. همراه هم به داخل خانه رفتن.
بقیه هم با دیدن آدرو تعجب کردن و سوالایی که ماهان پرسید را پرسیدند. اما با یه سوال اضافه که آیا تو هم مثل ما وارد این بازی مسخره شدی؟ اسیر شدی!؟
روی مبل نشستن و آدرو مجلس را در دست گرفت.
آدرو: خب تنها من می‌تونم کمکتون کنم تا از اینجا خلاص شین اما راه داره.
ماهان: برو سر اصل مطلب مقدمه چینی نکن در عوض چی از ما می‌خوای؟
آدرو لبخندی زد و جواب داد:
- من فقط به یه نفرتون نیاز دارم برای شکست دادن چند نفر، با شکست دادنشون من راه خروج رو نشونتون میدم،
«کمی مکث کرد و رو به ماهان ادامه داد»
من تو رو انتخاب کردم، فردا بهت آموزش میدم که باید چیکار کنی و آماده‌ات می‌کنم.
امیر: اونوقت چرا ماهان؟
آدرو: چون هم قدرت بدنی بالایی داره هم حسگرهاش زیادی فعالن و این نقطه‌ی قوتشه یه جورایی و این‌که مطمئنم حس کرده که من خطری ندارم که کاری به کارم نداشته.
ایرج: موافقم، قدرت های حسی که ماهان داره رو کسی نداره.
ماهان: آدم قحط بود این وسط باید من رو انتخاب کنی؟
آدرو: تو این‌طور فکر کن، درضمن من فقط در نشون دادن راه نجات اینجا هستم و کمکتون می‌کنم، وگرنه قوانین این بازی دست من نیست و اتفاق بعدی رو من تعیین نمی‌کنم.
ماهان چشم ریز کرد و خیره به آدرو مچ‌گیرانه گفت:
- اتفاق؟ چه اتفاقی؟
آدرو: به زودی می‌فهمین، من فقط موظفم چیزهایی رو که باید بگم نه بیشتر و نه کمتر.
ماهان رو به جمع گفت:
- نامه جدید رو پیدا کردین؟
آرسام: اتاق‌ها رو گشتیم، خونه رو هم که تمیز کردیم. ولی چیزی نبود مونده اتاقی که مروارید توشِ رو نگشتیم.
ماهان رو به آدرو گفت: خب حالا با کی باید مبارزه کنم.
آدرو: انسان نیستن.
ماهان: پَه حیوونن!
آدرو: نه.
ماهان گیج نگاهش کرد که ادامه داد:
- اون‌ها دسته‌ای از اَجِنِ و خون‌آشام هستن.
- نه بابا؟! دیگه چی؟ همینم مونده برم با خون‌آشام و جن و پری بجنگم که در عرض دو سوت تیکه‌تیکه‌ام کنن.
آدرو: درستش می‌کنم.
ماهان: درستش می‌کنی؟ ببینم اصلا تو کی هستی؟ انسانی؟ حیوونی؟ چی‌ای؟
آدرو: آماده‌این شکل واقعی‌م رو ببینین؟
همه ترس داشتن، مگر شکل واقعی او چطور بود؟!
با همان ترس و کنجکاوی سری تکان دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #17
آدرو بلند شد و زیر حالت گنبدی که خونه داشت وایساد. در یه لحظه از دو متر قد به پنج متر رسید. لباس سفید بلندی تنش بود.
با دیدن صورتش کپ کردن، از ترس غالب تهی کردن، زبانشان در د*ه*ان نمی‌چرخید، دخترا جیغی کشیدن. یکی پس از دیگری بی‌هوش شدن و پسرا که کم مانده بود از ترس خود را خیس کنند.
و تنها کسی که واکنش کمی نشان داد ماهان بود. اما چرا؟! یعنی او از آن قیافه ترسناک نترسید؟!
حالت چهره‌اش جوری بود که انگار همچین موجودی را قبلا دیده، اما کجا؟!
پسرا هم تقریبا به حالت بی‌هوشی رفته بودن آدرو به حالت قبلش که شکل انسان بود برگشت و روبه ماهان گفت:
- برو یه پارچ آب بیار بریز روشون.
ماهان تکیه به مبل تک نفره‌ای که روش نشسته بود. داد و دستش را روی دسته‌ی مبل قرار داد و گفت:
- به من چه خودت برو بیار.
آدرو چشم ریز کرد و گفت:
- تو نترسیدی؟
- همچین هم ترسناک نبودی.
آدرو: امیدوارم همین‌طور که گفتی باشه.
ماهان بی‌خیال با دستش خط های فرضی روی دسته‌ی مبل می‌کشید و آدرو هینی که بلند می‌شد، زیر ل*ب غُر زد:
- سن پدربزرگش رو دارم میگه خودت بلند شو.
ماهان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- پدربزرگ بی‌زخمت برای منم آب بیار.
آدرو به طرفش برگشت و لبخند پلیدی به او زد که آب دهانش را با صدا قورت داد.
آدرو همه را به هوش آورد و همه تقریبا چسبیده به هم روی مبل نشسته بودن.
شیلا: تو... تو واقعنی... یعنی واقعا خون‌آشامی؟!
آدرو سری تکان داد و این بار غزل پرسید:
- چند... چند سالِته؟!
آدرو: چیکار سنم داری؟
ماهان: می‌خواد زنت شه!
غزل جیغی کشید و گفت:
- وای... خدانکنه.
ماهان نگاهی به بقیه که عین چی می‌ترسیدن کرد و گفت:
- اُهه این که ترس نداره، جمع کنین خودتون رو حالا خوبه شبیه انسانِ.
بقیه کمی خیالشون راحت شد. البته فقط کمی اون هم بخاطر این‌که شباهتی به خودشان داشت.
محسن: تو چجور خون‌آشامی هستی که خون انسان رو نمی‌خوره؟!
آدرو: من می‌تونم خودم رو کنترل کنم.
ماهان: خب این درست تو می‌تونی، اما هم‌نوع‌هات چی اون‌ها هم می‌تونن؟؟
آدرو: نه ولی درستش می‌کنم، از فردا بهت آموزش میدم.
ماهان: اها، اوکی.
آدرو: تو با یکیشون جنگیدی و قدرت‌های اون رو به دست آوردی.
ماهان چشم ریز می‌کند، کمی به جلو خم می‌شود و می‌گوید:
- چه قدرتی؟
آدرو: اون چه قدرتی داشت.
به حالت اولش باز گشت و پا روی پا انداخت و جواب داد:
- فقط این‌که جیغ بزنه و روی مغز آدم اسکی بره.
آدرو پوکر نگاهش کرد و گفت:
- یعنی هیچ قدرتی نداشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #18
پارت_۱۶

ماهان: همین رو یادمه (کمی مکث کرد و ادامه داد) اها نه نامرئی هم می‌شد.
آدرو: پس تو هم می‌تونی نامرئی بشی!
ماهان: نه.
آدرو: سوال نپرسیدم، چشمات رو ببند تمرکز کن و فکر کن که نامرئی هستی.
ماهان چشم‌هاش رو بست کاری که آدرو گفت رو انجام داد.
بعد کمی با صدای جیغی، چشم باز کرد. که ایرج با لحنی که شبیه مادرا هست میگه:
- عه وا خاک بر سرم، ماهان چیشدی؟!
با لحن حرف زدنش بقیه توی اون ترس آروم خندیدن.
ماهان ظاهر شد. آدرو با دادن نامه و چند توصیه دیگه رفت.
ماهان نامه رو باز کرد و با صدای رسایی شروع کرد به خوندن:
«بهتون تبریک میگم که این مرحله رو هم پشت سر گذاشتین. یه هفته در اختیار آدرو قرار دارین تا اون بهتون آموزش بده، درضمن تاکید می‌کنم اینجایی که هستین اتاق‌هاش از هر جایی امنیتش بیشترِ، باید سعی کنید از طریق کامپیوتری که توی اتاقی با دری به رنگ مشکی خالص هست امنیت اینجا رو هک کنید و بعد کل خونه رو ایمن کنید به ز*ب*ون واضح‌تر شما با هک کردن امنیت می‌تونید امنیت این خونه رو بیشتر کنید تا حدی که هیچ حیوونی و چیزی به جز آدرو، حتی اون خانوم هم نتونه وارد بشه،
اگه شانس آورده باشین و از دست اون زن نجات پیدا کردین باید بگم که اون یه خطر بزرگ می‌تونه برای شما محسوب بشه،
پس به هیچ‌وجه باهاش چشم تو چشم و هم کلام نشین،
این یه هشدارِ بقیه اطلاعات رو خودتون باید بفهمین.
بعد یه هفته دو نفر رو می‌فرستم تا بهتون بگه باید چیکار کنید، الان هم مراقب باشید.»
عصبی نامه رو پرت کرد اون‌ور. همین کم بود یه حسی بهش می‌گفت امنیت رو بزار برای فردا یه حسی هم می‌گفت تا دیر نشده هکش کن و حس آخر هم که همیشه فعال بود و هست و یه خبر رو رژه‌وار درون مغزش اکو می‌کرد.
«خطر نزدیک است»
سه تا از دخترا بلند شدن و به سمت آشپزخانه رفتن. سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود و کسی سخن نمی‌گفت.
اما درونشان آشوب بود و ماهان که عجیب حس خطر بیشتری می‌کرد به راستی مگر اون دست تنها حریف چند نفر بود؟! چند نفر آن هم خون‌آشام می‌توانست شکست بدهد؟!
اصلا چطور باید با آنها مقابله کرد؟!
سوالاتی بود که در هنگام خطر از خود می‌پرسید ترس داشت اما کمتر از بقیه.
اصلا چی باعث شد آدرو او را انتخاب کند؟! چی باعث شد با دیدن آدرو فقط کمی بترسد؟! در حالی که بقیه رو به موت بودن.
همه در حال میوه خوردن بودن و از جایی هم ترس داشتن ولی سعی می‌کردن بهش میدون ندن.
 

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #19
پارت_۱۷

ولی انگار دست بردار نبود آن ترس که شدت گرفت و همه با ترس به پشت سر ماهان که اکنون یک منتخب بود خیره شدن.
او منتخب بود و برای کسانی که باید از بین می‌برد، یک خطر بزرگ محسوب می‌شد.
چه بود مگر که آنها از ترس صدایشان در نمی‌آمد و آرام گریه می‌کردن.
ماهان فهمید یه چیز این میان عجیب است، خم شد تا میوه‌ای از بشقاب بردارد و با تیغه‌ی آهنی و شفاف چاقو آن را دید چهره‌ای غرق در خون که لبخند زشتی بر صورت داشت.
لباسش قرمز رنگ خون انگار از لباسش خون می‌چکد، چشمانش به معنای واقعی کلمه خون بود، که با هر بار پلک زد پایین می‌ریخت صورت منفوری داشت.
دهانش با هر بار باز و بسته شدن ماده‌ای مشکی رنگ شبیه به قیر بود، که بیرون می‌زد این دیگر چه موجودی است؟!
اما ماهان انگار با دیدن آن موجود عصبانیتش دوباره شروع شد.
به گونه‌ای که به مرز جنون می‌رسد چاقو را در دستش فشرد و با یه حرکت به عقب برگشت و با چاقو به گر*دن آن موجود عجیب زد و چون تصورش را نمی‌کرد با چشمانی که هر آن ممکن بود از کاسه‌ی چشمانش خارج شود، چرا نمی‌ترسید؟!
انگار از این گونه صح*نه‌ها زیاد دیده است اما کجا؟!
با کشتن آن موجود خون در کف سالن پخش شد و با این کار در کسری از ثانیه دو تا موجود از آن خون سرپا شدن.
انگار با این کار تولید مثل می‌کردن مگر می‌شود؟! اصلا چطور می‌شود؟!
پس چه باید کرد تا از بین بُرده شوند؟! ماهان دستش را به سرش گرفت و بهش فشار می‌آورد.
داشت فکر می‌کرد، درمورد چه؟! راهکاری برای از بین بردنشان! اما چه راهکاری؟! مگر راهکاری هم هست؟!
در کسری از ثانیه از جا پرید و به سمت اتاقش می‌رود تقریباً می‌دوئد.
جلویش را گرفتن مشتی بر صورت یکی از آن موجودات زد و قبل این‌که تولید مثل کنند با ضرب وارد اتاق شد.
 

Asal.K16

179
پسندها
40
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/30
نوشته‌ها
94
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #20
پارت_۱۸
...
موبایلش را در می‌آورد و تنها یک کار باید انجام می‌داد. آن هم این بود جریان خون را در رگ‌هایشان متوقف می‌کرد تا آنها از بین بروند.
به داخل آهنگ‌هایش می‌رود و آهنگ سیستمی را پلی می‌کند. به سمت کیفش می‌رود، داخلش را زیر و رو کرد، که ندید کشو ها را یکی پس از دیگری جستجو کرد چیزی که خواست را نیافت.
کل اتاقش را زیر و رو کرد اما نبود. با عجله از اتاق خارج شد و به سمت جمع که یه گوشه نشسته بودن و اشک می‌ریختن و آن موجودات قدم به قدم نزدیکشان می‌شد.
ماهان با آشفته حالی گفت:
- اسپیکر... اسپیکر می‌خوام زود.
کسی جواب نداد که داد زد:
- میگم اسپیکر می‌خوام داریـــن یا نه؟
میثاق با ترس سری تکان داد و آرام بلند شد.
ماهان رو به میثاق گفت:
- زود برو روشنش کن، روی آخرین صدا بزارش من حواسش رو پرت می‌کنم.
میثاق با ترس سری تکان داد و آرام قدن برداشت روی اولین پله که ماهان سرش فریاد کشید:
- دِ بجنب مثل حلزون راه نرو.
میثاق از ترس پرید و با دو خودش را به طبقه‌ی بالا رساند.
ماهان حواس بقیه را پرت می‌کرد، کلافه بود. صح*نه‌هایی جلوی چشمانش داشت جون می‌گرفت.
صح*نه‌هایی سیاه و سفید و ناواضح. برای چه این‌گونه می‌شود؟ چرا مثل بقیه نمی‌ترسد؟!
میثاق با دو پایین آمد و اسپیکر رو دست ماهان داد و پیش بقیه آرام قدم برداشت.
اسپیکر را روشن کرد و همچنین بلوتوث گوشی‌اش را و آهنگ خارجی‌ای پلی کرد و صدایش را تا آخر زیاد کرد.
آهنگ با صدای کر کننده‌ای در حال پخش بود و جریان خون را در رگ‌های آن موجودات داشت کُند می‌کرد و با چشمانی از حدقه در‌آمده فقط نگاه می‌کردن و دوباره آن صدای جیغ کر کننده بود نگاهی به دم در انداخت.
همان دختر بود که داخل این خانه زندگی می‌کرد پس حدسش درست بود!
صدا را زیادتر کرد تا آخر نگهش داشت صدا آنقدر زیاد بود که انگار باند هایی قوی داشتن این صدا را پخش می‌کردن.
تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای آهنگ بود و جیغ‌های وحشتاک آن زن.
آن موجودات به قطره‌های خون تبدیل شد و به زمین مانند قطره‌های آب وارد شدن.
اسپیکر را روی پله گذاشت و چاقوی در دستش را با هر چه ضربه به طرف آن زن پرتاب کرد.
که چشمانش از حدقه بیرون زد و خون بود که فوران از د*ه*ان، چشمان، گوش‌ و بینی‌اش بیرون می‌زد و او هم مانند قطرات آب وارد زمین شد و اثری ازش نماند.
اینجا دیگر کجا بود؟! این موجودات دیگر چه بودن؟! اصلا چطور ممکن است؟!
مگر می‌شود؟! آخر چطور؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا