همگانی سازِ مرگ

تالار نویسندگان

ماهک مهاجری

0
پسندها
20
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/10/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خداوندِ قلم

نام اثر: سازِ مرگ
ژانر: عاشقانه ، معمایی ،رازآلود وجنایی
نویسنده: ماهک مهاجری

خلاصه: باستان شناسی حرفه ای درپی اکتشافات خودِ کشته میشود .
اما چه کسی اورا به قتل رسانده ، کارگاه آرش که معروف ترین کارگاه شهر است ، این پرونده را قبول می کند . اما این تازه آغازی از اتفاقات عجیب و مرموزی ست که در آینده رقم می‌خورد .
سارا دختر باستان شناس است و نقاشی حرفه ای در شهر کاسپین ، کارگاه آرش هر چند وقت یکبار به سارا سر میزند تا هم جویای حال او شود ، هم سوالات خود را از او ببپرسد، این بار ولی گارکاه آرش به منزل سارا رفته و هر چقدر در می زند هیچکس در را باز نمی کند ....
 

آخرین ویرایش:
نام موضوع : سازِ مرگ

ماهک مهاجری

0
پسندها
20
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/10/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
فصل اول
سایه‌ی شالِ سرخ
مکان: شهر قدیمی و مه گرفته‌ی «کاسپین»، در نزدیکی تپه‌های پوشیده از مه.

زمان: زمستان، سال ۱۳۷۸ خورشیدی.

کارآگاه «آرش فرخ»، مردی با چشمانی خسته که رنگ روزهای بی‌خوابی به خود گرفته بود، زیرا هنوز نتوانسته بود معما را حل کند و دریابد چه چیز با ارزشی از آن بیابان ها دزدیده شده ، در اتاق سرد و نمور کلانتری نشسته بود. پرونده‌ای روی میزش خاک می‌خورد که هفت ماه بود قاتل آن همچون شبح، در میان مه شهر ناپدید شده بود.
گارگاه آرش شب قبل ، برای پرسیدن چند سوال به سراغ سارا دختر مقتول رفته بود ، اما کسی در خانه را باز نکرد .
یعنی چه شده؟ چرا سارا در را باز نکرد ؟
نکند اتفاقی برای سارا افتاده
نه نه ، این امکان ندارد .

اما با صدای پوتین سربازی که نفس نفس زنان میدوید و پرونده ای مربوط به همان پرونده ی قتل در دست داشت به خود آمد سریعا پالتو ی خود را بر داشت و به محل حادثه شتافت.

تراژدی: جسد عماد قربانی در محل حفاری با کلنگی که تنها مدرک بود و سینه ی عماد را شکافته بود در گودال حفاری پیدا شد ، سارا دختر هنرمندی که به خاطر نقاشی‌های سورئال و پر از رنگ‌های تندش مشهور بود، اما در خانه‌ی محقرش هیچ اثری از او نبود . سارا قربانی زیبایی و استعداد خود بود؛ زیرا آخرین نقاشی‌اش، تابلویی نیمه‌کاره بود که بر آن فقط یک شال ابریشمی سرخ، روی زمین خاکی کشیده شده بود. سارا بعد از مرگ پدرش و آن حادثه ی هلناک از خانه بیرون نمی رفت.
و تنها کارآگاه آرش هرز چند گاهی به او سر میزد.

معما: هیچ اثری از ورود اجباری نبود. درها قفل بودند و پنجره‌ها بسته. تنها چیزی که عجیب بود، نبودن تنها شیء با ارزش سارا: یک مدال نقره‌ای قدیمی دولبه با علامتی مانند گیوتین در وسط آن آن مدال را پدرش، که یک کاشف باستان‌شناس بود، پیش از کشته شدن مرموزش در یک حفاری، به او هدیه داده بود.

آرش، هر روز به سراغ تنها شاهد احتمالی، یعنی آینه‌ی قدی سارا می‌رفت. در آینه، بازتاب اتاق خالی بود، اما آرش احساس می‌کرد پشت آینه رازی پنهان است. شاید سارا برای آرش نامه ای یا علامتی گذاشته باشد. آرش نگران سارا بود و احساس شرم می کرد، که نه سرنخی از قاتل داشت و نه از آدم روبا هایی که سارا بردند .

جنایت و رمزگشایی:

آرش به یاد یادداشت‌های سارا افتاد ، سارا قبلا به او گفته بود که خیلی چیزها می نویسد و به “رنگ‌هایی که فریاد می‌کشند” اشاره کرده بود. او به دفتر خاطرات لیلا مراجعه کرد و به جمله‌ای مبهم برخورد: “سایه سرخ، دروغی است که نور می‌داند.”

آرش به سراغ شال سرخ رفت که در صحنه جرم به عنوان مدرک نگهداری می‌شد. شال را لمس کرد؛ پارچه‌ای ظریف، اما در تار و پودش، چیزی زبر حس می‌کرد. با احتیاط، شال را زیر نور شدید بازرسی کرد و متوجه شد نخ‌های ابریشمی در نقاطی کوتاه شده‌اند.

او با استفاده از ابزار دقیق، شروع به باز کردن بافت شال کرد. در عمق شال، یک کاغذ بسیار نازک و کوچک پیچیده شده بود. کاغذ حاوی یک مختصات جغرافیایی قدیمی و چند حرف لاتین بود: “P.Z.”

مختصات، محل حفاری متروکه‌ی پدر سارا را نشان می‌داد. آرش به سرعت به آنجا رفت. حفاری عمیق و متروکه بود و فقط بوی نم و خاک می‌داد. آرش فانوس خود را روشن کرد و به عمق دهانه نگریست.

در انتهای تونل، در کنار جسد پدر سارا ، یک صندوقچه چوبی قدیمی پیدا کرد. صندوقچه قفل بود. آرش به یاد مدال نقره‌ای افتاد که از صحنه جرم سارا ناپدید شده بود. او فهمید با رمزگشایی یادداشت های سارا متوجه شد که مدال کلیدی برای باز کردن صندوقچه است.

آرش به کلانتری بازگشت و شروع کرد به تلاش برای پیدا کردن مدال ، آرش بار دیگر به خانه ی سارا رفت و آخرین شاهده ماجر یعنی ا آینه ی قدی رفت ،آرش که چند روزی بود بی خوابی می کشید و و تمام هوش حواس اش پی سارا بود افتاد روی آینه، آینه از وسط نصف شد و برگه ای افتاد توی دست آرش. نامه ای از سارا بود ، در آن نوشته شده بود کارگاه آرش چند روزی ست که سایه ای در خانه می بینم که مدام در تعقیب من است ، مطمعنم قاتل پدرم هست که به سراغ من آماده برای به دست آوردن اطلاعات حفاری پدرم همینطور برای مدال و چگونگی کار کرد آن ولی من از اینجا میرم و مدال را در باغچه برای شما چال میکنم . مدال نه تنها یک شیء تزئینی، بلکه یک ابزار مهندسی ظریف بود که با چرخش یک لبه‌ی آن، باز می‌شد و یک پین فلزی بلند از آن بیرون می‌آمد.
آرش از این همه هوش و ذکاوت دختر و معصومیت و بی گناهی اش و اینکه نکند اتفاقی برای سارا افتاده باشد سخت نگران بود .

او با همان پین، صندوقچه را در حفاری باز کرد. درون صندوقچه دو چیز بود:

۱. جسد خشک‌شده و مومیایی‌مانند سونیا، که به نظر می‌رسید در حالتی دفاعی مرده باشد.
سانیا مادر کارگاه آرش بود که سال ها پیش بعد از سن هفت سالگی آرش به طرز عجیبی ناپدید شده بود، و هیچکس تا مدت ها خبری ازش نداشت.
آرش با دیدن جنازه ی مادرش قلبش لرزید، تو چه جور کار گاهی هستی که نتونستی مادرت رو نجات بدی اگه موقع فرار سارا رو گرفته باشن، اگه اون دختر بیچاره سارا هم به همین سرنوشت دچار شده باشه من از شغلم استفعا میدم .

۲. یک نامه از پدر سارا خطاب به سارا

نامه فاش می‌کرد که پدر سارا درگیر کشف یک شیء باستانی بسیار ارزشمند بوده که گروهی فاسد به رهبری یکی از همکارانش قصد سرقت آن را داشته‌اند. پدر سارا در آخرین لحظات، برای محافظت از شیء، جان خود را فدا می کند.
اما گروه دزدان، سارا را به خاطر هوش زیادش و احتمال اینکه از راز پدر مطلع شده باشد، هدف قرار دادند.

آن‌ها با ترفند وارد خانه شدند و شال سرخ (که سارا آن را به عنوان نماد عشق و امید نگه می‌داشت) را زیر پاهایشان له کردند و با استفاده از کلید (مدال) که فکر می‌کردند صرفاًتزئینی است، می‌خواستند صندوق را باز کنند .

قاتل: قاتل کسی نبود جز “پرویز زیوری” (P.Z.)، همکار قدیمی پدر سارا که با اجبار، ثروت و قدرت پدر سارا کشته بود تا مطمئن شود راز آن شیء باستانی که در صندوقچه بود (و اکنون در دست اوست) برای همیشه پنهان. می ماند .
اما او کلید صندوقچه را در دست نداشت و به خاطر همین موضوع به سراغ سارا آمده بود.


آرش فرخ، با در دست داشتن شال سرخ و نامه، ای از سارا و بیان دلیلش برای پرواز و فرار حالا مطمعن بود که حال سارا خوبه بعد از دستگیری قاتل سارا به خانه برگشت او نه فقط یک دختر هنرمند، بلکه شاهد بود که چگونه طمع برای یک شیء بی‌ارزش، زنجیره‌ای از مرگ و تراژدی را برای یک خانواده رقم زد. پرونده با دستگیری پرویز زیوری بسته شد، اما زخم تنهایی سارای برای پدرش هرگز در مه آن شهر التیام نیافت. آرش نتونست از پرویز اعترافی مبنی بر قتل مادرش بگیره ، آرش با کلی سوال روانه ی خانه س سارا شد و ازش در مورد سانیا و همکاری اون با پدرش پرسید. سارا وقتی عکس رو دید جا خورد ،
دستاش می لرزید ، آرش پرسید چیزی شده سارا جواب داد وقتی با پرواز از اینجا رفتم اندیمشک این خانم رو اونجا دیدم آرش از این جواب حسابی تعجب کرد ، اما چطور ممکنه مادر من مارو تنها بزاره و سال های خوب زندگیمون کنار ما نباشه .
 

ماهک مهاجری

0
پسندها
20
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/10/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل دوم
تصمیم برای رفتن به اندیمشک یک انتخاب نبود، یک اجبار بود. اجبارِ گره‌گشایی از حقایقی که در غبارِ طمع و خیانت دفن شده بودند. آرش و سارا شبانه راه افتادند؛ هر دو در سکوت مرگباری فرورفته بودند که فقط با صدای تلق‌تلق قطار شکسته می‌شد.

رسیدن به اندیمشک، شهری که زیر آفتاب تیز جنوب نفس می‌کشید، برای آرش حس گمشده‌ای را تداعی می‌کرد. شهری که مادرش در آن پنهان شده بود. سارا او را به سمت همان انبار قدیمی برد؛ ساختمانی که پنجره‌هایش کور شده بود و بوی نم و خاک می‌داد.

«اینجا بود، آرش. همون ساختمون.»

با احتیاط وارد محوطه شدند. داخل، هیچ چیز جز جعبه‌های چوبی خالی و بقایای سیمان و گچ نبود، اما در کنج انبار، آرش متوجه تکه‌ای پارچه شد. یک پارچه‌ی نخی گلدار، شبیه به لباس‌هایی که مادرش در عکس‌های قدیمی به تن داشت. قلبش فشرده شد.

«سارا… اینجا رو نگاه کن.»

سارا جلو رفت. پارچه را از روی زمین برداشت. زیر آن پارچه، تکه‌ای کوچک از یک نامه‌ی دست‌نویس پیدا شد. نامه با خط مادر آرش نوشته شده بود و فقط چند کلمه قابل خواندن بود: «…اوضاع از کنترل خارج شده. او را پیدا کرده‌اند… باید شیء را…» و امضای ناخوانای یک نام: «ث. ن.»

آرش با وحشت به دور خود نگاه کرد. این محل، نه یک پناهگاه، بلکه نقطه‌ی پایانی برای یک مأموریت پنهانی بود. او شروع به کندوکاو دیوارهای انبار کرد و پشت یکی از جعبه‌های بزرگ، متوجه یک دریچه‌ی مخفی شد که با مهارت زیر آوار پنهان شده بود.

با فشار و تقلا، دریچه باز شد و راهرویی تاریک نمایان گشت. بوی غلیظی از مواد شیمیایی و خاک مرطوب به مشام رسید. آرش چراغ قوه موبایلش را روشن کرد. راهرو به یک اتاق کوچک بتنی منتهی می‌شد که بیشتر شبیه به یک دخمه بود تا مخفی‌گاه.

و آنجا بود.

جسد سانیا، مادر آرش، در آرامش تلخی آرمیده بود. او لباسی پوشیده بود که با پارچه‌ی گلدار پیدا شده در انبار مطابقت داشت. در دست فشرده‌اش، به جای آن شیء باستانی، فقط یک برگه‌ی مچاله شده بود: طرحی دست‌خورده از یک نماد باستانی که پدر سارا برای آن جان داده بود، با حاشیه‌هایی که با خون خشک شده لکه‌دار شده بود.

آرش زانو زد. دیگر کارآگاه نبود؛ فقط پسری بود که پس از سال‌ها به مادرش رسیده بود. اما سارا، با چشمان تیزبین هنرمندش، متوجه چیزی کنار بدن سانیا شد. یک قوطی خالی کوچک، که روی آن حروف لاتین حک شده بود: Potassium Cyanide. سم.

ربط پیدا کردن دو قتل:

پلیس محلی وارد ماجرا شد و تحقیقات آغاز شد. گزارش پزشکی قانونی تأیید کرد که سانیا توسط سیانور مسموم شده، اما نشانه‌های ضعف و اجبار در بدن او وجود داشت، که حکایت از یک خودکشی اجباری یا قتلی با ظاهرسازی خودکشی داشت. در تحقیقات بیشتر در مورد آن نامه‌ی پاره، پلیس به این نتیجه رسید که آن شیء باستانی هرگز در صندوقچه‌ی پدر سارا نبوده، بلکه سانیا با پنهان کردن آن و فرار به آکاتو ، سعی کرده بود آن را از دسترس پرویز زیوری دور نگه دارد. او در آخرین لحظات کشف شده بود.
پرویز زیوری، در زندان، با وجود مدارک جدید، هرگونه همکاری با عاملان قتل سانیا را رد کرد و ادعا کرد که فقط پدر سارا را کشته تا به صندوقچه برسد و از محتوای آن چیزی نمی‌دانسته است.

اما گره‌ی اصلی زمانی زده شد که بقایای خاک و مواد شیمیایی روی لباس سانیا، با موادی که روی لباس پدر سارا در صحنه‌ی قتل او پیدا شده بود، مطابقت کامل داشت: ردپایی از یک ترکیب شیمیایی خاص که فقط در یک آزمایش گاه خواص و جود داشت .
بله البته آرش من این را می شناس ام این ماده توسط پدرم در آزمایشگاه‌های باستان‌شناسی زیرزمینی استفاده می‌شد.

پدر سارا توسط زیوری، به دستور کسی دیگر، کشته شد تا زیوری صندوقچه را بیابد. و سانیا، توسط همان شبکه‌ی پشت پرده، به محض فاش شدن محل اختفای واقعی شیء، از میان برداشته شد. هر دو مرگ، قربانیان یک طمع بودند. نه برای شیء داخل صندوقچه، بلکه برای خودِ شیء که سانیا آن را در مکانی پنهان کرده بود که هیچ‌کس جز او خبر نداشت.

پرونده‌ی قتل سانیا به پرونده‌ی قتل پدر سارا پیوست، به عنوان دو قربانی از یک زنجیره‌ی فاسد. اما قاتل واقعی، آن «ث. ن.» که نامش در نامه بود، هرگز پیدا نشد. شبکه‌ی پشت پرده، بسیار بزرگتر و قدرتمندتر از یک زیوریِ جاه‌طلب بود.

آرش و سارا به تهران برگشتند. زخم فقدان سانیا عمیق‌تر از زخم فقدان پدر سارا بود؛ چرا که زخم او با خیانت و رازآلودگی آغشته بود. حقیقتِ اینکه مادرش زنده بوده و برای محافظت از یک راز مرده، بار سنگینی بر دوش آرش گذاشت. او نه توانست مادرش را نجات دهد و نه قاتل واقعی‌اش را پیدا کند.

در مهِ سنگین شهر، سارا همچنان شال سرخ خود را زیر شیشه‌ی یک قاب نگه می‌داشت، نماد عشق و امیدی که زیر پاهای تاریکی له شده بود، اما هنوز کامل از بین نرفته بود. زخم تنهایی‌اش هرگز التیام نیافت، و زخمی جدید برای آرش ایجاد شد: معمای مادرش، رازِ ث. ن، و شیء باستانی گمشده‌ای که زندگی‌ها را می‌گرفت، بدون آنکه حتی خودش دیده شود. و این‌گونه، جنایتکار واقعی، مانند شبح، در پس کوچه پس کوچه‌های تاریخ، گم شد.
 

ماهک مهاجری

0
پسندها
20
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/10/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل سوم
اندیمشک، شهری که روزگاری پناهگاه و سرآغاز بود، اکنون به صحنه‌ی تداوم تاریکی بدل شده بود. آرش، غرق در ماتم مادر و معمای حل‌نشده‌ی «ث. ن.»، شب و روز را در هم می‌آمیخت. خاطرات خاک‌گرفته‌ی انبار اندیمشک و بوی سیانور، کابوس‌های شبانه‌اش را تشکیل می‌داد. سارا، با شال سرخش که اکنون یادآور عشقی از دست رفته بود، سعی در کنار آمدن با خلأ نبودن پدر و حالا، خلأ حضور آرش در کنارش داشت. او می‌دانست که این داستان، پایانی ساده ندارد؛ همان‌طور که قاتل واقعی «ث. ن.»، مانند شبح، در تاریکی باقی مانده بود.

یک شب، وقتی باران پاییزی بر شیشه‌های آپارتمان آرش می‌کوبید، تلفن زنگ خورد. صدای پشت خط، نفس‌نفس‌زنان و بریده بود: «آرش… باید… باید به من کمک کنی… اون‌ها… اون‌ها دوباره پیدام کردن…» صدای آشنایی بود، صدایی که آرش فکر می‌کرد دیگر هرگز نخواهد شنید. «کی هستی؟» با تردید پرسید. سکوتی کوتاه، و سپس، نامی که تمام وجودش را به لرزه درآورد: «من… من لیلا هستم. دستیار… دستیار دکتر کاظمی… اون که… اون که قرار بود شیء رو…»

قبل از آنکه آرش بتواند کلمه‌ای دیگر بپرسد، صدای فریادی وحشتناک، و سپس قطع شدن خط. قلب آرش در سینه‌اش فرو ریخت. دکتر کاظمی… مردی که در تحقیقات اولیه، مظنون بود اما هیچ‌گاه نتوانستند او را به قتل پدر سارا ربط دهند. دستیارش، لیلا، کسی که به نظر می‌رسید اطلاعاتی کلیدی از آن شیء باستانی و شبکه‌ی پشت پرده دارد، اکنون در خطر بود.

آرش، با حس اجباری که در وجودش ریشه دوانده بود، بلافاصله با سارا تماس گرفت. «سارا، یه اتفاق بدی افتاده. فکر کنم لیلا… دستیار دکتر کاظمی… تو خطر افتاده. باید پیداش کنیم.» سارا، با چشمانی که بار دیگر برق اضطراب در آن‌ها درخشید، آماده‌ی حرکت شد. گویی تقدیر نمی‌خواست آن‌ها را از این بازی مرگبار بیرون بکشد.
آن‌ها با سرنخ‌های اندکِ صدای لیلا و آدرس تقریبی که به نظر می‌رسید در حوالی یکی از مناطق صنعتی قدیمی تهران باشد، راهی شدند. سکوت سنگین حاکم بر خودرو، تنها با صدای ضربان قلب تندشان شکسته می‌شد.

وقتی به محل رسیدند، هوا تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. کوچه‌های تنگ و تاریک، ساختمان‌های متروکه با پنجره‌های شکسته، و سکوت وهم‌آور. آرش، با احتیاط، چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرد و به سمت یکی از سوله های قدیمی رفت که به نظر می‌رسید منبع صدا از آنجا باشد.

«لیلا؟… لیلا کجایی؟» صدای آرش در فضای خالی سوله پژواک یافت.

در انتهای سوله، زیر نور کم‌جان چراغ قوه‌ی آرش، صحنه‌ای دلخراش نمایان شد. لیلا، روی زمین افتاده بود. لباس‌هایش خیس بود و لکه‌های قرمز رنگی روی پیراهن سفیدش خودنمایی می‌کرد. چشمانش باز بود، اما نگاهی خالی و بی‌روح داشت. کنار او، یک قوطی خالی کوچک افتاده بود، شبیه به همان قوطی سیانوری که کنار جسد مادر آرش پیدا شده بود.

آرش به سمتش دوید، اما دیر شده بود. دیگر کارآگاهی نبود که بتواند کسی را نجات دهد؛ او فقط شاهد مرگ دیگری بود. با وحشت به اطراف نگاه کرد. کسی اینجا بود. دستی نامرئی، تاریک‌تر از سایه‌ها، این بازی را ادامه می‌داد.

ناگهان، صدای خش‌خش شدیدی از پشت یکی از ماشین‌آلات صنعتی قدیمی بلند شد. آرش، با شتاب، چراغ قوه را به سمت صدا گرفت. سایه‌ای بلند و باریک، با حرکتی سریع، از دید خارج شد. فقط لحظه‌ای کوتاه، اما کافی بود تا تصویری محو در ذهن آرش حک شود: قامتی بلند، لباسی تیره، و حرکتی که حس آشنایی داشت… اما نه، غیرممکن بود.

سارا، با وحشت، فریاد زد: «اونجا کی بود؟!»

آرش، با صدایی لرزان، که دیگر شجاعت گذشته را نداشت، گفت: «نمی‌دونم… ولی اینجا دیگه امن نیست.»

در آن لحظه، حس سنگین و آشنایی از خطر، مانند پتک بر سر آرش فرود آمد. او فهمید که این قاتل، آن «ث. ن.» مرموز، هنوز در سایه‌هاست و بازی‌اش با جان انسان‌ها تمام نشدهاست. اما قبل از آنکه بتواند فکری کند، قبل از آنکه بتواند سارا را به عقب بکشد، ضربه‌ای سنگین و ناگهانی از پشت، او را از پا درآورد. دنیای آرش سیاه شد، و آخرین چیزی که شنید، صدای خفه‌ی سارا بود که نام او را فریاد می‌زد.

سارا، تنها و وحشت‌زده، در میان سوله تاریک و اجساد دو زن، با قاتلی ناشناس روبرو بود. قاتلی که نه تنها لیلا را از او گرفته بود، بلکه آرش را نیز… آرش، کسی که قرار بود با هم حقیقت را پیدا کنند، اکنون خود قربانی حقیقت شده بود.

او می‌دانست که نباید اینجا بماند. با چشمانی اشکبار و قلبی شکسته، با آخرین توانش، از سوله گریخت. حالا او تنها مانده بود، با شال سرخش که دیگر نماد عشق نبود، بلکه یادآور عهدی بود که با آرش بسته بود. عهدی برای یافتن قاتل، برای پایان دادن به این زنجیره‌ی مرگ. اما این بار، این مبارزه، شخصی‌تر از همیشه بود. او باید راهی پیدا می‌کرد تا شبح «ث. ن.» را از پس کوچه پس کوچه‌های تاریخ بیرون بکشد، حتی اگر مجبور بود بهای آن را با جانش بپردازد. داستان هنوز تمام نشده بود؛ بلکه تازه وارد تاریک‌ترین فصل خود شده بود.
 

ماهک مهاجری

0
پسندها
20
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/10/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
فصل چهارم
سارا، با صورتی خیس از اشک و سرمای وحشت، از سوله خارج شد و خود را به خیابان‌های خیس و تاریک تهران رساند. هر سایه‌ای، هر صدای پایی که بر آسفالت می‌افتاد، برای او صدای پای قاتل «ث. ن.» بود. آرش مرده بود. مرگ او، مانند مرگ پدر سارا، در سکوتی معنادار و با استفاده از همان روش شیمیایی مرموز رخ داده بود؛ تأییدی قاطع بر این حقیقت که یک دست واحد، هر کسی که به راز شیء باستانی نزدیک شود را حذف می‌کند.

او به آپارتمان آرش بازگشت، جایی که هنوز بوی قهوه‌اش به مشام می‌رسید، اما اکنون فقط بوی مرگ و خیانت حکمفرما بود. سارا می‌دانست که پلیس، با توجه به اینکه هر دو مورد قتل اخیر و قتل پدرش، ردپایی از یک توطئه بزرگ‌تر را نشان می‌دهد، پرونده را بسیار گسترده خواهد کرد. اما او به سیستم اعتماد نداشت؛ شبکه‌ای که می‌توانست دو کارآگاه مصمم را در دو نقطه متفاوت و با فاصله زمانی قابل تأمل از میان بردارد، باید شبکه‌ای فراتر از دسترس قانون باشد.

او به سراغ تنها دارایی آرش که باقی مانده بود رفت: یک جعبه‌ی فلزی قدیمی که آرش همیشه آن را با کلید مخصوص خود می‌بست. سارا به یاد آورد که آرش بارها به آن اشاره کرده بود: “اینجا کلیدِ همه‌چیزه، سارا.”

با استفاده از یک ابزار ظریف که از پدرش به ارث برده بود، در جعبه را باز کرد. داخل آن، دفتر یادداشت‌های آرش و چند مدرک پراکنده نبود. در عوض، یک میکروفیلم قدیمی، یک فایل رمزگذاری شده روی فلش مموری و مهم‌تر از همه، یک عکس قدیمی و کمیاب از دکتر کاظمی و پرویز زیوری (قاتل پدر سارا) در کنار یکدیگر، در یک کنفرانس باستان‌شناسی دهه شصت، قرار داشت.
سارا متوجه شد که دوستی و همکاری میان زیوری و کاظمی، سابقه‌ای بسیار طولانی‌تر از آنچه پلیس تصور می‌کرد، داشته است. این دو نفر، مهره‌های سطح پایین بودند که تنها برای فریب اذهان عمومی وارد بازی شده بودند؛ قربانیان اصلی، کسانی بودند که حقیقت شیء را می‌دانستند: مادر آرش (سانیا) و پدر سارا.

او روی عکس زوم کرد. پشت سر کاظمی و زیوری، مردی مسن با قامتی مشخص و ظاهری بسیار معتبر ایستاده بود. مردی که در چهره‌اش قدرت مطلق موج می‌زد. زیر عکس، با خطی بسیار ریز، آرش نامی را نوشته بود: «ث. ن.؟ یا شاید… ن. ث.؟»

این وارونگی حروف، ذهن سارا را منفجر کرد. «ث. ن.» که آن‌ها دنبالش بودند، شاید نام یک شخص نبوده، بلکه یک موقعیت یا سازمان بوده است.

سارا به شال سرخش که روی میز قرار داشت نگاه کرد. حالا این شال تنها نماد باقی‌مانده از هر دو خانواده‌ی ویران شده بود. او دیگر نه یک هنرمند، نه یک جستجوگر حقیقت؛ او تبدیل به انتقام شده بود.

او به یاد آخرین لحظات لیلا افتاد: «…دکتر کاظمی… اون که قرار بود شیء رو…»

شیء! همان شیء باستانی که همه برای یافتنش می‌مردند. شیء‌ای که سانیا نتوانسته بود آن را به دست «او» برساند و به قیمت جانش آن را در جایی پنهان کرده بود که هیچ‌کس نمی‌دانست.

سارا، با تمرکز مطلق یک هنرمند که در حال ترسیم آخرین شاهکارش است، فایل رمزگذاری شده روی فلش مموری را با کلیدهایی که از دفترچه‌های آرش به دست آورده بود، رمزگشایی کرد. محتوای آن، نقشه‌هایی دقیق و نقشه‌برداری‌های سه‌بعدی از یک محل باستان‌شناسی زیرزمینی بود— همان آزمایشگاهی که ترکیب شیمیایی آن در لباس قربانیان پیدا شده بود.

در مرکز نقشه‌ها، یک حفره‌ی عمیق علامت‌گذاری شده بود. زیر آن، با فونتی کاملاً متفاوت از دست‌خط آرش، نوشته شده بود: «محل قرارگیری شیء: امن شد.»

این یک نامه نبود، یک گزارش عملیاتی بود. کسی که این فایل را درست کرده، همان کسی است که تمام قتل‌ها را هدایت کرده است. و او به هدفش رسیده بود.

سارا می‌دانست که اگر آن شخص در آن محل باشد، با تمام قدرت خود از آن دفاع خواهد کرد. او دیگر نمی‌توانست منتظر پلیس بماند. سارا شال سرخ را دور گردن پیچید، کلید کوچک پدرش را در جیب گذاشت، و به سمت نقشه‌های زیرزمینی حرکت کرد. این آخرین سفر بود؛ یا حقیقت را پیدا می‌کرد، یا شال سرخ به یاد دو قربانی دیگر، در تاریکی دفن می‌شد. او تنها می‌رفت تا با شبحی که زندگی عزیزانش را بلعیده بود، رودررو شود، بدون اینکه بداند آیا این شبح، همان مرد پشت سر کاظمی و زیوری است، یا تنها دستی است که به فرمان آن مرد قدرتمند حرکت می‌کند.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا