- تاریخ ثبتنام
- 2021/10/09
- نوشتهها
- 3,106
- راهحلها
- 6
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #11
شبنم نازک و سرد میان شاخههای درختان بلند میچرخید و برگها با صدای خشخش آرام در نسیم به لرزه درمیآمدند. بوی خاک نمدار، چوب سوخته و برگهای مرطوب در هوا پراکنده بود و سکوت عمیق جنگل با صدای جیرجیرکها و جریان باد گاهگاه میشکست. ویکتوریو روی پتوهای زبر و خاکی دراز کشیده بود و تنش از خستگی پیادهروی و تلاش برای جمعآوری چوب سنگین، هنوز کوفته بود، او معمولا به سختی در جایی جز تخت نرم لطیف خود به خواب میرفت امّا اینبار نیرویی برای بیدار ماندن نداشت.
چشمانش سنگین شد و خواب او را در آغوش گرفت، اما خوابش آرام نبود. ناگهان با ضربهای سنگین که به سینهاش وارد شد، چشمانش را باز کرد، تنش از هیجان و اضطراب میلرزید. بالای سرش مردی با ریشهای سفید بلند و چهرهای کشیده و پرخط ظاهر شد. خطوط چهرهاش حکایت سالها تجربه، سختی و رنجهای بیشمار میکرد؛ چشمهای خاکستری و نافذش مانند دو دریچهی عمیق به جهانی فراتر از واقعیت مینگریستند. لباسهای بلند و سادهی راهبهوار، با جزئیات طلایی ظریف، حرکاتش را مرموز و وزندار میکرد. دستهایش که روی ساز کوچک و کهنهای حرکت میکردند، مهارت و صبر سالها تمرین و مراقبه را نشان میدادند.
ویکتوریو نمیتوانست پلک بزند؛ چشمهایش گشاد و بدنش از ترس و هیجان یخ زده بود. ع*ر*ق روی پیشانی و شقیقههایش جمع شده بود، دستهایش لرزان و تمام عضلاتش منتظر حرکت بودند، اما توان حرکت نداشت. هر نفسش کوتاه و بریده بود و قلبش مانند طبلهای جنگ در سینهاش میکوبید.
سعی کرد با داد و فریاد لورنتسو را بیدار کند امّا هیچ اصواتی از گلویش خارج نشد.
صدای مرد آرام اما پرطنین و پرقدرت بود، هر کلمهای که بر زبان میآورد، گویی بر دل و جان ویکتوریو اثر میگذاشت:
- چهار دختر داشتم… هر یک با روحی متفاوت و قلبی سرشار از زندگی... امّا... این جنگل اونارو در خود حبس کرد، طلسم و ناپیدا کرد! اونها نه تنها فرزندان من، که نگهبانان اسراری هستند که نسلها از آن بیخبر ماندن. کسی که بتونه اونها رو نجات بده، تا ابد از غم دنیا فارغ میشه و چشمش تا ابد حقیقت رو میبینه چیزی که هیچ انسان عادی قادر به دیدنش نخواهد بود.
ویکتوریو تلاش کرد حرف بزند، اما گلو خشک شده و هیچ صدایی خارج نمیشد. بدنش هنوز میلرزید و هر ضربهی قلبش او را به جلو و عقب میکوبید.
نور مهآلود مرد، حرکت دستهایش و سایهی لباس بلندش روی دیوار خیال ویکتوریو را درهم ریخته بود؛ همهی حسهایش با هم درگیر بودند: ترس، هیجان، کنجکاوی و حس اینکه در مقابل چیزی بسیار فراتر از دنیای معمول ایستاده است.
مرد لحظهای به ویکتوریو خیره شد، گویی میتوانست تمام افکار و تردیدهایش را بخواند، سپس دوباره روی سازش دست کشید و ادامه داد:
- شاید تو فکر میکنی این فقط افسانهست، اما هر درخت، هر سایه و هر نسیم در این جنگل، حافظ خاطرات و اسرار من هست. مراقب باش و بدون که این مسیر، هم دشوار و هم سرشار از ثروت هست.
چشمانش سنگین شد و خواب او را در آغوش گرفت، اما خوابش آرام نبود. ناگهان با ضربهای سنگین که به سینهاش وارد شد، چشمانش را باز کرد، تنش از هیجان و اضطراب میلرزید. بالای سرش مردی با ریشهای سفید بلند و چهرهای کشیده و پرخط ظاهر شد. خطوط چهرهاش حکایت سالها تجربه، سختی و رنجهای بیشمار میکرد؛ چشمهای خاکستری و نافذش مانند دو دریچهی عمیق به جهانی فراتر از واقعیت مینگریستند. لباسهای بلند و سادهی راهبهوار، با جزئیات طلایی ظریف، حرکاتش را مرموز و وزندار میکرد. دستهایش که روی ساز کوچک و کهنهای حرکت میکردند، مهارت و صبر سالها تمرین و مراقبه را نشان میدادند.
ویکتوریو نمیتوانست پلک بزند؛ چشمهایش گشاد و بدنش از ترس و هیجان یخ زده بود. ع*ر*ق روی پیشانی و شقیقههایش جمع شده بود، دستهایش لرزان و تمام عضلاتش منتظر حرکت بودند، اما توان حرکت نداشت. هر نفسش کوتاه و بریده بود و قلبش مانند طبلهای جنگ در سینهاش میکوبید.
سعی کرد با داد و فریاد لورنتسو را بیدار کند امّا هیچ اصواتی از گلویش خارج نشد.
صدای مرد آرام اما پرطنین و پرقدرت بود، هر کلمهای که بر زبان میآورد، گویی بر دل و جان ویکتوریو اثر میگذاشت:
- چهار دختر داشتم… هر یک با روحی متفاوت و قلبی سرشار از زندگی... امّا... این جنگل اونارو در خود حبس کرد، طلسم و ناپیدا کرد! اونها نه تنها فرزندان من، که نگهبانان اسراری هستند که نسلها از آن بیخبر ماندن. کسی که بتونه اونها رو نجات بده، تا ابد از غم دنیا فارغ میشه و چشمش تا ابد حقیقت رو میبینه چیزی که هیچ انسان عادی قادر به دیدنش نخواهد بود.
ویکتوریو تلاش کرد حرف بزند، اما گلو خشک شده و هیچ صدایی خارج نمیشد. بدنش هنوز میلرزید و هر ضربهی قلبش او را به جلو و عقب میکوبید.
نور مهآلود مرد، حرکت دستهایش و سایهی لباس بلندش روی دیوار خیال ویکتوریو را درهم ریخته بود؛ همهی حسهایش با هم درگیر بودند: ترس، هیجان، کنجکاوی و حس اینکه در مقابل چیزی بسیار فراتر از دنیای معمول ایستاده است.
مرد لحظهای به ویکتوریو خیره شد، گویی میتوانست تمام افکار و تردیدهایش را بخواند، سپس دوباره روی سازش دست کشید و ادامه داد:
- شاید تو فکر میکنی این فقط افسانهست، اما هر درخت، هر سایه و هر نسیم در این جنگل، حافظ خاطرات و اسرار من هست. مراقب باش و بدون که این مسیر، هم دشوار و هم سرشار از ثروت هست.
آخرین ویرایش: