رمان

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #11
شبنم نازک و سرد میان شاخه‌های درختان بلند می‌چرخید و برگ‌ها با صدای خش‌خش آرام در نسیم به لرزه درمی‌آمدند. بوی خاک نم‌دار، چوب سوخته و برگ‌های مرطوب در هوا پراکنده بود و سکوت عمیق جنگل با صدای جیرجیرک‌ها و جریان باد گاه‌گاه می‌شکست. ویکتوریو روی پتوهای زبر و خاکی دراز کشیده بود و تنش از خستگی پیاده‌روی و تلاش برای جمع‌آوری چوب سنگین، هنوز کوفته بود، او معمولا به سختی در جایی جز تخت نرم لطیف خود به خواب می‌رفت امّا این‌بار نیرویی برای بیدار ماندن نداشت.
چشمانش سنگین شد و خواب او را در آغوش گرفت، اما خوابش آرام نبود. ناگهان با ضربه‌ای سنگین که به سینه‌اش وارد شد، چشمانش را باز کرد، تنش از هیجان و اضطراب می‌لرزید. بالای سرش مردی با ریش‌های سفید بلند و چهره‌ای کشیده و پرخط ظاهر شد. خطوط چهره‌اش حکایت سال‌ها تجربه، سختی و رنج‌های بی‌شمار می‌کرد؛ چشم‌های خاکستری و نافذش مانند دو دریچه‌ی عمیق به جهانی فراتر از واقعیت می‌نگریستند. لباس‌های بلند و ساده‌ی راهبه‌وار، با جزئیات طلایی ظریف، حرکاتش را مرموز و وزن‌دار می‌کرد. دست‌هایش که روی ساز کوچک و کهنه‌ای حرکت می‌کردند، مهارت و صبر سال‌ها تمرین و مراقبه را نشان می‌دادند.
ویکتوریو نمی‌توانست پلک بزند؛ چشم‌هایش گشاد و بدنش از ترس و هیجان یخ زده بود. ع*ر*ق روی پیشانی و شقیقه‌هایش جمع شده بود، دست‌هایش لرزان و تمام عضلاتش منتظر حرکت بودند، اما توان حرکت نداشت. هر نفسش کوتاه و بریده بود و قلبش مانند طبل‌های جنگ در سینه‌اش می‌کوبید.
سعی کرد با داد و فریاد لورنتسو را بیدار کند امّا هیچ اصواتی از گلویش خارج نشد.
صدای مرد آرام اما پرطنین و پرقدرت بود، هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد، گویی بر دل و جان ویکتوریو اثر می‌گذاشت:
- چهار دختر داشتم… هر یک با روحی متفاوت و قلبی سرشار از زندگی... امّا... این جنگل او‌نارو در خود حبس کرد، طلسم و ناپیدا کرد! اون‌ها نه تنها فرزندان من، که نگهبانان اسراری هستند که نسل‌ها از آن بی‌خبر ماندن. کسی که بتونه اون‌ها رو نجات بده، تا ابد از غم دنیا فارغ میشه و چشمش تا ابد حقیقت رو می‌بینه چیزی که هیچ انسان عادی قادر به دیدنش نخواهد بود.
ویکتوریو تلاش کرد حرف بزند، اما گلو خشک شده و هیچ صدایی خارج نمی‌شد. بدنش هنوز می‌لرزید و هر ضربه‌ی قلبش او را به جلو و عقب می‌کوبید.
نور مه‌آلود مرد، حرکت دست‌هایش و سایه‌ی لباس بلندش روی دیوار خیال ویکتوریو را درهم ریخته بود؛ همه‌ی حس‌هایش با هم درگیر بودند: ترس، هیجان، کنجکاوی و حس اینکه در مقابل چیزی بسیار فراتر از دنیای معمول ایستاده است.
مرد لحظه‌ای به ویکتوریو خیره شد، گویی می‌توانست تمام افکار و تردیدهایش را بخواند، سپس دوباره روی سازش دست کشید و ادامه داد:
- شاید تو فکر می‌کنی این فقط افسانه‌ست، اما هر درخت، هر سایه و هر نسیم در این جنگل، حافظ خاطرات و اسرار من هست. مراقب باش و بدون که این مسیر، هم دشوار و هم سرشار از ثروت هست.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #12
ویکتوریو نفسش را به سختی بیرون داد؛ بدنش هنوز در لرز بود و عرقش روی گونه‌ها و گردنش جاری شده بود. حس کرد حضور مرد، نه تنها ترسناک بلکه که الهام‌بخش است؛ چیزی که فراتر از جهان عادی است، چیزی که او را به سوی یک سرنوشت بزرگ سوق می‌دهد. مرد ناپدید شد و تنها پژواک ساز و تصویر چهره‌ی نافذ و پرقدرتش در ذهن ویکتوریو باقی ماند، تا صبح روز بعد که هنوز حس غریب و عجیب آن حضور در او زنده بود.
***
صبح روز بعد، ویکتوریو با خستگی و کسلی از خواب برخواست؛ بدنش هنوز گرفته بود اما ذهنش سبک و درعین‌حال درگیر یک راز نامفهوم بود. جز شعله‌های کوچک آتش و بوی خاک و چوب سوخته، هیچ نشانه‌ای از کابوس شبانه باقی نمانده بود. او تلاش کرد چیزی را به یاد بیاورد، اما همه‌ی جزئیات مثل مه از ذهنش عبور کردند و تنها حس اضطراب و شگفتی باقی ماند.
با این حال، تصمیم گرفت حقیقت را بررسی کند.
به همراه لورنتسو، ماتئو و دختران جولیا، عمه کاترینا دوباره وارد جنگل شدند.
ویکتوریو با هیجان ستون را توصیف کرد، دست‌هایش را تکان داد و سعی کرد همه را متقاعد کند، اما بعد از ساعت‌ها گشتن و زیر و رو کردن مسیرها، ستونی پیدا نشد.
ماتئو با لبخندی کنایه‌آمیز گفت:
- پس اون ستون جادویی هم مثل افسانه‌های مادربزرگت بود؟
ویکتوریو، با تندی اما کمی خجالت‌آور، پاسخ داد:
- باور کن! من اون و دیدم… و حس کردم زنده بود.
لورنتسو با صدای بلند خندید و گفت:
- خوبه، حالا که ستون پیدا نشده، بهترین کار اینه تا زودتر برگردیم وگرنه ویکتوریو دیگه نمی‌تونی تاخیرمون رو با قصه‌ی ستون پرنده برای پدربزرگت توجیح کنی، این جنگل بیشتر از اون‌چه به نظر میاد، چشم داره و صبر ما هم حدی!
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #13
وقتی آن‌ها به ابتدای شهر رسیدند خورشید درست وسط آسمان بود و تایید می‌کرد که ساعت شنی کاترینا زمان را به درستی محاسبه کرده است، کاترینا ساعت شنی‌اش را به جیب‌ش برگرداند و گفت:
-قراره هنگام صرف ناهار به دست‌بوسی پدر بریم و این یک فاجعه‌ی بزرگ هست.
لورنتسو در جواب به کلافگی خواهرش گفت:
- کسی که دردسر می‌کاره، درد برداشت می‌کنه!
بالاخره به مرکز شهر رسیدند، کالسکه‌های چوبی با چرخ‌های آهنی، اسب‌های زین‌کرده و مردم محلی که با سبدها و چوب‌های جمع‌آوری‌شده از جنگل در حال رفت‌وآمد بودند، تصویر زنده‌ای از زندگی روزمره اومبریای رنسانس را به نمایش می‌گذاشت.
هر قدم اسب‌ها و چرخ‌ها روی سنگ‌فرش‌های قدیمی صدا می‌کرد و بوی کاه خشک با عطر چوب سوخته و نان در هوا می‌پیچید.
آدلا درحالی که معذب بنظر می‌رسید پیشنهاد داد:
- بهتره سریع‌تر از اینجا عبور کنیم‌، هیچ دلم نمی‌خواد با این وضعیت شلخته و کثیف تو ذهن مردم حک بشم.
آفتاب سوزان و رُخ‌های آفتاب‌سوخته فریاد می‌کشید دیگر کسی حوصله‌ی شوخی ندارد، پس سریع‌تر خود را به دروازه‌ی عظیم قصر رساندند‌.
ویکتوریو لباس‌هایش خاک‌آلود و پر از خراش و لکه‌های شیره‌ی گیاهان و گل‌های جنگلی بود. موهای مشکی‌اش به هم ریخته و قطراتی از ع*ر*ق روی پیشانیش نشسته بود. لورنتسو و ماتئو در وضعیت مشابهی با او قرار داشتند.
در ابتدای ورود به حیاط مرکزی قصر، متوجه شدند که تعداد زیادی از محافظان در ورودی تجمع کرده‌اند و دو کالاسکه نفره‌فام نشان از بازگشت آلساندرو می‌داد.
ویکتوریو هیجان‌زده گفت:
- اوه، گاو ماده زایید به دهقان خبر بدید گریه کنه!
خنده‌ی ماتئو، نگاه خشمگین دیگران را به خود جذب کرد:
- هی ماتئو اون دهن گشادتو ببند، مگه نگفتی سفر آلساندرو تا دو روز دیگه طول می‌کشه؟ مقصر این فاجعه تویی.
ونتا دختری زودرنج و با روحیه‌ی انتقاد پذیری ضعیف، اولین کسی بود که غر زدن‌هایش شروع شد:
- وای من تحمل ندارم مورد سرزنش پدرم قرار بگیرم، دایی حق نداره من و بابت تفریحاتم سرزنش کنه!
- چشم شاهزاده خانم، به پدرم می‌سپارم تمام سهم تنبیه شما رو به ما ملحق کنه.
لورنتسو قدم‌های بلندی به سوی قصر برداشت و گفت:
- ما کار خلافی نکردیم پس نگران نباشید.
ماتئو در غیبت او، چهره‌اش رو دلقک‌وار درهم فرو کشید و با لحن کودکانه‌ای گفت:
- چشم دایی، لطفاً تاکید کن که ما دیگه بزرگ شدیم.
خدمتکاران در لباس‌های بلند و منظم، با حرکات سنجیده راه را برای ورود باز کردند. کف‌پوش‌های موزاییکی رنگارنگ، فرش‌های دست‌باف با نقش‌های پیچیده، و دیوارهایی با نقاشی‌ها و تزئینات طلایی که نور شمع‌ها را منعکس می‌کردند، فضایی باشکوه و آرامش‌بخش ایجاد کرده بود.
میزها و صندلی‌ها به طور دقیق چیده شده بودند، و هر گوشه از سالن بوی چوب صیقل‌خورده، موم شمع و پارچه‌های گران‌بها را با خود داشت.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #14
آلساندرو، با قدم‌های بلند به سمت آن‌ها رفت و با صدای پرقدرت گفت:
- حماقت‌های شما سر بی‌پایان به خودش گرفته، این سر و وضع شما احمقان‌ست، شرم‌آوره، خانواده‌ی سلطنتی فلورانس، حتی یک خط در مورد زندگی شاهانه نمی‌دونن، رفتار شما با گاوبازهای منطقه‌ی ونیز تفاوتی نداره... از غیبت من سواستفاده کردید و دوباره دست به عمل‌های آبروریزانه زدید.
لورنتسو خود را روی صندلی‌‌ رها کرد، همسر آلساندرو و پسر بزرگ‌شان «لوکا» با بیخیالی در گوشه‌ای ایستاده و منتظر بودند تا سرزنش‌های آلساندرو به عنوان جانشین پادشاه تمام شود.
جولیا با اخم‌هایش سعی داشت سخنان آلساندرو را تایید کند، ظاهراً «سه پسر کوچک‌تره ایزابلا» که پس از ماتئو متولد شده بودند و همچنین «لوکا» برادر بزرگتره ویکتوریو، تا به اینجای کار، لایق‌ترین و شایسته‌ترین نوه‌های خاندان فلورانس شناخته شده بودند.
آلساندرو جام نوشیدنی‌اش را روی میز کوبید و این‌بار کاترینا را مورد هدف قرار داد:
- شاهزاده کاترینا، تو الان باید در کنار نامزدت وقت بگذرونی و سعی کنی اون و از خودت راضی نگه داری، نه اینکه با ادبیات ضعیفه خفت‌گیرها و رفتارهای مردانه لطافت و ظرافت خودت رو از بین ببری، اگر «مارکو» مثله سه مرد قبلی تو رو ترک کنه دیگه هیچ مردی رغبت نمی‌کنه با تو ازدواج کنه!
سپس رو به لورنتسو کرد و با خشم بیشتری گفت:
- تو، لورنتسو، باید به فکر زندگی و مسئولیت‌هایت باشی، نه اینکه وقتت رو با نوجوان‌ها و ماجراجویی‌های غیرضروری تلف کنی، سی و پنج سال از عمر گران‌بهای تو هدر رفته و هنوز فرزند و همسری نداری!
لورنتسو قهقهه‌ی بلندی سرداد:
- اوه بیخیال مرد، یه نفس بگیر... این خانواده ظرفیتش تکمیله دیگه به نیروی جدید نیازی نداره.
ویکتوریو در گوشه‌ای ایستاده بود، او حس می‌کرد که هرچقدر هم بزرگ‌ترهای خانواده محدودش کنند، روح کنجکاو و ماجراجویش نمی‌تواند آرام بگیرد.
ذهنش مملو از تصاویر ستون مرمرین و حکاکی‌های زنده و گل‌های پیچک سرخ بود؛ تصویر و تجربه‌ای که هنوز شعله‌ای از شگفتی و هیجان را در او روشن نگه داشته بود.
نگاه کوتاهی به سایر اعضای خانواده کرد: ویکتوریو رابطه‌ی خوبی با برادرش داشت امّا چیزی که باعث میشد، بیشتر از برادرش با عمویش وقت‌ بگذراند، اخلاق‌های لوکا بود... لوکا مردی سرسخت و جدی بود که از غرور آلساندرو و جذابیت گیرای مادرش تغذیه می‌کرد، عضلات ورزیده‌ی لوکا در تمرینات سخت و مبارزات میدانی ساخته شده بود و روحیاتش نیز در همان میدان‌ها خشن فرم گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #15
پس از آنکه آلساندرو با خشم و صدایی پرطنین همه را بابت تفریح شبانه مواخذه کرد، جمعیت به آرامی به سمت سالن ناهار حرکت کردند. فدریکو، آدلینا و ایزابلا و همسر و پسرانش پیشاپیش نشسته بودند و میز پر از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، از نان‌های دست‌ساز گرفته تا گوشت‌های کباب‌شده و میوه‌های تازه، جلوه‌ای باشکوه به صرف ناهار می‌داد. عطره نانِ تازه و دودی که از اجاق کوچک آشپزخانه به سالن رسیده بود، حس گرسنگی و انتظار را در همه تقویت می‌کرد.
پس از پایان ناهار، ویکتوریو سراغ مادرش رفت، از روحیه و چهره‌ی همه‌ی آن‌ها مشخص بود سفر پربار و دلنشینی داشتند.
ویکتوریو کمی بیش از حد وابسته مادر و لوس بنظر می‌رسید امّا شیرین زبانی‌هاش همیشه او را محبوب می‌کرد.
***
شب از راه فرار رسید و ویکتوریو طبق روال هرشب به اتاق مادربزرگش رفت تا سازها و نت‌های جدید هارپسیکورد را تمرین کند و در همان حال، با هیجان تمام ماجراهای شب قبل را برای او بازگو کرد.
آدلینا چشمانش برق زد، سریع از جا برخواست و دستان ویکتوریو را فشرد:
- عیسی مسیح نظر ویژه‌ای به تو داره، از همون روز اولی که متولد شدی و تو رو در آغوش گرفتم مطمئن بودم منجی‌ای که سال‌ها ازش حرف می‌زدن تویی... این شهر و ببین؟!
سپس مکثی کرد و به سمت پنجره‌های قدی رفت... و دستانش را به حالت ستایش درهم گره زد و رو به کلیسای سانتا ماریا چشمان خود را بست:
- بار این شهر روی دوش یک ستون قدیمی هست، چیزی نمونده که این ستون فرو بریزه و دوباره نفرین عیسی مسیح گریبان مردم این شهر و بگیره، جنگ شروع بشه و جوان‌ها تلف بشن، کودکان از گرسنگی بمیرند.
سپس با عجله به سمت ویکتوریو رفت، لبخند لرزان و نگرانی بر سیرت‌ش تجسم بست:
- پسرم تو از آن‌چه که دیدی مطمئنی؟
ویکتوریو کلافه خودش را عقب کشید:
- مادر بزرگ من دیگه انرژی‌ای برای اثبات اون چیزی که دیدم و حتی لمس کردم رو ندارم.
- لمس کردی؟! بله‌بله لمس کردی درسته... بهم بگو، به من بگو پسرم، وقتی لمس‌ش کردی چه حسی داشتی؟
- حس کردم... حس کردم وقتی دستم روی ستون قرار گرفت نقوش به حرکت در اومدن و انگار یک چرخه رو داشتن نشون میدادن، غنچه‌های ریزنقش تبدیل به گل‌های صدبرگ بزرگ شدن و خطوط انسانی به حرکت در اومدن... تازه من توانایی جدا کردن دستم از ستون رو نداشتم یه انرژی من و نگه داشته بود، اصلا وسط اون جنگل که تاریکی شب باعث میشد حتی وجود خودم و حس نکنم، به وضوح ستون رو با جزئیاتش می‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #16
حال لبخند آدلینا مطمئن و ملیح شده بود و با چشم‌هایی که برق شوق در آن می‌درخشید به ویکتوریو خیره شده بود.
پس از چند ثانیه رشته‌ی اتصال نگاه‌شان را قطع کرد و به سمت کتابخانه‌ی بزرگ اتاق‌ش رفت:
- تا امروز مطمئن نبودم که این کتاب و بهت بدم یا نه، هرشب دعا می‌کردم و از عیسی مسیح مقدس خواهش می‌کردم اگر تو اون فرد منجی هستی برای من یک نشانه بفرسته!
سپس در میان حجم انبوهی کتاب، کتاب مورد نظرش را بیرون کشید؛ روی جلد چرمی و سیاه رنگ کتاب با جوهره طلایی رنگی حکاکی شده بود: «سمفونی‌‌های جاودانگی»
ویکتوریو با اشتیاق کتاب را از دست آدلینا بیرون کشید، ابتدا آن را به بینی‌اش نزدیک کرد و با نفس‌های عمیق سعی کرد تمام رایحه‌ی خوشایند کتاب را ببلعد.
با آن‌که کتاب از قدمت بسیار زیادی برخوردار بود امّا ذره‌ای فرسودگی در آن ظاهر نشده بود، شاید واقعاّ در آن کتاب راز جاودانگی نهادینه شده بود.
- ویکتوریو، عشق به دمیدن و ساز زدن در انسان‌هایی به وجود میاد که لایق حفاظت از ستون زندگی هستند، تابه‌حال فکر کردی چرا هیچ‌کدام از اعضای خاندان ما ذره‌ای علاقه به ساز و موسیقی نشان ندادن؟
ویکتوریو با هیجان درحال ورق زدن صفحات کتاب بود، تصاویر ثبت شده در کتاب بسیار مجذوب و گیرا و زنده بودند، گویی با کمی دقت و تمرکز تصاویر به حرکت در می‌آمدند.
آدلینا برای لحظه‌ای به همان قالب جدی و مستحکم خود بازگشت:
- امّا یادت باشه ویکتوریو، همانطور که قبلا بهت گفته بودم نگهداری و خوندن این کتاب به این راحتی‌ها نیست، وقتی این کتاب و بخونی اگر کوچک‌ترین تعبیر اشتباهی ازش برداشت کنی نه تنها از نجات نُت‌های جاودانگی دور میشی بلکه جون خودت و به خطر می‌ندازی و ممکنه با هر ورد اشتباه روزنه‌ای رو ایجاد کنی که موجودات غیر ارگانیک بتونن به راحتی بهت آسیب برسونن.
ویکتوریو این‌بار با دقت بیشتری به متون نگاه کرد، بیشتر شبیه علوم و اطلاعات زیست‌محیطی بود تا ورد و جادو!
سپس رو به آدلینا گفت:
- داخل این کتاب نوشته که چطوری باید نُت‌ها رو نجات بدم؟ اصلا این نُت‌ها از چه جنسی هستن من باید دنبال چی بگردم؟
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #17
- بله پسرم. هرآن چیزی که برای نجات نُت‌ها لازم باشه بدونی داخل این کتاب هست امّا رازش اینه که بتونی درست‌ترین تعبیر رو از متون و اطلاعات کتاب برداشت کنی، این کتاب می‌تونه پلید باشه و زندگی تمام این مردم رو از بین ببره و همچنین می‌تونه نجات‌دهنده باشه و صلح و آرامش رو هدیه بده امّا نُت‌ها، اون‌ها از جنس رمز و راز هستند، شاید در دل یک انسان پنهان شده باشند که لازم باشه اون و از چنگ هر ویران کننده‌ای نجات بدی و شاید هم در دل یک کتاب یا گوی یا پرنده و... باشه! طبق مراحل این کتاب پیش برو، خودش راه و بهت نشون میده.
ویکتوریو از کودکی به هرچیز غیر طبیعی و جادویی علاقه بسیاری نشان می‌داد، هنگامی که برادر و پسر عمه‌هایش در میدان‌های آموزش رزم و فرماندهی تربیت می‌شدند او توسط میانجی‌گری‌های آدلینا تمام کودکی و نوجوانی‌اش در بین کتاب‌های افسانه‌ای و هارپسیکورد و دیگر سازهای موسیقی گذشت و البته نیمه دیگری از زندگی او در کنار عمه‌ها و مادرش سپری شد، او علاقه‌ی بسیاری به ایزابلا داشت... ایزابلا امّا مادر دوم تمام آن‌ها بود، حتی فدریکو در آن روز‌های تنگ بیماری مانند بچه‌ها هر لحظه بهانه‌ی ایزابلا و آدلینا را می‌گرفت.
***
ویکتوریو با گفتن شب بخیر از اتاق ادلینا خارج شد و هنگامی که می‌خواست از سالن پهناور طبقه‌ی دوم قصر به سمت راه‌پله‌های مارپیچی برود، متوجه شد که در پیچ و خم پله‌ها کسانی درحال پچ‌پچ هستند!
با قدم‌های آرام و شمره به پله‌ها نزدیک شد، ابتدا تشخیص افراد سخت بود زیرا نور ضعیف شمع و مشعل‌های سلطنتی نمی‌توانست به‌خوبی شب را روشن نگه دارد و از بالا که نگاه می‌کرد جز سر و قسمت کوچکی از صورت چیزی دیده نمیشد.
ویکتوریو کمی خود را به سمت نرده‌ها کشید و دستان‌ش را بدور چوب‌های قطور نرده‌ها حلقه کرد، با کمی دقت متوجه شد برادرش لوکا و آدلا در پیچ پله‌ها ایستاده و یک‌دیگر را در آغوش گرفته‌اند!
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #18
چشمان ویکتوریو تا آخرین سایز ممکن درشت شد، ابتدا مبهوت شده و سپس با خباثت نظاره‌گر آن‌ها شد.
لوکا با شجاعت زمزمه کرد:
- ما از پسش بر میایم، هیچ‌چیز نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.
آدلا با صدایی لرزان و افتاده پاسخ داد:
- امّا اگر پدرت مخالفت کرد چی؟
ویکتوریو چیزی از اجزای چهره‌ی آن‌ها را نمی‌دید امّا حدس میزد که با صورتی گلگون و برافروخته به یک‌دیگر نگاه می‌کنند، ریز خندید و دست‌ش را سپری کرد تا صدای خنده‌اش به گوش آن‌ها نرسد.
لوکا بازوهای نحیف آدلا را در حصار کشید:
- چرا باید مخالفت کنه؟ تو از خاندان ما هستی، جزئی از خانواده‌مون هستی، شاهزاده و اصیل... با نجابت و زیبایی که زبان‌زد تمام مردم شهر هست، پدرم بابت پیوند ما باید قدردان عیسی مسیح باشه.
این‌بار ویکتوریو از شدت خنده مچ دست خود را در دهان نهاده بود تا صدایش را خفه کند.
او با خود اعتراف کرد شنیدن مناجات دو عاشق از شوخی‌های ماتئو مضحک‌تر است.
زمانی که حس کرد آن‌ها به سمت بالا می‌آیند سریع خود را پشت مجسمه‌های بزرگ مسیح مقدس کشاند و طلب ببخش کرد و از او خواست تا دستش رو نشود.
لوکا و آدلا ان‌قدر مضطرب و سریع بودند که کسی آن‌ها را نبیند، با عجله سالن بزرگ قصر را طی کرده و وارد راه‌پله‌های طبقه‌ی سوم شدند.

***
صبح روز بعد با چشمانی غرق در خواب پشت میز صبحانه نشسته بود و چشمان خمارش را به دستان و چهره‌ی عبوس پدربزرگش دوخته بود تا دعا تمام شود.
پسران ایزابلا جز ماتئو همه با وقار و ابهت دستان گره خورده‌ی خود را به نشانه‌ی دعا بالا برده بودند امّا ماتئو بی‌حوصله دستانش را گره زده زیر چانه و با چشمان ریز و شیطنت یکی‌یکی اعضا را از نظر می‌گذراند.
ناگهان وقتی نگاهش به ویکتوریو گره خورد، لب‌ش به لبخند پهنی گشوده شد و چشمانش مشهود از تمسخر شد.
گویی وقتی آن دو به یک‌دیگر می‌رسیدند شیطان فقط به تماشا می‌نشست.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #19
در حین صرف صبحانه آدلینا اعلام کرد که خانواده‌ی «مارچلو» پسر عموی فدریکو برای عیادت به همراه خانواده‌اش به این‌جا خواهند آمد.
بعد از صبحانه هرکس به دنبال انجام مسئولیتی رفت و ویکتوریو نیز کتاب «سمفونی‌های اودانگی» را از مادر بزرگش گرفت و راهیِ کتابخانه‌ی بزرگ و مجلل قصر شد.
صفحات کتاب بوی عود و کهربا می‌داد و تصاویر می‌درخشیدند؛ او تصمیم گرفت از صفحه اول شروع به خواندن و تمام نکات را یادداشت کند.
ابتدا قلم و جوهری حاضر کرد و سپس دفترچه یادداشت زینتی‌اش را باز کرد و کنارش قرار داد.
مضمون شروع کتاب این جمله بود:
« دستورالعمل برای دسترسی به نُت‌ها شامل تمرین ذهن، تمرکز و خلوت کردن در محیط جنگل است تا بتوان با روح جنگل ارتباط گرفت. به همراه داشتن مقداری آب مقدس و صلیب به شما در برابر موجودات غیر اورگانیک کمک خواهد کرد. »
ویکتوریو، آب مقدس و صلیب را یادداشت کرد تا در اولین فرصت به کلیسا برود و تهیه کند.
سپس تصاویر ماتی در پایین صفحه قرار داشت که ویکتوریو تشخیص داد درخت تنومندی در جنگل باشد.
در صفحه‌ی بعد مختصات مکانی درج شده بود، ویکتوریو آن را با دقت در دفترچه یادداشت خود ترسیم کرد؛ مطالب هرچه پیش‌تر می‌رفتند ویکتوریو متعجب و شگفت‌زده میشد، آرام و قرار نداشت تا هرچه سریع‌تر آن‌ها را تجربه کند.
« زمانی که روح جنگل شما را بپذیرد، قدرت‌های شما فراتر از قدرت‌های انسانی می‌شود و شما قدر خواهید بود که از هدایای روح طبیعت در مسیر نجات جهان لذت ببرید.»
ویکتوریو فوران کرده کتاب را محکم بست و مشت‌های سرمستی را محکم به میز کوبید:
- اوه خدای من، یعنی می‌تونم نامرئی بشم.
ایستاد و بعد درحالی که محیط کتابخانه را با هیجان قدم میزد با خود تصور می‌کرد، قدرت پرواز یا نامرئی شدن دارد، افکارش را بلند بر زبان می‌آورد، دور خودش چرخید که ناگهان خشک‌ش زد!
لورنتسو و ماتئو در ورودی کتابخانه ایستاده بودن. و با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به حرکات دیوانه‌وار ویکتوریو نگاه می‌کردند.
ماتئو دهانش از شدت تعجب باز مانده بود و لورنتسو متاسف‌ترین حالت زندگی‌اش را به چهره‌اش نشانده بود... .
ویکتوریو لبخنده گشادی سر داد و دستش را پشت گردنش کشید:
- چیزی شده؟
لورنتسو به حرص پاسخ داد:
- اینو تو باید به ما بگی؟ آیا چیزی شده که شبیه دیوانه‌های قرون پیشین خودت رو به در و دیوار می‌کوبی؟
ماتئو چنان در بهت فرو رفته بود که حتی نتوانست به زودی موضع را دست بگیرد و ویکتوریو را مسخره کند.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #20
لورنتسو همچنان ابروهایش درهم بود و با قدم‌هایی آهسته به سمت ویکتوریو آمد. ویکتوریو ترسیده عقب رفت، لورنتسو طی یک حرکت از جا پرید و یقه‌ی لباسش را گرفت، ویکتوریو ترسیده دستانش را سپر کرد:
- ویکتوریو... تو باز سراغ این مزخرفات رفتی؟!
ویکتوریو لبخندی موذیانه زد، کتاب را برداشت و مثل گنجینه‌ای طلایی روی سینه‌اش فشرد.
- مزخرف؟! تو هیچ‌وقت قدرت درک نداری لورن. این کتاب دروازه‌ایه برای عبور از دنیای پوسیده‌ی ما... بالاخره یه روز میاد که من به قدرت‌های جاودانه می‌رسم اون موقع‌ست که بالای سرت پرواز می‌کنم و از اون بالا آب دهنم و می‌ریزم رو موهای خوشگلت شاید هم نامرئی شدم و زمانی که تنها تو اتاقت بودی اومدم و... .
لورنتسو با شتاب او را به عقب پرتاب کرد:
- دهنت و ببند گستاخ، گویا یادت میره کسی که جلوت وایساده عموته نه پسرعمه‌ی دلقکت.
ماتئو بالاخره به خودش آمد و با همان خنده‌های همیشه‌گی‌اش، صندلی نزدیک را گرفت و وارونه روی آن نشست و گفت:
- چرا تیر و تارت و سمت من می‌گیری؟ یکی دیگه بِلادن* نوش کرده، یکی دیگه کوپیِره* شده به من چه؟ اصلا از صبح که دیدمت فهمیدم روان‌گردان مصرف کردی از اون موهایی که انگار هر کدام به سمتی درحال فرار بودن مشخص بود.
و با خنده ادامه داد:
- خب، بذار حدس بزنم. قراره فردا صبح بال دربیاری و از بالای برج قصر پرواز کنی؟ یا شاید می‌خوای مثل جادوگرای افسانه‌ای نامرئی بشی و توی اتاق دختره خاله مارچلو پرسه بزنی؟
قهقهه‌ای از گلویش بیرون زد و لورنتسو که از این شوخی‌های سبک‌سرانه‌ی ماتئو بیزار بود، پوزخندی زد.
فقط همین کم مانده بود که آبروی خاندان رو با این مسخره‌بازی‌ها بر باد بدی.
ویکتوریو که حالا دیگر آرامش خود را بازیافته بود، به پشت میز برگشت. انگشتانش را روی جلد چرمی کتاب کشید، مثل نوازش معشوقی ممنوع.
- شما هرچی می‌خواید بخندید. روزی می‌رسه که همین "مسخره‌بازی‌ها" باعث میشه نام خاندان ما تا ابد در تاریخ بدرخشه.
در همین لحظه، زنگ کلیسا در دوردست‌ها نواخته شد. صدای ناقوس سنگین و کشیده، از دل شهر اومبریا برخاست و در دیوارهای سنگی قصر طنین انداخت.
لورنتسو پنجره را گشود نسیم میان‌روزی همراه با بوی گلابی و صدای گام‌های اسب‌ها در حیاط قصر، به درون خزید.
ماتئو نخستین کسی بود که رشته‌ی سکوت را برید.
- خب... ناقوس کلیسا، اون هم این وقت روز؟ عجیب نیست؟
لورنتسو اخم‌هایش را محکم‌تر کرد.
- شاید به فرمان آلساندرو باشه... در هرحال یادتون نره خانواده‌ی مارچلو امروز قراره بیان.
چهره‌ی ویکتوریو برق زد؛ اما این بار نه از شوق کودکانه‌اش، بلکه از نوعی نقشه‌چینی.
- چه عالی! خیلی وقت بود اون دختره‌ی لوس و ناز پرورده رو ندیده بودم.
ماتئو به سمت او خم شد و زمزمه کرد:
- فقط امیدوارم این اشتیاق برای دیداره دوباره مثل حرکاتت وسط کتابخونه، ما رو رسوا نکنه.
ویکتوریو خنده‌ای خفه سر داد و کتاب را محکم بست.
- نگران نباش، مَرد. این بار باهم قراره انجامش بدیم.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا