رمان

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #21
کیا: آخه مادرِ من، مگه من حرف بدی می‌زنم که به بدی برداشت می‌کنی گلی بانو؟
و با شیطنت اَبرویی بالا انداختم، مادر چشم ریز کرد.
ملاقه رو کنار گذاشت جلو اومد؛ دست دراز کرد محکم گوشم رو کشید.
(آخ) دردناکی کشیدم، همون طور بال بال می‌زدم ملتمس نالیدم:
- گلی بانو چرا خشونت؟ دلت می‌آد گوش تک پسرت بِکَنه نتونه دیگه بشنوه؟ آخ آخ رها کن مادر، رها کن کباب شد اون یک تیکه گوشت.
مادر با خباثت زمزمه کرد:
- چی‌شد؟ خوب گلی بانو می‌کردی که بچه؟
کیا: بگم غلط کردم خوبه؟
مادر: بهش فکر ‌می‌کنم.
سپس گوشم رو رها کرد، به سمت گاز رفت همون طور داخل بشقاب برنج می‌ریخت بحث رو عوض کرد و گفت:
- خب! مقاله‌ات چطور پیش می‌ره؟
دست دراز کردم، از داخل کاسه زیتونی برداشتم:
- بدک نیست، خوبه فقط باید یکم روش کار کنم.
بشقاب پر از برنج رو جلوم گذاشت، ای جان به این استانبولی!
منتظر بودم تا پدر بیاد بعد شروع کنیم به شام خوردن، با پیچیدن صدای کلید درون قفل مادر به استقبال پدر رفت.
بعد از اومدن پدر همگی درسکوت مشغول شام خوردن شدیم، در این بین پدر خیلی زود به اتاق رفت برای خوابیدن.
عجیب بود همه چیز:
- مامان گلی چرا پدر این‌جوری بود؟
مادر همون طور ظرف ها رو درون ماشین ظرفشویی می‌‌گذاشت جوابم رو داد:
- نمی‌دونم والا، جواب من رو هم درست نداد فقط گفت شام بخوره زود بخوابه خسته اس.
ابرویی بالا انداختم ادامه ندادم، یه جای کار می‌لنگید.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #22
زیاد پا پیچ نشدم‌، چون می‌دونستم هرچقدر هم اصرار کنم مادر نَم پس نمی‌ده.
بعد از این‌که، در کنار مادر یک لیوان چای خوردیم از پشت میز هردو بلند شدیم؛ با شب بخیر کوتاه راهی اتاق شدیم.
از اون‌جایی که دیگه مغزم یاری نمی‌کرد برای نوشتن مقاله، پس موکولش کردم به فردا صبح زود تا بلند بشم و سریع این کوفتی رو تموم کنم.
ولو شدم روی تخت، دست دراز کردم گوشیم رو برداشتم و اول همه وارد اینستا شدم.
با دیدن پیچ بلاگری که این روزا، خیلی معروف شده بود استوریش رو باز کردم؛ رها فروغی.
کئسشن باکس گذاشته بود، می‌دونستم ممکنه ببینه و استوری نکنه اما خب دیگه.
(حس خوبی ازت می‌گیرم موفق باشی!)
دکمه ارسال رو زدم، استوری خودکار وارد استوری پیج بعدی شد.
خیلی رندوم می‌چرخیدم که تازه یادم اومد این دختره گفته یک رمانی می‌نویسم، چی بود اسم سایتش یادم نمی‌آد آهان اسمش *** بود(توجه: برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهم و تبلیغ اسمی از هیچ کدوم از سایت های رمان نویسی نوشته نمی‌شود، شما هر کدوم از سایت‌های رمان نویسی را می‌‌تونید تصور کنید برای این بخش نوشته شده)
سریع وارد گوگل شدم، سایت رو سرچ کردم وارد بخش رمان نویسی شدم.
بالاخره پیداش کردم، با دیدن صفحه رو به روم بادم خوابید؛ کلا دوتا پارت بیشتر نذاشته بود.
کاچی بعض هیچی، بذار بخونیم شاید بدرد نخور بود.
خطوط آخر بودم، که پلک‌ هام روی هم افتاد خوابم برد‌.

***

صبح روز بعد، رها فروغی
رها: برای بار آخر بهت تذکر می‌دم نعیم، یادت نره دست از پا خطا کنی عین مورچه لهت می‌کنم فهمیدی؟
نعیم ترسیده سری تکون داد، نفس عمیقی کشیدم انگشت اشاره ام رو جلوش تکون دادم:
- حرف هام یادت بمونه، گزارش شبانه یادت نره، تو موقعیت‌هایی که می‌دونی باید عکس، فیلم و صدا فراموش نشه، گام اول چیه؟
نعیم ادامه حرفم رو گرفت؛
- پیدا کردن محل زندگیش.
گوشی A06 رو دستش دادم:
- این رو بگیر، تنها راه ارتباطی تو با منه همه چیزش رو ردیف کردم، حق نداری به کسی شمارت رو بدی، آدرس شرکتی که توش بود رو برات فرستادم، می‌ری اونجا اگه هنوز بود که هیچی اگه نه هرطوری شده محل کار جدیدش رو پیدا می‌کنی هرکسی هم گفت نسبتت باهاش چیه می‌گی؟
نعیم: طلبکارشم، ازم پول قرض کرده و هنوز بهم نداده.
رها: آ باریکلا، برو ببینم چی‌کار می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #23
نعیم نفسش رو کلافه فوت کرد، با حرص از ماشین پیاده شد و در رو محکم زد.
چشم هام گرد شد، بوق کشداری براش زدم که دستی تو هوا برام تکون داد.
سریع گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم، هر زنگ و تماسی که می‌گرفت برام اطلاعاتش به همراه ویس شنودش برام ارسال می‌شد.
نیمچه لبخندی روی صورتم افتاد، سریع براش متنی رو پیامک کردم:
(یادم رفت بهت بگم، فقط و فقط حق داری ساعت ۱۲ نیمه شب تماس زیر ۱۰ دقیقه بگیری فهمیدی؟)
دکمه ارسال زدم و پیامک براش ارسال شد، جوابی نیومد منم برام مهم نبود.
منتظر شدم تا سوار اتوبوس بشه، با چشم دنبالش کردم.
با حرکت کردن اتوبوس مورد نظر نفس عمیقی کشیدم، امیدوارم گند نزنه.
دست دراز کردم و سوئیچ ماشین رو چرخوندم، با روشن کردن ماشین اول سر راه از سوپر مارکت چند تا خرت و پرت خریدم بعد راهی خونه شدم.
به خونه که رسیدم اول خرید رو داخل یخچال گذاشتم، سپس راهی اتاق شدم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
من قبل از این‌که بیام کردستان، ساکن همدان بودم.
خب چطور بگم؟ از بدو تولد اونجا بودم، که البته سر یه موضوعاتی مجبور به نقل مکان به کردستان شدم.
ناگفته نمونه، اون شرکتی هم که داخلش کار می‌کردم تو همدان بود.
لباس ساده در عین حال شیکی پوشیدم، خب بالاخره دیگه آدمی بودم که یک تیربون دستم بود؛ باید به خودم می‌رسیدم.
دستی به موهام کشیدم، گوشی رو بالا آوردم و وارد اینستا شدم ؛به بخش استوری رفتم و شروع کردم به رکورد:
- سلام به همه خوشگلای من، چه‌خبرا؟ من که کلی خبر براتون آماده کردم؛ اول این‌که دوتا پارت از رمان‌‌مون داخل سایت آپلود شد، حتماً سر بزنید مجدد لینک سایت رو این پایین براتون می‌ذارم بوس به همگی شما.
در پایان دکمه استاپ رو زدم، هوفی کشیدم سری تکون دادم.
لینک سایت رو قرار دادم، بعد استوری رو آپلود کردم.
دستی به چونم کشیدم؛ باید یک سری به معین می‌زدم زیادی ساکت شده‌.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #24
کِش و قوسی به خودم دادم، همزمان خمیازه‌ای هم کشیدم که حس کردم الاناست تا فکم از جا دربیاد.
گوشیم رو بدون این‌که اینترنتش رو ببندم، خاموش کردم روی میز وسط حال گذاستم.
از خونه خارج شدم سمت زیر زمین رفتم، در رو باز کردم و چراغ رو روشن کردم.
سر معین پایین افتاده بود، نفس های کشدار می‌کشید انگار که بل‌اجبار زنده است.
سطل رو از شیر کوچیک داخل انبار پر کردم، به سمتش رفتم با شتاب سطل آب رو روش خالی کردم که با فریادی از جا پرید بهوش اومد.
سطل رو انداختم دست به بغل شدم:
- اومدی هوا خوری چرت می‌زنی؟ پاشو ببینم، پاشو وقت خواب که نیست.
معین برعکس نعیم بود، هرچی اون ترسو بود این شجاع بود، هرچی اون به در و دیوار زد تا در بره این بشر جیک نمی‌زنه.
پوزخندش خط رو مخم انداخت:
- انتظار نداری بیدار باشم و ریخت نحس یه دختر پلشت رو ببینم که؟
چشم‌هام نزدیک بود از کاسه بیرون بزنه، با من بود؟
جلو رفتم و محکم اون پایی که چاقو زده بودم رو فشردم.
عربده اش به هوا رفت، مشت محکمی به دهنش زدم که صداش خوابید.
اخم‌هام درهم فرو رفت:
- جای این‌که برای من کُری بخونی، شرایط خودت رو سخت‌تر کنی یکم فکر کن ببین موقعیتت تو چه حالیه.
با لذت به چهره درهمش خیره شدم، انرژی می‌گرفتم درد یکی رو ببینم.
پوزخندی زدم، هیجان خونمون کم شده بود نه؟
چاقویی که روی یک استند کنار دیوار بود رو برداشتم.
سمتش رفتم، سرش رو بالا آورد با دیدن چاقوی درون دستم روح از تنش جدا شد.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #25
چشم‌هاش از ترس گشاد شد، لبخند سرد و بی‌روحی بهش زدم:
- اصلاً نترس، اون‌قدر هم ترسناک نیست داستان.
تقلا کرد تا رهاش کنم، خونسرد نیم نگاهی به چاقو انداختم؛ چرا همه از این شئ کوچیک می‌ترسیدن؟
آروم بدون هیچ عجله ای، با نوک چاقو خط ریزی روی گونه‌اش کاشتم؛ تا خواست فریادی بزنه باز با مشت تو دهنش کوبیدم.
بی‌جون سرش پایین افتاد، نایی برای تکون خوردن نداشت.
قطره کوچیک خون، از روی گونه اش سُر خورد روی شلوارش افتاد پشت بندش قطرات بعدی.
چاقو رو کنار گذاشتم؛ با لذت به شاهکارم خیره شدم.
بی‌توجه به دردش روی پاشنه پا چرخیدم، سپس از زیرزمین خارج شدم.
قدم زنان به سمت درختی، که گوشه حیاط قد علم کرده بود رفتم.
نفس عمیقی کشیدم، عطر خوشی که ناشی شکوفه‌هاش بود رو درون ریه‌هام کشیدم.
چند روز دیگه نوروز بودو من مثل همیشه تنها بودم.
لبخند غمگینی روی صورتم نشست، حتی این درخت هم مثل من تنها بود.
دستی به شکوفه‌ها کشیدم، سری تکون دادم تا خواستم وارد خونه بشم در حیاط به صدا در اومد.
اخم‌هام درهم فرو رفت، بخدا که اگه باز اون مرده کی بود؟ اول اسم‌اش و ای داشت‌؟ وبایی؟ وکیلی؟ والی؟ یا و...وفایی؟ آره آره همین بود، وفایی.
بهتر نبود که جواب ندم؟ این‌طوری خودش خسته می‌شه می‌ره نه؟ منطقی تر‌م هست.
نگاهی به زیر پاهام انداختم، با دیدن مورچه نیمچه بزرگی که درحال راه رفتن بود؛ محکم پام رو روش گذاشتم و برخلاف میل باطنیم سمت در رفتم‌.
توجهی به سر تا پام ننداختم و بلانسبت گاو در رو یهو باز کردم، با همون گاردی که گرفته بودم هر کی بود در می‌رفت.
چهره زنی میانسال که چادر گلی گلی به سر داشت، صلوات شمار صورتی رنگی که به انگشت‌اش بود هر دو ثانیه یک بار فشارش می‌داد، درانتها خطوطی که روی پیشونی، کنار چشم و کنار لب*هاش بود نشونه‌ای گرد گذر زمان بر روی چهره اش بود.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #26
سری تکون دادم، نگاه از چهره دلنشین‌اش گرفتم.
لبه چادرش رو گرفت جلوی صورتش؛ با لحن مهربونی شروع به صحبت کرد:
- سلام دخترم خوبی ایشالله؟
تا اومدم جوابش رو بدم، نگاهش زوم شد روی پیراهنم.
سر خم کردم، نفسم رو کلافه فوت کردم؛ گندش بزنن.
لکه خون درست وسط پیراهنم بود، حالا باید چیکار کنم؟
)عجب سوالی می‌پرسی دختر، مگه اون کیه که این‌طوری دستپاچه شدی؟ یک چیزی بگو سریع ردش کن بره(
سریع سر بلند کردم، نفس عمیقی کشیدم:
- سلام حاج خانم، مرسی با دعا‌های شما خوبم ممنون.
سوالی که داخل چشم‌هاش بود رو جواب دادم:
- چیزی نیست حاج خانم، داشتم مرغ پاک می‌کردم زدم نمی‌دونم کجاش رو بریدم آت و آشغال‌هاش پاشید روم این‌ هم یکی از اثرات‌ش هست.
ته چشم‌هاش مشکوک بودن بود، ولی به عنوان قانع شدن سری تکون داد.
مهم بود مگه؟ قطعا نه.
نمی‌دونم چندمین بار بود، که اون دکمه رو فشار داد ولی حرفی نزد.
چشم‌هام دو دو می‌زد، منتظر بودم هرچه سریع‌تر حرف‌ش رو بزنه و بره.
و بالاخره دل رو به دریا زد حرف زد:
- عزیزم، فکر کنم شازده‌ام اومده بهت گفته بابت این‌که... .
تا ته قضیه رو رفتم، پس جفت پا پریدم وسط کلامات پر وجنات و فتوحاتش:
- حاج خانم، کاملا در جریان هستم ولی خب به آقازاده هم به عرض رسوندم؛ شرمنده ولی باید رد کنم فکر می‌کردم بهتون بگه چطور به خدمتتون نرسید و نگفت؟
حس کردم هول شد:
- چرا گل دخترم، گفت اتفاقا اما خب فکر کردم ممکنه بد بهت گفته باشه، برای همین تصمیم گرفتم خودم خدمت برسم و بگم.
لبخندی مصنوعی زدم:
- پس حرفی دیگه‌ای نیست حاج خانم؛ امری نیست؟ بفرمایید داخل.
صورتش گرفته شد اما از تک و تا نیوفتاد:
- نه عزیزم بیشتر از این مزاحمت نمی‌شم.
زنیکه رو مخ چرا نمی‌رفت؟ برو دیگه:
- مراحمید، خدافظ.
و تَق، در رو روی صورتش بستم؛ آخیش‌.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #27
سرم رو به چپ راست تکون دادم، با صدای تیکی که از مفاصل گردنم بیرون اومد لبخند ملیحی زدم.
پشت به در کردم، همین که اومدم قدم اول رو بردارم باز در به صدا در اومد.
دستی به صورتم کشیدم؛ انگار طلسم شده بودم که داخل خونه نرم.
هوفی‌ای کشیدم، با شتاب سمت در رفتم و بازش کردم.
پسربچه‌ای گرد و تُپُلی، با شدت نفس نفس می‌زد.
طلبکار ابرو بالا انداختم:
- بله؟
دستی به زانو گرفته بریده حرف زد:
- خ...اله...تو...توپمون... .
دستی تو هوا با بی‌حوصلگی تکون دادم:
- ولمون کن بابا؛ تو دیگه از کجا پیدات شد؟ گفته‌ باشم، دفعه آخرت باشه توپت می‌افته تو حیاط خونه من؛ سِری بعد با چاقو تیکه تیکه‌اش می‌کنم.
با هیجان و ترس سری تکون داد، در رو نیمه باز گذاشتم به سمت باغچه رفتم.
توپ گل‌ گلی رو برداشتم سمت در برگشتم، با دیدن کله ای که درون خونه رو جستجو می‌کرد، اخمی میون ابروهام جا خشک کرد.
در رو کامل باز کردم، کم مونده بود بخوره زمین که تعادلش رو حفظ کرد:
- بیا، بگیرش دیگه این سمت‌ها هم نبینمت.
سری تکون داد با عجله دور شد.
در رو بستم سمت خونه رفتم؛ درازکِش روی زمین افتادم.
پاهام رو عین بچه‌ها تکون می‌دادم، جسمم بود اما فکرم جای دیگه.
باید یه تغییر اساسی توی زندگیم می‌دادم، چشم‌هام بد می‌سوخت محکم فشارشون دادم.
خیر، مثل این‌که قرار نبود بهتر بشه.
بلند شدم رفتم تا چشم‌هام رو بشورم در اون بین فکر می‌کردم.
«نبوغی که تو داری واقعا عالیه! آخه چرا از اون مغز فندوقیت کار نمی‌کشی؟ جمع کن خودت رو بابا دختره دیوانه؛ ‌کاش جای خونریزی های چِرت یکم فکر می‌کردی و دنبال ایده بودی.»
دستم رو محکم‌ روی شقیقه‌ام فشار دادم، لعنتی.
همیشه همین بود، هر وقت سردرگم می‌شدم سوزش چشم همراه تیر‌های وحشتناک در ناحیه شقیقه به دنبال داشت.
دقیقا مثل همین الان، گیج و مبهم.
با همون حال بد رفتم سر لپ‌تاپ تا ادامه رمان رو بنویسم:
( هق هق گریه جان‌سوزش دل آسمان را به درد آورده بود، که باران بدتر شدت گرفته و بند نمی‌آمد.
چکه‌ کردن قطرات از همه نقاط وجودش روی زمین به عین پیدا بود؛ دخترک تنها بدون پناه که چاره‌‌اش همین‌ خانه بود حال میان چه کنم، چه کنم بود.
ما بین گریه‌‌هایش صدای در و سپس غر های مرد غریبه:
- باشه بابا مونه نیار دلم کباب شد که ببین، جوجه فکر نکن دلم سوخت برات گذاشتم بیای داخل؛ ابداً از اون‌جایی که بنده عده‌ای همسایه فوضول دارم و دنبال دردسر نیستم می‌ذارم بیای تو؛ گفته باشم خروس خون فردا قبل از این‌که چشمم بهت بخوره باید نیست شده باشی شنوفتی؟
دخترک با شتاب از جای برخواسته خشنود تند تند پشت سر هم تکان داد، مرد کنار رفت و دخترک داخل رفت)
دکمه آپلود رو زدم و ولو شدم روی کاناپه.
ناگهان، با ایده‌ای که به ذهنم رسید جیغی از خوشی زدم:
- یافتم.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #28
باید سرش تمرکز می‌کردم، کشکی نبود که بحث یک ایده بود.
دستام رو مثل ایکیوسان کنار شقیقه‌هام گذاشتم؛ ژست جالبی بود یا چی؟
چی می‌شد، که سرنخ کار‌هام درون نوشته‌هام پنهون بشه؟
پوزخندی زدم، کی می‌خواست مثلا بفهمه این‌ها تو واقعیت وجود داره؟ هیچ‌کس.
خمیازه‌ای کشیدم، از حِس ایکیوسانی بیرون اومدم.
دیگه کم کم داشتم سندروم انگشت بی‌قرار می‌گرفتم، پس باید به خودم مسلط باشم و با برنامه پیش برم.
بلند شدم تا یک چیزی بخورم، پس بعد از این‌که یک صفایی به این شکم گرام دادم رفتم تو اینستا تا اول یک تبلیغ استوری، بعد کار‌های روزمره رو بذارم.
رها: بچه‌ها، امان از دست شما و اصرار‌های مکررتون برای این‌که بدونید من این عطر رو از کجا گرفتم؟ نیلی جون، این عطر خفن کار نیلی جون هست؛ بعلاوه کلی هدیه‌های کوچولو موچولو هم همراه عطر براتون می‌فرسته، لینک پیج‌اش اینجاست، حتما برید فالوش کنید که در کنار تخفیف کلی شگفتانه براتون گذاشته.
استوری بعدی چی باشه؟ بریم کمی حیاط‌گردی:
- عجب هوایی، آدم دل‌اش می‌خواد زوزه بکشه ولی‌ خب گرگیم مگه؟
به باغچه رسیدم، دستی به تنه درخت کشیدم:
- تنها بخشی از این خونه که تک افتاده همین درخت؛ چون حس می‌کنم اون‌هم مثل من تنهاست و همدمی برای خودش اون‌هم این‌جا نداره
با آپلود استوری بعدی نوتیف دایرکت‌ای بالای صفحه اومد:
(رها خونت کجاست؟ ساکن کجایی؟)
سریع رفتم استوری بعد رو بگیرم:
- بچه‌ها، اکثرنتون تو دایرکت پرسیدید کجام؟ ساکن کجا هستم؟ خونم کجاست؟ کجایی‌ام؟ خب زشته بچه‌ها این‌ چیز‌ها، من یه آدم عادی ام که زیر آسمونی که شما نفس می‌کشید نفس می‌کشم.
برو بریم برای بقیه‌اش.
***
ایکیوسان: یکی از شخصیت‌های برنامه‌ کدوکی دهه های ۶۰ الی ۷۰
سندروم: این نوعی بیماری که اگر یکی از اعضای بدن به آن مبتلا شود در حالت عادی آن اعضای مبتلا شده از مغز برای انجام فعالیت عادی خود از دستور‌اش پیروی نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #29
بسه دیگه این همه موندن تو حیاط، جایز نبود این‌قدر این‌جا بمونم.
همون‌طور که به سمت ورودی خونه می‌رفتم مجدد استوری گرفتم:
- خب دیگه زیبا روی‌های من، کم کم بریم سر وقت آپلود پارت بعدی رمان زیبامون چطوره؟ نظرتونه؟
عین جت برام دایرکت می‌اومد، چخبره؟ یاخدا.
(بیشتر از قبل زیبا شدی رها، این میزان زیبا‌یی که من دارم می‌بینم برام غیرقابل تصوره!)
دایرکت عجیبی بود، چشم‌هام ریز شد و خیره به پیام.
با فهمیدن این‌که شاید این دایرکت از فهیمه باشه؛ سریع دستم رو بردم برای جواب دادن بهش اما وسط راه پشیمون شدم، دِ آخه کی من ان‌قدر عجول بودم که این بار دومم باشه؟
گوشه پذیرایی نشستم، محکم موهام رو کشیدم از این بی‌پروا بودنم.
رسماً رفتم وسط لاکار کردن خودم، عجب بند و بساتی داریم ما.
اسکرین شاتی از دایرکت و پیجش گرفتم، محظ احتیاط داشته باشم.
شریجه زدم سمت لپ‌تاپم برای آپلود پارت بعدی:
(دخترک با دیدن فضای داخل چهره درهم کشید، همانند مخروبه ها یا بهتر بگوییم طویله بود.
مرد دست پشت سر کمر دخترک نهاد به جلو هلش داد:
- دِ راه بیوفت جِغِلِه، وایسادی تا زیرلفظی بگیری؟ برو جلو خیس و تیلیک شدم عامو.
دخترک معنی هیچ‌کدوم از حرف های مرد را نمی‌دانست، مهم هم نبود.
با رسیدن به اتاقک کوچکی مرد درش را گشود:
- برو داخل، یک جایی رو پیدا کن عین گربه چنبره بزن بخواب، بقیه‌اش هم نگم که خودت بلدی؟ شیرفهمه؟
دخترک تند سر تکان داد و به داخل رفت.
نزدیک به بخاری زِوار در رفته رفت، دور برش را دو سه تا پسر که چندین سال از او بزرگ‌تر بودند را گرفته بود، اما سعی کرد بدون آن‌که آن‌ها را بیدار کند کمی نزدیک به بخاری شود، خشک و گرم بشود)
و تمام، آپلود شد رفت.
گردنم رو به چپ راست تکون دادم تا صدای تیک بلندی داد، لبخند گشادی زدم.
زندگی من، تو همین روتین تکراری پر از لذت خلاصه می‌شد، حالا شاید بگید چرا لذت؟
خب، بالاخره دیگه فرقی باید باشه بین من و شماها تا از هم متمایز بشیم؛ مگه نه؟
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #30
تمام اون حس خوبم، با بغض بزرگی که وسط گلوم نشست پرید.
آوار شدم روی زمین، خیره بودم به سقف اما فکرم جای دیگه سِیر می‌کرد؛ چشم‌هام بارید بدون هیچ‌گونه هق زدن.
سوزش چشم‌هام تا مغز سرم رو شکافت، آب دهنم رو بزور قورت دادم که گلو درد افتضاحی من رو تا مرز جنون کشوند.
سعی کردم از اون حالت گرفتگی بیرون بیام، چه می‌شد کرد دیگه؟ زندگی بود و زندگی.
باید سپری می‌شد یک‌طوری، یا نرمال، یا غمگین تهش هم مثل من می‌شد ترکیب هیجان، لذت و ریسک.
دستی به چشم‌هام کشیدم، رد خیسی روی صورتم پخش و من توجه‌ای بهش نکردم.
می‌لرزیدم عین چی، همیشه همین بودم وقتی گریه‌ام می‌گرفت شروع می‌کردم به لرزش علت‌اش هم نامعلوم بود.
چندبار پلک زدم تا راه دیدم باز بشه.
عجیب دلم هوای چیزهایی رو کرده بود که نباید.
رفتم سراغ لپ‌تاپ، خیلی رندوم یک آهنگ رو دانلود کردم:
( هنوز همون‌جا که واسه اولین بار دیدیم هم‌رو
توچشات خیره می‌شم و تپش قلب می‌گیرم‌و
تصویر آینده رو می‌بینم، این‌دفعه جلوی آینده رو می‌گیرم.
هنوز همون‌جا که واسه اولین بار دیدیم هم‌رو
توچشات خیره می‌شم و تپش قلب می‌گیرم‌و
تصویر آینده رو می‌بینم، این‌دفعه جلوی آینده رو می‌گیرم.
یه‌جا دیدمت، یه‌جا دیدمت خیلی قبل.
شاید قبل آفریدنت، مطمئنم یه‌جا دیدمت.
همه‌ می‌گن اشتباه دیدمت، دیوونه شدم.
دیوونه شدم، رفتم تو اون خیابونی که واسه اولین‌بار اونجا دیدمت، حالا با یکی اون‌جا دیدمت.
مطمئنم که بازم دیدمت، همه می‌گن اشتباه دیدمت.
من‌که موندم کنار تو، با کلی حرف‌ها پشتمون.
با کلی جر و بحث نرو، با کلی دردسر بمون.
اثری از ستارمون نبود، اگه یک شب تو آسمون.
هزارتا تیکه شد ولی، هنوز می‌ارزه اون الماسمون می‌بینمت هنوز.
فیزر، کاما - یه‌جا دیدمت)
دکمه استپ رو زدم، بسه دیگه این حال و روز.
خسته شده بودم از این وضعیت، چته رها؟ چته واقعا؟ نکنه این حجم از قتل‌هایی که مرتکب شدی داره دیوانه‌ات می‌کنه؟ کاش یکم سست عنصر نبودی؛ کاش!
محکم صفحه لپ‌تاپ رو بستم، نفس‌هام به شماره افتاده بود، نیاز داشتم حرصم رو سر یکی خالی کنم، پس کی‌ بهتر از معین؟
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا