رمان

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #11
سریع خم شدم لپ‌تاپ رو که زیر میز وسط حال بود رو گذاشتم روی میز، صفحه اش رو باز کردم
روشنش کردم منتظر شدم تا ویندوز بالا بیاد.
بعد از لود شدن لپ‌تاپ و پدیدار شدن صفحه دسکتاپ دست به کار شدم، شروع کردم به سرچ این اَپ برو اون اَپ برو.
بعد از کلی تایپ تونستم از قابلیتی که زمانی در گذشته کنارش گذاشته بودم بعد از مدت‌ها استفاده کنم، اون شماره رو هَک کنم.
با نمایان شدن اسم و فامیل شخص مد نظر متعجب و مبهوت خیره به صفحه رو به روم بودم!
به پشتی کاناپه تکیه دادم، چشم‌هام صفحه لپ‌تاپ رو می‌کاوید.
(فهیمه آویدان)
خیره شدم به عکس دخترک درون صفحه، مو های خرمایی، ابرو های کشیده کمونی، صورتی سفید بدون جوش، چشمای مشکی، دماغ کمی گوشتی ولی متناسب صورت، لب هایی که مثل خط بود ولی کمی گوشتی و صورتی بود.
پیرسینگ روی بینیش و عینک دور مشکی روی صورتش بدجور خودنمایی می‌کرد!
با فکر به اون پیج فیک سریع به سمت گوشیم شیرجه زدم، و بعد از وارد پیج اون پیج فیک شدن آیدیش رو سرچ زدم تو لپ‌تاپم بعد از چند دقیقه فهمیدم بله، حتی پیج هم مال خودشه
نمی‌فهمیدم بعد از این همه وقت چرا دوباره فیلش یاد هندستون کرده؟ برای چی؟ دقیقا به چه علت؟
کلی سوال تو سرم بود؛ که با تکون دادن سرم همشون از ذهنم پریدن.
بعد از کپی گرفتن اطلاعات این خانوم دم دستگاهم رو جمع کردم کنار گذاشتم؛ دوباره به حالت لَش قبل دراومدم خیره شدم به سقف.
چهره اش ثانیه ای از ذهنم پاک نمی‌شد باز دوباره سوالات به ذهنم خطور کرد.
برای خلاصی از این حجم سوال، روی کاناپه دراز می‌کشم سعی می‌کنم چُرت کوتاهی بزنم.
نگاهم روی ساعت قفل می‌شه، یک ربع یک.
خوبه! یکم استراحت مغزم رو آروم می‌کنه.
چشم‌هام رو می‌بندم که زود وارد دنیای تاریکی می‌شم.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #12
مایع لَزج خون رو با انگشت اشاره ام از روی چشم‌هام پاک کردم، جسم بی جون رو به روم خبر از موفقیت پنهان من می‌داد.
لبخند عمیقی زدم، که لبخندم تبدیل به خنده دیوانه وار شد.
- رها! به آخر خط رسیدی، تمومش کن این کثافت بازی رو‌.
با پیچیدن صدای ناآشنایی خنده ام کامل پاک شد؛ و با تعجب به پشت سرم برگشتم اما کسی رو ندیدم.
با شدت به عقب برگشتم و اطرافم رو کاویدم اما کسی نبود.
این کی بود وسط کار من ظاهر شد؟
دادی زدم:
- تو دیگه چه خری هستی پدصگ؟ کدوم گوری قایم شدی؟
سکوت و سکوت!
- تمومش می‌کنی یا تموم کنم؟
صدا از پشت سرم می‌اومد، سریع چرخیدم که جیغی از ترس کشیدم، شخص پشت سرم در واقع خودم بودم اونم با ورژن مردونه که دستش چوب بزرگی بود، لبخندی زد که همه دندون هاش ریخت بیرون.
عقب عقب رفتم و خواستم بدوم که نوری با شدت به چشم‌هام تابید.
•••
با جیغی از خواب پریدم، تمام وجودم پر از دونه های درشت ع*ر*ق بود و عین بید داشتم می‌لرزیدم؛
دست دراز کردم گوشیم رو برداشتم با دیدن ساعت هفت عصر چشم هام از کاسه زد بیرون. چقدر خوابیدم، صفحه اش رو خاموش کردم،
هیچ نیرو برای بلند شدن از جام ندارم.
دستی به گلوم کشیدم، خونه غرق سکوت و تاریکی بود.
باد می‌وزید صدای سوت، از لا به لای درز های در می‌اومد.
چشم هام روی هم نرفته، خوابی که دیده بودم برام تداعی می‌شد.
با هر زوری بود آباژور بالای سرم رو روشن می‌کنم.
نور بی جونش اول روی صورتم، بعد قسمتی از خونه رو روشن می‌کنه.
بی حال نشستم، سرم هنوز پایین بود.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #13
نفسم رو با شدت بیرون دادم، گند بزنن تو این وضع!
سرم انگار سنگینی می‌کرد روی بدنم، با تیر وحشتناکی که توی گیج‌گاهم پیچید دست به سرم گرفته فریادی ناشی از درد زدم.
مشتی به سرم کوبیدم، بی حال روی کاناپه وِل شدم.
چشم هام نیمه باز بود تو همون حالت نمی‌دونم توهم بود یا واقعیت اما، سایه ای از جلوی پنجره رد شد.
جونی تو تنم نبود، انگار تمام نیروم کاهش رفته بود.
یک‌هو انگار جنی شدم؛ سریع نشستم روی کاناپه
بی توجه به سرگیجه ام بلند شدم دنبال پریز گشتم.
با هر مکافاتی بود برق کل خونه رو روشن کردم
با دو سمت آشپزخونه رفتم، چاقوی بزرگ نوک تیزی رو برداشتم سمت در خونه رفتم.
کلید کنار در ورودی رو زدم، کل برق های حیاط روشن ش.د
پارچه مشکی از کنار کِش شلوارم بیرون کشیدم؛ جلوی صورتم بستم.
آروم از پله ها پایین رفتم، سرکی سمت زیرزمین کشیدم.
با قدم های میزون سمت زیرزمین رفتم.
صداهای کوچیکی می‌‌اومد، جلوتر رفتم متوجه در باز زیرزمین شدم دو پله رو طی کردم دسته چاقو رو محکم فشردم میون دستم.
اخم هام درهم فرو رفت، شخص ناشناسی با عجله سعی داشت نعیم رو آزاد کنه و همون بین هم آروم طوری که کسی صداش نشونه حرف می‌زد:
- باید زودتر از این‌جا بریم بیرون الاناس این دختره روانی بیاد، عَه گ... توش چقدر بد طناب بسته شده، نعیم؟ هوی یکم خودتو تکون بده
صدای جا به جایی پایه صندلی اومد سپس صدای نعیم:
- معین، لامصب این چه کوفتیه؟ مواظب باش مرد چرا تنها اومدی؟ چرا پلیس خبر نکردی؟ چرا با هیچ خری نیومدی؟
معین: چمی‌دونستم، انگار دلت می‌خواد اینجا بمونی که هی غر ناامید وارانه می‌زنی، پس جای این‌که شعر تحویلم بدی یکم کمک کن آزادت کنم.
نعیم: بی‌صاحاب! حداقلش بود اگه یه موقع تو گیر بیوفتی، بقیه بدونن کجایی.
حرف دیگ بسه؛ زیادی آزادشون گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #14
این بین ناگهان نگاه نعیم افتاد روی من، خواست چیزی بگه که انگشت اشاره ام رو گرفتم جلوی بینیم.
معین: چته؟ از صدا افتادی، جای این‌که ماتت ببره یکم کمک کن طناب ها رو باز کنم، اوهوی کجا سِیر می‌کنی؟
تا بخواد کاری کنه طی حرکت ناگهانی از پشت بهش نزدیک شدم، همزمان دست انداختم جلوی دهنش و چاقو رو درون رونش فشردم که فریادی از درد کشید روی زمین افتاد.
عقب رفتم دست به کمر شدم، با سردی تمام خیره اش بودم نیشخندی زدم:
- اشتباه اومدی بچه‌ جون، قبل از این‌که کاری کنی باید از بزرگ‌ترت اجازه بگیری؛ این هم من باید یادت بدم آقا معین خان؟! یا مادر پدرت؟
با ناله بلندی حرف زد:
- قبل از این‌که اسم مادر پدرم رو بیاری دهنت رو آب بک‌‌***
با پام محکم زدم توی پاش و غریدم:
- هوی! پات رو فراتر نذار که قطع‌ش می‌کنم، ضمناً باید یاد بگیری با بزرگ‌ترت درست حرف بزنی.
سپس خم شدم زدم پشت گردنش که بی‌هوش شد.
لبخند گنده‌ای زدم سمت ته زیرزمین رفتم، صندلی به همراه طناب برداشتم به طرف معین رفتم‌.
صندلی رو دقیقا رو به روی نعیم گذاشتم با هر زوری بود، معین روی صندلی نشوندم و با طناب محکم بستمش.
پارچه ای که پیش پام افتاده بود رو برداشتم جلوی دهن معین بستم.
بعد از اتمام کارم نیم نگاهی به نعیم انداختم؛ بعد از این‌که اون رو هم محکم تر به صندلی بستم قبل از خروج پچ زدم:
- حساب کار تو بمونه واسه فردا که، واسه من دل جرات فرار نزنه به سرت بچه جون!
و از زیر زمین خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #15
بدنم بوی خون می‌داد، و این اصلا قابل تحمل نبود.
با یادآوری این‌که، قرار بود چیکار کنم‌محکم به پیشونیم ضربه ای زدم.
به سمت حموم رفتم؛ بعد از دوش پنج دقیقه ای و پوشیدن لباس جدید، لباس قبلی هام رو درون ماشین انداختم بعد از چند تا دکمه مربوطه، استارت رو زدم بعد سمت پذیرایی رفتم.
لپ تاپم رو بیرون آوردم روشنش کردم.
بعد از این‌که وصل شدن به وای فای خونه وارد گوگل شدم، سایتی که قرار بود درونش رمانم رو تایپ کنم رو سرچ کردم، با بالا اومدن صفحه واردش شدم.
بعد از انجام دادن مقدمات کار شروع کردم اولین پارت رو نوشتن:
) قطارات باران به شیشه برخورد می‌کرد، اشک‌هاش صورتش را به سوزش انداخته بود جسم نیمه جان رو به رویش داشت او را تا مرز سکته می‌برد چه باید می کرد؟ دخترک ۱۱ ساله چه کاری می‌توانست از دستش جز گریه و ناله بر بیاید کسی را نداشت که به دادش برسد با کلی جیغ و فریاد همسایه ها را خبردار کرد، قبل از این‌که پلیس سر برسد دخترک به هر دردسری بود از مهلکه گریخت
در کوچه پس کوچه ها فقط می‌دوید و به چیزی فکر نمی‌کرد، آخر دخترک را چه به فکر بعد از قتل یک آدم گنده؟!(
با اتمام پارت اون رو آپلود کردم، سایت رو سنجاق کردم لپ‌تاپ رو خاموش کردم باید فکر شام باشم.
بلند شدم سمت آشپزخونه رفتم؛ صدای دینگ دینگ ماشین اَمون نمی‌داد، بعد از خارج کردن لباس ها از ماشین و آویزون کردنشون روی رخت آویز کنار راه پله فکر افتادم که چی درست کنم؟
منطقه ای من زندگی می‌کردم به هرچیزی، دسترسی نداشت چه برسه به این‌که بخوام چیزی سفارش بدم؛ اونم به دقیقه نکشیده برام بیارن پس باید خودم به فکر بیوفتم یه چیزی درست کنم داخل این خَندَق بَلا بریزم.
***
خندق بلا: استعاره از شکم
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #16
مواد پاستا رو آماده کردم، بعد از این‌که یک پاستای رها پز درست کردم، شروع کردم به خوردن.
در سکوت ظرف ها رو شستم، و کنارشون گذاشتم؛
با فکر ناگهانی فهیمه همه چیز رو رها کردم شیرجه زدم سمت پذیرایی.
گوشیم رو برداشتم، وارد برنامه ای که اطلاعات فهیمه داخلش بود شدم؛ مدام عکسش رو هی کوچیک بزرگ می‌‌کردم، انگار مثلا تو صدم ثانیه بعدش درون عکس چیزی تغییر می‌کرد.
بدترین عادتی که داشتم این بود که فرقی نداشت تو چه موقعیت، شروع می‌کردم به جویدن ناخنم.
خودم متنفر بودم از این کار اما، خب چون یک جور می‌شه گفت تیکه عصبی نمی‌شد کاریش کرد، به قول معروف(ترک عادت، موجب مرض است).
عکسش رو رد کردم سراغ نوشته ها رفتم.
اشتباه از من بود که، بهش بها دادم حالا واسه من دم در آورده زَنَک.
کاری به سن و سالش نداشتم ولی خب، من حال حاضر موقعیت الانش رو می‌خواستم.
آیدی اینستاگرامش رو زدم که مستقیم وارد پیجش شدم؛ پس این پیج اصلیش بود.
شاتی از پیجش گرفتم برای مواقع مبادا، حالا که خودش می‌خواد نزدیک من بشه با تموم هشدار ها چرا بخوام طعمه ام رو پس بزنم؟
منطقی باشم، این بچه‌سال مدرسه ای هم حوصلم رو سر بردن، از بس که نِق زدن مثل بچه دوساله.
پای چپم رو انقدر تکون داده بودم که درد می کرد؛ ولی خب نرماله که مهم نبود؟
دستی به پام کشیدم، خمیازه ای کشیدم ادامه دادم به جستجو کردن.
بعد از کلی بالا پایین کردن گوشی، حالا وقت چیدن قسمت برنامه بعدی بود.
 

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #17
گوشی رو پرت کردم روی مبل، ایستادم شروع کردم به گَز کردن خونه.
نیاز داشتم کمی فکر کنم که باید چی‌کار کنم؟! ذهنم ریخته بود بهم، آخه این چی بود جلوی راه من سبز شد؟ دقیقا می‌خوام بدونم چی بود؟
فهیمه آدم تیزی بود، رو هوا منظور همه حرف ها رو می فهمید ؛اما پس چرا بعد از اون حجم از هشدار باز داره پا پیش می‌گذاره؟
باید کاری می‌کردم، اون هم قبل از این‌که دیر بشه پس معقول ترینش این‌که بکشونمش این‌جا.
ولی نه! پچه که نیست گول بخوره مطمئنن می‌فهمه.
عَه، گند بزنن به این اوضاع دیگه داره حالم بهم می‌خوره، از منی که کل پلن های شرورانه ام رو خودم کشیدم بعیده پس این حجم از بی قراری چی می‌تونه باشه؟
دست از راه رفتن بی‌جا برداشتم، سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم.
فلش ام رو متصل کردم صبر کردم تا؛ لود بشه با بالا اومدن صفحه یکی از فیلم ها رو پخش کردم، صدا رو به حدی پایین آوردم که بزور شنیده می‌شد.
دقیقا از اون فیلم هایی بود که می‌مردم براشون اما، الان چرا دیگه برام جذابیت نداشت؟!
روی زمین نشستم، کمرم رو تیکه دادم به میز.
صحنه های فیلم یکی پس از دیگری رد می‌شد؛ اما من ذهنم غرق بود به یک جای دیگه.
فکر کن رها، فکر کن آخه مگه می‌شه اون فندوق تو سرت الان از کار بیوفته؟
فیلم روی دقیقه پنجاه نرفته، با ایده ای که به ذهنم اومد جیغی از هیجان کشیدم:
- گرفتم باید چی‌کار کنم.

***

دست به کمر صفحه گوشی رو جلوی چشم های نعیم تکون دادم و حرصی گفتم:
- تنها شرط زنده موندنت همینه!
معین: دختره روانی، چی‌کار داداش من داری؟
ریلکس برگشتم سمت معین، واقعا تو اعصاب و رو مخ تشریف داشت.
رها: فکر نمی‌کنم بهت ربطی داشته باشه که دخالت می‌کنی.
پوزخندش رو نادیده گرفتم دستی تو هوا تکون دادم:
- سری بعد ببینم باز اظهار نظر کردی، سکوت نمی‌کنم در قبالت.
چرخیدم سمت نعیم، که همچنان می‌لرزید خیره به زمین بود.
گوشیم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم، دست به بغل طلبکار پرسیدم:
- چی‌کار می‌کنی؟ قبوله یا پروازت بدم؟
نعیم نیم نگاهی به معین انداخت، در نهایت نگاهش زوم شد روی مردمک قهوه ای رنگ چشم هام.
نعیم: قبوله.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #18
ابرو بالا می‌اندازم، گاهی خشن بودن هم خودش یه نوع راه‌کار، برای عملی کردن اون چیزایی خوبه که می‌دونی از در دوستی درست نمی‌شه.
رها: خب! پس تا شما دوتا باهم خلوت می‌کنید،بنده هم برم کمی اِسلیپ کنم.
بعد خنده بلندی سر دادم همون‌طور،که از زیرزمین خارج می‌شدم شونه هام رو هم تکون می‌دادم.
به محض ورود شروع کردم به رقصیدن.
چرخیدم، چرخیدم و چرخیدم.
انقدر که از خستگی و شدت هیجان، کف پذیرایی دراز کشیدم.
هیجان خونم که تَه کشید، به خودم مسلط شدم.
خسته بودم و بی حال ولی خوابم نمی‌اومد؛ پس با یک لیوان هات چاکلت به سمت بالکن رفتم.
روی صندلی نشستم، خیره شدم به آسمون پر ستاره.
خونه من نه تنپ هاوس داشت، نه دوبلکس بود و نه عیونی.
یک خونه معمولی مثل همه خونه های دیگه.
در بدو ورود باغچه ای ،که درونش تک درخت گیلاس بود خودنمایی می کرد؛ بعد دوتا ورودی یکی ورودی خونه و دیگری زیرزمین.
وقتی هم که وارد می‌شدی سالن پذیرایی.
آشپزخونه و پذیرایی بهم چسبیده بودند که،نقطه فاصله اون‌ها یک اوپن بود.
کنار پذیرایی دوتا خواب وجود داشت، یکی اتاق من و دیگری خالی از وسایل بود؛ که درش هم از قضا قفل بود.
یک راه رو ما بین اتاق و پذیرایی بود ،که ختم می‌شد به این بالکن کوچولو و دنج.
نه ویویی داشت نه چیزی بلکه، نقطه مثبتش اونجا بود که انگار وارد دنیای ستارگان می‌شدی.
نیم هِلال بودن آسمون به وضوح دیده می‌شه.
از همینش من خوشم می‌آد ،چون واقعا به من پریشون حالِ مولتی پرسُنالی دیسوردِر آرامش می‌ده.
و حالا! وقتشه مروری داشته باشیم روی برنامه ای که داریم.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #19
تمام سناریو هایی ،که تو ذهنم بود تک به تک بالا پایین می‌کردم.
همزمان ،از محتوای داخل لیوان با آرامش می‌خوردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک این شهر رو، وارد ریه هام کردم.
پلکی زدم، خیره شدم به لیوان ساده و بدون شکل درون دستم.
ریسک فوق العاده بزرگی بود آزادی نعیم؛ ولی خودش هم خوب می‌دونست با چیزی که پیش من داره، حق پا کَج گذاشتن نداره.
استارت کار از فردا می‌خورد، اما حتی آماده هنوز نشدم.
از بالکن خارج شدم، بعد از شستن لیوانم به سمت اتاقم شدم.
بعد از کلی بریز و بپاش، بالاخره پیداش کردم.
دستی به لباس کشیدم و پوزخندی روی صورتم نشست، قراره کارمون جالب بشه.
با لباس سمت پذیرایی رفتم؛ تا پارت بعدی رمانم رو در اون بین تایپ کنم.
لپ‌تاپ هنوز در همون حالت روی میز بود.
لباس رو گوشه ای انداختم، با شوق وصف نشدنی وارد سایت شدم و انگشتام رو تند پشت سر هم تکون می‌دادم
( جلوی خانه ای که در اش داشت از جا در می‌آمد ایستاد.
هوا تاریک بود، هنوز باران ادامه داشت و هوا سوز بدی داشت.
دخترک به خود لرزید، با آن دست های کوچکش محکم درب خانه را کوبید:
- آهای! کسی هست در رو باز کنه؟
صدای خش خشی آمد؛ سپس صدای زمختی بلند شد:
- تو دیگه چه خری هستی نصفه شبی پریدی وسط خواب من؟
لحن لرزان و مظلوم دخترک دل سنگ را هم آب می‌کرد:
- آقا توروخدا بذار این‌جا بمونم، قول می‌دم فردا صبح زود بی‌دردسر برم.
مرد که انگار از آهن بود بی رحم فریاد زد:
- مگه این‌جا مسافر خونه اس هرکی از راه می‌رسه یه شب می‌مونه بعد نمی‌‌ره؟ برو دخترجون برو.
در نهایت سکوت بود که قالب شد.
دخترک نادم کم آن طرف تر با بی‌چارگی روی زمین نشست، زانو هایش را در شکمش جمع کرد و سرش را روی زانو هایش گذاشت.
همانند موش آب‌کشیده شده بود، تمام جانش خیس بود و قطعاً فردا یک سرماخوردگی جانانه در راه داشت)
و تادا! آپلود شد.
لپ‌تاپ رو باز بستم، این‌بار پا رو پا انداختم، باید هرطور شده اول محل زندگی فهیمه رو پیدا می‌کردم تا بقیه چیز‌ ها ردیف بشه.
 
آخرین ویرایش:

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #20
سرم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم، خیره شدم به سقف سفید بالا سرم.
نفس عمیقی کشیدم، برخلاف ظاهر غلط اندازم آدم ساکتی بودم؛ اما خب شنیدین از قدیم میگن(طرف ساکته اما تو ذهنش پر از حرف و فریاد)
و دقیقا اون آدم من بودم، کلی حرف داشتم کلی چیز های ناگفته؛ اما ترجیح می‌دادم چیزی پیش کسی نگم به قول معروف که می‌گن(زین پس،
اگر حدسی زدی که بُــوَد راز،
بگیر زبان گاز،
تا نکنی سخن ساز،
چون قفس عمرت می‌شود باز
و مرغ ِجانت، کند پرواز)
آره، من هم ترجیح می‌دادم حرف های دلم رو، پش کسی نگم چون می‌‌‌دونستم به علاوه می‌شه نقطه ضعف من برای شخص مقابل؛ به علاوه جلوتر ممکنه مسئله پیش بیاد که درد دل هام رو بکوبه تو سرم.
در نتیجه، سکوت طلایی ترین شرط برد در زندگی.
به شخصه می‌گم، آدمی هستم با تناقصات فراوان.
از مسائل ترسناک خوشم‌ می‌آد، برعکس بقیه که تا خون می‌بینن غش می‌کنن من با لبخند خیره اش می‌شم، هیچ گونه احساس عاطفی نسبت به کسی ندارم و سعی می‌کنم از این چرت و پرت ها دوری کنم؛ چون ابداً از نظر من احساسات فقط بلدن دست پاهات رو ببندن و اصلا کمک کننده نیست، یکی از اصول کار من هم این هست که بدون احساس پیش می‌رم و اصلا دل نمی‌سوزونم.
لبخند بی روحی صورتم‌ رو نوازش می‌کنه، اما یک‌هو جاش رو به غمی بزرگ می‌ده.
من امکان نداره از چیزی رنج ببرم، ولی خب یک موضوع کوچیکی بوده که به ندرت ازش اذیت می‌شدم؛که صد البته بعدش خودم رو خوردم از بس یاد کردم ازش.
اون هم این بوده، که چرا من باید فرق داشته باشم با بقیه؟ مگه من چم بود؟ من هم دوست داشتم مثل بقیه باشم پس چرا؟
محکم با دست زدم تو پیشونیم، بسه رها انقدر فکر کردی هنگ کردی.
چشم بستم که به عالم خواب فرو رفتم

***

کیا نواب
- کیا؟ مادر بسه دیگه بیا پایین، خفه کردی خودت رو با درس.
از همون فاصله بلند داد زدم:
- چشم مادر، الان می‌آم.
دیگه صدایی نیومد، بنده خدا از دست من آسایش نداره.
البته من هم مقصر بودم این وسط، با این پروژه بزرگی که گرفتم دارم می‌کشم خودم رو تا براش مقاله بنویسم.
خودکارم رو روی کاغذ وِل کردم، کِش و قوسی به خودم دادم؛ با صدای تیک تیک مفاصل اندامم لبخند گَله گشادی نشست رو صورتم.
(آخیش) ای زیر لب گفتم، از پشت میز بلند شدم و خارج شدم از اتاق مستقیم سمت آشپزخونه رفتم
کیا: جانم گلی بانو؟ امروز خیلی پر انرژی تر از دیروز شدی‌ ها خبریه؟
مادر با همون ملاقه برگشت و محکم کوبید روی دستم:
- نچ نچ نچ، زمان ما بود از خجالت می‌رفتیم تو زمین، عه عه عه جوون های امروزی حیا قورت داده یه آب هم روش.
پقی زدم زیر خنده، که باز ملاقه روی دستم نشست.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا