- تاریخ ثبتنام
- 2025/05/17
- نوشتهها
- 1
- پسندها
- 0
- امتیازها
- 20
- مدالها
- 3
به نام خالق قلم
.
.
نویسنده:امیرمحمد احمدی
کفشهای بیصدا
.
.
.
بارانِ بیرحم، مثل ریسمانهای نقرهای به کوچههای سنگفرش میکوبید. دود چراغهای قدیمی در هوا میرقصید و بوی خیسِ زمین و خاکِ کوچه را در هم میآمیخت. کودکی تنها، لاغر و خاکآلود، زیر سایهی چراغِ خیابان نشسته بود. نامش مایکل بود، پسربچهای ده ساله که کفشهایش از سالها پا برهنگی، پاره شده بودند.
ـ «برو کنار، مایکل. مردم میان، باید جا بدی!» صدای نازک و خستهی دختری به نام مریدا، از گوشهی خیابان رسید. او همانند سایهای کنارش ایستاده بود.
ـ «نمیتونم، مریدا. پاهایم دیگه تحمل ندارن.»
ـ «کفش نو که میخوای، باید کاری بکنی، نه اینکه تو سرما بشینی و گریه کنی!»
مایکل به او نگاه کرد، چشمانش پر از خشم و درد بود، ولی لبهایش چیزی نگفتند. فقط به آن کفشهای پوسیده نگاه کرد، انگار که آنها را مثل دو دوست قدیمی میدید؛ دوستانی که سالها از کنارشان جدا نشده بود.
باران بیشتر شد. قطرات روی صورت مایکل میریخت و مثل اشک، مسیرشان را روی گونههایش طی میکردند. پیرمردی با کلاه نخودی و چوبدستی لرزان از دور آمد.
ـ «هی بچهها! میخواید یه چیز خوب بشنوید؟»
مایکل و مریدا به سمت پیرمرد رفتند، کنجکاو و کمی ترسان.
ـ «یه روز، تو همین کوچهها، بچهای مثل شما بود که کفش نداشت، اما قلبی پر از امید داشت. اون بچه تونست دنیا رو تغییر بده.»
مریدا چشمهایش را گشاد کرد. مایکل لبخندی زد، خندهای تلخ اما امیدوار.
ـ «خب، اون بچه الان کجاست؟»
ـ «اون بچه؟ همون که داره قصهها رو به شما میگه.»
روزها میگذشت و مایکل و مریدا، با آن کفشهای پاره، به دنبال امیدی میگشتند که شاید هیچکس نمیدید. مدرسهای که میرفتند، پر از کودکانی بود که دنیای متفاوتی داشتند، دنیایی پر از بازی و خنده. اما نگاههای سرد معلم و خیرههای بچههای دیگر، نشان میداد که آنها هنوز بیگانهاند.
یک روز بعد از کلاس، مایکل کنار دیوار نشست، کفشهایش را به دست گرفت و زمزمه کرد:
ـ «کفشهایم بیصدا هستند، چون من هم بیصدا هستم.»
مریدا کنارش نشست، گفت:
ـ «اما من صدای تو را میشنوم، مایکل.»
شبها، وقتی همه خواب بودند، مایکل روی پشتبام کوچک خانهشان میرفت و به ستارههای دور نگاه میکرد. در دلش دنیایی از سوالها و آرزوها میجوشید.
ـ «چرا بعضیها به راحتی زندگی میکنند و بعضیها نه؟»
یک روز بارانی، وقتی که دیگر همه چیز سختتر از قبل شده بود، مایکل تصمیم گرفت که تغییر کند. دیگر نمیخواست فقط تماشاچی باشد؛ میخواست صدایی باشد برای بیصدایان.
صبح سرد و خیس، کوچه را به تماشای خود دعوت کرده بود. مه رقیق و نور کمسو از چراغهای خیابانی، سایههای کشیدهی درختان خشکیده را روی سنگفرشهای کج و معوج کوچه میانداخت. مایکل، با کفشهای پاره و لباسهایی که بیشتر پاره و پوره بودند تا لباس، به سوی مدرسه میرفت.
ـ «نگاه کن، مایکل» صدای فردا که پشت سرش میآمد، پر از انرژی بود. ـ «امروز معلم بهت سلام کرد!»
مایکل نگاهی به پشت سر انداخت؛ معلمشان، مردی با موهای خاکستری و چشمانی عمیق، درست در آستانهی درِ کلاس ایستاده بود و لبخندی کوتاه زد.
ـ «شاید یک روز این لبخندها بیشتر بشن.» مایکل به خودش گفت.
کلاس درس گرم و پر از شور و هیجان بود، اما در عین حال، حس غریبی میان بچهها موج میزد. آنها هر کدام از دنیایی آمده بودند که تفاوتهای عمیقی داشت؛ برخی از ثروت و راحتی، برخی از فقر و ناامیدی.
مایکل کنار پنجره نشست، انگشتانش روی میز سرد کوبید. مریدا کنار او نشسته بود، دفترچهای کوچک در دست داشت و مشقهایش را مینوشت.
ـ «امروز دربارهی عدالت حرف زدیم، مایکل» مریدا گفت.
ـ «عدالت؟ یعنی چی؟»
ـ «یعنی اینکه همه باید حق برابر داشته باشند. مثل این کفشهای تو، که نو شدن، اما هنوز صدای پاره بودن دارند.»
مایکل لبخندی زد، اما چشمانش همچنان سنگین بود.
ـ «کفشهای بیصدا... شاید روزی صدای خندههایمان هم بیصدا نباشد.»
---
بعد از مدرسه، کوچه همانطور خیس و سرد بود. مایکل و مریدا به سمت پناهگاه کوچکی که زیر یک پل ساخته بودند رفتند. پناهگاهی که از ورقهای زنگزده و پارچههای کهنه تشکیل شده بود.
ـ «الکس منتظر ماست.» مریدا گفت و با دست اشاره کرد به پسرکی که روی زمین نشسته بود.
الکس، پسرکی با چشمانی پر از ترس و لبخندی کمرنگ، آنها را دید و بلند شد.
ـ «امروز مدرسه چطور بود؟» .
ـ «مثل روزای قبل، اما امیدوار کنندهتر.» مایکل جواب داد.
---
شب هنگام، مایکل روی بام پناهگاه نشست و به آسمان نگاه کرد. ستارهها، هر کدام مثل چشمهایی بیدار، نور میپاشیدند.
ـ «چرا باید برخی از ما همیشه در تاریکی باشند؟» صدایش را آرام گفت.
مریدا کنار او آمد و گفت:
ـ «چون هنوز ستارهها هستند که راه را نشان میدهند.»
و در همان لحظه، مایکل تصمیم گرفت که نه فقط برای خودش، که برای همهی بچههای گمشدهی این شهر، راهی باشد برای بیرون آمدن از تاریکی.
کفشهای بیصدا، دیگر بیصدا نبودند؛ صدای اولین قدمهای تغییر و امید بودند.
صبح روز بعد، خورشید به زور از لای ابرهای تیره سرک کشید و کوچههای تاریک را با نوری خسته روشن کرد. مایکل، همچنان که قدمهای آهسته و محکم بر سنگفرشهای خیس میزد، فکر میکرد به آنچه روز قبل شنیده بود؛ حرفهای پیرمرد در ایستگاه راهآهن، نگاه پرمهر مریدا، و لبخند مبهم معلم مدرسه.
ـ «باید کاری کنم. باید فرق کنم.» زمزمه کرد و سرش را بالا گرفت.
همان لحظه صدای زنگ مدرسه، کوچه را پر کرد؛ صداهای خنده، جیغ و شیطنتهای بچهها، همه مثل موجی زندگی بخش به دل مایکل ریخت.
در کلاس، معلم کتابی روی میز گذاشت و با صدایی آرام گفت:
ـ «امروز میخواهم دربارهی عدالت اجتماعی برایتان بگویم. عدالت یعنی وقتی همه برابرند، نه وقتی برخی زیر دست بقیه له میشوند.»
یکی از بچهها پرسید:
ـ «اما آقا، چطور ممکن است؟ وقتی که ما همه فقیر و اونها پولدارند؟»
معلم لبخندی زد و گفت:
ـ «اگر هر کدام از شما یک قدم کوچک بردارید، آن وقت همه چیز تغییر میکند.»
مایکل نگاهش را به کفشهای نو و بیصدایش دوخت؛ انگار هر قدم او میتوانست داستانی تازه بنویسد.
---
بعد از مدرسه، مایکل و مریدا به سمت پناهگاه رفتند. الکس پسر کوچک، آنجا منتظرشان بود.
ـ «امروز میخوام کاری بکنم.» مایکل گفت.
ـ «چی؟» مریدا
ـ «میخوام برم اون طرف شهر، جایی که میگن بچهها رو به مدرسه میبرند.»
مریدا با تعجب گفت:
ـ «اونجا خطرناکه!»
اما مایکل جدی بود:
ـ «مگه اینجا امنه؟ ما باید برقصیم حتی وقتی زمین زیر پامون میلرزه.»
---
......شب که شد، دور آتش کوچک پناهگاه، بچهها جمع شدند و مایکل شروع کرد به تعریف کردن داستانهای قدیمی؛ داستانهایی دربارهی شجاعت، امید، و زندگی در برابر سختیها.
ـ «و وقتی دنیا بهت میگه نمیتونی، تو بهش بگو من میتونم!» صدایش لرزید اما پر از ایمان بود.
چشمان کوچک الکس برق زد و فردا با لبخندی گفت:
ـ «تو قهرمان ما هستی، مایکل.»
مایکل خندید، لبخندش گرم و مطمئن بود.
ـ «قهرمان؟ نه، فقط یه پسرم که میخواد زندگی کنه.»
---
روزهای بعد، مایکل با شجاعت بیشتری در کوچهها قدم برداشت. او شروع کرد به دیدار با دیگر بچههای ولگرد، به آنها درس خواندن را یاد داد، داستان گفت و هر جا که لازم بود، صدایشان را بلند کرد.
اما دشمنانشان هم بیدار شده بودند؛ مأمورانی که خواب را از چشمانشان ربوده بودند و به دنبال پاک کردن کوچهها از حضور کودکان بودند.
ـ «باید مراقب باشیم.» مایکل به بچهها هشدار داد.
ـ «اما ما نمیتونیم فرار کنیم. اینجا خونمون هست.»
---
یک شب، صدای پای مأموران نزدیک شد. مایکل و دوستانش پناه گرفتند، اما مایکل تصمیم گرفت برخیزد و با آنها روبهرو شود.
ـ «ما حق داریم اینجا باشیم.» با صدایی محکم و رسا گفت.
مأموران با چهرههای سرد و خشن نگاهش کردند، اما هیچکدام جرئت نداشتند حرفی بزنند.
مایکل فهمید که ایستادگی یعنی شروع یک نبرد بزرگ؛ نبردی که برای حق زندگی کردن بود.
صبح، آسمان همچنان خاکستری و سرد بود؛ اما در دل مایکل آتشی روشن شده بود. آن روز، تصمیم گرفته بود به بازار شهر برود؛ جایی که گفته بودند پیرزنی مهربان، لباس و غذا برای نیازمندان جمع میکند.
ـ «مریدا، من میروم بازار. میخواهم ببینم آیا واقعاً دنیا جای بهتری برای ما هست؟»
مریدا کمی ترسیده بود:
ـ «اما مایکل اونجا شلوغه، پر از آدمای غریبه...»
ـ «غریبهها هم میتونن مهربون باشن. باید امتحان کنیم.
در بازار، صدای داد و فریاد فروشندهها، بوی نان تازه، و همهمه مردم، همه چیز را زنده میکرد. مایکل با قدمهایی محکم و آرام میان جمعیت حرکت کرد. نگاهها گاهی با کنجکاوی، گاهی با بیتفاوتی به او دوخته میشد.
چند دقیقه بعد، پیرزنی با لبخندی گرم به استقبالش آمد:
ـ «پسری که کفشهای نو داری، خوش اومدی!»
مایکل سرش را بالا گرفت:
ـ «شنیدم شما به بچههای بیخانمان کمک میکنید.»
پیرزن دستش را دراز کرد:
ـ «بیا، اینجا جاییه که ما به هم کمک میکنیم. هیچ کس تنها نیست.»
مایکل در کنار آن زن، برای اولین بار حس کرد دنیا ممکن است جای بهتری باشد. صدای مهربان پیرزن و نگاه گرمش، مانند آفتابی بود که از لای ابرها تابیده بود.
ـ «تو باید قصههات رو به بقیه هم بگی، پسرم. قصهها، دلها رو زنده میکنن.»
مایکل لبخندی زد:
ـ «قصههای من، قصههای کوچهاند... ولی شاید یه روز همه بشنون.»
وقتی برگشت، مریدا و الکس با چشمانی پر از سوال منتظرش بودند. مایکل نشست و شروع کرد به تعریف کردن ماجراهایش در بازار، از مهربانی پیرزن تا وعدههای کمک.
ـ «دیدین؟ دنیا هنوز هم قلب داره.»
مریدا آرام گفت:
ـ «پس ما باید ادامه بدیم. برای خودمون، برای همه.
اما زندگی در کوچه همیشه آرام نبود. چند روز بعد، مأموران شهرداری دوباره آمدند. این بار با کاغذهایی که حکم تخریب پناهگاه را داشتند.
مایکل با صدایی محکم گفت:
ـ «این خانهی ماست! نمیذاریم خرابش کنید.»
مأموران خندیدند:
ـ «تو و بچههات باید جای بهتری برید.»
مایکل ایستاد و با تمام نیرویی که داشت پاسخ داد:
ـ
«ما جای بهتری نمیخوایم، ما حق زندگی داریم!»
---
این کلام، مثل جرقهای در دل بچهها روشن کرد شعلهای از امید و مقاومت.
مایکل فهمید که مبارزه تازه شروع شده، و باید هر روز، هر لحظه، با تمام توانش ایستادگی کند.
---
ادامه دارد...
---
.
.
نویسنده:امیرمحمد احمدی
کفشهای بیصدا
.
.
.
بارانِ بیرحم، مثل ریسمانهای نقرهای به کوچههای سنگفرش میکوبید. دود چراغهای قدیمی در هوا میرقصید و بوی خیسِ زمین و خاکِ کوچه را در هم میآمیخت. کودکی تنها، لاغر و خاکآلود، زیر سایهی چراغِ خیابان نشسته بود. نامش مایکل بود، پسربچهای ده ساله که کفشهایش از سالها پا برهنگی، پاره شده بودند.
ـ «برو کنار، مایکل. مردم میان، باید جا بدی!» صدای نازک و خستهی دختری به نام مریدا، از گوشهی خیابان رسید. او همانند سایهای کنارش ایستاده بود.
ـ «نمیتونم، مریدا. پاهایم دیگه تحمل ندارن.»
ـ «کفش نو که میخوای، باید کاری بکنی، نه اینکه تو سرما بشینی و گریه کنی!»
مایکل به او نگاه کرد، چشمانش پر از خشم و درد بود، ولی لبهایش چیزی نگفتند. فقط به آن کفشهای پوسیده نگاه کرد، انگار که آنها را مثل دو دوست قدیمی میدید؛ دوستانی که سالها از کنارشان جدا نشده بود.
باران بیشتر شد. قطرات روی صورت مایکل میریخت و مثل اشک، مسیرشان را روی گونههایش طی میکردند. پیرمردی با کلاه نخودی و چوبدستی لرزان از دور آمد.
ـ «هی بچهها! میخواید یه چیز خوب بشنوید؟»
مایکل و مریدا به سمت پیرمرد رفتند، کنجکاو و کمی ترسان.
ـ «یه روز، تو همین کوچهها، بچهای مثل شما بود که کفش نداشت، اما قلبی پر از امید داشت. اون بچه تونست دنیا رو تغییر بده.»
مریدا چشمهایش را گشاد کرد. مایکل لبخندی زد، خندهای تلخ اما امیدوار.
ـ «خب، اون بچه الان کجاست؟»
ـ «اون بچه؟ همون که داره قصهها رو به شما میگه.»
روزها میگذشت و مایکل و مریدا، با آن کفشهای پاره، به دنبال امیدی میگشتند که شاید هیچکس نمیدید. مدرسهای که میرفتند، پر از کودکانی بود که دنیای متفاوتی داشتند، دنیایی پر از بازی و خنده. اما نگاههای سرد معلم و خیرههای بچههای دیگر، نشان میداد که آنها هنوز بیگانهاند.
یک روز بعد از کلاس، مایکل کنار دیوار نشست، کفشهایش را به دست گرفت و زمزمه کرد:
ـ «کفشهایم بیصدا هستند، چون من هم بیصدا هستم.»
مریدا کنارش نشست، گفت:
ـ «اما من صدای تو را میشنوم، مایکل.»
شبها، وقتی همه خواب بودند، مایکل روی پشتبام کوچک خانهشان میرفت و به ستارههای دور نگاه میکرد. در دلش دنیایی از سوالها و آرزوها میجوشید.
ـ «چرا بعضیها به راحتی زندگی میکنند و بعضیها نه؟»
یک روز بارانی، وقتی که دیگر همه چیز سختتر از قبل شده بود، مایکل تصمیم گرفت که تغییر کند. دیگر نمیخواست فقط تماشاچی باشد؛ میخواست صدایی باشد برای بیصدایان.
صبح سرد و خیس، کوچه را به تماشای خود دعوت کرده بود. مه رقیق و نور کمسو از چراغهای خیابانی، سایههای کشیدهی درختان خشکیده را روی سنگفرشهای کج و معوج کوچه میانداخت. مایکل، با کفشهای پاره و لباسهایی که بیشتر پاره و پوره بودند تا لباس، به سوی مدرسه میرفت.
ـ «نگاه کن، مایکل» صدای فردا که پشت سرش میآمد، پر از انرژی بود. ـ «امروز معلم بهت سلام کرد!»
مایکل نگاهی به پشت سر انداخت؛ معلمشان، مردی با موهای خاکستری و چشمانی عمیق، درست در آستانهی درِ کلاس ایستاده بود و لبخندی کوتاه زد.
ـ «شاید یک روز این لبخندها بیشتر بشن.» مایکل به خودش گفت.
کلاس درس گرم و پر از شور و هیجان بود، اما در عین حال، حس غریبی میان بچهها موج میزد. آنها هر کدام از دنیایی آمده بودند که تفاوتهای عمیقی داشت؛ برخی از ثروت و راحتی، برخی از فقر و ناامیدی.
مایکل کنار پنجره نشست، انگشتانش روی میز سرد کوبید. مریدا کنار او نشسته بود، دفترچهای کوچک در دست داشت و مشقهایش را مینوشت.
ـ «امروز دربارهی عدالت حرف زدیم، مایکل» مریدا گفت.
ـ «عدالت؟ یعنی چی؟»
ـ «یعنی اینکه همه باید حق برابر داشته باشند. مثل این کفشهای تو، که نو شدن، اما هنوز صدای پاره بودن دارند.»
مایکل لبخندی زد، اما چشمانش همچنان سنگین بود.
ـ «کفشهای بیصدا... شاید روزی صدای خندههایمان هم بیصدا نباشد.»
---
بعد از مدرسه، کوچه همانطور خیس و سرد بود. مایکل و مریدا به سمت پناهگاه کوچکی که زیر یک پل ساخته بودند رفتند. پناهگاهی که از ورقهای زنگزده و پارچههای کهنه تشکیل شده بود.
ـ «الکس منتظر ماست.» مریدا گفت و با دست اشاره کرد به پسرکی که روی زمین نشسته بود.
الکس، پسرکی با چشمانی پر از ترس و لبخندی کمرنگ، آنها را دید و بلند شد.
ـ «امروز مدرسه چطور بود؟» .
ـ «مثل روزای قبل، اما امیدوار کنندهتر.» مایکل جواب داد.
---
شب هنگام، مایکل روی بام پناهگاه نشست و به آسمان نگاه کرد. ستارهها، هر کدام مثل چشمهایی بیدار، نور میپاشیدند.
ـ «چرا باید برخی از ما همیشه در تاریکی باشند؟» صدایش را آرام گفت.
مریدا کنار او آمد و گفت:
ـ «چون هنوز ستارهها هستند که راه را نشان میدهند.»
و در همان لحظه، مایکل تصمیم گرفت که نه فقط برای خودش، که برای همهی بچههای گمشدهی این شهر، راهی باشد برای بیرون آمدن از تاریکی.
کفشهای بیصدا، دیگر بیصدا نبودند؛ صدای اولین قدمهای تغییر و امید بودند.
صبح روز بعد، خورشید به زور از لای ابرهای تیره سرک کشید و کوچههای تاریک را با نوری خسته روشن کرد. مایکل، همچنان که قدمهای آهسته و محکم بر سنگفرشهای خیس میزد، فکر میکرد به آنچه روز قبل شنیده بود؛ حرفهای پیرمرد در ایستگاه راهآهن، نگاه پرمهر مریدا، و لبخند مبهم معلم مدرسه.
ـ «باید کاری کنم. باید فرق کنم.» زمزمه کرد و سرش را بالا گرفت.
همان لحظه صدای زنگ مدرسه، کوچه را پر کرد؛ صداهای خنده، جیغ و شیطنتهای بچهها، همه مثل موجی زندگی بخش به دل مایکل ریخت.
در کلاس، معلم کتابی روی میز گذاشت و با صدایی آرام گفت:
ـ «امروز میخواهم دربارهی عدالت اجتماعی برایتان بگویم. عدالت یعنی وقتی همه برابرند، نه وقتی برخی زیر دست بقیه له میشوند.»
یکی از بچهها پرسید:
ـ «اما آقا، چطور ممکن است؟ وقتی که ما همه فقیر و اونها پولدارند؟»
معلم لبخندی زد و گفت:
ـ «اگر هر کدام از شما یک قدم کوچک بردارید، آن وقت همه چیز تغییر میکند.»
مایکل نگاهش را به کفشهای نو و بیصدایش دوخت؛ انگار هر قدم او میتوانست داستانی تازه بنویسد.
---
بعد از مدرسه، مایکل و مریدا به سمت پناهگاه رفتند. الکس پسر کوچک، آنجا منتظرشان بود.
ـ «امروز میخوام کاری بکنم.» مایکل گفت.
ـ «چی؟» مریدا
ـ «میخوام برم اون طرف شهر، جایی که میگن بچهها رو به مدرسه میبرند.»
مریدا با تعجب گفت:
ـ «اونجا خطرناکه!»
اما مایکل جدی بود:
ـ «مگه اینجا امنه؟ ما باید برقصیم حتی وقتی زمین زیر پامون میلرزه.»
---
......شب که شد، دور آتش کوچک پناهگاه، بچهها جمع شدند و مایکل شروع کرد به تعریف کردن داستانهای قدیمی؛ داستانهایی دربارهی شجاعت، امید، و زندگی در برابر سختیها.
ـ «و وقتی دنیا بهت میگه نمیتونی، تو بهش بگو من میتونم!» صدایش لرزید اما پر از ایمان بود.
چشمان کوچک الکس برق زد و فردا با لبخندی گفت:
ـ «تو قهرمان ما هستی، مایکل.»
مایکل خندید، لبخندش گرم و مطمئن بود.
ـ «قهرمان؟ نه، فقط یه پسرم که میخواد زندگی کنه.»
---
روزهای بعد، مایکل با شجاعت بیشتری در کوچهها قدم برداشت. او شروع کرد به دیدار با دیگر بچههای ولگرد، به آنها درس خواندن را یاد داد، داستان گفت و هر جا که لازم بود، صدایشان را بلند کرد.
اما دشمنانشان هم بیدار شده بودند؛ مأمورانی که خواب را از چشمانشان ربوده بودند و به دنبال پاک کردن کوچهها از حضور کودکان بودند.
ـ «باید مراقب باشیم.» مایکل به بچهها هشدار داد.
ـ «اما ما نمیتونیم فرار کنیم. اینجا خونمون هست.»
---
یک شب، صدای پای مأموران نزدیک شد. مایکل و دوستانش پناه گرفتند، اما مایکل تصمیم گرفت برخیزد و با آنها روبهرو شود.
ـ «ما حق داریم اینجا باشیم.» با صدایی محکم و رسا گفت.
مأموران با چهرههای سرد و خشن نگاهش کردند، اما هیچکدام جرئت نداشتند حرفی بزنند.
مایکل فهمید که ایستادگی یعنی شروع یک نبرد بزرگ؛ نبردی که برای حق زندگی کردن بود.
صبح، آسمان همچنان خاکستری و سرد بود؛ اما در دل مایکل آتشی روشن شده بود. آن روز، تصمیم گرفته بود به بازار شهر برود؛ جایی که گفته بودند پیرزنی مهربان، لباس و غذا برای نیازمندان جمع میکند.
ـ «مریدا، من میروم بازار. میخواهم ببینم آیا واقعاً دنیا جای بهتری برای ما هست؟»
مریدا کمی ترسیده بود:
ـ «اما مایکل اونجا شلوغه، پر از آدمای غریبه...»
ـ «غریبهها هم میتونن مهربون باشن. باید امتحان کنیم.
در بازار، صدای داد و فریاد فروشندهها، بوی نان تازه، و همهمه مردم، همه چیز را زنده میکرد. مایکل با قدمهایی محکم و آرام میان جمعیت حرکت کرد. نگاهها گاهی با کنجکاوی، گاهی با بیتفاوتی به او دوخته میشد.
چند دقیقه بعد، پیرزنی با لبخندی گرم به استقبالش آمد:
ـ «پسری که کفشهای نو داری، خوش اومدی!»
مایکل سرش را بالا گرفت:
ـ «شنیدم شما به بچههای بیخانمان کمک میکنید.»
پیرزن دستش را دراز کرد:
ـ «بیا، اینجا جاییه که ما به هم کمک میکنیم. هیچ کس تنها نیست.»
مایکل در کنار آن زن، برای اولین بار حس کرد دنیا ممکن است جای بهتری باشد. صدای مهربان پیرزن و نگاه گرمش، مانند آفتابی بود که از لای ابرها تابیده بود.
ـ «تو باید قصههات رو به بقیه هم بگی، پسرم. قصهها، دلها رو زنده میکنن.»
مایکل لبخندی زد:
ـ «قصههای من، قصههای کوچهاند... ولی شاید یه روز همه بشنون.»
وقتی برگشت، مریدا و الکس با چشمانی پر از سوال منتظرش بودند. مایکل نشست و شروع کرد به تعریف کردن ماجراهایش در بازار، از مهربانی پیرزن تا وعدههای کمک.
ـ «دیدین؟ دنیا هنوز هم قلب داره.»
مریدا آرام گفت:
ـ «پس ما باید ادامه بدیم. برای خودمون، برای همه.
اما زندگی در کوچه همیشه آرام نبود. چند روز بعد، مأموران شهرداری دوباره آمدند. این بار با کاغذهایی که حکم تخریب پناهگاه را داشتند.
مایکل با صدایی محکم گفت:
ـ «این خانهی ماست! نمیذاریم خرابش کنید.»
مأموران خندیدند:
ـ «تو و بچههات باید جای بهتری برید.»
مایکل ایستاد و با تمام نیرویی که داشت پاسخ داد:
ـ
«ما جای بهتری نمیخوایم، ما حق زندگی داریم!»
---
این کلام، مثل جرقهای در دل بچهها روشن کرد شعلهای از امید و مقاومت.
مایکل فهمید که مبارزه تازه شروع شده، و باید هر روز، هر لحظه، با تمام توانش ایستادگی کند.
---
ادامه دارد...
---