همگانی طلوع پس از جنگ

متفرقه

amirmohammad

1
پسندها
20
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/03/13
نوشته‌ها
1
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نویسنده: امیرمحمد احمدی
.
.

.

.
نام داستان: طلوع پس از جنگ



تام همیشه فکر می‌کرد که به صدای انفجارها عادت کرده، اما آن روز صبح، چیزی فرق داشت.

چشمانش را باز کرد و به سقف دودگرفته‌ی اتاقشان خیره شد. نور کم‌رنگ خورشید از پنجره‌ی شکسته‌ی خانه به داخل می‌تابید و دیوید، برادر کوچکش، هنوز در خواب بود. مادرشان، لارا، در اتاق کناری آرام نفس می‌کشید.

برای یک لحظه، دنیا ساکت بود. مثل یک آرامش قبل از طوفان.

سپس، زمین لرزید.

انفجاری مهیب در نزدیکی خانه رخ داد. شیشه‌های پنجره خرد شدند. موج انفجار، تام را از تخت به زمین پرت کرد. گوش‌هایش سوت می‌کشید و نمی‌توانست چیزی بشنود. دیوید با وحشت از خواب پرید و جیغ کشید.

مادرشان با عجله وارد اتاق شد، چهره‌اش وحشت‌زده بود.

جنگ شروع شد... باید فرار کنیم!

تام قلبش به شدت می‌تپید. این اولین باری نبود که شهرشان مورد حمله قرار می‌گرفت، اما این بار، چیزی در چشمان مادرش بود که او را ترساند. این بار، شاید زنده نمانند.



کوچه‌ها پر از دود و آتش بود. مردم، فریادزنان از خانه‌هایشان بیرون می‌دویدند. صدای تیراندازی از دور و نزدیک شنیده می‌شد.

تام دست دیوید را محکم گرفت و همراه مادرش شروع به دویدن کرد. باید به نقطه‌ی خروجی شهر می‌رسیدند، جایی که اتوبوس‌های امدادی مردم را تخلیه می‌کردند.

اما راه، پر از خطر بود.

در میانه‌ی خیابان، یک ساختمان نیمه‌ویران فرو ریخت. گرد و خاک همه‌جا را گرفت. آن‌ها با وحشت به عقب پریدند. صدای گریه‌ی کودکی از زیر آوار شنیده شد. لارا به سمت صدا دوید.

مامان! وقت نداریم! تام فریاد زد.

اما مادرش مکثی نکرد. دستانش را در میان آوار فرو برد و دختربچه‌ای را بیرون کشید. کودک زخمی بود، اما نفس می‌کشید. مادر، بدون لحظه‌ای تردید، او را در آغوش گرفت و دوید.

چند دقیقه بعد، صدای سربازانی که فریاد می‌زدند:
همه سریع به سمت اتوبوس‌ها! به گوش رسید. میدان شهر، پر از مردمی بود که برای فرار التماس می‌کردند.

لارا نفس‌زنان به اولین سرباز رسید. «خواهش می‌کنم، پسرهایم را ببرید.»

سرباز با تردید لیستش را نگاه کرد. بعد، سرش را بلند کرد و با لحنی مردد گفت:

«فقط دو نفر جا داریم.»

همه‌چیز برای لحظه‌ای متوقف شد.

«نه.» تام محکم گفت. «ما تو رو جا نمی‌ذاریم.»

مادرشان لبخند تلخی زد. انگار این تصمیم را از قبل گرفته بود. «شما باید برید.»

دیوید شروع به گریه کرد و به مادرش چسبید. اما او، آرام خم شد و اشک‌های پسرش را پاک کرد.

«برو عزیزم... من به زودی میام.»

دست‌های لرزان مادرشان، آن‌ها را به سمت اتوبوس هل داد. سربازان، قبل از اینکه بتوانند مقاومت کنند، در را بستند. آخرین تصویری که از مادرشان دیدند، زنی بود که تنها در میان دود و آتش ایستاده بود.



اتوبوس حرکت کرد. قلب تام در سینه‌اش فرو ریخت. همه‌چیز برایش مثل کابوس بود. دیوید، با صورت خیس از اشک، به عقب نگاه می‌کرد.

سپس، اتوبوس ناگهان متوقف شد.

صدای فریاد سربازان بلند شد. چیزی به اتوبوس برخورد کرد. شیشه‌ها شکستند. اتوبوس به پهلو چرخید و صدای جیغ مسافران در فضا پیچید.

حمله شده بود.

تام روی زمین افتاد. سرش گیج رفت. صدای دیوید را شنید که فریاد می‌زد: «تام! کمک کن!» اما او حتی نمی‌توانست تکان بخورد.

نور چراغ‌قوه‌هایی از بیرون دیده می‌شد. سربازانی که آن‌ها را محاصره کرده بودند، لباس‌هایی متفاوت از نیروهای امدادی داشتند.

یک دست قوی، تام را کشید و او را از اتوبوس بیرون برد. قبل از اینکه بفهمد چه خبر است، چشمانش سیاهی رفت.



تام با درد شدیدی در سرش از خواب بیدار شد. جایی که بود، شبیه بیمارستان نبود. صدای زنجیرهایی را شنید.

او اسیر شده بود.

چند دقیقه بعد، در باز شد و مردی با اسلحه داخل شد. چشمانش سرد و بی‌احساس بود.

«خوش اومدی، پسر.»

تام سعی کرد از جایش بلند شود، اما پاهایش سست بودند.

«برادرم... دیوید... کجاست؟!»

مرد خندید. «شاید زنده باشه، شاید هم نه. ولی تو... تو می‌تونی زنده بمونی، اگه با ما همکاری کنی.»

تام نفسش بند آمد. این کابوس تمامی نداشت.



چند ساعت بعد، صدای انفجاری دیگر، دیوارهای کهنه‌ی زندان را لرزاند. صدای شلیک و فریاد به گوش رسید. در سلول باز شد و سربازی آشنا داخل دوید.

«بیا! وقت نداریم!»

تام چشمانش را تنگ کرد. باورش نمی‌شد.

مادرش بود.

لارا نفس‌زنان به سمتش دوید. او زنده بود. اما سوالی ذهنش را درگیر کرد:

چگونه؟

تام احساس کرد که چیزی این وسط درست نیست. آیا مادرش واقعا نجات یافته بود؟ یا این فقط یک بازی دیگر از جنگ بود؟





تام به چشمان مادرش خیره شد. چیزی در نگاه او تغییر کرده بود. مثل یک خواب که واقعی به نظر می‌رسد، اما وقتی تلاش می‌کنی به آن دست بزنی، از هم فرو می‌پاشد.

«مامان؟» صدایش لرزید.

لارا لبخند زد. اما این لبخند، چیزی نبود که تام به یاد داشته باشد.

«باید بریم، تام. وقت نداریم.»

او دستش را دراز کرد. تام تردید داشت. چیزی در اعماق ذهنش فریاد می‌کشید که این درست نیست.

یک خاطره در سرش جرقه زد. آخرین باری که مادرش را دیده بود، در میان دود و آتش بود. صدای گلوله‌ای که شنید… آن لحظه‌ای که همه‌چیز تاریک شد…

پس چطور الان اینجا بود؟

پشت سر لارا، راهروهای خراب‌شده‌ی زندان در تاریکی فرو رفته بودند. از بیرون، صدای درگیری می‌آمد. اما هیچ‌کدام از آن‌ها واقعی به نظر نمی‌رسید. انگار صداها از جایی دور پخش می‌شدند.

«تام!» دیوید بود.

او در انتهای راهرو ایستاده بود، با صورتی پوشیده از خاک و زخم. اما چشمانش… چشمانش پر از وحشت بود.

«اون مامان نیست!» دیوید فریاد زد.

تام احساس کرد که هوا سنگین شد. انگار دنیا در حال فروپاشی بود.

لارا سرش را به‌آرامی به سمت دیوید چرخاند. چهره‌اش تغییری نکرده بود، اما چیزی در حرکاتش غیرعادی به نظر می‌رسید. انگار… انسان نبود.

تام یک قدم عقب رفت. مغزش پر از سوال بود.

اگر این مادرش نبود… پس کی بود؟ یا بدتر از آن… اگر دیوید واقعی نبود؟

ع*ر*ق سردی روی پیشانی‌اش نشست. دو راه داشت:

۱. به سمت لارا برود، زنی که چهره‌اش را از کودکی می‌شناخت، اما چیزی در وجودش اشتباه به نظر می‌رسید.

۲. به سمت دیوید برود، که برادرش بود… اما اگر این یک دام بود، چه؟

لارا یک قدم جلو آمد.

دیوید نفس‌نفس می‌زد. «تام، به من گوش کن! اون مامان نیست! باید فرار کنیم!»

اما اگر این واقعا مادرشان بود، و او اشتباه می‌کرد، آیا می‌توانست خودش را ببخشد؟

کدام یک واقعی بودند؟

نور چشمک‌زنی در انتهای راهرو
ظاهر شد. صداهای جنگ کم‌کم محو شدند. تام نفسش را حبس کرد. همه‌چیز دورش شروع به چرخیدن کرد.

صدای دیوید و لارا هم کم‌کم دورتر شد…

و سپس…

تاریکی.

پایان
 

امضا
Aooam12
نام موضوع : طلوع پس از جنگ
دسته : متفرقه
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Pasha

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا